#افتخار_آفرین
🌹خانم مبیناسادات موسوی
فرزند آقای سید حسین موسوی(مصطفی)
💯برگزیده چهل یکمین دوره مسابقات قرآن،عترت و نماز دانش آموزان شهرستان کاشان
🙏تبریک ویژه پایگاه مقاومت بسیج مطهره به سرکار خانم موسوی و خانواده محترم و جامعه قرآنی حسنارود و آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان...
#تشکل_مقاومت_بسیج_مطهره_حسنارود
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا
وقتی به خدا توکل کردی
از سر راه خدا برو کنار ....
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شبعملیـاتبود .
حاجاسماعیلحقگوبه
علـیمسگـریگفت :
ببینتیربارچـیچهذڪریمیگه ،
ڪهاینطوریاستوارجلوی
تیروترڪشایستاده
واصلاترسیبهدلشراهنمیده ؟!
نزدیڪتیربارچـیشدودیدداره
باخودشزمزمهمیڪنه :
دِرِن،دِرِن،دِرِن، ...
( آهنگپلنگصورتـی!!! )😐😬😂
معلومبوداینآدمقبلاذڪرشوگفته
ڪهدرمقابلدشمناینطوری
شادمانهمرگروبهبازیگرفته ...
#طنز_جبهه😂
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگرانه
وقتے میشینے بہ
گناهاتفکرمےکنےو
ناراحتمیشےیعنے
داریرشدمےکنے ..
یعنے اگہ وایسے
جلوگناهات میشے
سوگلےخدا..
مبادا دلزده بشے ..!
یاراحتازکنارهمچین
چیزیعبورکنی🚶♂ ..!
مباداغروربگیرتت!
هرچےداریمازخداست
پستوکلکنبھش
وحتے اگہ زمین خوردے بلندشو
یہیاعلےبگوازنوشروعکن؛
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
من – چیه ؟
نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟
بلند شد اومد طرفم .
رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .
شونه اي بالا انداختم .
من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .
رضوان دستی به شونه م کشید .
رضوان – آفرین . حالا می شه گفت نمازت براي خداست .
با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .
من – گشنمه رضوان .
لبخندي زد .
رضوان– هر کاري اولش سخته .
سري تکون دادم .
من_فعلا از سخت سخت تره .
و رفتم به سمت دستشویی .
بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .
بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .
مامان – تو کی بیدار شدي ؟
نگاهش کردم .
من – سلام .
ظهر به خیر .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه .
بعد هم گفت .
مامان - چیزي نمی خوري ؟
حق به جانب گفتم .
من – روزه ام .
مامان – می تونی تحمل کنی ؟
من – سعی می کنم.
و دوباره از ضعف دلم گفتم .
من – ولی من گشنمه .
مامان سریع گفت .
مامان – بیا یه چیزي بخور .
کمی از جام بلند شدم .
ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .
من – نمی خورم .
ولی گشنمه .
و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .
مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد .
رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .
رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .
من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
.
رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .
من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم .
رضوان – بیا حرف بزنیم .
من – بگو .
رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟
اخم کردم .
من – بریم که چی بشه ؟
رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟
من – تا حالا نپرسیده بودي ؟
رضوان ابرویی بالا انداخت .
رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود .
لبخندي زدم .
من – اِ ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟
لبخندش بیشتر شد .
رضوان – آره .
من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟
رضوان مشتی به شونه م زد .
رضوان – خودت رو لوس نکن .
خندیدم .
من – خوب دارم می پرسم !
آخه دو نظر حلال نیست .
رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن .
من – که چی ؟
رضوان حرصی گفت .
رضوان – که بریم خونه شون .
بلند شدم نشستم .
من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟
رضوان – چرا نیاي ؟
من – چون با یکی تو اون خونه قهرم .
شماتت بار گفت .
رضوان – بچه بازي در نیار مارال !
یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی
یکی اون گفت تموم شد رفت
من – از نظر من تموم نشده .
رضوان – به خاطر من کوتاه بیا .
به خدا دست تنهام .
منم و همین یه داداش .
گناه داره .
قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه
نباشن .
من – حالا چون تویی قبوله .
مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد
بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم .
خندید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
من – حالا چون تویی قبوله .
مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد
بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم .
خندید .
رضوان – از دست تو .
کی می خواي از این کارا دست برداري ؟
من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش .
رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون .
من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم .
لبخندي زد .
رضوان – آفرین .
اینم بهونه .
اخمی کردم
من– فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما !
رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت .
پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم .
آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم .
اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم
من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از
آرایش کردنم رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم
کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن .
گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل .
دستی به موهاي بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم .
و بعد زنگ رو زدم .
سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم .
خونه ي بزرگشون مثل همیشه
چشم نواز بود .
حیاط و باغچه ي سرسبزشون حال آدم رو جا می آورد .
با صداي سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم هاي سریع خودم
رو به در ورودي رسوندم .
سمیرا – به به .
سلام به ستاره ي سهیل !
من – سلام .
همدیگه رو بوسیدیم .
با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد .
با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم .
من – سلام. تو هم اینجایی ؟
بلند شد و اومد به سمتم .
مرجان – سلام خانوم بی معرفت .
چه عجب ما شما رو دیدیم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
بلند شد و اومد به سمتم .
مرجان – سلام خانوم بی معرفت .
چه عجب ما شما رو دیدیم !
با مرجان هم روبوسی کردم .
کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ي شلوغی سرم براي نبودن تو جمعشون ،
سر صحبت رو باز کردیم.
از مهمونیاي که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که میشناختم .
اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن .
اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی براي مخ زنیه
و در عوض پدرام بهش راه نمی ده .
سمیرا با سینی حاوي لیوان هاي شربت اومد .
وقتی بهم تعارف
کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفاي مرجان بود یه لیوان برداشتم .
همون موقع حس کردم چقدر تشنمه !
انگار از صبح آب نخورده بودم .
در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم .
مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم !
کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد
میارم کی آب خوردم ؟
هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم .
چرا آب نخورده بودم ؟
یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟
و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون
روزه اي .
سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي
میز گذاشتم .
و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر
اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم
گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام .
خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالیکه دلم از داخل باهام
سر جنگ گذاشته بود .
یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به
هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم .
ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم .
سمیرا با ابرو اشاره کرد .
سمیرا – چرا نمی خوري ؟
لبخند زدم .
من – می خورم .
مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت .
مرجان – بخور دیگه .
من – می خورم .
و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث
جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .
سمیرا – بخور .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث
جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .
سمیرا – بخور .
نگاهش کردم .
موشکافانه نگاه می کرد .
باید می گفتم دیگه .
فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره
کردن .
دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت .
سمیرا – روزه اي ؟
نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .
سري تکون دادم .
من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد .
انگار راضی بود از مچ گیریش .
ولی مرجان با دهن باز نگاهم
می کرد .
سمیرا ابرویی بال انداخت .
و کمی خودش رو جلو کشید .
سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !
لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .
من – باور کن چیزي بینمون نیست .
خیلی اتفاقی یه آشنایی
صورت گرفت و ...
پرید وسط حرفم .
سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !
من – نه بابا .
چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟
سمیرا – بریدن و دوختن ؟
جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه
رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟
من – اون روز به خواست رضوان ...
اینبار مرجان پرید وسط حرفم .
مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا میگفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟
بعد می گی به خواست رضوان ؟
کی از خوشی غش کرد ؟
امیرمهدي ؟ کِی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن
حرف می زد .
سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .
من – ما فقط داشتیم درباره ي ...
سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف میزدین ؟
به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟
خیلی خري .
حداقل یه مقدار خودت رو دست بالامیگرفتی و به این
زودي چیزي نمی گفتی !
راستی رضوان هم باهاتون بود ؟
پس رفته بودین خرید عروسی !
من – یه دقیقه گوش کن ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
!
من – یه دقیقه گوش کن ...
مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟
دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .
من – اگر گوش کنین می گم که ...
سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي !
صیغه هم خوندین دیگه ؟
آخه این آدما بدون محرمیت
نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !
من – صیغه براي ....
مرجان – حتماً خوندن .
پس رسماً زن و شوهرین !
آفرین خیلی زرنگیا !
سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي !
مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟
مرجان – نترس مارال .
مخ شوهرت رو نمی زنیم .
ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !
سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟
سکوت کرده بودم .
نمی ذاشتن حرف بزنم .
براي خودشون پشت سر هم حرف میزدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم .
و واقعیت رو بگم .
یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .
یکی این می گفت و یکی اون .
امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و
می خندیدن .
حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .
حال بدي پیدا کرده بودم .
حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد
تمسخر بگیرن !
من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در
حال ذکر گفتن تجسم می کردن و میخندیدن .
حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم .
هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون میکردم .
وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ،
باید چیکار می کردم ؟
چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم
بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .
زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من
نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم !
سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت .
سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي .
مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي .
مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟
سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست.
مرجان – سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟
سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه !
مرجان – زود بگو کی بیایم براي دیدنش ؟
مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزي که به ذهنم رسید رو گفتم
من – الان که نمی شه !
مرجان – چرا ؟
نکنه چون ماه رمضونه ؟
سمیرا– آره دیگه !
الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره .
و هر دو زدن زیر خنده .
مرجان میون خنده گفت .
مرجان – بعد ماه رمضون چی ؟
اون موقع که دیگه در حال کله
تو قرآن فرو بردن نیست ؟
سمیرا – بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن .
مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن .
باور کن یه کلمه هم نمی فهمن .
یعنی مغزشون نمی کشه !
بهم برخورد .
حق نداشتن درباره ي هیچ کس اینجوري حرف بزنن .
یعنی یه روزي منم اینجوري بودم ؟
لبم رو به دندون گرفتم .
وقتی داشتم امیرمهدي رو تو کوه مسخره
می کردم همین حال من رو داشت ؟
بهش برخورد ؟
پس چرا به جاي دفاع از خودش و ادماي مثل خودش فقط از خدا گفت ؟
وقتی حرفاش بهم برخورد ،
لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟
با صداي مرجان از فکر امیرمهدي بیرون اومدم .
و من درمونده نگاهشون کردم .
می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو !
چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی
کرد اون رو به دیگران هم تعمیم بدیم ؟
چه جوري درباره ي ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم
و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟
چه جوري به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم؟
چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟
خوي انسانی دارن !
وما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال
ببریم و بهشون انگ بزنیم .
حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر .
حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون
رو محق بدونیم . حق نداریم .
دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .
دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .
در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .
دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .
در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .
موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ،
با لحن پر از تمسخر گفت .
سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که
به خاطرش روزه گرفتی .
براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و
گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه .
وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر
هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه .
ما ادما عادت کردیم زود قضاوت
کنیم .
منم همینطور بودم .
به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . براي رهایی از این جهل
هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري
براي آدم انجام بده .
از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم .
و فکر کردم به حرف سمیرا .
واقعا برا امیرمهدي روزه گرفتم ؟
من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو
تجربه کنم .
و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره !
حالا روز قبلم رو یادآوري کردم .
زمان افطار حال خاصی داشتم .
از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی
مقاومت کنم .
و اراده م رو به معرض
امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم .
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که
نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هر کجا باشم و هستم همه از لطف تو است
ای که یادت بکند معجزه بر نومیدان...
🍃صبرا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که
نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که
گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن .
واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟
وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شدعبادت ، حس خوبی بهم دست داد .
یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم .
همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم .
مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟
و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم
می داد ؟
من که از این مهمونی راضی بودم .
گرچه برام سخت بود .
من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم .
من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم .
امیرمهدي ! ایستادم .
دلم پرکشید براي دیدن خنده ش .
براي نگاه به بند کشیده ش .
براي ....
براي ..........
براي خود خودش ..... خودش
من دلم براش تنگ شده بود .
هرچند ازش دلخور بودم !
بغض کردم .
" دلم برات تنگ شده امیرمهدي "
چرا تو همه ي کارام نقش داشت .
چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟
سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم .
باید می رفتم و از دور هم شده
می دیدمش .
دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
.
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد .
و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو .
و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو
در پیش بگیرم .
اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا میزدم به هر حرفی که زدم .
چی باعث میشد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود
باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟
تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود .
این تفاوتی که از قول و قرارم با خدا وحشتناك تر بود .
بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم .
نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري .
من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي
زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم .
ولی تفاوت عقاید ما دعوا
داشت ، دلخوري داشت ،
تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود .
زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم .
این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن .
اون قول و قراري که باهات گذاشتم .
این رفت و آمدي که با وجود
خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه .
اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر
دیگه اي ازدواج کنه من می میرم .
خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ "
باید با رضوان حرف می زدم .
باید بهش می گفتم توانایی
همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم .
همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من .
حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که
امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري
برنداشت .
اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
****
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سیام
اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
***
چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود .
نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت .
کج خلق شده بودم و عصبی .
به طوري که هم باعث ناراحتی
مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم که همراهش نمی رم .
بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم
نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم
زیرش .
اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد .
موضوع مربوط به همون خاستگار آشناي عمه بر می گشت .
بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود .
ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب
می انداختم .
اما مامان دست آخر بابا رو جلو
انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم .
بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید .
آهی کشیدو گفت .
مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه !
ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده .
رضوان خیلی بهتر ازچیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین
عروسی نصیبمون کرده .
بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد .
کمی خوش رو جلو کشید
و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت
و داخل پیش دستی جلوش گذاشت .
مامان ادامه داد .
مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال
هم راحت شه .
اگه می ذاشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه !
بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد .
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_یکم
.
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش
طاقچه بالا می ذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته .
میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد .
بد می گم تو رو خدا ؟
بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت .
بابا - شما درست می گی .
و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت .
بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟
مادرت داره درست می گه .
پسره هیچی کم نداره .
اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شه .
براي همین اخم کردم .
خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري وگفتم .
من - آخه ماه رمضون ...
مامان پرید وسط حرفم .
مامان -ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار .
نمی خوایم آپولو هوا کنیم که !
و رو به بابا گفت .
مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم .
بابا - همین هفته می گیم بیان .
تو هم پسره رو ببین و باهاش
حرف بزن .
اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه .
اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .
اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !
اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت
بابا - همین که گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem