eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.6هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
916 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خانم مبیناسادات موسوی فرزند آقای سید حسین موسوی(مصطفی) 💯برگزیده چهل یکمین دوره مسابقات قرآن،عترت و نماز دانش آموزان شهرستان کاشان 🙏تبریک ویژه پایگاه مقاومت بسیج مطهره به سرکار خانم موسوی و خانواده محترم و جامعه قرآنی حسنارود و آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشان... 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به خدا توکل کردی از سر راه خدا برو کنار .... میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شب‌عملیـات‌بود . حاج‌اسماعیل‌حق‌گو‌به ‌علـی‌مسگـری‌گفت : ببین‌تیربارچـی‌چه‌ذڪری‌میگه ، ڪه‌اینطوری‌استوار‌جلوی تیر‌و‌ترڪش‌ایستاده‌ و‌اصلا‌ترسی‌به‌دلش‌راه‌نمیده ؟! نزدیڪ‌تیربارچـی‌شد‌و‌دید‌داره با‌خودش‌زمزمه‌میڪنه : دِرِن‌،‌دِرِن،دِرِن، ... ( آهنگ‌پلنگ‌صورتـی‌!!! )😐😬😂 معلوم‌بود‌این‌آدم‌قبلا‌ذڪرشو‌گفته ڪه‌درمقابل‌دشمن‌اینطوری شادمانه‌مرگ‌رو‌به‌بازی‌گرفته ... 😂 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتے‌ میشینے‌ بہ‌ گناهات‌فکر‌مے‌کنےو‌ ناراحت‌میشے‌یعنے‌ داری‌رشد‌مے‌کنے .. یعنے‌ اگہ‌ وایسے‌ جلو‌گناهات‌ میشے سوگلے‌خدا.. مبادا‌ دل‌زده‌ بشے ..! یاراحت‌از‌کنار‌همچین‌ چیزی‌عبور‌کنی🚶‍♂ ..! مبادا‌غرور‌بگیرتت! هر‌چے‌داریم‌از‌خداست‌ پس‌توکل‌کن‌بھش و‌حتے ا‌گہ‌ زمین‌ خوردے‌ بلند‌شو‌ یہ‌یاعلے‌بگو‌از‌نو‌شروع‌کن؛ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟ بلند شد اومد طرفم . رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي . شونه اي بالا انداختم . من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم . رضوان دستی به شونه م کشید . رضوان – آفرین . حالا می شه گفت نمازت براي خداست . با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم . من – گشنمه رضوان . لبخندي زد . رضوان– هر کاري اولش سخته . سري تکون دادم . من_فعلا از سخت سخت تره . و رفتم به سمت دستشویی . بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم . بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم . مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت . مامان – تو کی بیدار شدي ؟ نگاهش کردم . من – سلام . ظهر به خیر . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه . بعد هم گفت . مامان - چیزي نمی خوري ؟ حق به جانب گفتم . من – روزه ام . مامان – می تونی تحمل کنی ؟ من – سعی می کنم. و دوباره از ضعف دلم گفتم . من – ولی من گشنمه . مامان سریع گفت . مامان – بیا یه چیزي بخور . کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم . من – نمی خورم . ولی گشنمه . و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم . مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد . رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام . رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی . من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی . من – اصلا حال هیچ کاري رو ندارم . رضوان – بیا حرف بزنیم . من – بگو . رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟ اخم کردم . من – بریم که چی بشه ؟ رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟ من – تا حالا نپرسیده بودي ؟ رضوان ابرویی بالا انداخت . رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود . لبخندي زدم . من – اِ ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟ لبخندش بیشتر شد . رضوان – آره . من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟ رضوان مشتی به شونه م زد . رضوان – خودت رو لوس نکن . خندیدم . من – خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلال نیست . رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن . من – که چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان – که بریم خونه شون . بلند شدم نشستم . من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان – چرا نیاي ؟ من – چون با یکی تو اون خونه قهرم . شماتت بار گفت . رضوان – بچه بازي در نیار مارال ! یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من – از نظر من تموم نشده . رضوان – به خاطر من کوتاه بیا . به خدا دست تنهام . منم و همین یه داداش . گناه داره . قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه نباشن . من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم . خندید . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم . خندید . رضوان – از دست تو . کی می خواي از این کارا دست برداري ؟ من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش . رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون . من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم . لبخندي زد . رضوان – آفرین . اینم بهونه . اخمی کردم من– فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما ! رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت . پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم . آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم . اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن . گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل . دستی به موهاي بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم . و بعد زنگ رو زدم . سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم . خونه ي بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود . حیاط و باغچه ي سرسبزشون حال آدم رو جا می آورد . با صداي سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم هاي سریع خودم رو به در ورودي رسوندم . سمیرا – به به . سلام به ستاره ي سهیل ! من – سلام . همدیگه رو بوسیدیم . با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد . با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم . من – سلام. تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمتم . مرجان – سلام خانوم بی معرفت . چه عجب ما شما رو دیدیم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بلند شد و اومد به سمتم . مرجان – سلام خانوم بی معرفت . چه عجب ما شما رو دیدیم ! با مرجان هم روبوسی کردم . کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ي شلوغی سرم براي نبودن تو جمعشون ، سر صحبت رو باز کردیم. از مهمونیاي که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که میشناختم . اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن . اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی براي مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمی ده . سمیرا با سینی حاوي لیوان هاي شربت اومد . وقتی بهم تعارف کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفاي مرجان بود یه لیوان برداشتم . همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم . در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم . مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم . چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون روزه اي . سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي میز گذاشتم . و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام . خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالیکه دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود . یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم . ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم . سمیرا با ابرو اشاره کرد . سمیرا – چرا نمی خوري ؟ لبخند زدم . من – می خورم . مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت . مرجان – بخور دیگه . من – می خورم . و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت . سمیرا – بخور . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جبرانی دیشب👇😍😍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت . سمیرا – بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت . سمیرا – روزه اي ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . سري تکون دادم . من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد . انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بال انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري ! لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ... پرید وسط حرفم . سمیرا – که منجر شد به خواستگاري ! من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟ سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟ من – اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفم . مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا میگفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ کِی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد . سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون . من – ما فقط داشتیم درباره ي ... سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف میزدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟ خیلی خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالامیگرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی ! راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس رفته بودین خرید عروسی ! من – یه دقیقه گوش کن ... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ! من – یه دقیقه گوش کن ... مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم . من – اگر گوش کنین می گم که ... سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن ! من – صیغه براي .... مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا ! سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي ! مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم که نگفتی ؟ مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم ! سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟ سکوت کرده بودم . نمی ذاشتن حرف بزنم . براي خودشون پشت سر هم حرف میزدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم . و واقعیت رو بگم . یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا . یکی این می گفت و یکی اون . امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن . حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد . حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن ! من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و میخندیدن . حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم . هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون میکردم . وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟ چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم . زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم ! سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت . سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي . مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي . مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟ سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست. مرجان – سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟ سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه ! مرجان – زود بگو کی بیایم براي دیدنش ؟ مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزي که به ذهنم رسید رو گفتم من – الان که نمی شه ! مرجان – چرا ؟ نکنه چون ماه رمضونه ؟ سمیرا– آره دیگه ! الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره . و هر دو زدن زیر خنده . مرجان میون خنده گفت . مرجان – بعد ماه رمضون چی ؟ اون موقع که دیگه در حال کله تو قرآن فرو بردن نیست ؟ سمیرا – بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن . مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن . باور کن یه کلمه هم نمی فهمن . یعنی مغزشون نمی کشه ! بهم برخورد . حق نداشتن درباره ي هیچ کس اینجوري حرف بزنن . یعنی یه روزي منم اینجوري بودم ؟ لبم رو به دندون گرفتم . وقتی داشتم امیرمهدي رو تو کوه مسخره می کردم همین حال من رو داشت ؟ بهش برخورد ؟ پس چرا به جاي دفاع از خودش و ادماي مثل خودش فقط از خدا گفت ؟ وقتی حرفاش بهم برخورد ، لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟ با صداي مرجان از فکر امیرمهدي بیرون اومدم . و من درمونده نگاهشون کردم . می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو ! چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی کرد اون رو به دیگران هم تعمیم بدیم ؟ چه جوري درباره ي ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟ چه جوري به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم؟ چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟ خوي انسانی دارن ! وما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم . حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر . حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم . دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه . دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده . در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه . دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده . در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم . موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت . سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که به خاطرش روزه گرفتی . براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه . وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه . ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم . به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . براي رهایی از این جهل هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري براي آدم انجام بده . از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا . واقعا برا امیرمهدي روزه گرفتم ؟ من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو تجربه کنم . و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره ! حالا روز قبلم رو یادآوري کردم . زمان افطار حال خاصی داشتم . از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی مقاومت کنم . و اراده م رو به معرض امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم . از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فلسطین با مقاومت زندس💪😃
هر کجا باشم و هستم همه از لطف تو است ای که یادت بکند معجزه بر نومیدان... 🍃صبرا https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن . واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟ وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شدعبادت ، حس خوبی بهم دست داد . یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم . همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم . مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟ و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم می داد ؟ من که از این مهمونی راضی بودم . گرچه برام سخت بود . من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم . من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم . امیرمهدي ! ایستادم . دلم پرکشید براي دیدن خنده ش . براي نگاه به بند کشیده ش . براي .... براي .......... براي خود خودش ..... خودش من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم ! بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدي " چرا تو همه ي کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟ سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش . دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد . منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش . دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت . تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غیر از ... غیر از .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت . تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد . تمام وجودم غیر از ... غیر از .... عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد . و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو . و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم . اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا میزدم به هر حرفی که زدم . چی باعث میشد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟ تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود . این تفاوتی که از قول و قرارم با خدا وحشتناك تر بود . بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم . نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم . ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ، تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود . زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم . این همه تفاوت . این همه عشق و خواستن . اون قول و قراري که باهات گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه . اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم . خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ " باید با رضوان حرف می زدم . باید بهش می گفتم توانایی همراهیش و دیدار امیرمهدي رو ندارم . همونجور دلخور از هم بودن و دوري بهتر بود تا دیدار دوباره ش و شعله ور شدن آتیش زیر خاگستر من . حداقل هربار که دلم بی تابی می کرد بهش یادآور می شدم که امیرمهدي هیچ قدمی براي رفع این دلخوري برنداشت . اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . **** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . *** چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود . نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت . کج خلق شده بودم و عصبی . به طوري که هم باعث ناراحتی مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم که همراهش نمی رم . بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم زیرش . اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد . موضوع مربوط به همون خاستگار آشناي عمه بر می گشت . بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود . ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب می انداختم . اما مامان دست آخر بابا رو جلو انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم . بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید . آهی کشیدو گفت . مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه ! ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده . رضوان خیلی بهتر ازچیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین عروسی نصیبمون کرده . بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد . کمی خوش رو جلو کشید و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت و داخل پیش دستی جلوش گذاشت . مامان ادامه داد . مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال هم راحت شه . اگه می ذاشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه ! بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد . مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا می ذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . حالام که قرار نیست اتفاق خاصی بیفته . میان یه نظر ببینش شاید مهرش به دلت افتاد . بد می گم تو رو خدا ؟ بابا آلوش رو با چاقو قطعه قطعه کرد و گفت . بابا - شما درست می گی . و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت . بابا - چرا بهونه می گیري مارال ؟ مادرت داره درست می گه . پسره هیچی کم نداره . اصلا مایل نبودم این بحث ادامه داده شه . براي همین اخم کردم . خودم رو آماده کردم براي بهونه گیري وگفتم . من - آخه ماه رمضون ... مامان پرید وسط حرفم . مامان -ماه رمضون وقت خواستگاري نیست و روزه ایم و بعد افطار حال ندارم و حالا چه عجله ایه و این حرفا رو بذار کنار . نمی خوایم آپولو هوا کنیم که ! و رو به بابا گفت . مامان - این دختر متوجه نیست خیر و صلاحش رو می خوایم . بابا - همین هفته می گیم بیان . تو هم پسره رو ببین و باهاش حرف بزن . اگر به نظرت خوب بود که بهشون میگیم یه مدت با هم رفت و آمد داشته باشین و ببینین به تفاهم میرسین یا نه . اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم . اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار می کنی ! اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت بابا - همین که گفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا