eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
199 دنبال‌کننده
765 عکس
117 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴افتخارآفرین و انگیزه‌بخش 💢چگونه یک کارخانه ورشکسته، ناممکن‌ها را ممکن می‌کند؟ ✍️محمدمهدی روزبه| نگاهی به کتاب «عملیات احیا»- خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا): 🔹تاریخ شفاهی پیشرفت، روایتی است از استمرار پیشرفت انقلاب در حرکت مستمرّ خود به عنوان وجه تمایز آن با انقلاب‌های دیگر در بازتولید انسان‌های تراز خود در نسل‌های بعدی در حوزه علم و فناوری و هرآنچه که باعث پیشرفت انقلاب است. مواجهه با الگوها و انگاره‌های نوپدیدِ ضدانقلاب و چالش بر سر مفهوم «استقامت» (ایستایی و راستایی) در سبک زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی و مدیریتی و... با همه پیچیدگی‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌هایش، وجه و بخش درازدامن و پُراهمیت دیگری از تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی بعد از پایان جنگ تحمیلی است. 🔹کتاب «عملیات احیا» تلاشی است در جهت ثبت بخشی از تاریخ ناگفته و مغفول مانده انقلاب در حوزه پیشرفت و صنعت که از دو جنبه تبیین پیشرفت‌های علمی برای نسل حاضر و نسل‌های بعد و همچنین تجربه‌های مدیریت انقلابی و جهادی و کاربردی، بسیار حائز اهمیت است و قابلیت ارائه به همه مدیران و همه بخش‌های اداری و فعالان صنعتی و فرهنگی دارد. 🔹«عملیات احیا» روایت رنج کارگر، رنج نظام اسلامی از مدیران ناکارآمد و دنیازده و ترسو و غربگرا و خائن است؛ روایت مهم‌ترین چالش کشور یعنی عدم شایسته‌سالاری در انتخاب مدیران و وادادگی منصوبان است؛ روایت این ماجراست که چگونه مدیری جهادی و تیمی همدل و باانگیزه، با شناخت دقیق مسائل سازمان و برنامه‌ریزی و کار خالصانه و ساماندهی نیروهای انسانی، توانسته است ناممکن‌ها را ممکن ساخته و صعود به قله‌های دانش و فناوری و موفقیت را برای یک شرکت ورشکسته و در حال نابودی، به ارمغان بیاورد. روایت تیمی که نه‌تنها توانسته یک شرکت زیانده را از نابودی و تعطیلی نجات بدهد، بلکه توانسته به فناوری‌های روز دنیا و کیفیتی بالاتر از استانداردهای بین‌المللی دست یابد. جالب اینکه مهندسان و نخبگانی که در این شرکت افتخارآفرینی کردند، غالباً از شهرها و‌ شهرستان‌های کوچک برخاسته‌اند و این شرکت نه تهران و اصفهان و تبریز، بلکه در جوین شهرستان سبزوار مشغول به فعالیت است و درس و تجربه‌ایست که... 🔺بیشتر: ibna.ir/fa/note/339658 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
|شاهنامهٔ قرن حال| 🖋مریم برزویی 🔻وسایل پذیرایی را روی میز چیدم. چشمم که به قندان و ظرف شکلات افتاد، با خودم گفتم چرا یک خوراکی متفاوت دیگر روی میز نگذارم. شاید یکی میلش کشید، امتحان کرد. شهید آوردند را از توی قفسه کتاب بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. تازه داشتم جایش را تنظیم می کردم که زنگ به صدا درآمد. مهمان ها دوستان دوره ی دانشگاهم بودند. آن موقع ها که مشهد درس می خواندم. حالا بعد از چند سال ارتباط مجازی، قرار ملاقات گذاشته بودیم. 🔻تا با سینی چای از آشپزخانه برگردم، دیدم یک نفر که نه دو نفری وسوسه شده‌اند لبی با کتاب روی میز تر کنند. روب‌رویشان نشستم و گفتم:« حالا چی پیدا کردین که از دیدن من جذاب تره؟ ولش کنید بعدا نگاه می کنین. بیاین یه کم از خودتون بگین.» فرزانه خندید و گفت:« باز می بینم حرکت زدین شما سبزواریا‌. چی ساختین بابا چه قد باحاله این کتاب.» یک لبخند عمیق تحویلش دادم و گفتم:« حالا کجاش و دیدی! راستی نگفتی هنوز معلمی؟» فاطمه پرید وسط صحبت و گفت:« نه دیگه مدیر شد. اون دفعه بهت گفتم که یادت رفت؟ تو مشهد نه ها. رفته تو روستاها.» 🔻ذوق زده گفتم:« چه قدر خوب مبارکه! تو که شیرینی بده نیستی ولی من بهت شیرینی میدم.» فرزانه با خنده گفت:« جدی؟! چی مثلا؟» با انگشت اشاره کردم به کتاب توی دستش و گفتم:« همین چه طوره خانم مدیر؟ می پذیری؟! وکیلم؟» کتاب را بست و توی بغلش گرفت. کمی پشت چشم نازک کرد و گفت:«بله البته چی بهتر ازین! ولی به شرط این که یه روز بیای مدرسه برای بچه ها در موردش حرف بزنی.» یک قول نصف نیمه بهش دادم و باقی صحبت‌هایمان را از سر گرفتیم. 🔻کتاب هنوز توی بغل فرزانه بود و من لای تمام گفت‌وگوها داشتم به یک حیاط پر از بچه‌ی قد و نیم قد توی یک روستا فکر می‌کردم. وقتی کتاب را گرفته بودم بالا و داشتم برایشان نقالی می کردم. نقالی از شاهنامه‌ای پر از رستم و سهراب‌های قرن حال! 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔴 خیرالنساء 🔖222 کلمه ⏰زمان مطالعه: 1 دقیقه 🔹 بندر دیّر؛ میز کتاب؛ پریناز احمدی: طبق معمولِ هر هفته، پای میز کتاب نشسته بودیم که خانم ۶۰ ساله‌ای درب ورودی مصلی رو باز کرد و گفت: سلام دخترای عزیزوم. ما هم بلند شدیم، سلام کردیم و بعدم دعوتش کردیم به میز کتاب. 🔹 همین‌طور که مشغول دیدن کتابا بود، بهش گفتم میخواید کتابا رو معرفی کنم براتون؟گفت: بله. شروع کردم به توضیح کتاب‌های بتوان شانه‌هایت، مادر ایران، نعمت جان و . 🔹 تعریف از خیرالنساء بالا گرفته بود که الگوی نه شرقی نه غربی زن رو معرفی میکنه. بعد گفت: - خب انتخابم رو کردم، همینو میخوام اما هفته دیگه میام. - مسئله‌ای نیست، کتابو ببرید هفته آینده بیاید حساب کنید. - واقعا اعتماد می‌کنید!!!!؟ - من هر هفته شما رو اینجا می‌بینم، می‌شناسمتون. - ماشاالله چه دختری!! 🔹 تشکری نثارم کرد، کتابو برداشت و رفت. 🔹 هفته بعدش دوباره اومد و با شوق و ذوق خاصی گفت: - اینجاسی چه!؟ (عه شما اینجایید) - بله، در خدمت شماییم گفت که اومدم برای تسویه. ازش پرسیدم کتابو هم خوندید؟ گفت: - آره نصفش رو خوندم، اما واقعا نیفهمُم چه بُگُم. خیلی کِشنگ بی!( نمیدونم چی بگم. خیلی قشنگ بود) - واقعاً؟!! - آره. اصلا عجيب بی... (بود) 🔹 حتی فکرشم نمیکردم که نصفش رو خونده باشه. اما توی صحبت‌هاش میشد لذت تعریف کتابو فهمید... 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خوش خُلق ✍ مریم لاهوتی راد ▪️به دیدار دفعه پیش نرسیده بودم. برای دیدن مادر شهید ابراهیمی عارفی شوق داشتم. جلوی در خانه ایستادیم تا سر جمع شویم. کتاب "به خون کشیده شد خیابان" در دستم بود؛ قرار شد به همراه کتاب "خیرالنسا" و "شهید آوردند" تقدیم خانواده شهید شود. از شدت ذوق به کل یادم رفت که باید از لحظه ورودمان برای کلیپ فیلم بگیرم. ▫️وارد خانه شدیم؛ چند نفر زودتر رسیده بودند.کتاب را روی دو کتاب دیگر گذاشتم و به سمت مادر شهید رفتم. دستان نرم و پر مهرش را که در دستم گرفتم تازه متوجه شدم؛ داخل خانه و رو به روی مادر، روی یک زانو نشسته ام و به چشمان گیرایش نگاه می‌کنم. بعد از سلام و احوال پرسی دور تا دور حال نشستیم و بساط پذیرایی را آوردند. ▪️خانم فرهادی کمی به سمت مادر شهید مایل شد و سکوت را شکست: «خب مادر، بچه ها میگن قبل از اینکه ما بیایم یه چیزایی از پسرتون تعریف کردید.» مادر شهید گفت: «اول شیرینی تون رو بخورید تا من شروع کنم» یکی از حاضرین گفت: «می‌ترسید قندمون بیافته؟» و صدای خنده بلند شد. چند دقیقه گذشت و آخرین نفر به جمعمان اضافه شد؛ سلام کرد و نشست. ▫️مادر، دختر بزرگترش را صدا زد؛ به خانمی که تازه رسیده بود اشاره کرد و آرام گفت :«تازه اومده؛ پذیرایی نشده» یکی از خانم ها گفت: «حاج خانم حواستون خوب جَمعه » ما که چشم از مادر شهید برنمی‌داشتیم؛ کل ماجرا را دیده بودیم و زدیم زیر خنده. همین که می‌دید سکوت کرده ایم شعری که به خاطرش می‌آمد؛ می‌خواند: ▪️«رفتوم رفتوم به رضای هَمَتا، چادر سروم به زیر پای هَمَتا، هر وقت که موره یاد کنید باگایه خُلق خوشِش بِه از وفای هَمَتا» از پسر شهیدش که پرسیدیم؛ گفت:«شب ها درس می‌خوند و صبح ها قالی می‌بافت تا خرجی خونه رو در بیاره. یک روز اومد گفت: «مادر اگر من شهید شدم؛ منو میارن جلوی در حَولی. تو برام کفن آماده کنی.» گفتم: «ننه جان، پسر جان، تو باید مارو توجه کنی؛ برای من کفن بیاری.» گفت: «من برای تو نیستم؛ میرم که برم. اومدنم با خداست» 📍پ ن: شهید حجی محمد ابراهیمی عارفی در سن ۱۸ سالگی در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅چند دقیقه در جوار شمع🔅 📷 ببینید| حال و هوای خوشِ دیدار با مادر شهید ابراهیمی عارفی 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
تلویزیونی ✍️ زهرا مطلبی 🔷️ جمعه، برای فروش کتابهای راه‌یار، رفتیم محل برگزاری نمازجمعه رهنان (در نزدیکی اصفهان). فروش خیلی خوبی داشتیم. با اینکه بار اول بود ولی استقبال، خیلی خوب بود. خانم مسنی آمده بود و سراغ کتاب خیرالنسا و گندمک را می گرفت. میخواست برای نوه‌اش بخرد. عکس کتاب را توی تلویزیون دیده بود؛ در برنامه سیدخندان. *🔷️تقه: خیرالنسا، یک پیرزن صدخروی است که شهرتش به سبب حضور در عرصه پشتیبانی جنگ است.* 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | تایم لپس نصب دیوار نگاره مدال غیرت، همراه با صدای زنده یاد حسن نقیب‌زاده 🔷️ دیوار نگاره مدال غیرت مجموعه تصاویر بزرگان و مفاخر سبزوار است که در چهارراه دادگستری به نصب رسیده است. 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
🔰حسینیه هنر سبزوار برگزار می‌کند 🔷️شروع ثبت‌نام کلاس‌های تابستانی طرح اوقات فراغت🔷️ ✅️ در چهار بخش: برنامه‌های آموزشی، تربیتی، فرهنگی و اردویی. 1️⃣ مهلت ثبت نام تا ۹ تیرماه 2️⃣ شروع کلاسها از ۱۰ تیرماه 3️⃣ ویژه پسران ۱۲ سال به بالا 🔴جهت ثبت نام همه روزه صبحها از ساعت ۹ تا ۱۳ به حسینیه هنر واقع در خیابان بیهق ،بیهق ۱۸ مراجعه یا با شماره تلفن ۰۹۱۰۵۱۰۷۶۷۸ تماس حاصل فرمایید. 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 《 زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند؛ زنان باید مملکت را بسازند 》 ‌‌ 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥: تیزر کتاب 🔻کتاب مقام محمود با تحقیق حامد اشرفی‌نسب و به قلم سیدسعید آریانژاد نوشته شده و توسط انتشارات راه‌ به چاپ‌ رسیده است. 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
📺: مجموعه‌نشست‌های انتشارات «راه‌یار» در سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران 🔸آیین رونمایی کتاب «عملیات احیا»: aparat.com/v/KtepN 📍فیلم کامل نشست‌ها را از طریق آپارات انتشارات می‌توانید مشاهده یا دریافت کنید. aparat.com/raheyarpub 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
چون عشق حرم باشد ✍️ زهره فرهادی به ساعت نگاهی انداختم. دیرم شده بود. همینطور که سر خودم غر می‌زدم، دخترم را بغل زدم و نشستیم توی ماشین و گازش را گرفتیم. چشم‌هایم را برای چند لحظه بستم و توی دلم گفتم: «با وجود این فسقلی تو بغلم، خودت کمکم کن.» چشم‌هایم را باز کردم و نگاهم را به بیرون گره زدم. مادر و دختری، ایستاده بودند توی ظل آفتاب. سرعت زیاد بود. همسرم پایش را روی ترمز گذاشت. کمی پرت شدم جلو. تا وقتی ماشین توقف کرد چند قدمی از مادر و دختر دور شده بودیم. دنده عقب گرفت. _اگه مسیرشون از مسیر ما دور بود بگو که تا یه جایی می‌رسونیم‌شون. دیرم شده. بی هیچ‌ حرفی نشستند توی ماشین. برگشتم به عقب و سلام کردم. سلامی کرد و گفت:《ببخشید مزاحم شدیم. دو ساعته دارم اسنپ می‌زنم نمیگیره. تاکسی هم این ساعت پیدا نمیشه. دیگه گفتم هر جور شده باید برم. پیاده داشتیم می‌رفتیم که خدا شما رو رسوند.》 می‌خندم و میگویم:《ان‌شاالله تا یه جایی می‌رسونیم‌تون.》 چند دقیقه‌ای سکوت بین‌مان حصار می‌کشد. خانم غریبه سکوت را می‌شکند و می‌گوید: 《از روزی که بابامو شفا داد گفتم هر جور شده میام پیشت. امروز خبرشو شنیدم و همه‌ی کارامو انداختم فردا تا برم پیشش.》 کنجکاو می‌شوم اما سوالی نمی‌پرسم که بی‌ادبی نباشد. دوباره خودش زبان باز می‌کند: 《شما کجا میرید؟ ما رو سر راه‌تون پیاده کنید. خیلی مزاحم‌تون نمیشیم.》 همسرم نگاهی به آینه می‌اندازد و می‌گوید: 《خب بگید کجا میرید برسونیم‌تون.》 نفس عمیقی می‌کشم و با خودم میگم: _دیگه این‌بار و جان من بیخیال. من حتی به یه دونه مصاحبه هم نمی‌رسم. با حرف خانم غریبه، از تب و تاب افتادم. _ما میریم مزار شهدا. مراسم شهید الداغی. لبخندی می‌زنم‌ و می‌گویم: _جدی؟ ما هم میریم همونجا. پس هم‌مسیریم. چشم‌هایش تر می‌شود: _دوباره خودشو بهم ثابت کرد. اون از اون دفعه که ازش خواستم بابام شفا پیدا کنه و بعد چند ساعت زنگ زدن که برم بیمارستان بابامو مرخص کنم. اینم از این دفعه که با شرایط سختی که داشتم، اینجوری راهِ رفتن به مراسم چهلمش رو برام صاف کرد.》 لبخند ملیحی روی صورتم نشست و گفتم: 《اینم از من که چون برای مصاحبه دیرم شده بود، خودش سوژه به این خوبی رو برام پیدا کرد.》 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
📺: مجموعه‌نشست‌های انتشارات «راه‌یار» در سی‌وچهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران 🔹آیین رونمایی کتاب‌های زنان انقلاب و پشتیبانی جنگ (دایکه‌کان ایستاده‌اند، خیرالنسا و گردان نانواها): aparat.com/v/Vvw3b 📍فیلم کامل نشست‌ها را از طریق آپارات انتشارات می‌توانید مشاهده یا دریافت کنید. aparat.com/raheyarpub 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
آب دادنِ یک رفاقت ✍️ مریم برزویی یک چوب نازک و بلند انار دستش گرفته بود. بین قبرها می دوید و چوب را می زد به پشت آدم هایی که کنار قبر شهدا نشسته بودند. پسرک لاغر اندام با لباس سفید راه راه همه را توی مزار به تنگ آورده بود. مادرش هم هر چند دقیقه یک بار مشتش را گره می کرد و می کوبید به سینه اش و با صدای بلند می گفت: «الهی خیر نبینی محمدجواد که پیرم کردی...» باد هم انگار نفرین های مادرش را چپکی به گوش پسرک می رساند و او چوب را می گذاشت وسط پایش و با سرعت بیشتری خر شیطان را می تازاند‌. مشغول تماشا بودم که پسرک جستی زد و آمد کنار حوض بزرگ وسط مزار نشست. چوبش را مدام توی آب فرو می برد و بیرون می آورد‌. توی دلم می خندیدم و با خودم می گفتم احتمالا دارد خرش را سیراب می کند تا دوباره سوار شود و مردم را عاصی کند. توی همین فکرها بودم که مادر پسرک با چوبی دو برابر چوب پسرک آرام آرام از پشت داشت بهش نزدیک می شد. یک دفعه به خودم آمدم و داد بلندی زدم. پسرک تا سرش را چرخاند و مادرش را چوب به دست بالای سرش دید، پرید و از پشت چادرم را محکم چسبید. زن غر و لندکنان نگاهم کرد و گفت: «اگه سر و صدا نمی کردی حقشو گذاشته بودم کف دستش‌.» لبخندی زورکی زدم، صدایم را آهسته کردم و گفتم:« آخه داشتین می کشتین بچه رو!» این را گفتم و به قول عزیز جانم بلا گفتم. سر درددلش باز شد. «...من اینو بکشم ؟ این کشته منو. تو چه می دونی این چه بلاییه. خدا لعنت کنه باباشو که اینو انداخت تو دامن منو و خودش .‌...» پسرک همچنان پشت سرم جست و خیز می کرد. حرفش را بریدم و گفتم:« حاج خانم! حاج خانم! صلوات بفرست. بیا این آب معدنی رو تازه خریدم. اینجا بشین چند قطره بخور حالت جا بیاد. من خودم حق این آقا پسر رو میذارم کف دستش.» بطری آب را از دستم گرفت و روی لبه حوض وا رفت. دست پسرک را گرفتم و چند قدم آن طرف تر نشستیم. توی چشم های گرد سیاهش زل زدم و گفتم:« آخه پسر خوب چرا مامانتو اذیت می کنی؟ دوس داری مامانت مریض بشه؟» انگشت سیاهش را از توی بینی اش کشید بیرون و گفت:« نه به خدا خاله ما داریم بازی می کنیم اون همش منو اذیت می کنه.» دهانم را بردم کنار گوشش و گفتم:« آخه زدن مردم شد بازی؟! بیا اصلا یه بازی بهتر یادت بدم.» دو تا شکلات باراکای نارگیلی گذاشتم کف دستش و گفتم: «اون سطل ماست سفید یه بار مصرف رو می بینی؟! حالا یه کاری دارم برات. من تا الان بیست تا قبرو آب دادم. دیگه خسته شدم. اگه تو باقی قبرا رو آب بدی یه جایزه خوب داری.» اسم جایزه برق انداخت توی چشم هایش. پرید بالا و گفت: «باشه قبوله. هرکی جایزه نده!» با خنده گفتم: «هرکی قبرا رو آب نده!» با همان شیطنت مخصوصش اول جفت پا پرید روی سطل ماست و بعد برداشت و افتاد به جان قبرها. مادرش هم نشسته بود و نگاهش می کرد‌. کنار مادرش نشستم و گفتم:« اون فقط دلش بازی میخواد ولی خب راهشو بلد نیست. وگرنه خیلی پسر خوبیه.» آهی کشید و آهسته زیر لب گفت:« می دونم. می دونم. آخ از یتیمی و بی حوصلگی من. خدا بچه هاتو نگه داره دختر. داشتم می کشتمش اگه نبودی» نیم ساعتی گرم صحبت شدیم. پسرک از فاصله دور داشت بهم علامت می داد. انگشتش را گرفت به طرف قبرها و گفت: «ببین خاله همه اونایی که گفتی آب دادم. حالا نوبت شماس. زیرش نزنی.» با خنده گفتم: «نه قربان! فقط باید با مامانت بریم یه جایی تا بهت هدیه بدم.» خودش را عقب کشید و گفت: «با مامانم نه! کتکم می زنه.» گفتم: «خیالت راحت باهاش حرف زدم. بیا بریم.» دستش را گرفتم و کشان کشان با مادرش رفتیم به طرف مزار شهید احمد نظیف‌. نشستم کنار قبر شهید و بهش گفتم:« محمد جواد آقا، اسم ایشون احمد. احمد نظیف‌ فقط چند سال از تو بزرگتر بوده که رفته و دوست خیلی صمیمی خدا شده. هرکس هم باهاش دوست بشه خیلی هواشو داره.» همین طور که این پا و آن پا می کرد گفت:« مگه میشه باهاش دوست شد؟ اون که این زیر خوابیده.» گفتم:« چرا نشه. روحش که پیش خداست. می تونی هروقت اومدی قبرشو بشوری باهاش حرف بزنی و دوستش بشی.» با ذوق گفت:« باشه خاله باشه. قبرشو می‌شورم حتما.» جاسوییچی کوچکی که شبیه موتور بود از توی کیفم درآوردم و گفتم:« اینم هدیه من و احمدآقا دوستت به شما.» پرید بالا و گفت:« میرم برا دوستم آب بیارم.» مادر پسرک صورتش را به قبر نزدیک کرد. آرام بوسه ای به مزار شهید زد. چیزی با خودش زمزمه کرد و سرش را بالا آورد. لبخند پت و پهنی بهش تحویل دادم و ازش خداحافظی کردم. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
🔴«خیرالنسا‌ء» واقعیت جامعی از ایثار زنانه در جنگ است 💢سمانه آتیه‌دوست، نویسنده کتاب «خیرالنساء» در گفتگو با روزنامه جوان: بخش اصلی مصاحبه‌های کتاب «بانو خیرالنساء صدخرویی» را آقای محمد اصغر‌زاده انجام دادند. تعدادی از این مصاحبه‌ها گرفته شده بود و من برای مصاحبه تکمیلی وارد کار شدم. لازم می‌دانم این را هم بگویم که بچه‌های تاریخ شفاهی سبزوار سال ۱۳۹۴ این سوژه را رصد کرده بودند. آن‌ها به دنبال بانوانی که در ستاد‌های پشتیبانی سبزوار در زمان جنگ کار پخت نان و کلوچه را انجام می‌دادند، می‌گشتند که تا آن زمان موفق به شناسایی‌شان نشده بودند، اما در یکی از مصاحبه‌ها با یک رزمنده از او سؤال می‌کنند، شما بانوانی را که در این امر مشارکت داشتند، می‌شناسید؟! که ایشان می‌گوید بله مادر خودم خانم خیرالنساء.» بعد از آن دوستان به صدخرو رفتند و با زنان روستایی که در پخت نان و کلوچه در دوران جنگ همکاری داشتند گفتگو‌هایی را ضبط کردند. این گفتگو‌ها در کتابی به نام «نان سال‌های جنگ» به تحقیق آقای محمد اصغرزاده و قلم آقای محمود شم‌آبادی به رشته تحریر درآمد. آقای شم‌آبادی در این کتاب به نقش زنان روستای صدخرو در پشتیبانی جنگ می‌پردازد. زنان صدخرو از انتشار این کتاب به عنوان اولین کتابی که در کشور به نقش زنان یک روستا در پشتیبانی جنگ می‌پردازد، خیلی خوشحال بودند... کتاب «خیرالنساء» کار اولم بود برای همین کمی نگران بودم که نکند از عهده‌اش برنیایم. دوست داشتم شخصیت ایشان به شکل واقعی و درست بیان و روایت شود. نمی‌خواستم خدایی ناکرده در معرفی ایشان کوتاهی کنم. کار کتاب خیرالنساء را با توکل به خدا شروع کردم. روند نگارش این کتاب ۵/۱ سال طول کشید تا با اصلاحات آن نهایتاً در دی ماه۱۴۰۱ توسط انتشارات راه‌یار منتشر شد. تولید این کتاب حاصل یک کار تیمی است. از تحقیق آن گرفته تا مشاوران کتاب و تیم ویراستاری و تولید که هر کدام به سهم خود در به ثمر رسیدن این کتاب نقش داشتند. سعی کردم در کتاب خاطرات خاطرات زن روستایی ایرانی را در برهه‌های مختلف زمانی بیاورم و تا جایی که امکانش وجود دارد به جزئیات آن هم بپردازم. خانم خیرالنساء روایتش را از حدود سال ۱۳۰۴ شروع کرد و ما در این کتاب از فضای اعتقادی، از سبک زندگی روستایی، از مشکلات روستا، از ۱۱ فرزند بانوخیرالنساء، از انقلاب، از جنگ، از فوت امام، از همه و همه گفتیم. ما از نان‌هایی که باز هم به همت زنان صدخرویی پخته شد و به مراسم ارتحال امام رسید صحبت کردیم تا رسیدیم به روز فوت ایشان. کتاب خاطرات خیرالنساء فقط بحث پشتیبانی جنگ این بانو نیست و سعی کردم به تمام ابعاد زندگی این بانو، فردی، خانوادگی و اجتماعی بپردازم و بستر خانواده‌ای که بانو خیرالنساء درآن رشد کرد و ویژگی‌های شخصیتی مثل بی‌تفاوت نبودن این بانو را در تمام زندگی‌اش نشان بدهم. در کتاب، در دل خاطراتی که بانو خیرالنساء تعریف می‌کند ما بخشی از تاریخ کشورمان را از زبان و نگاه یک زن روستایی می‌بینیم، مثلاً زمان کشف حجاب اجباری رضاخانی، ممنوعیت روضه‌ها زمان پهلوی اول و بحث قحطی سال ۱۳۲۰، همه این‌ها در لابه‌لای خاطرات خیرالنساء دیده می‌شود و کنشی را که آن‌ها در آن زمان نسبت به این اتفاقات داشتند، می‌بینیم.... ♦️بیشتر: Javann.ir/004tLt 🔻سفارش با تخفیف 15درصد و ارسال رایگان (بالای 150هزار تومان): raheyarpub.ir 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
28.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب هم‌اکنون در دیدار خانواده‌های معظم شهدا: خاطره‌های شهدا باید با زبان هنر زنده نگه داشته شود 🔹 من یک خطابی بکنم به کسانی که اهل هنرند، اهل رسانه‌اند، اهل نگارشند، قلم به دستند، شاعرند، نقاشند، هنرمندند. این خاطره‌ها را با زبان هنر بایستی نگه دارند. البته کارهای خوبی در این سالهای آخر اتفاق افتاده است، انجام گرفته است، خوب است این کتابها و بعضی از فیلمها، بعضی از کارهای هنری که انجام گرفته با ارزش است باید سپاسگزاری کنیم اما نسبت به آنچه که باید اتفاق بیفتد کم است ما تعداد شهدایمان زیادند هر کدام از اینها یک دنیایی هستند، هر کدام از اینها موضوع یک کار هنری با ارزشند، یا موضوع کار چند کار هنری؛ میشود فیلم ساخت، میشود کتاب نوشت، میشود نقاشی کرد درباره‌ی اینها، اینها را معرفی کرد به نسل جوان. این وظیفه‌ی ماست. شما همسران شهید، پدر شهید، مادر شهید، اگر مراجعه کردند و خواستند که شما مصاحبه کنید امتناع نکنید. 💻 Farsi.Khamenei.ir
🔴 چادرهای بی‌پناه ✍️نیلوفر نصیری| مروری بر کتاب «به خون کشیده شد خیابان»- روزنامه وطن امروز: 🔺هیچ کجا در امان نبودی! هر کجا می‌رفتی یک آژان جلویت سبز می‌شد. دست می‌انداخت و چادرت را بر می‌داشت. بعضی‌هایشان به چادر هم اکتفا نمی‌کردند. باید چارقد و چارشو را هم برمی‌داشتند تا دلشان خنک می‌شد. غریبه و آشنا هم حالی‌شان نبود. چادرها را یا پاره می‌کردند یا آتش می‌زدند که دیگر قابل استفاده نباشد. 🔺اگر کسی مقاومت می‌کرد مشت و لگد و باتوم نصیبش می‌شد. بیچاره زن‌هایی که بی‌پناه می‌ماندند و به ناچار دست‌هایشان را روی سر سپر می‌کردند. خیلی ها خودشان را توی پستوهای خانه حبس کرده بودند که مبادا توی کوچه و خیابان، حجابشان را بردارند. خیلی‌ها هم قید حمام رفتن را زدند و توی خانه آب گرم کردند و بچه‌های قد و نیم‌قدشان را شستند. 🔺بی‌حجابی هوای سرد و گرم برنمی‌داشت. وسط چله‌ی زمستان هم که بود، باید بدون روسری بیرون می‌آمدی. آژان‌ها هم که انگار حیا را خورده بودند و آبرو را قی کرده بودند. به زن‌هایی که توی بیابان برای کار رفته بودند هم رحم نمی‌کردند. بعضی زن‌ها کلاه شاپو را تا به امروز نگه داشته‌اند تا هر وقت چشم‌شان به آن می‌افتد، باعث و بانی‌اش را لعنت کنند و قدر آزادی امروزشان را بیشتر بدانند. 🔺حین خواندن کتاب با خودم می‌گفتم: خوش به حال‌شان که نمی‌خواستند عروسک خیمه شب‌بازی مردهایی باشند که ارزش زن را در برهنه بودنش می‌دانستند و نه انسان بودنش. راوی‌های کتاب از قول رضاشاه می‌گفتند: زن‌ها اگر شبیه زن‌های فرنگی شوند پیشرفت می‌کنند. اما کجاست که ببیند زنان امروز ما در عرصه‌های مختلف سیاسی، اجتماعی، علمی و پژوهشی پیشتاز هستند و با تدبیر و هوشمندی‌شان کشور را به جلو می‌برند؟! 🔺زنان عفیفه‌ای که نه تنها در بستر خانواده بلکه در بستر اجتماع برای یک ملت مادری می‌کنند. مصداق این زنان، مهر باطلی بر یاوه گویی و توهم آنهایی است که کورکورانه عاشق غرب و فرهنگ پوچ آن هستند. 🔺این‌ها برداشتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان» اثر مهناز کوشکی بود. کتابی که در آن خاطرات زنان خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی جمع آوری شده است... بیشتر: vatanemrooz.ir/newspaper/page/3792/8/264127/0 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
32.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 خیرالنساء در سید خندان 🔖بخش اول 😊 قصهٔ آشنایی و رفاقت بچه‌های تاریخ شفاهی سبزوار با بانو خیرالنساء صدخروی. 🚩 به کانال بپیوندید: ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
سلام بر خیرالنسای دو عالم حضرت فاطمه سلام الله علیها🌱 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh