eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
203 دنبال‌کننده
857 عکس
130 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
نذر مخصوص اولین بار روضه مقاومت مادرانه بهانه آشنایی مان شد. قرار بود یک معرفی کتاب برای روضه آماده کنم. بعد از پرس و جو از این طرف و آن طرف، کتاب «» بهم معرفی شد. پس کمی از جست و جو کتاب را پیدا کردم و نشستم پایش تا برای معرفی آماده اش کنم. وقتی به خودم آمدم چندین ساعت بود که پای زندگی مادرجان نشسته بودم و غرق توی خاطراتش شده بودم. روز روضه هم که کتاب را بالا گرفتم و شروع به تعریف از سکانس های زندگی مادرجان کردم، دیدم همه مثل خودم یک دل نه صد دل عاشق مادر جان شده اند؛ جوری که یک دانه ازش هم روی میز فروش کتاب روضه باقی نماند. واژه نذر فرهنگی توی بحث های گروهی مادرانه به گوشم خورده بود. چند روز بعد تصمیم گرفتم تعدادی ازین کتاب را برای تهیه کنم. قرعه دعای ندبه مادرانه این جمعه افتاد به نامم. دلم می خواست برای رفیق سفر کرده‌مان که مدتی از بین ما مادرانه ای ها رفته بود، توی مراسم دعا کاری انجام بدهم. یک دفعه ذهنم رفت سراغ مادر جان‌. با خودم فکر کردم چه قدر رفیق مان شبیه مادرجان بود. اگر عمرش قد می داد حتما برای خودش یک پا مادرجان می‌شد. ولی توی همین عمر کوتاه هم، همه جان و مال و خانواده اش را وقف مردم و حرف های دین و انقلاب کرده بود. درست مثل . تصمیمم را گرفتم. بهترین گزینه همین کتاب بود. تعدادی از کتاب «خانه ای برای همه» را به عنوان هدیه به روح رفیق از دست رفته‌مان تهیه کردم. صبح روز دعا همزمان با عطر دعای عهد توی فضای خانه، با دوستان نشستیم و یکی یکی متن نذر فرهنگی را اول کتاب نوشتیم. دعای ندبه به آخرهایش رسیده بود. کتاب ها را توی سینی چیدم و وارد اتاق پذیرایی شدم. مادرها مشغول زمزمه دم پایانی بودند و همان طور که اشک از گوشه چشم‌شان پایین می‌غلتید کتاب‌ها را از توی سینی بر می‌داشتند. ما مادران روضه‌ی پربرکت توایم ما باغبان انقلاب و نهضت توایم از غصه‌ی دوری تو بر لب رسیده جان عجل علی ظهورک یا صاحب‌الزمان با روضه‌های خانگی ما جان گرفته‌ایم رزقِ دعا و گریه و ایمان گرفته‌ایم از غصه‌ی دوری تو بر لب رسیده جان عجل علی ظهورک یا صاحب‌الزمان هرگوشه دنیا اگر صحرای کربلاست راه خمینی راه سرخ کربلای ماست از غصه دوری تو بر لب رسیده جان عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
📚 زنان و حرف هایی ناگفته درباره دفاع مقدس نگاهی به کتاب «نان سال های جنگ» 🔻 دفاع مقدس آن قدر ابعاد گسترده داشته و دارد که می توان هزاران کتاب درباره آن نوشت. خود من همیشه به سمت ادبیات این حوزه کشش داشته و دارم؛ چه داستان و رمان دفاع مقدس باشد و چه مستندنگاری. 🔻 در نگاه اول، کلیت ماجرا یک امر تکراری و کلیشه ای ست و به نظر می رسد که دیگر حرف تازه ای باقی نمانده اما با توجه به همان ابعاد وسیع، قطعاً حرف های ناگفته زیادی هست که شاید به دلیل گذشت زمان و از دست رفتن شاهدان عینی، فرصت ثبت و ضبط این خاطرات و حوادث از دست برود. مخصوصاً خاطراتی که مستقیم به میدان جنگ ربط ندارد؛ خاطرات جذاب پشت جبهه. 🔻 آن هایی که آذوقه فراهم می کردند، لباس می دوختند و دعا می کردند. زنان و مردانی که پشت جبهه ها نبودند، پشتیبان جبهه ها بودند! مادران، خواهران، همسران و دخترانی که تکه ای از وجودشان را می کندند و راهی جبهه می کردند. دل شان را به دل حضرت زینب(س) گره می زدند و در فراق مردان شان در خفا اشک می ریختند اما در حضور دیگران خم به ابرو نمی آوردند. 🔻 آن ها در میدان دیگری هم می جنگیدند؛ جنگ با خودی هایی که با زبان خاردارشان طعنه می زدند «به شما پول می دهند! لابد حقوق دارید که این کارها را انجام می دهید» اما چه کاری؟ نان پختن و قند شکستن و لباس دوختن برای رزمنده ها. 🔻 چقدر این عبارت آشناست. «پول می گیرید» همین اواخر خیلی هامان این عبارت را درباره مدافعین حرم شنیدیم. اما نمی دانستم که این عبارت ریشه در گذشته دارد و هرکه قصد خدمت بی مزد و منت داشته باشد ناگزیر باید این طعنه را به جان بخرد. چه یک مدافع حرم باشد چه یک زن روستایی اهل روستای صَدخَرو؛ روستایی که زنانش با جان و دل پشتیبان جبهه ها بودند. 🔻 محمد اصغرزاده پای صحبت تعدادی از این بانوان ارجمند نشسته و محمود شم آبادی این گفتگوها را در کتابی با نام «نان سالهای جنگ» گردآوری و تدوین کرده است. 🔻 خاطرات، بسیار ساده و صمیمی نوشته شده اند. در نگاه اول شاید به نظر برسد فقط با تعدادی روایت کوتاه مواجه هستیم اما ترتیب و توالی روایت ها بر اساس زمان وقوع حوادث از قبلِ انقلاب تا زمان رحلت حضرت امام(ره) و نوع روایت ها، یک قصه شیرین را شکل داده است. به علاوه این که از همین خاطرات کوتاه و ساده می توان مفاهیم عمیقی برداشت کرد. نویسنده: خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی 🚩 همراه حسینیه هنر سبزوار باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر ۱۹:۴۰ حوالی شاهچراغ بودم. گوشی را باز کردم تا اسنپ بگیرم. با دیدن تعداد پیام‌های گروه کاری، آن را باز کردم. پیامِ "شاهچراغ تیراندازی شده" برق از سرم پراند. زیر لب گفتم: خبر، جدیده؟! گیج شدم، آخر این روزها در حال مصاحبه‌ تکمیلی با خانواده شهدای شاهچراغ هستیم. با صدای آژیر آمبولانس ها، سرم را بالا آوردم. دو آمبولانس از مقابلم رد شدند و یاد محمدرضا کشاورز افتادم که ورودی حرم شهید شده بود. قرار بود همین روزها بروم شاهچراغ و به شهید کشاورز متوسل بشوم بلکه مادرش را راضی به مصاحبه کند. نگران شدم اتفاقی برای کسی نیفتاده باشد. بی اختیار اشک ریختم. اسنپ گرفتم و منتظر شدم. کم کم مردم توی خیابان هم از تماس‌هایی که داشتند، از حمله باخبر شدند. بیشتر تعجب کرده بودند که دوباره به حرم حمله شده است. اسنپ رسید. راننده پیچ رادیو را کمی بلندتر کرد تا آمار مجروحین را بشنود. خبر که تمام شد، سر صحبت را باز کرد. -خدا لعنتشون کنه، به حرم چکار دارند؟ - باز هم وقت نماز حمله کردن! آهی کشید و گفت: نامسلمونا. آخه وقت نماز،حرم شلوغه. خدا به خانواده‌هاشون رحم کنه مخصوصا شهدا، اگر بچه‌ای یتیم شده باشه هیچ جوره جبران نمیشه. توی حادثه قبلی، ۳تاشون از فامیلای ما بودن. گوش‌هایم تیز شد و پرسیدم: کدوماشون؟ _سرایداران! بیچاره‌ها برای عروسی دخترشون اومده بودن. آرتین تنهای تنها شد، خواهرش براش هم مادره هم خواهر. زبون بسته چند روز پیش، سومین عملش بود. معلوم نیست چه خانواده‌هایی داغدار شدن و چند نفر دیگر اضافه می‌شن. روایت میدانی فهیمه نیکخو از شب حادثه تروریستی شاهچراغ ؛ ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ تاریخ را به حافظ‌ه‍ بسپارید: https://ble.ir/hafezeh_shz
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پارسال بود که کلاسی که مدت ها شرکت کرده بودم و فرصت نمی‌کردم گوش کنم رو بالاخره گوش کردم.‌ کلاس درباره داستان بازی بود.‌ برام جذاب و جدید بود. تا حالا نشنیده بودم. کلی نکته‌برداری کرده بودم برای روز مبادا... فکر می‌کردم روز مبادا باید یه روزی باشه که قراره برای یه تعداد بچه کار کنم. غافل از اینکه مبادا می‌تونه هر روزم باشه. هر روز من و پسر سه ‌ساله‌م. گذشت و تا دو روز پیش محمد طبق معمول گیر میداد بیا ماشین بازی و بعد چند دقیقه بیا کتاب بخون و من این دو کارو هر روز به صورت خیلی تکراری خسته‌کننده‌ای تکرار می‌کردم. تا اینکه یاد کلاس پارسالم افتادم و دیدم میشه از همین دو کار به ظاهر تکراری یه کار جذاب و جدید شکل داد. و این شد که بالاخره روز مبادا رسید و برای پسرم تونستم داستان‌بازی رو که قصه‌ش رو کامل حفظه انجام بدم. تو فیلم کامل توضیح دادم ... 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
مادر شهید «حسین عرب‌عجم» به فرزند شهیدش پیوست حاجیه خانم گودآسیایی، مادر بزرگوار شهید والامقام حسین عرب‌عجم دعوت حق را لبیک گفت‌ و به فرزند شهیدش پیوست. شهید حسین عرب‌عجم، سال ۱۳۴۲ در شهر سبزوار متولد شد. سال ۱۳۶۴ از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه اعزام شد و سرانجام پس از ماه‌ها مجاهدت مخلصانه، ۱۲ تیرماه ۱۳۶۵ در منطقه مهران و در جریان عملیات کربلای یک بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.  اولین رسانه بر خط 🆔 @salamsarbedar
اطلاعیه مراسم ترحیم مرحومه مغفوره حاجیه‌ خانم گودآسیایی، مادر بزرگوار شهید والامقام حسین عرب‌عجم اولین رسانه بر خط 🆔 @salamsarbedar
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
🔅عشرت‌‌خانمِ شهرما ✍️ سمانه آتیه دوست ▫️اسمش عشرت بود، عشرت‌خانمِ‌ گوداسیایی. اما همه به مادر شهید عرب‌عجم می‌شناختیمش. وقتی شنیده بود قرار است برویم دیدنش حسابی همه چیز را مرتب کرده بود. آنقدر سرحال و زنده‌دل بود که فکر می‌کردی حالا حالاها توی این دنیا کار دارد. درست مثل روزهایی که خانه‌اش شده بود پاتوق کارهای انقلابی. همان روزهایی که توی خانه‎اش صحبت‌های امام را توی نوار کاست ضبط می‌کردند و شبانه پخش می‌کردند. مثل همان روزهایی که بچۀ دوساله‌اش را زیر بغل می‌زد و می‌رفت توی صف راهپیمایی. مثل همان روزهایی که طبقۀ بالای خانه‌شان شده بود محل فعالیت‌های پشتیبانی جنگ. ▫️قبل از اذان صبح از خواب بیدار می‌شد و دیگ آشِ کشک و اَماج‌اش را بار می‌گذاشت. همسایه‌ها صبح زود رسیده و نرسیده صبحانۀ دستپخت عشرت‌خانم را می‌خوردند و شروع می‌کردند به کار. نان قاق، همان نان معروفی که با سیاه‌دانه و شکر درست می‌کنند، مربا، کلوچه، مرغ و ماهی کنسرو شده، چند قلم از محصولاتی بود که عشرت‌خانم‌ هشت سال جنگ توی خانه‌شان با همسایه‌ها می‌پختند و راهی جبهه‌ها می‌کردند. اما فقط این‌ها نبود‌. حواسشان به رخت و لباس و جای خواب رزمنده‌ها ها هم بود. این را می‌شد از روی لحاف‌هایی که با دست‌های خودشان بار می‌کردند، شال و جوراب و کلاه و مچ بندهایی که می‌دوختند و می‌بافتند، فهمید. ▫️من نمی‌دانم عشرت‌خانم وقتی کلاه می‌بافت چندبار توی ذهنش کلاه را توی سر حسین‌اش که توی جوانی راهی جبهه شده بود، اندازه کرده بود. نمی‌دانم وقتی کلوچه می‌پخت چندبار توی خیالش حسین‌اش را کلوچه به دست دیده بود و جان تازه گرفته بود. اما می‌دانم او هم مثل خیلی از مادرهای آن روزها، مادری‌اش به وسعت جبهه‌ها کِش آمده بود و در هوای خانه‌اش به اندازه تمام پسرانش توی جبهه‌ها عطرِ نان و کلوچۀ سال‌های جنگ پیچیده بود. ▫️مادریِ مادرها‌ که گُل کند دیگر جبهه و غیرجبهه نمی‌شناسد. سال ۶۰ و ۹۰ نمی‌شناسد. زلزله هم که بیاید می‌آید پای کار، یک گوشه شهر نیارمندی هم که ببیند دست‌ نوازش‌اش می‌آید روی کار. درست مثل عشرت‌خانم شهرما. همان که خبر دادند امروز دیگر نیست و رفته پیش حسین شهیدش و حتما تلافی سی‌و‌هفت سال دلتنگی را در آورده. روزی که رفتیم دیدنش وقتی کنارش نشستم خوش مشربی‌اش دلم را زنده می‌کرد اما دل‌دار بودنش را فقط وقتی فهمیدم که گفت: «ترسی از شهادت حسین نداشتم. فقط دلم نمی‌خواست بچه‌ام اسیر دست دشمن بشه یا مجروح» 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
🔅در جوار شمع🔅 🌸دیدار با خانواده‌ شهید علی‌اکبر داورزنی 📆چهارشنبه ١۴٠٢/۰۶/۰۱ ⏰ ساعت ١۰:۰۰ ✨خواهرانی که تمایل دارند همراهمان باشند جهت هماهنگی و دریافت نشانی به آی دی زیر در پیام رسان ایتا و بله پیام دهند. @zfarhadisadr 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh
برپایی میز کتاب در مادرانه| منزل شهید رسول نودهی، سبزوار، ۲۹ مرداد ١۴٠٢ ✍️ مطهره خرم روضه مقاومت مادرانه بود؛ در منزل شهید رسول نودهی که از شهدای نیروی انتظامی هستند. کتاب‌ها را روی دوتا میز چیده بودیم. در روضه کتاب «منم یک مادرم» معرفی شد. اسم دختر زهرا بود. موهای طلایی قشنگی داشت. دست مامانش را گرفته بود و «قهرمانی به شکل خودم» را نشانش می‌داد. مادرش را شناختم و یادم بود دفعه پیش «مردی که زبان کبوترها را می‌دانست» را برای زهرا خرید. پرسیدم: «کتاب قبلی چه طور بود؟ کتاب رو دوست داشت زهرا؟» گفت: «دخترم کتاب خیلی دوست داره ولی کم پیش میاد اصرار کنه این کتاب رو برام بخون. ولی این کتاب رو هم به من می‌گفت، هم به داداش بزرگش. می‌شد سه چهار بار در روز کتاب رو می‌خوندیم و خسته نمی‌شد. حتی داستان رو حفظ کرده بود و دیدم داره برای عروسکش می‌خونه. خیلی کتاب رو دوست داره.» گفتم: «چه خوب! میشه نظرتون برای کتاب «قهرمان به شکل خودم» رو هم برام بفرستید بعد از اینکه برای زهرا خوندید؟» قبول کرد و با زهرا رفتند. باز هم من ماندم و حس خوب برخورد با بچه‌ها و ارتباط با مادرانی که رشد روح فرزندشان برایشان مهم است. 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh