*برشی کوتاه از دیدار با مادر شهیدان محمدتقی و علیرضا دلبری*
✍️ مهناز کوشکی
«هر وقت میرفتم جهاد مادر شهید محمدتقی و علیرضا دلبری هم اونجا بود. کنار یه کیسه کشمش می شست و یکی یکی دُم کشمش ها رو جدا می کرد برای رزمنده ها»
خانم گوداسیایی اولین کسی نبود که این جمله را میگفت. هر زمان توی مصاحبه های پشتیبانی جنگ دنبال افراد می گشتم، با این جمله رو برو می شدم: «مادر دو شهید دلبری هم خیلی می اومد جهاد.»
مشتاق دیدارش بودم که خدا توی روزهایی که جاماندن از اربعین داشت خفهمان می کرد، این دیدار شیرین را روزي مان کرد. با جمعی از خواهران هماهنگ کردیم و راه افتادیم. خانه اش همان نزدیکی های جهاد گذشته بود. پرسان پرسان به دم خانه رسیدیم. مادر روی تخت منتظرمان نشسته بود در حالی که تازه از تخت بیمارستان خلاص شده بود. ماسک را کنار گذاشته بود تا دلمان نگیرد اما با دیدن کپسول اکسیژن بی تاب شدم.
گوشه ای از خانه نشستم و دلم میخواست مادر را مثل همان روزهای جنگ تصور کنم. کنار کیسه کشمش ها با همان قوه ی جوانی، با همان غم پسرانش بر دل اما پر از امید. توی همهمه ی خوش و بش کردن های جمع مان با مادر این سوال مدام توی ذهنم میچرخید.
*مادر توی تمام لحظه هایی که دم کشمش ها را با عشق برای رزمنده های جبهه جدا میکردی، هیچ وقت با خودت نگفتی بس است دیگر, من که سهمم را به جبهه ها داده ام. آن هم دو میوه دلم را؟*
#دیدار_با_مادر_شهید
#پشتیبانی_جنگ_سبزوار
🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
⚽️ مسابقه ای برای پرواز یا یادواره ای فوتبالی برای شهدا!
🔹هفته دفاع مقدس داشت فرا میرسید و ما از سر تکلیف دنبال انجام برنامهای و پر کردن خلائی بودیم تا اینکه پیشنهاد برگزاری مسابقه فوتبال نوجوانان مطرح شد. یکی از دوستان گفتند پیشنهاد خوبی است. میتوانیم به واقعه زمین فوتبال چوار هم ربطش بدهیم.
🔹 تقریبا همگی از این واقعه بی اطلاع بودیم. شروع کردیم به تحقیق و جستجو و رسیدیم به بیانات رهبر معظم انقلاب در سال ۶۵ و سال ۱۴۰۱ درباره این واقعه و اینکه فرمودهاند:"واقعه زمین فوتبال ایلام (شهر چوار) باید در جهان شناخته شود." سخنان رهبر عزیزمان به مناسبت هفته دفاع مقدس و تاکید بر روایت کردن دفاع مقدس برای جوانان و نوجوانان، ما را مصممتر کرد. شروع کردیم به هماهنگی و برنامهریزی و ایدهپردازی برای اجرای برنامهای به نام؛ "مسابقهای برای پرواز"
🔹شبیهسازی مسابقه فوتبال چوار، تصمیمی بود، حاصل هم اندیشی واحدهای مختلف مادرانه سبزوار. روز موعود فرا رسید. سه شنبه ۱۲مهر ۱۴۰۱، روزی بود که تیم امید با لباس زرد و تیم انقلاب با لباس آبی در سالن فوتسال سوم شعبان حاضر شدند.
ساعت ۱۹ سوت شروع بازی زده شد و بچه ها مشغول یک بازی هیجانانگیز شدند. خانوادهها یک صدا تیم ها را تشویق میکنند. سالن پر از هیاهوی این بازی تماشایی شده بود، بچه ها با تمام قوا بازی میکردند و برای هم رجز میخواندند. بین دو نیمه گروه سرود حسینیه هنر، سرودهایی متناسب با برنامه خواندند.دو نیمه مثل برق و باد گذشت.
🔹چیزی به پایان بازی نمانده بود که به یکباره صدای خمپاره و آژیر خطر و بمباران هوایی تمام فضای سالن را پر کرد. بازیکنها همه روی زمین خوابیدند. در همان حال و هوا، راوی به میدان آمد و مشغول روایتگری شد. از زمین فوتبال چوار و رزمندگانی که برای شاد کردن دل مردم جنگزده ایلام مسابقه فوتبال برگزار میکنند و بازیشان نیمهتمام میماند و با بمباران جنگندههای عراقی، مستطیل زمین فوتبال سرخرنگ میشود و تعدادی از بازیکنان و تماشاچیان به شهادت میرسند و...
🔹 ماجرا که روایت شد، بازیکن ها یکی یکی از زمین بلند شدند و دور راوی را گرفته و سوال میپرسیدند. راوی گفت: حالا شما ادامهدهنده راه این شهدا هستید و باید بازی نیمهتمامشان را ادامه دهید. بازیکنان به سبک جبههها سربندهایی که رویش نام شهدای چوار حک شده بود به پیشانی یکدیگر بستند و پرچم ایران و فلسطین و "یاحسین" و "یا صاحبالزمان" در دست گرفتند و با نوای "ای لشگر صاحب زمان آماده باش" به خط شدند و دور زمین دویدند.
🔹 سپس به سمت دیگر سالن رفته و مشغول بازی دارت شدند. یک بازی با طعم دشمنشناسی و با نوای "مرگ بر امریکا" و "مرگ بر اسرائیل" که فضای سالن را پر کرده بود. بعد هم نوبت به عکس دستهجمعی بازیکنان و تماشاچیان "مسابقهای برای پرواز" رسید.
#یادداشت_مادران
#مادرانه_سبزوار
#مدرسه_مادران_خیرالنساء
🆔 @hoseinieh_honar_sabzevar
🆔 @hhonarkh
معلمها! برپا...!
✍️مریم برزویی
با وجود رایزنی های بسیار با مدیر و معاون چند تا مدرسه، باز هم راه به جایی نبردم! مدیر می گفت:« الان ورود هرگونه آدمیزادی غیر از کادر مدرسه به کلاسا ممنوعه!» گفتم:«بابا می خوایم کتاب بخونیم باهم!» گفت:«نه الان همه چی تو مدارس جیزه چه برسه به کتاب که معلوم نیس لاش چه نسخه ای بپیچین!»
سرم را پایین انداختم...دستِ درازتر از پای من را که دید گفت:«صحبت با بچه ها جیزه ولی با معلما نه! میخوای واسه معلما کتاب معرفی کن.»
چند دقیقه ای فک کردم و گفتم:«باشه قبول! البته با حضور افتخاری معاون پرورشی تون!»
با غر و لند بالاخره، یار پسندید ما را و رفتیم سراغ زیر و رو کردن خوانده ها!
#برپا ایستاده بین کتاب ها در خط مقدم، دلبری می کرد و حریف می طلبید! از قفسهٔ مخصوص مربیان پرورشی کتاب خانه ام کشیدمش بیرون و راهی مدرسه شدم.
خودم تا حالا با هیچ کتابِ #تاریخ_شفاهی قد #برپا نخندیده بودم. گفتم:«خودشه! همین خنده رو باید بیارم وسط و یخ جمع رو بشکنم.»
شروع کردم به خواندن. معلم ها خیلی باوقار ریسه میرفتند از شیطنت های شخص اول کتاب! بعد کم کم بساط لهو و لعب را جمع کردم و ژست جدی گرفتم!
دانه دانه خوش فکری های آقای #برپا را روی تخته ردیف کردم. معلم ها داشت، شاخک هایشان از این همه خلاقیت، آن هم توی قحطی امکانات دهه شصت می زد بیرون!
دیدم دل ها آماده است. پلی زدم به روضه و از قحطی خلاقیت برای تبیین گفتمان اسلام و انقلاب سخن گفتم. این که نسل نو چه قدر محتاج خلق روایت هایی از اسلام و انقلاب با زبان خودش است.
سرها را به نشانه تایید تکان می دادند. امید داشتم دل هایشان هم تکان خورده باشد.
قصه ما به سر رسید #برپا هم به خانه اش رسید.
جای شخصیت های این کتاب ها این روزها بدجوری خالی است. دستشان را بگیریم و ببریم رونمایی شان کنیم برای نو معلمان. البته نه از آن رونمایی های معمول!
#برپا
#معلمان_پرورشی
#انتشارات_راهیار
🆔 @hhonarkh
*مشق نوعروسان*
✍️ مریم برزویی
مهمانهای جمع، نوعروسان دهه هشتادی بودند. مسجد روستا میخواست برایشان کلاسهای سبک زندگی اسلامی بگذارد.
احساس خطر کرده بودند، از آژیرهای به صدا در آمده توی این روزها! عدو باز هم سبب خیر شده بود و از بغلش نان و نوایی هم قسمت ما شد. گفتند بخش کتاب خوانی دوره را برای تو گذاشته ایم کنار.
نشستم و به مغزم فشار آوردم. نوجوان دهه هشتادی نو عروس که به قول امام روح الله می خواهد برود و بسازد...
نگاهی به قفسه کتابهایم انداختم. خانه دار مبارز زودتر از همه، چراغ سبزش را نشان داده بود و سر همراهی ما توی این جلسه را داشت.
خب بسم الله!
گپ و گفت های روز آشنایی و ترین های دوران عقدکنان و سوتی های روزهای ازدواج شان را مرور کردیم و با حفظ شئونات اسلامی و زیر نظر خادمه مسجد، به شکل استاندارد خندیدیم و شادی نمودیم.
لای مرور خوشمزگی های نو عروس ها، می توانستی مدل نگاه و حس حالشان به زندگی که قرار است پا تویش بگذارند را بفهمی.
نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به #خانه_دار_مبارز کردم و آرام رو به جمع گرفتمش! گفتم:« حوصله دارین ترینهای این نوعروس دوازده و اندی ساله رو هم، باهم مرور کنیم!»
کمی باهم پچ پچ کردند و به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که یکی شان با لحن حسرت آمیزی گفت:« خانم چه قد زود عروس شده! آزادیا شو همه رو از دست داده مثل ما...»
بغل دستی اش فوری آمد وسط حرفش و گفت:« آره آدم عروس بشه نه دیگه می تونه درست، درس بخونه. نه بره سرکار و برای خودش کسی بشه. فردا هم باید بچه بیاریم و کهنه بشوریم.» لبخندی زدم و گفتم:« حالا نگران کهنه اش نباش. ماشین کهنه شور هست.»
بهش اشاره کردم و گفتم اصلا خودت پاشو بیا اینجا با هم بریم تو زندگی این نوعروس ۱۲ساله ببینیم تو اون زمانا تو ازدواج با سن کم و در حالی که از یه جاییم مدرسه نتونسته بره، چه جوری برای خودش کسی شده! اصلا کسی شدن ینی چی؟!»
آمد کنارم ایستاد و شروع کردیم به خواندن تکه هایی از کتاب که مشخص کرده بودم.
از ازدواج #خانه_دار_مبارز شروع کردیم و آرام آرام رسیدیم پای همان منبری که زندگی خانه دار قصه را زیر و رو کرده بود و کم کم ازش یک خانه دار واقعی ساخته بود!
حالا پای خانه دار داشت از چارچوب خانه اش می زد بیرون. هر زمان و توی هر اوضاع و احوالی مرکز دنیایش نو به نو عوض می شد و توی میدان های مختلف نقش آفرینی می کرد.
یک روز توی مسجد و منبر، یک روز وسط راه پیمایی، یک روز توی خانه اش، یک روز توی جهاد سازندگی، یک روز وسط جنگ، یک روز هم پای گهواره نوزادش...
کتاب داشت به انتهایش نزدیک می شد. دخترها انگار سرنخ را پیدا کرده بودند. حالا جنس سوال و جواب هایشان عوض شده بود.
کلمه های جدیدی توی دهان شان می چرخید.
هویت...
زن مسلمان...
آزادی...
جهاد...
مبارزه...
هدف و آرمان....
داغ داغ قرار جلسه بعدی را گذاشتم.
مشق شب: میخوای در آینده چیکاره بشی؟
سوالی که صدبار توی زندگی ازمان پرسیدند و البته جواب درستش را قشنگ حالیمان نکردند.
#خانه_دار_مبارز
#انتشارات_راهیار
#زندگی_با_کتابها
🆔 @hhonarkh
*برای یک زندگی معمولی*
✍️آتیه دوست
تفنگ را که گرفته بود دستش، ندید هدف تیرهایش، پسربچهای است که شاید سرخوش از یاد سرسره هایی که قرار است بعد از زیارت شاهچراغ بخورد، توی صحن میدود، یا کودک یک ساله ای است که شاید درد دندانهای درنیامده اش هنوز روی لثههایش بدقلقی میکند و با چشم های نیمه باز روی پای مادرش دارد کم کم به خواب میرود.
سر تفنگش را که میچرخاند نه ریشهای انکادر کرده پسری را دید که شاید در فکر و خیال شام عروسی اش به دیوار شاهچراغ تکیه داده بود تا کمی آرام بگیرد و نه محاسن پیرمردی را که دست روی سینه و سر به زیر روبروی ضریح برای شفای همسر مریضش ریش گرو میگذاشت.
وقتی هار شده بود و میدوید ندید آن طرفتر گوشهای از صحن شاهچراغ شاید نخبهای ایستاده و بعد از زیارتش قرارجلسه ای مهم دارد و میخواهد پروژه ای را به سرانجام برساند.
حتی ندید آتش اسلحهاش دامن مادربزرگی که توسل میخواند را میگیرد یا تیزی تیرش قلب دختر جوانی که به رسم امامزادهها چادر رنگی سر کرده و برای به خیر گذشتن مراسم عروسیاش دست به دامن شاهچراغ شده را نشانه میگیرد. دختری که تازه شاید هم توی راه برگشت هندزفری به گوش آهنگ شب عروسی اش را پِلِی میکرد!
وقتی مثل گرگی که به گله میزند دندان هایش را تیز کرده بود و توی صحن شاهچراغِ قشنگمان می دوید نه، دید که طعمه اش پدری است که پیش پای گلولههای او، شاید پشت تلفن به دخترکش قول داده زودِ زود به خانه میرسد با یک بستنی قیفی بزرگ و خوشمزه! نه فهمید تیرهایش شاید مادری را تیر به جگر میکند که درست توی همان لحظه شاید نگران ته گرفتن شامی است که شب برای عروس و دامادهایش پخته!
اصلا ندید شاید خیلی از آنهایی که آمده بودند شاهچراغ، میخواستند یک تُک پا سلامی بدهند و بروند به زندگی معمولی شان برسند؛ خرید کنند، تفریح بروند، کلاس دارند، جلسه دارند، تولد بچه شان است، عروسی دخترشان است، پاگشای نوه عمه شان است...
اصلا ندید اینها توی این شهر غریبند یا آشنا.
او حتی ندید شاید کودکی شش ساله از دار دنیا خانوادهای دارد که وقت به دنیا آمدنش اسمش را گذاشته اند *آرتین* و حالا این آرتین بود که داشت با گلولهٔ آتشِ تفرقه، تنها میشد، تنها بدون پدر و مادر و آرشام برادرش...
گلولهها وقت بیرون آمدن هیچ کدام از اینها را ندیدند و یکی پشت دیگری رگبار می شدند روی سر تمام آرزوهایشان. خاک میشدند روی سر تمام چشم انتظارهایشان و هوار میشدند روی سر تمام کودکیهایشان!
*وقتی امنیت ترور شد، دندانِ گرگ، تیز میشود. دندانِ تیزِ گرگ طعمه را دستچین نمیکند، آش را با جایش میبرد.*
#شاهچراغ
#شیراز
#ایران
#امنیت
#اتحاد
🆔 @hhonarkh
⭕️ نقد و بررسی کتاب "مادر ایران"
خاطرات شفاهی عصمت احمدیان؛ مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی
🎞 ارتباط تصویری با نویسنده کتاب خانم نورالهدی ماه پری
تاریخ: ١٨ آبان ماه
ساعت: ١٧:٣٠
آدرس: خیابان بیهق، بیهق 18،بن بست محمدتقی فقاهتی، حسینیه هنر سبزوار
📣 شرکت برای عموم آزاد است
🆔 @hhonarkh
*یک تنه، یک سپاه*
✍مریم برزویی
چند وقت پیش داشتم مطالبی در مورد ثروت اندوزی و سرمایه داری می خواندم. چشمم افتاد به موضوعی که توجهم را به خودش جلب کرد.
می گفت یک وقت هایی دستگاه واژگانی ائمه علیهم السلام هک می شود. مثلا امام معصوم دارد از سخت کوشی، حرفه آموزی و تجارت توی احادیث حرف می زند آن وقت ما در ترجمه، همه ی این ها را کار اقتصادی و پول و ثروت معنا می کنیم. این جوری همه چیز به هم می ریزد. کار و تلاش می شود مساوی با فعالیت اقتصادی و پول درآوردن!
توی چنین نگاهی کارگر دیگر جایگاهی در طبقه اجتماعی ندارد، هرچند اهل سخت کوشی باشد و سرمایه دار هم آن بالا های طبقه اجتماعی می پلکد، چون ثروت دارد؛ اگرچه ممکن است سخت کوش نباشد و با بورس بازی و پول روی پول گذاشتن مال جمع کرده باشد!
کار هم معنایش می شود هر فعالیتی که تهش ختم شود به پول و إلا بی ارزش است! این جوری طومار کار جهادی و خداپسندانه هم پیچیده می شود.
کتاب مادر ایران را که ورق می زدم و زندگی عصمت احمدیان، بانوی سخت کوش اهوازی را مرور می کردم، دیدم چه خوب دارد جلوی هک شدن واژه ها را می گیرد.
زنی که حساب و کتاب هایش از همان کودکی، از جنس تولید و حرکت دادن است تا راکد کردن و روی هم انباشتن.
نه تنها با مال و ثروتش ازین معامله های انباشتنی ندارد که اهل انباشتن اولاد هم نیست. آن ها را هم مثل یک دسته گل بزرگ می کند و به صاحب امانت برمی گرداند.
بانویی که عادت باختن ندارد. البته اگر با چرتکه های امروزی زندگی اش را حساب و کتاب کنیم بازنده است.
بچه هایش را فدای اسلام کرد. خانه و زندگی اش پایگاه بسیج شد. مال و ثروتش هم که مدام دارد کارگاه و کارخانه و استخر پرورش ماهی و مرغداری می شود و می چرخد توی دست مردم و رگ های استان محرومش.
بانو عصمت در دوران کودکی و جوانی، اهل کلاس های نهج البلاغه بوده. داشتم فکر می کردم چه قدر خوب ازین دانشگاه فارغ التحصیل شده است. مثل مولایش علی علیه السلام کار می کرده و زحمت می کشیده اما یک قرانش را خرج زرق و برق دنیای خودش نکرده است. همه اش را دوباره مرهم کرده به زخم های تولید و اقتصاد!
حاج خانم عصمت، از آن زن هاییست که حق نعمت هایش را تمام و کمال به جا آورده و خدا هم این شکرش را برایش زیاد کرده است که فرمود:« لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ».
زنی که توی زندگیش حتی یک وجب زمین محروم از آفتاب ته حیاط هم، از دستش در نرفته و به بار نشسته است.
او در تمام زندگی اش در حال مبارزه بوده است. یک روز جلوی رژیم شاه ایستاد، یک روز دیگر رخت جنگ پوشید و برای جبهه ها مادری کرد و بلافاصله پس از پایان جنگ نیز، لباس جهاد و سازندگی پوشید و جنگ توی جبهه اسلام ناب، علیه اسلام سرمایه داری را آغاز کرد.
آخر به قول امامش تازه بعد از جنگ، جنگ ما شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
و بانو عصمت هنوز دارد توی لباس رزم برای ایران و جبهه اسلام ناب مادری می کند.
یقین دارم همین الان که این سطرها را می خوانیم او جایی مشغول باز کردن گرهیست یا دارد طرحی نو در می اندازد.
#معرفی_کتاب
#مادر_ایران
#واحد_خواهران_حسینیه_هنر_سبزوار
🆔 @hhonarkh
*روایت پختگی*
✍️ مهناز کوشکی
یاد سفالگر افتادم. وقتی یک مشت گِل برداشت و توی دستانش ورز داد، با دیدن عرق پیشانیاش صدای اعتراضم بلند شد: «بسه دیگه! ولش کن.» اما یک لبخند تحویلم داد و گلدانش را ساخت. بعد نوبت کوره شد.
سفالگر، گلدان حرارت دیده را به دستم داد و گفت: «حسابی پختمش ولی بازم مواظبش باش.» حکایت بعضی از آدمها شبیه به همین گلدان است. گِلشان را خدا حسابی ورز داده و به آسانی از هم نمیپاشند.
خانم احمدیان مصداق بارز این دسته از آدمهاست. با خواندن کتاب مادر ایران، قدم به قدم با عصمت احمدیان قد کشیدم و بزرگ شدم. هر لحظه منتظر بودم تا بالاخره یکجا گلدان از لب طاقچه بیفتد و بشکند. انتظار بیفایده بود.
به صفحات آخر کتاب رسیدم، گلدان پر از گلهای زیبا شده بود، سرسبزتر از همیشه. خانم احمدیان بعد از کلی آفتاب و مهتاب دیدن، دوباره سرپا شد و کارگاه کارآفرینی زد.
راستش را بخواهید حسابی به این بانو غبطه خوردم. آخر خدا بدجور گِلش را ورز داده است. مثل ما نیست تا دو دوتای زندگیاش سه شود، زانوی غم بغل بگیرد. دست به زانو میگیرد و در این بلندشدنها، دست بقیه را هم میگیرد.
#مادر_ایران
#معرفی_کتاب
🆔 @hhonarkh
🔅مادری به وسعت ایران🔅
✍️ مطهره خرم
مادری برای دختران از همان کودکی شروع میشود؛ از همان زمانی که مهر مادریشان را نثار پدر میکنند و برای عصمت این گونه بود:
دختر کوچک خانواده که با سن کمش همراه پدر برای کار به باغ میرفت تا کمک حال باشد و پولی دربیاورد. شاگرد زرنگ مکتب خانه بود و قشنگ قرآن میخواند. زبان شیرینش حسابی او را پیش ملا عزیز کرده بود.
دختری روستایی که چای دم کردن بلد نبود و زمانی که برایش خواستگاری آمد که چای نمیخورد، بله را گفت و رفت سر زندگیاش. خواستگاری تا عقدی که تنها سه ساعت طول کشید! عصمت عاشق محمدجواد، پسری شهری، خوش قد و بالا و کت شلواری شد؛ راهی شهری غریب و کنار خانوادهی شوهر.
دختری که برای پر کردن اوقات زندگیاش در خانهی بزرگ مادرشوهر از همسرش خواست یک خروس و مرغ برای او بخرد؛ صدای قدقد و قوقولی قوقو برایش صدای زندگی بود. از چندتا شروع کرد و شد دویستتا. مرغ و خروس پر خیر و برکتی که تخممرغهایش دانه دانه شدند سرمایهی خرید یک زمین 150 متری.
عصمت حالا واقعا مادر شده بود و تنها 12 سال با اسماعیلش تفاوت سنی داشت. اسماعیل همه کسش شده بود حتی مادرش! این را خودش میگوید که همراه اسماعیل بزرگ و بزرگتر شد. بعدها نسرین، ابراهیم هم به خانوادهشان اضافه میشوند.
عصمت شروع به یاد گرفتن خیاطی میکند و این آغازیست برای زدن کارگاه خیاطیاش.
دنیای اقتصادی بانو احمدیان در اینجا محدود نمیشود و از سال 1360 وارد پرورش ماهی میشود؛ دنیای متفاوتی که تا به امروز همراه اوست.
در میان جریان زندگی صدای موشک و خمپاره است که 7 مهر 1359 شهر را فرا میگیرد و لشکر 92 است که در آتش میسوزد؛ بعضی از مردم اهواز تصمیم بر ترک خانهشان میکنند اما خانوادهی فرجوانی در شهر میمانند و گوشهای از بار سنگین جنگ را میگیرند؛ عصمتی که تنها با اسماعیل به لشکر 92 رفته و تفنگهای سوخته را برمیدارند تا بلکه تک توکی سالم پیدا شود.
اسماعیل در جبهه، خط مقدم. ابراهیم رزمنده و در میدان جنگ. پدر در گردان اسماعیل و کنار پسر، و نسرین... نسرین در پایگاه مقاومت مسجد جوادالائمه و انفجاری که تمام بدنش را با باندپیچی سفید میکند! جبهه کمبود امکانات دارد؛ خانمها ستاد بازسازی و تعمیر شهید علامالهدی را تشکیل میدهند؛ چادرشان را از پشت بسته و مشغول بازسازی لباس، پوتین و وسائل رزمندگان میشوند.
کارگاه خیاطی تبدیل به پایگاهی برای دوخت لباسهای رزمندهها میشود و حتی اگر نیاز باشد ماشین برمیدارد، به منطقه میرود تا به بهانهی پشتیبانی روی ماه اسماعیلش را هم ببیند. اسماعیلی که نه تنها دست و پایش برای دفاع از آزادی داد بلکه شیمیایی هم شد و دو دختر عزیزش نیز به همین خاطر معلول دنیا آمدند.
جنگیدن بانو احمدیان جنس لطیفی دارد؛ از جنس زن، جنس مادری. جنگ، هم گذشته را میسوزاند و هم آینده را؛ تنها یک مادر است که میتواند به آینده فکر کند، آن هم آیندهی فرزندانش. آیندهی ابراهیم، حنابندان و کت شلوار، نقل و نبات...
اما آینده طور دیگری رقم میخورد؛ ابراهیم شهید میشود اما مفقودالاثر. اسماعیل در جستوجوی برادر است که به سویش میشتابد؛ پدر در فراق فرزند شانه خالی میکند. مرد است دیگر یکدفعه تمام میشود! عصمت میماند و یک دنیا تنهایی، یک دنیا غم. حالا محمدجواد تنها مرد زندگیاش بود که برای بهتر شدن حالش باید در بیمارستان بستری میشد.
جنگ نفسهای آخرش را میکشید اما جهاد هنوز هم ادامه داشت؛ فعالیت در جهاد سازندگی، ارتباط و صحبت کردن با مردم و رفع مشکلات خانوادگیشان، چالشها و سختیهای مسیر خستهاش میکند ولی ناامید نه! زدن کارگاه قالیبافی و کسب درآمد برای بانوان زیاد روستایی، باغداری، مرغداری و... تنها بخشی از کارهای این بانوست.
عصمتی که راهی روستاهای مختلف میشود؛ نه تنها راه و روش کارآفرینی را به جوانان انتقال میدهد بلکه حامی آنهاست و مخالف کوچشان. بانویی که جنگ امروز را، جنگ اقتصادی میداند.
بانویی به وسعت ایران...
مادرِ ایران
#معرفی_کتاب_مادر_ایران
🆔 @hhonarkh
⭕️ نقد و بررسی کتاب "مادر ایران"
خاطرات شفاهی عصمت احمدیان؛ مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی
🎞 ارتباط تصویری با نویسنده کتاب خانم نورالهدی ماه پری
تاریخ: ١٨ آبان ماه
ساعت: ١٧:٣٠
آدرس: خیابان بیهق، بیهق 18،بن بست محمدتقی فقاهتی، حسینیه هنر سبزوار
📣 شرکت برای عموم آزاد است
🆔 @hhonarkh