eitaa logo
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
206 دنبال‌کننده
848 عکس
128 ویدیو
5 فایل
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار 🌱 📲 پیشنهادات و انتقادات👇 مدیر کانال: @ati95157
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 | او یک حامیم واقعی بود ✍ سمانه آتیه‌دوست 🔹هر وقت کتابی از جنس تاریخ در دست می‌گیرم اولین سوالم از کتاب این است؟ برای امروزم چه نسخه‌ای داری؟ 🔹تاریخ اگرچه روایت گذشته است اما من از لابلای تاریخ شفاهی دنبال نسخه‌های عملی برای زندگی می‌گردم. وگرنه تاریخ هم به مثابه همان مکتب غیر قابل استفاده هنر برای هنر کارکرد واقعی‌اش را برایم از دست می‌دهد و اسمش را می‌گذارم تاریخ برای تاریخ. از قضا توی همان تاریخ هم چال می‌شود و تمام. 🔹این‌بار اما نوبت کتاب از دامن مادر بود. کتابی کوچک و جمع جور درباره شهید 24 ساله مهدی اسلامی خواه. سوالم را از کتاب پرسیدم و شروع کردم به مطالعه. تمام که شد کتاب را بستم، جواب سوالم را کوتاه ولی عمیق پیدا کردم: سید مهدی اسلامی خواه یک حامیم واقعی بود. چرا؟ بیایید تا برایتان بگویم. 🔹قبل انقلاب 57 امام روح‌الله شاگردانی داشت که نقش تسهیل‌گر را داشتند. بین آرمان‌های انقلاب و بدنه مردم قرار می‌گرفتند و مثل یک حامیم یا همان حلقه‌میانی، آرمان‌های انقلاب مثل آزادی، عدالت، جمهوریت و ... را از راه‌های مختلف به گوش مردم می‌رساندند. 🔹زبان‌شان را با زبان مردم یکی می‌کردند. با کشاورز و دامدار یک جور حرف می‌زدند و با قشر تحصیل کرده و دانشگاهی طوری دیگر. همین حرکتِ آرام آرام اما عمیق در بین لایه‌های مردم باعث شد در سال ۵۷ انگشت اشاره مردم به یک سمت برود. همه باهم تحصیل کرده و بی سواد، بنا و کاسب، روحانی و کروات‌زده، زن و مرد، کوچک و بزرگ همه و همه یک نقطه را نشانه گرفتند: طاغوت! طاغوت باید برود. 🔹سیدمهدی هم یکی از همین‌ها بود. تلاش‌های او و صدها حامیم دیگر باعث شد نتیجه به نفع مردم تغییر کند. طاغوت رفت و توحید آمد. زمین بازی عوض شد اما بازی تمام نشد. با اینکه خیلی زود بهشتی و بهشتی ها و سید مهدی و سید مهدی‌ها را از بازی بیرون کردند اما آن‌ها گل‌هایشان را کاشته بودند. حالا نوبت نسل دیگری بود که تا پیروزی نهایی توی این میدان مبارزه کند. 🔹برای ادامه این راه تا رسیدن به قله‌های آرمان‌خواهی باید این جریان ادامه پیدا می‌کرد. باید همچنان نخبه‎هایی چون سیدمهدی مثل حلقه‌هایی میانی بین مردم و آرمان‌های انقلاب قرار می‌گرفتند و گفتمان واقعی انقلاب؛ عدالت، آزادی و جمهوری را به گوش مردمی که امروز از هر زمانی به مفاهیم ناب و اصیل انقلاب تشنه‌ترند، می‌رساندند. 🔹کاش امروز که ایران به این حامیم‌ها و حلقه‌های میانی نیاز دارد کتاب‌هایی از جنس کتاب سیدمهدی اسلامی خواه توی کتابخانه‌ها خاک نخورد. بیاید وسط میدان. امید بپاشد توی صورت‎های خسته‌مان و قوت بریزد به پاهای سست‌مان. 🔹شاید دوباره این حامیم ها باعث شوند مردم انگشت اشاره‌شان یک نقطه را نشانه بگیرد و همه با هم بگویند: به هرچه عدالت است آری و به هر چه تبعیض است نه! به هر چه آزادی است آری و به هرچه اسارت است نه! به هرچه استقلال است آری و به هرچه وابستگیست نه! به هرچه جمهوریست آری و به هرچه استبداد است نه! خلاصه به هر چه توحید است آری و به هرچه طاغوت است نه! 🆔 @hhonarkh
1_1657939224.mp3
308.5K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران انقلاب و رهروان زینبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم بیرق زهرا به دوش و ذکر زهرا بر لبیم ما حسینی‌مکتبیم، ما خمینی‌مکتبیم 🆔 @hhonarkh
1_1657939345.mp3
305K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ مادران را خوانده رهبر، رهبرِ پیر خمین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم پایِ کار انقلاب و رهرو راه حسین رهبرانِ نهضتیم، رهبرانِ نهضتیم ✨امام خمینی(ره): بانوان رهبران نهضت ما هستند.✨ 🆔 @hhonarkh
1_1657939458.mp3
293.6K
🏴🚩 دودمه‌‌های‌ مادرانه‌ای‌ برای‌ روضه‌های‌ مقاومت✊ می‌دهم جان و جهان را بر سر پیمان خود مثل زهرا مادرت، مثل زهرا مادرت می‌کنم نذر قیامت، جانِ فرزندان خود مثل زینب خواهرت، مثل زینب خواهرت 🆔 @hhonarkh
روضه نقد! ✍مریم برزویی دخترک گوشه تکیه نشسته بود و پاهایش را مدام بر زمین می کوبید و گریه می کرد. گاهی وسط گریه هایش، جیغ های بنفش پیاپی می کشید. مادرش هم بی اعتنا پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود،چادر روی صورت انداخته و تسبیح می چرخاند. چند باری برای دخترک شکلک در آوردم تا شاید کمی آرام شود اما فایده که نداشت هیچ، گاهی صدای جیغ هایش بلند تر هم میشد! چند تا شکلات از توی کیفم درآوردم و برایش تکان دادم، اما بیدی نبود که به این بادها بلرزد! دوست داشتم آن آمپول و سوزن خیالی که عمری توی مسجد و هییت ها قرار بود از کیف زن ها بیرون بیاید و به ما بخورد تا آرام بگیریم را از توی کیفم دربیاورم، تا شاید دخترک آرام شود. دروغ چرا مرد این تونل وحشت ساختن ها هم نیستم! دست و پای قضاوت کردن مان را هم بسته است این بحث های گروهی مادرانه و نمی گذارد حتی توی دلت بگویی:« چه مادر بی خیا.... استغفرالله» زن های هییت از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمده اند و مدام بهش چشم غره می روند. اما او بی اعتنا کار خودش را می کند. یک دفعه پیرزنی از گوشه تکیه برمی خیزد و به طرفم می آید. _دختر جان! این چه جور بچه اییه که داری؟ وردار ببرش بیرون نمی‌ذاره صدا به صدا برسه. تا می خواهم بگویم بچه من نیست، حرفم را می خورم و لبخندی میزنم و می گویم:« چشم حاج خانم!» ناگهان فکری به سرم می زند. دست بند دست سازم که همین چند دقیقه پیش توی راه پاره شد را از توی کیفم در می آورم. گره اش را باز می کنم و میریزم روی زمین. مهره های دستبند غل می خورد جلوی دخترک و توجهش را جلب می کند. آرام می شود و زیر چشمی به مهره ها نگاه می کند. بهش می گویم:« دوس داری با هم دست بند درست کنیم؟» بادی به غبغش می اندازد و می گوید:«من خودم بلدم. من همیشه ازینا درست می کنم و...» خلاصه یک لیست بلند بالا از رزومه اش در زمینه دست بند سازی برایم رو می کند. قانع می شوم و کار را به دستان کوچکش می سپارم. نگاهی به صورتش می کنم و می گویم:«راستی نگفتی اسمت چیه خانم کوچولو؟» همین طور که مهره ها را نخ می کند می گوید:« اسمم رقیه اس!» لبخند می زنم و می گویم چه اسم قشنگی داری رقیه خانم! حالا بگو ببینم برای چی گریه می کردی؟! سرش را بالا می آورد و توی چشم هایم نگاه می کند، انگار دوباره غمش را تازه کرده باشم با بغض می گوید:« چون بابامو می‌خوام. دوس دارم برم پیش بابام...» لبخند می زنم و می گویم:« این که گریه نداره. روضه که تموم بشه با مامانت میرین پیش بابات.» چشم هایش پر از اشک می شود و می گوید:« بابام نیست. من بابا ندارم. بابای من شهید شده..» مهره های دست بند از توی دستش پخش زمین می شود. دلم هری می ریزد پایین. بدنم داغ شده. به سختی بغضم را فرو می خورم. مانده ام رو به روی یک رقیه ی کوچیک بی بابا چه بگویم... یک دفعه توجه مادرش به طرف ما جلب می شود. نخ دستبند را که توی دست دخترک می بیند، شروع به عذرخواهی می کند. فوری می پرم توی حرفش و می گویم:«دست بندم پاره شده بود، رقیه خانم از اون موقع داره سر همش می کنه.» با چشم های غرق خونش لبخندی بهم می زند و می گوید، رقیه استاد این کارهاست. مادر هم به کمک مان می آید تا مهره ها را نخ کنیم. همین طور که دستش را روی فرش می کشد برای جمع کردن مهره های روی زمین، می گوید:« بابای رقیه چند هفته اییه شهید شده، رقیه از شب اول محرم داره بهانه گیری می کنه. امشب دیگه دستشو گرفتم و آوردم اینجا و گفتم امام حسین خودت میدونی و بچه های شهدا! از من دیگه کاری ساخته نیس...» دخترک آخرین دانه را می اندازد توی نخ و ذوق زده گره اش را محکم می کند. دست بند را می گیرم و می گذارم توی مشت کوچکش و پیشانی اش را می بوسم. می پرد توی بغلم و آهسته توی گوشم می گوید: «خاله یه راز بهت بگم؟! من بابامو بالاخره دیدم امشب. رفت تو قسمت آقاها...» امشب نه صدای منبری را شنیدم و نه نوحه روضه خوان را...آخر من خودم یک روضه ی نقد داشتم. پی‌نوشت: پدر دخترک از شهدای مظلوم تیپ فاطمیون بود. 🆔 @hhonarkh
💢یک تنه، یک سپاه ✍مریم برزویی چند وقت پیش داشتم مطالبی در مورد ثروت اندوزی و سرمایه داری می خواندم. چشمم افتاد به موضوعی که توجهم را به خودش جلب کرد. می گفت یک وقت هایی دستگاه واژگانی ائمه علیهم السلام هک می شود. مثلا امام معصوم دارد از سخت کوشی، حرفه آموزی و تجارت توی احادیث حرف می زند آن وقت ما در ترجمه، همه ی این ها را کار اقتصادی و پول و ثروت معنا می کنیم. این جوری همه چیز به هم می ریزد. کار و تلاش می شود مساوی با فعالیت اقتصادی و پول درآوردن! توی چنین نگاهی کارگر دیگر جایگاهی در طبقه اجتماعی ندارد، هرچند اهل سخت کوشی باشد و سرمایه دار هم آن بالا های طبقه اجتماعی می پلکد، چون ثروت دارد؛ اگرچه ممکن است سخت کوش نباشد و با بورس بازی و پول روی پول گذاشتن مال جمع کرده باشد! کار هم معنایش می شود هر فعالیتی که تهش ختم شود به پول و إلا بی ارزش است! این جوری طومار کار جهادی و خداپسندانه هم پیچیده می شود. کتاب مادر ایران را که ورق می زدم و زندگی عصمت احمدیان، بانوی سخت کوش اهوازی را مرور می کردم، دیدم چه خوب دارد جلوی هک شدن واژه ها را می گیرد. زنی که حساب و کتاب هایش از همان کودکی، از جنس تولید و حرکت دادن است تا راکد کردن و روی هم انباشتن. نه تنها با مال و ثروتش ازین معامله های انباشتنی ندارد که اهل انباشتن اولاد هم نیست. آن ها را هم مثل یک دسته گل بزرگ می کند و به صاحب امانت برمی گرداند. بانویی که عادت باختن ندارد. البته اگر با چرتکه های امروزی زندگی اش را حساب و کتاب کنیم بازنده است. بچه هایش را فدای اسلام کرد. خانه و زندگی اش پایگاه بسیج شد. مال و ثروتش هم که مدام دارد کارگاه و کارخانه و استخر پرورش ماهی و مرغداری می شود و می چرخد توی دست مردم و رگ های استان محرومش. بانو عصمت در دوران کودکی و جوانی، اهل کلاس های نهج البلاغه بوده. داشتم فکر می کردم چه قدر خوب ازین دانشگاه فارغ التحصیل شده است. مثل مولایش علی علیه السلام کار می کرده و زحمت می کشیده اما یک قرانش را خرج زرق و برق دنیای خودش نکرده است. همه اش را دوباره مرهم کرده به زخم های تولید و اقتصاد! حاج خانم عصمت، از آن زن هاییست که حق نعمت هایش را تمام و کمال به جا آورده و خدا هم این شکرش را برایش زیاد کرده است که فرمود:« لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ». زنی که توی زندگیش حتی یک وجب زمین محروم از آفتاب ته حیاط هم، از دستش در نرفته و به بار نشسته است. او در تمام زندگی اش در حال مبارزه بوده است. یک روز جلوی رژیم شاه ایستاد، یک روز دیگر رخت جنگ پوشید و برای جبهه ها مادری کرد و بلافاصله پس از پایان جنگ نیز، لباس جهاد و سازندگی پوشید و جنگ توی جبهه اسلام ناب، علیه اسلام سرمایه داری را آغاز کرد. آخر به قول امامش تازه بعد از جنگ، جنگ ما شروع شد و هنوز هم ادامه دارد. و بانو عصمت هنوز دارد توی لباس رزم برای ایران و جبهه اسلام ناب مادری می کند. یقین دارم همین الان که این سطرها را می خوانیم او جایی مشغول باز کردن گرهیست یا دارد طرحی نو در می اندازد. 🆔 @hhonarkh
*برشی کوتاه از دیدار با مادر شهیدان محمدتقی و علیرضا دلبری* ✍️ مهناز کوشکی «هر وقت میرفتم جهاد مادر شهید محمدتقی و علیرضا دلبری هم اونجا بود. کنار یه کیسه کشمش می شست و یکی یکی دُم کشمش ها رو جدا می کرد برای رزمنده ها» خانم گوداسیایی اولین کسی نبود که این جمله را میگفت. هر زمان توی مصاحبه های پشتیبانی جنگ دنبال افراد می گشتم، با این جمله رو برو می شدم: «مادر دو شهید دلبری هم خیلی می اومد جهاد.» مشتاق دیدارش بودم که خدا توی روزهایی که جاماندن از اربعین داشت خفه‌مان می کرد، این دیدار شیرین را روزي مان کرد. با جمعی از خواهران هماهنگ کردیم و راه افتادیم. خانه اش همان نزدیکی های جهاد گذشته بود. پرسان پرسان به دم خانه رسیدیم. مادر روی تخت منتظرمان نشسته بود در حالی که تازه از تخت بیمارستان خلاص شده بود. ماسک را کنار گذاشته بود تا دلمان نگیرد اما با دیدن کپسول اکسیژن بی تاب شدم. گوشه ای از خانه نشستم و دلم میخواست مادر را مثل همان روزهای جنگ تصور کنم. کنار کیسه کشمش ها با همان قوه ی جوانی، با همان غم پسرانش بر دل اما پر از امید. توی همهمه ی خوش و بش کردن های جمع مان با مادر این سوال مدام توی ذهنم میچرخید. *مادر توی تمام لحظه هایی که دم کشمش ها را با عشق برای رزمنده های جبهه جدا میکردی، هیچ وقت با خودت نگفتی بس است دیگر, من که سهمم را به جبهه ها داده ام. آن هم دو میوه دلم را؟* 🆔 @hhonarkh
واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار
⚽️ مسابقه ای برای پرواز یا یادواره ای فوتبالی برای شهدا! 🔹هفته دفاع مقدس داشت فرا می‌رسید و ما از سر تکلیف دنبال انجام برنامه‌ای و پر کردن خلائی بودیم تا اینکه پیشنهاد برگزاری مسابقه فوتبال نوجوانان مطرح شد. یکی از دوستان گفتند پیشنهاد خوبی است. می‌توانیم به واقعه زمین فوتبال چوار هم ربطش بدهیم. 🔹 تقریبا همگی از این واقعه بی اطلاع بودیم. شروع کردیم به تحقیق و جستجو و رسیدیم به بیانات رهبر معظم انقلاب در سال ۶۵ و سال ۱۴۰۱ درباره این واقعه و اینکه فرموده‌اند:"واقعه زمین فوتبال ایلام (شهر چوار) باید در جهان شناخته شود." سخنان رهبر عزیزمان به مناسبت هفته دفاع مقدس و تاکید بر روایت کردن دفاع مقدس برای جوانان و نوجوانان، ما را مصمم‌تر کرد. شروع کردیم به هماهنگی و برنامه‌ریزی و ایده‌پردازی برای اجرای برنامه‌ای به نام؛ "مسابقه‌ای برای پرواز" 🔹شبیه‌سازی مسابقه فوتبال چوار، تصمیمی بود، حاصل هم اندیشی واحدهای مختلف مادرانه سبزوار. روز موعود فرا رسید. سه شنبه ۱۲مهر ۱۴۰۱، روزی بود که تیم امید با لباس زرد و تیم انقلاب با لباس آبی در سالن فوتسال سوم شعبان حاضر شدند. ساعت ۱۹ سوت شروع بازی زده شد و بچه ها مشغول یک بازی هیجان‌انگیز شدند. خانواده‌ها یک صدا تیم ‌ها را تشویق می‌کنند. سالن پر از هیاهوی این بازی تماشایی شده بود، بچه ها با تمام قوا بازی می‌کردند و برای هم رجز می‌خواندند. بین دو نیمه گروه سرود حسینیه هنر، سرودهایی متناسب با برنامه خواندند.دو نیمه مثل برق و باد گذشت. 🔹چیزی به پایان بازی نمانده بود که به یکباره صدای خمپاره و آژیر خطر و بمباران هوایی تمام فضای سالن را پر کرد. بازیکن‌ها همه روی زمین خوابیدند. در همان حال و هوا، راوی به میدان آمد و مشغول روایت‌گری شد. از زمین فوتبال چوار و رزمندگانی که برای شاد کردن دل مردم جنگ‌زده ایلام مسابقه فوتبال برگزار می‌کنند و بازی‌شان نیمه‌تمام می‌ماند و با بمباران جنگنده‌های عراقی، مستطیل زمین فوتبال سرخ‌رنگ می‌شود و تعدادی از بازیکنان و تماشاچیان به شهادت می‌رسند و... 🔹 ماجرا که روایت شد، بازیکن ها یکی یکی از زمین بلند شدند و‌ دور راوی را گرفته و‌ سوال می‌پرسیدند. راوی گفت: حالا شما ادامه‌دهنده راه این شهدا هستید و باید بازی نیمه‌تمام‌شان را ادامه دهید. بازیکنان به سبک جبهه‌ها سربندهایی که رویش نام شهدای چوار حک شده بود به پیشانی یکدیگر بستند و پرچم ایران و فلسطین و "یاحسین" و "یا صاحب‌الزمان" در دست گرفتند و با نوای "ای لشگر صاحب زمان آماده باش" به خط شدند و دور زمین دویدند. 🔹 سپس به سمت دیگر سالن رفته و مشغول بازی دارت شدند. یک بازی با طعم دشمن‌شناسی و با نوای "مرگ بر امریکا" و "مرگ بر اسرائیل" که فضای سالن را پر کرده بود. بعد هم‌ نوبت به عکس دسته‌جمعی بازیکنان و تماشاچیان "مسابقه‌ای برای پرواز" رسید. 🆔 @hoseinieh_honar_sabzevar 🆔 @hhonarkh
معلم‌ها! برپا...! ✍️مریم برزویی با وجود رایزنی های بسیار با مدیر و معاون چند تا مدرسه، باز هم راه به جایی نبردم! مدیر می گفت:« الان ورود هرگونه آدمیزادی غیر از کادر مدرسه به کلاسا ممنوعه!» گفتم:«بابا می خوایم کتاب بخونیم باهم!» گفت:«نه الان همه چی تو مدارس جیزه چه برسه به کتاب که معلوم نیس لاش چه نسخه ای بپیچین!» سرم را پایین انداختم...دستِ درازتر از پای من را که دید گفت:«صحبت با بچه ها جیزه ولی با معلما نه! میخوای واسه معلما کتاب معرفی کن.» چند دقیقه ای فک کردم و گفتم:«باشه قبول! البته با حضور افتخاری معاون پرورشی تون!» با غر و لند بالاخره، یار پسندید ما را و رفتیم سراغ زیر و رو کردن خوانده ها! ایستاده بین کتاب ها در خط مقدم، دلبری می کرد و حریف می طلبید! از قفسهٔ مخصوص مربیان پرورشی کتاب خانه ام کشیدمش بیرون و راهی مدرسه شدم. خودم تا حالا با هیچ کتابِ قد نخندیده بودم. گفتم:«خودشه! همین خنده رو باید بیارم وسط و یخ جمع رو بشکنم.» شروع کردم به خواندن. معلم ها خیلی باوقار ریسه می‌رفتند از شیطنت های شخص اول کتاب! بعد کم کم بساط لهو و لعب را جمع کردم و ژست جدی گرفتم! دانه دانه خوش فکری های آقای را روی تخته ردیف کردم. معلم ها داشت، شاخک هایشان از این همه خلاقیت، آن هم توی قحطی امکانات دهه شصت می زد بیرون! دیدم دل ها آماده است. پلی زدم به روضه و از قحطی خلاقیت برای تبیین گفتمان اسلام و انقلاب سخن گفتم. این که نسل نو چه قدر محتاج خلق روایت هایی از اسلام و انقلاب با زبان خودش است. سرها را به نشانه تایید تکان می دادند. امید داشتم دل هایشان هم تکان خورده باشد. قصه ما به سر رسید هم به خانه اش رسید. جای شخصیت های این کتاب ها این روزها بدجوری خالی است. دستشان را بگیریم و ببریم رونمایی شان کنیم برای نو معلمان. البته نه از آن رونمایی های معمول! 🆔 @hhonarkh
*مشق نوعروسان* ✍️ مریم برزویی مهمان‌های جمع، نوعروسان دهه هشتادی بودند. مسجد روستا میخواست برایشان کلاس‌های سبک زندگی اسلامی بگذارد. احساس خطر کرده بودند، از آژیرهای به صدا در آمده توی این روزها! عدو باز هم سبب خیر شده بود و از بغلش نان و نوایی هم قسمت ما شد. گفتند بخش کتاب خوانی دوره را برای تو گذاشته ایم کنار. نشستم و به مغزم فشار آوردم. نوجوان دهه هشتادی نو عروس که به قول امام روح الله می خواهد برود و بسازد... نگاهی به قفسه کتاب‌هایم انداختم. خانه دار مبارز زودتر از همه، چراغ سبزش را نشان داده بود و سر همراهی ما توی این جلسه را داشت. خب بسم الله! گپ و گفت های روز آشنایی و ترین های دوران عقدکنان و سوتی های روزهای ازدواج شان را مرور کردیم و با حفظ شئونات اسلامی و زیر نظر خادمه مسجد، به شکل استاندارد خندیدیم و شادی نمودیم. لای مرور خوشمزگی های نو عروس ها، می توانستی مدل نگاه و حس حالشان به زندگی که قرار است پا تویش بگذارند را بفهمی. نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به کردم و آرام رو به جمع گرفتمش! گفتم:« حوصله دارین ترین‌های این نوعروس دوازده و اندی ساله رو هم، باهم مرور کنیم!» کمی باهم پچ پچ کردند و به نشانه تایید سرشان را تکان دادند. هنوز کتاب را باز نکرده بودم که یکی شان با لحن حسرت آمیزی گفت:« خانم چه قد زود عروس شده! آزادیا شو همه رو از دست داده مثل ما...» بغل دستی اش فوری آمد وسط حرفش و گفت:« آره آدم عروس بشه نه دیگه می تونه درست، درس بخونه‌. نه بره سرکار و برای خودش کسی بشه. فردا هم باید بچه بیاریم و کهنه بشوریم.» لبخندی زدم و گفتم:« حالا نگران کهنه اش نباش. ماشین کهنه شور هست.» بهش اشاره کردم و گفتم اصلا خودت پاشو بیا اینجا با هم بریم تو زندگی این نوعروس ۱۲ساله ببینیم تو اون زمانا تو ازدواج با سن کم و در حالی که از یه جاییم مدرسه نتونسته بره، چه جوری برای خودش کسی شده! اصلا کسی شدن ینی چی؟!» آمد کنارم ایستاد و شروع کردیم به خواندن تکه هایی از کتاب که مشخص کرده بودم. از ازدواج شروع کردیم و آرام آرام رسیدیم پای همان منبری که زندگی خانه دار قصه را زیر و رو کرده بود و کم کم ازش یک خانه دار واقعی ساخته بود! حالا پای خانه دار داشت از چارچوب خانه اش می زد بیرون. هر زمان و توی هر اوضاع و احوالی مرکز دنیایش نو به نو عوض می شد و توی میدان های مختلف نقش آفرینی می کرد. یک روز توی مسجد و منبر، یک روز وسط راه پیمایی، یک روز توی خانه اش، یک روز توی جهاد سازندگی، یک روز وسط جنگ، یک روز هم پای گهواره نوزادش... کتاب داشت به انتهایش نزدیک می شد.‌ دخترها انگار سرنخ را پیدا کرده بودند. حالا جنس سوال و جواب هایشان عوض شده بود. کلمه های جدیدی توی دهان شان می چرخید. هویت... زن مسلمان... آزادی... جهاد... مبارزه... هدف و آرمان.... داغ داغ قرار جلسه بعدی را گذاشتم. مشق شب: میخوای در آینده چیکاره بشی؟ سوالی که صدبار توی زندگی ازمان پرسیدند و البته جواب درستش را قشنگ حالیمان نکردند. 🆔 @hhonarkh
*برای یک زندگی معمولی* ✍️آتیه دوست تفنگ را که گرفته بود دستش، ندید هدف تیرهایش، پسربچه‌ای است که شاید سرخوش از یاد سرسره هایی که قرار است بعد از زیارت شاهچراغ بخورد، توی صحن میدود، یا کودک یک ساله ای است که شاید درد دندان‌های درنیامده اش هنوز روی لثه‌هایش بدقلقی می‌کند و با چشم های نیمه باز روی پای مادرش دارد کم کم به خواب می‌رود. سر تفنگش را که می‌چرخاند نه ریش‌های انکادر کرده‌ پسری را دید که شاید در فکر و خیال شام عروسی اش به دیوار شاهچراغ تکیه داده بود تا کمی آرام بگیرد و نه محاسن پیرمردی را که‌ دست روی سینه و سر به زیر روبروی ضریح برای شفای همسر مریضش ریش گرو می‌گذاشت. وقتی هار شده بود و میدوید ندید آن طرف‌تر گوشه‌ای از صحن شاهچراغ شاید نخبه‌ای ایستاده و بعد از زیارتش قرارجلسه ای مهم دارد و می‌خواهد پروژه ای را به سرانجام برساند. حتی ندید آتش اسلحه‌اش دامن مادربزرگی که توسل می‌خواند را می‌گیرد یا تیزی تیرش قلب دختر جوانی که به رسم امامزاده‌ها چادر رنگی سر کرده و برای به خیر گذشتن مراسم عروسی‌اش دست به دامن شاهچراغ شده را نشانه می‌گیرد. دختری که تازه شاید هم توی راه برگشت هندزفری به گوش آهنگ شب عروسی اش را پِلِی می‌کرد! وقتی مثل گرگی که به گله می‌زند دندان هایش را تیز کرده بود و توی صحن شاهچراغِ قشنگمان می دوید نه، دید که طعمه اش پدری است که پیش پای گلوله‌های او، شاید پشت تلفن به دخترکش قول داده زودِ زود به خانه می‌رسد با یک بستنی قیفی بزرگ و خوشمزه! نه فهمید تیرهایش شاید مادری را تیر به جگر می‌کند که درست توی همان لحظه شاید نگران ته گرفتن شامی است که شب برای عروس و دامادهایش پخته! اصلا ندید شاید خیلی از آنهایی که آمده بودند شاهچراغ، می‌خواستند یک تُک پا سلامی بدهند و بروند به زندگی معمولی شان برسند؛ خرید کنند، تفریح بروند، کلاس دارند، جلسه دارند، تولد بچه شان است، عروسی دخترشان است، پاگشای نوه عمه شان است... اصلا ندید اینها توی این شهر غریبند یا آشنا. او حتی ندید شاید کودکی شش ساله از دار دنیا خانواده‌ای دارد که وقت به دنیا آمدنش اسمش را گذاشته اند *آرتین* و حالا این آرتین بود که داشت با گلولهٔ آتشِ تفرقه، تنها می‌شد، تنها بدون پدر و مادر و آرشام برادرش... گلوله‌ها وقت بیرون آمدن هیچ کدام از این‌ها را ندیدند و یکی پشت دیگری رگبار می شدند روی سر تمام آرزوهایشان. خاک می‌شدند روی سر تمام چشم انتظارهایشان و هوار می‌شدند روی سر تمام کودکی‌هایشان! *وقتی امنیت ترور شد، دندانِ گرگ، تیز می‌شود. دندانِ تیزِ گرگ طعمه را دستچین نمی‌کند، آش را با جایش می‌برد.* 🆔 @hhonarkh