eitaa logo
|هیچا|
47 دنبال‌کننده
93 عکس
42 ویدیو
5 فایل
آدمِ اینجا!... ادمین: @Hich1214
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم رب الموعود» به تاریخ پنجم آذرماه سال ۱۴۰۲، در منطقه‌ای مشرف به سینه‌ی آسمان آلوده‌ی تهران، و به تاریخ قمری دوازدهم جمادی‌الاول ۱۴۴۵، شب شهادت یک وجودِ موعودگونه... به روایتی. آنقدر دفترهای مختلف باز و بسته کرده‌ام، که حرف‌های یک «مقدمه» و یا بهتر بگویم، یک «شروع» فراموشم شده. انگار ذهنم با نگاه به این صفحه و تک‌تک این کلمات، درونم را به سخره می‌گیرد که: اینم زمین می‌ذاری!‌ اینم مثل بقیه‌ست! دنبال بهونه نباش...» ولی باز هم، شروع می‌کنم. حتی اگر زمین گذاشته شود. با اسم تنها خدای تنهاترین تنها «موعود» عالم هم شروع می‌کنم. با اسم «مادرش» شروع می‌کنم. و ذیل اسم موعود، تمام چهارده موعود این جهان را هم،‌ با اسم «موعود» صدا خواهم زد، که بیایند و نه از کارهای من، که از راه «آنچه وعده داده شده» سنگ بردارند و «شروع» کنند... یعنی هم موعود خودمان، و هم تمام موعودهای وعده داده‌شده‌ی دیگر. و شروع می‌کنم. با خود «موعود» هم شروع می‌کنم. با وعده شروع می‌کنم که وعده، مهم‌ترین عنصر زندگی است به گمانم. اینکه هرکس به چه وعده‌ای زندگی می‌کند، با چه دلیل و علتی، و چه «موعودی» را برای رسیدن، به انتظار می‌نشیند؛ این، شاکله‌‌ای‌ست که شاید ما بیش از هرچیز آن را از خودمان دور می‌بینیم. ولی من فکر نمی‌کنم اینطور باشد. یعنی موعود ما خودش را از ما دور نمی‌بیند. حالا چه همین موعود، چه همان موعود!... و ای‌بسا موعودها... می‌دانید که! برای همین هم هست، که تا دست به یک شروع می‌زنیم برای رسیدن به موعود، یکباره راه برایمان تنگ و تاریک و خراب و سیاه می‌شود و بر سرمان فرو می‌ریزد! و آنجاست که بر سر موعود، با خدای موعود دعوایمان می‌شود که پس کو آن همه وعده و قول و قرار بر سر رسیدن و رساندن به «موعود»؟! پس چرا این همه نشد وسط راه هست؟! چرا این همه حرف «ن‍َ» در ابتدای هر فعل و هر واژه‌مان چسبیده و کندنش کار حضرت فیل شده؟! و باز آنجاست، که خود خدای موعود، دست موعود را می‌گیرد و با اسم «منیل»‌ش، با من و شما حرف می‌زند و می‌گوید: منیل، یعنی رساننده! دست موعودت را بگیر که اگر موعودت، موعود باشد و تو هم او را بگیری و صفت هم بچسبی و نیمه‌ی راه، رفیق درمانده در راه نشوی،‌ من «موعود» تو را به همراه خودت به سمت وعده‌ «نِیل» می‌دهم.» و باز، آنجاست که من و شما،‌ در تب و تاب این تنگی و تاریکی، تمام تقلا و پیچ و تابمان را می‌خوریم تا مبادا، مبادا و مبادا که حتی یک آن، موعود از ما و ما از موعود، جدا و دور بیافتیم؛ که همینجا، اتلاق دوباره‌ی «موعود» را آن هم «در مسیر نِیل‌شدگی» با شمایلی «محبوب‌وار» می‌یابیم و خودمان را «مجنون»! مجنونِ موعود، مجنونی که کافیست حتی یک‌آن، بوی «بو‌وار» موعودِ محبوب را از بیخ دماغش دورتر احساس کند، تا دوباره تمام زمین و زمان و آسمان و کائنات را بهم بدوزد و بریزد و بپاشد، تا موعودِ محبوب، برگردد و مسیر، دوباره مسیر شود... این همه گفتم، که بگویم امشب بعد از این همه نوشتن، ننوشتم که از وعده و جنون و مسیر چیزی بگویم، نوشتم که بگویم، شروع سخت است و باید یک عهد و میثاقی داشته باشد و آن عهد و میثاق و به قول خودمان «آنچه که بر خودمان وعده داده شده می‌بینیم»، برای هرکس، در خود او پنهان است. نوشتم، که بگویم می‌نویسم برای همان پیمانی که مثل هرکس در این جهان، به دنبالش می‌روم... و می‌خواهم عهد و میثاق و پیمان و وعده و همان«موعودم» هم بداند، که من به قصد او می‌آیم و او هیچ‌کجا، گریزی از من ندارد!... حتی اگر از تمام هستی و دار و ندار و هست و نیست من هم، بزرگ‌تر باشد!... ۱ هیچا~داستان‌های مبارزه.
۱۵ اقتصاد، ماجرای عجیبی است. تمام دنیا بر سرش دعواست، همه خواهان اینند که به نحوی عظیم‌ترین دریافتی را از علوم مرتبط با آن داشته باشند، و خلاصه... جنگ، جنگی است که اگر اقتصادی نباشد، حداقل خیلی به اقتصاد مربوط است! بامزگی‌ش اینجاست، که با اینکه خیلی تکلیفش با خودش معلوم نیست و یک دستش لای در انسانی مانده و دست دیگرش از کلاس ریاضی نت بر می‌دارد، باز هم، نمی‌توان از او چشم پوشید. ناخودآگاه در طی روز هزینه‌ی فرصت‌ها را بررسی می‌کنم، به هزینه‌های هدررفته‌ی روز پوزخند می‌زنم، به کارایی و ناکارایی مدرسه و آدم‌هایش، به الگوی امکانات مرز تولید درس خواندنم، به انتقال منحنی‌های تولید و تغییر منابع و عوامل تولید، به کالاهای مکمل و جانشینِ ظرفِ مصرف روزم... و هزار و یک مثال، که همه اقتصادی است، ولی نمی‌دانم چه سری است که باز هم... به دل نمی‌نشیند تا وقتی تلفیقی است با ریاضی! اقتصاد در جهان، به معنای واقعی کلمه ساختار آن است. با هر نکته‌اش، بهتر بگویم، به هر نقطه‌اش که می‌رسی حس می‌کنی برای باز کردن درد از تو و رفع گره از کار تو یک راه‌حل می‌دهد. ولی بعد که به این فکر می‌کنی که چقدر می‌تواند جهان خوفناک و تاریکی در پس همین اسم‌های زیبا و کارآمد وجود داشته باشد، دست و دلت از محتوا عقب می‌کشد. مجبور می‌شوی تا صبح، به عشق نمره‌ی درخشانِ رویایی‌ت، درس بخوانی و چاره‌ای جز حفظ کردن، نمی‌ماند. من از حفظ کردن بیزارم. انسانی از حفظ کردن بیزار است از اساس؛ به گمانم حقیقت امر این است که بپذیریم حفظ کردن خالی خیلی چیزها، همیشه راه حل کار ما نبوده و نیست... از هیچا نظرش را پرسیدم، او هم در این مورد چیزی نمی‌دانست، ولی موافق بود که علم را باید بلعید و بعد فهمید و بعد قورت داد و بعد، تازه از مصدر مرکبِ درس خواندن استفاده کرد؛ چیزی که تا به اینجای کار، هیچ اطمینانی در موردش ندارم!... هیچا می‌گوید، ای‌بسا می‌رویم که روزی به موقع و قبل از دیر شدن، بفهمیم، که اگر آن روز بیاید و نفهمیده باشیم، حفظ کردن هم، فایده ندارد که هیچ، ضرر خواهد رساند... هیچا~داستان‌های مبارزه.