eitaa logo
حسینیه هنر زنجان
252 دنبال‌کننده
386 عکس
135 ویدیو
4 فایل
ارتباط با ادمین: @H_honar_znj
مشاهده در ایتا
دانلود
وارد مغازه لوازم التحریری شدم، همان اول نگاهم به گوشی مرد فروشنده افتاد. داشت پروفایلش را به عکس آقای رئیسی تغییر می‌داد. سرش را که بالا آورد، اشک در چشمانش حلقه زده بود. زبانم بند آمد. چند ثانیه به یکدیگر نگاه کردیم. انگار غم مشترک، وجودمان را تهی کرد. عکس شهید را دادم برایم چاپ کند. چندتایی هم اضافه برای خودش چاپ کرد. آخر سر، هر چه اصرار کردم پول نگرفت که نگرفت. این میزان از عشق، آرامشی به قلب داغدارم دمید. رضا محمدی دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
شهید شده ... با عروسک خرسی‌اش آمده بود. وقتی دید ما نگاهش می‌کنیم خجالت کشید. رفت بغل مادرش و چادر کشید روی صورتش. عکس رئیس جمهور را که نشانش دادیم کم کم آمد جلو. با همان زبان بچه‌گانه و شیرینش گفت: «شهید شده...» مائده محمدی دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | روایتی از مراسم 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @H_honar_znj 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
می‌خواهم اینجا باشم و خدمت کنم امروز خیابان‌های منتهی به میدان آزادی آنقدر شلوغ بود که نمی‌توانستی قدم از قدم برداری. به هر زحمتی بود خودم را به خیابان‌های مجاور رساندم. چیزی که نظرم را جلب کرد، پذیرایی خانه‌ها از رهگذرانی بود که از فشار جمعیت به این خیابان‌ها پناه آورده بودند. مردی لیوان‌ها را پر از آب می‌کرد و به دست مردم می‌داد. صاحب‌خانه از راه رسید و گفت: «آقای دکتر! آقای دکتر! شما چرا؟!» پارچ آب را از دستش گرفت و ابراز شرمندگی کرد. اما آقای دکتر قبول نکرد و گفت: «می‌خواهم اینجا باشم و خدمت کنم.» تیموری چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۰۲| روایتی از تشییع شهدا در تهران 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @H_honar_znj 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
باور آنچه می‌دیدم کمی سخت بود به سمت دانشگاه حرکت می کردیم. هر لحظه بر انبوه جمعیت اضافه می شد. در همین حین، توجه‌ام به پیاده رو جلب شد. باور آنچه می‌دیدم کمی سخت بود. روی آسفالت پیاده رو، چند نفر کنار هم خوابیده بودند. دو نفر بدون بالش و پتو، روی یک زیرانداز نازک دراز کشیده و از طرز خواب هم معلوم بود، نسیم صبحگاهی اذیتشان می‌کرد. نفر بعدی، پتوی مسافرتی را دورش پیچیده، و یک لنگه کفش زیر سر داشت. همینقدر ساده! از اضافه‌ی چند تکه نان و میوه هم سر و ته شام مشخص بود. از این صحنه‌ها، فقط در مسیر اربعین دیده بودم. اما حالا عشق بنده‌ی خالص خدا، مردم را از رفاه و خانه دور و آواره‌ی کوچه و خیابان کرده بود. و این یعنی وقتی مسئولی، با دل‌و‌جان و خستگی‌ناپذیر کار کند، مردم هم برای او سنگ تمام میگذارند. رضا محمدی چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۰۲| روایتی از تشییع شهدا در تهران 💌 شما هم راوی این لحظه‌ها باشید و روایت‌هایتان را در پیام‌رسان‌های ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید. 🆔 @H_honar_znj 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
دم به دقیقه جمعیت بیشتر می‌شد. حتی با وجود آفتاب و گرمای هوا هرکس هرچیزی از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. حتی شده یه پرچم کوچک ارادت خودشان را نشان می‌دادند. چهره مردم رو که نگاه می‌کردی همه‌اش عشق بود و ارادت. ستایش رستمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
برخی از مردم با عکس شهید آمده بودند و برخی هم گل به دست. خانمی توی جمع خیلی به چشم می‌آمد. پرچم ایران را روی دستش بالا گرفته بود. می‌گفت: «شهدا فدای این پرچم شدن. ما این پرچم را روی چشم‌مان میزاریم.» ستایش رستمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
گفتم حاج آقا این عَلَم را چه زمانی می گردانید؟ گفت : فقط روز عاشورا. گفتم پس چرا برای شهادت آقای بهروز قدیمی هم عَلَم آورده اید؟ جواب داد این ها شهیدند و شهادتشان در ادامه راه امام حسین و ابالفضل است. پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | بهروز قدیمی روستای دَرَسجین 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
مردم برای نماز ظهر آمدند امامزاده. با اینکه همه شبستان‌ها را باز کرده بودند اما جا کم بود و مردم در حیاط صف بسته بودند. حضور شهید چنان معنویتی به دل مردم بخشیده بود که نمی‌خواستند نماز را جایی غیر از آنجا اقامه کنند. خیلی‌ها با خانواده‌هایشان آمده بودند و بعضی‌ها با دوستانشان. چیزی که بین همه مشترک بود، نیت قلبی آنها برای نشان دادن ارادتشان به شهید خدمت بود. ستایش رستمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
وارد دانشگاه تهران که شدم مردم بغض داشتند و خیلی‌ها هم گریه می‌کردند. جمعیت زیادی اومده بودند. همه مشکی پوش شهدا بودند. به هر طرف نگاه می‌کردی همه را عزادار می‌دیدی. لحظه به لحظه صدای صلوات بود و نوحه. عده‌ای نوحه می‌خواندند و عده ای برای آن گریه می‌کردند. هر لحظه که اسمی از شهدا می‌آمد بغض ها تبدیل به گریه می‌شد. گریه‌ها بلندتر از قبل در فضای دانشگاه می‌پیچید. همه برای بیعت آمده بودند. با چشمانی پر از گریه و با دلی پر از ناراحتی. مائده محمدی از زنجان پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از تشییع شهدا در تهران 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
خدافظی سختی بود... هوا گرم بود و جمعیت رفته رفته بیشتر می‌شد. به هرکسی که نگاه می‌کردم چشم‌هایشان گریان بود و گاهی شانه‌هایشان می‌لرزید. یک روضه کافی بود تا گریه‌هایشان بلندتر شود. یک خانمی در حالی که گریه می‌کرد، با صدای بلند می‌گفت: «بلندشو علمدار... بلندشو، قدر تو را ندانستیم، بلندشو...» با حرف‌هایش حزنم بیشتر شد و بهم ریختم. صدای هق هقِ مردم بلندتر شد. هر گوشه‌ای که نگاه می‌کردی کسی با شهدا زمزمه‌ای داشت. یکی می‌گفت: «سلام ما را برسان به امام رضا... » یکی می‌گفت: «بعد از تو عاقبت ما چه می‌شود؟» یکی با صدای بلند گریه می‌کرد و بر سر زنان می‌گفت: «امام زمان ظهور کن آقا... آقای رئیسی واسطه‌ی ما باش برای ظهورش» با شنیدن این حرف‌ها داغ دلم بیشتر و سنگین‌تر می‌شد. خدافظی سختی بود... مائده محمدی از زنجان پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از تشییع شهدا در تهران 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
سلام رئیس جمهور من شما را دوست دارم توی خانه داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم. خیلی ناراحت بودیم و از شهادت رئیس جمهور حرف می‌زدیم. دخترم محیا آخرین روز مدرسه‌اش دو تا بادکنک گرفته بود. بیرون از خانه داشت با آنها بازی می‌کرد. یکدفعه با بغض آمد و گفت: «من بادکنکم را فرستادم آسمان» گفتیم: چرا این کار را کردی؟ بازی می‌کردی باهاش! گفت: «به خاطر رئیس جمهور...» سریع رفت توی اتاق و روی برچسب یک چیزی نوشت و آورد چسباند روی آن یکی بادکنک. آن را برد بیرون و پروازش داد به آسمان. با صدای بلند داد زد: «دوسِت دارم» مادرِ محیا از زنجان پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | ارادت جمهور به رئیس جمهور 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
پیرمردی کنار تندیس پدر ملیله زنجان نشسته بود. در همین حین مداح به مردم گفت: «دست‌ها را ببرید بالا و ذکر یازهرا یازهرا را بگویید» برایم عجیب بود که پیرمرد در همان حال دستش را بالا برد و ذکر را تکرار کرد. مردم دست‌های او را نمی‌دیدند و حتی صدایش را نمی‌شنیدند اما او به خوبی می‌دانست شهدا دست‌هایش را می‌بینند و صدایش را نیز می‌شنوند. تیموری پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
نوشته‌هایشان نظرم را جلب کرد. کنارشان رفتم و دیدم از دختران هیئت ثارالله هستند. تا رسیدم، فاطمه گفت: «تصمیم گرفتیم که اقدامات آقای رئیسی را به مردم بگوییم. علاوه بر این نوشته‌ها، یک لیستی از اقدامات ایشان را در برگه آ۵ چاپ کردیم و بین مردم پخش کردیم.» تیموری پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | آیین تشییع شهید بهروز قدیمی 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
هیچ کس نمی‌دانست توی قلب کناریش چی می گذرد. همۀ قیافه‌ها ناراحت و چشم‌ها اشکی بود. حاج مهدی که شروع به خواندن کرد، بغض‌ها ترکید. هرکس به حال خودش عزاداری می‌کرد و با شهدا بیعت می‌کرد. مائده محمدی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
میدان انقلاب بودم، برای تشییع پیکر شهید قدیمی. پسری با لباس پلیس توجهم را جلب کرد. مادرش را دیدم که بغض کرده و سعی دارد پیکر شهید را به پسرش نشان بدهد. پسرش ازش پرسید: «داری گریه میکنی مامان؟!» مادرش چیزی نگفت. نزدیک شدم و پرسیدم: شما چه طور خبر سقوط بالگرد را شنیدید؟ اشک توی چشم‌هایش حلقه زد و همینطور از روی گونه‌هایش سرازیر می‌شد. گفت: «از تلویزیون شنیدیم. شب رفتیم مسجد با مادر و خواهرم دعا کردیم تا سالم پیدا بشه. تا صبح نخوابیدم، تا اینکه سرکار خبر شهادت را شنیدم. حالم بد شد. تنها رئیس جمهوری بود که به درد مردم می‌رسید و پشت میز نشین نبود. بعد از مدت‌ها همچین رئیس جمهوری داشتیم. موقع انتخابات مامانم روضه حضرت علی اکبر گرفته بود به نیت انتخاب شدن ایشان... . مثل علی اکبر هم شهید شدند. زهرا ابراهیمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از آیین تشییع شهدای خدمت 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
داشتم از پیاده‌رو می‌رفتم که یکدفعه چشمم افتاد به یک خانمِ مُسِن که تلاش می‌کرد روی یک لبه‌ی نازکی بنشیند. گفتم حاجیه خانم، کمک می‌خواهید؟ گفت: «پاهایم درد میکند، تازه عمل کردم. نمی‌توانم خوب راه بروم.» گفتم پس چرا آمدید؟ گفت: «دلم طاقت نمی‌آورد آخر. از وقتی خبر شهادتشان را شنیدم ۳ روزه دارم گریه میکنم. ۴۲ ساله بچه منم رفته نیامده. منم مادر شهیدم مادر شهید رحیم مکی زهرا ابراهیمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از آیین تشییع شهدای خدمت 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
توی راه برگشت از تشییع بودم که شخصی را با لباس خلبانی دیدم. روی ویلچر نشسته بود و معلوم بود که جانباز است. جلو تر رفتم و اسم روی پراهنش را خواندم. «یدالله واعظی» از ایشان پرسیدم شما وقتی خبر سقوط بالگرد را شنیدید چی به فکرتان رسید؟ گفت: «باتوجه به تجربه‌ای که داشتم، می‌دانستم چه اتفاقی افتاده ولی باز امید داشتم که سالم باشند. خبر شهادت را که شنیدم خیلی ناراحت شدم.آقای رئیسی را از نزدیک دیده بودم و می‌شناختم. همه‌شان از بهترین‌ها بودند و حیف شدند واقعا... زهرا ابراهیمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از آیین تشییع شهید بهروز قدیمی 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
یک دختر جوان و محجبه را دیدم که روی سکوی میدان انقلاب نشسته بود. قیافه حزن‌انگیزی داشت. ازش پرسیدم: چرا انقدر ناراحتی؟ گفت: «اوایل که ایشان آمده بود با خودم می‌گفتم مثل مسئول‌های دیگه، همش حرف میزنه و نمیخواد کار کنه. هرچند بعدش نظرم عوض شده بود ولی همان موقع فکرهای خوبی نمی‌کردم. کاش حلالم کنه. الان بهتر میشناسمشان. رئیس جمهور خوب و کاری که به فکر مردم بودند. خیلی دوست‌داشتم تو مراسم تشییع‌شان شرکت کنم ولی نتوانستم. آمدم اینجا ادای احترام کنم به همه‌شان.» زهرا ابراهیمی پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از آیین تشییع شهید بهروز قدیمی 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
ورودی روستای درسجین خیلی تشنه شده بودیم. دیدیم در سبز رنگِ یک خانه‌ای باز است. رفتیم داخل و طلب آب کردیم. اهالی خانه با روی گشاده از ما استقبال کردند. مادربزرگی از داخل خانه آمد پیش ما. شروع کرد به گریه کردن. می‌گفت: «بهروز خیلی آدم خوبی بود. بچه های درسجین همه خوبن» یه جمله جالبی گفت: « از وقتی امام رحلت کردند، هر روز دارم براش گریه میکنم. چون به محرومین خیییلی خدمت کرد. همه ماها رو پناه داد. این شهدا هم همینطوری بودند» گریه می‌کرد و رهبر عزیزمان را دعا می‌کرد. حبیب پنج‌شنبه ۰۳/۰۳/۰۳ | روایتی از آیین تشییع شهید بهروز قدیمی در روستای درسجین 🚩 به بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan
با اینکه هنوز مراسم اصلی شروع نشده بود اما جمعیت استقبال خوبی کرده بودند. همچنان افراد از پله های سبزه میدان سرازیر بودند. فضاسازی مطلوب و جالبی در فضا حاکم بود. عکس شهدای این ایام در گوشه گوشه سبزه میدان به چشم می آمد و یاد و خاطره آن عزیزان را برایمان زنده می کرد. ستایش رستمی 🚩 به کانال بپیوندید ➕@hoseinieh_honar_zanjan