🔴آیتالله امامی کاشانی درگذشت
🔹آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران ساعتی پیش در منزل به علت ایست قلبی دار فانی را وداع گفت.
🔹وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود و ریاست مدرسه عالی شهید مطهری را نیز بر عهده داشت.
⚫️رحمت و رضوان الهی بر این عالم گرانقدر که از شاگردان امام عزیز بود که پیوسته در صدد تبيين معارف اسلام عزیز و انقلاب اسلامی بود
▶️ @Masjed_ui
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 139
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
تلما بستنیای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن.
رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس میکشید و نه پلک میزد. از این که انقدر ناگهانی و بیملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم.
-خوبی...؟ حالت خوبه؟
-آره...
دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش میریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچوقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه...
نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی میکند و میتواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظهی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آنها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق...
نمیدانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگهای دربارهش میدونی؟
-همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریتهاش توی ایران و اردن و امارات بوده.
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قربانیان گرسنهای که در خیابان الرشید در شمال غزه منتظر کمکهای بشردوستانه بودند و
توسط ارتش صهیونیستی قتلعام شدند...💔🥀
یاد اون سکانس ابتدای به وقت شام افتادم...
این یه سکانس واقعی از مرگ انسانیته...
خدایا من واقعا متاسفم که چنین چیزهایی رو میبینم و شب خوابم میبره. متاسفم که اینها رو میبینم و غذا از گلوم پایین میره. متاسفم که اینها رو میبینم و هنوز زندهم. متاسفم که میبینم و هیچ کاری نمیکنم.
من از انسانیت ساقط شدم.
برای خودم متاسفم...
#غزه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تمام اتفاقات و نتایج انتخابات ۱۴۰۲ در ۹۰ ثانیه
خدا قوت به مردم عزیز ایران🇮🇷✌️
#انتخابات #ایران_قوی
https://eitaa.com/istadegi
شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛
البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانوادهای براشون نمونده که دنبالشون بگرده،
علاوه بر زخمیهایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی...
کسانی که نه زخمیاند نه شهید هم وضع بهتری ندارند،
وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعهباره،
بسیاری بیسرپناه شدند و خانوادهشون رو از دست دادند،
هوا سرده،
بیماریهای واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل میشن مردم رو تهدید میکنن،
نوزادها از گرسنگی میمیرن،
حملات اسرائیل ادامه داره،
و ما داریم همچنان زندگی میکنیم...🙂💔
من واقعا دیگه دارم به درجهی آرون بوشنل میرسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
#غزه #مرگ_بر_اسرائیل
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 140
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی اگه بازم ایدههای این مدلی داشتید بفرستید، جالبه، روحمون شاد میشه.
کلا ساختن میم و ادیت و... با رمانهای مهشکن مستحبه😎
از گلزار شهدای نجفآباد و مزار شهید حججی عازم سرزمین نوریم...
لا حول و لا قوه الا بالله...
#سرزمین_نور ۲