نزدیک دبیرستانمون،
یعنی دقیقا دم در مدرسه مون، صبحهای دههی فاطمیه یه روضه خونگی بود، که ما اجازه داشتیم تا ساعت یه ربع به هشت توی اون روضه شرکت کنیم.
یادمه یکی از مداحهای جلسه که یه آقای مسن هم بود، وقتی میخواست با امام زمان مناجات کنه، اولش این آیه رو میخوند...
الان که به این آیه رسیدم یادش افتادم... و همیشه موقع شنیدن این آیه یاد امام زمان میافتم...
عزیزا! به ما و خانواده ما گزند و آسیب رسیده...💔😔
پر کن دوباره کیل مرا ایها العزیز...✨
#ماه_رمضان
مهشکن🇵🇸
خبر رو ترجمه نمیکنم، انا لله و انا الیه راجعون... #غزه
ولی یه قاعدهای هست، که اگه ظالمی رو درحال ظلم به مظلومی دیدی و کاری نکردی، نفر بعدی تویی...
#غزه
استاد علی معلم دامغانی یه شعری درباره عاشورا داره، که این قسمتش خیلی تکان دهنده ست:
بیدرد مردم، ما خدا! بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا! نامرد مردم
از پا حسين افتاد و ما برپای بوديم
زينب اسيری رفت و ما بر جای بوديم
دربرگريز باغ زهرا برگ كرديم
زنجير خایيديم و صبر مرگ كرديم
چون بيوهگان ننگ سلامت ماند برما
تاوان اين خون تا قيامت ماند برما...
#غزه
قرآن امروزمون رو هدیه کنیم به بانوان عفیف و شهیدِ غزه؛
سلام علیکم بما صبرتم...🌱💔
#غزه #ماه_رمضان
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 157
اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
احتمال میدادم ساکن یکی دیگر از کیبوتسها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت.
از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهرههاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه میتواند حدس بزند دونفر عضو یک خانوادهاند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است.
طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکیاش نیز مراجعهای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود.
-تلما، درباره پدرت چیزی میدونی؟
این سوال را نمیخواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرمآوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بیصاحبم، آن را گاز گرفتم.
ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفسهایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی میمردم که ببینم قیافهاش چه شکلی شده؛ ولی بیادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه.
-هیچی؟
-من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به بابام.
آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر میکنم آدم عوضیای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه.
پس حدسم درست بود. برای این که دلداریاش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا میدونی شرایطشون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت...
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
اومدم عید دیدنی...
ایشون پدرِ مادربزرگ پدریم هستن،
مرحوم میرزا عباس محمدی.
موقع کار توی باغشون دچار سانحه شدن و از دنیا رفتن.
ارادت خاصی بهشون دارم؛ نمیدونم چرا.
شاید چون درحال کسب روزی حلال از دنیا رفتن و کسی که در این حال باشه، مقامش مثل مجاهد در راه خداست.
بخاطر ارادتم به ایشون و صاحب اسمشون، اسم عباس رو روی شخصیت اصلی خط قرمز گذاشتم.
جالبه که هر وقت میرم گلستان شهدا تا بهشون سر بزنم، نمیتونم مزارشون رو پیدا کنم و انگار ایشون منو پیدا میکنن.
مثل امروز که بعد از کلی گشتن، دیدم تنها مزاری که توی اون قسمت دورش سبز شده مزار ایشونه.
خدا رحمتشون کنه،
یه فاتحه و صلوات به ایشون و همسر سیدهشون هدیه کنید...
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
«اصلاً مثل سایر نگهبانها و مأمورها نبود. یک فرشته به تمام معنا بود. یک دختر جوان در این سن و سال و این قدر آرام و خوشخلق و خدایی؟!
از در که وارد
شد و من چشمم به چادر سیاه و رو گرفتنش افتاد،
فکر نمیکردم آنقدر مهربان باشد. به آب
و غذایمان میرسيد، اتاقمان را با دستهاى خودش
جارو میزد، هیچوقت بد و بیراه و کنایه بارمان نکرد.
نصیحتمان میكرد. درباره خدا و بخشايش و توبه
برایمان میگفت.
او که مجبور نبود با آشغالهایی مثل ما خوب تا کند. نه کسی میدید و نه برای کسی ارزش داشت. چرا آن قدر محبت، آن قدر احترام؟...»
🥀شهید رقیه محمودی
بریدهای از کتاب «باید امشب بروم»
#لشگر_فرشتگان #ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
004 - Ghors e Ghamar.mp3
4.78M
🎼 زهرا پسر آورده
قرص قمر آورده
برای حیدر، حیـــدر آورده🌱
🎤محمود کریمی
#میلاد_امام_حسن_مجتبی مبارک 🌸
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
💢 یاوران غزه
❇️ پویش ملی جمعآوری کمک
برای مردم غزه در ماهمبارکرمضان
کمکها به صورت مستقیم صرف
تأمین غذا و ارزاق میگردد.
🔸بنیاد خیریه امالیتامی خدیجهکبری(س)
6104338926896834🔸بنیاد مردمی تحولاجتماعی
5041727010553517🔸بنیاد خیریه جامعهایمانیمشعر
5041721113532122💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 نامت حسن ولیک به هر حسن احسنی
ناورده دست صنع ز تو شاهکارتر
زخم زبان ز دوست فزونتر ز دشمنان
آئینهای نبود ز تو بی غبارتر
📹 لحظاتی از شعرخوانی آقای علی انسانی در دیدار امشب جمعی از شاعران و اهالی فرهنگ و ادب با رهبر انقلاب در شب میلاد امام حسن مجتبی علیهالسلام
#میلاد_امام_حسن_مجتبی ✨
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 158
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
آرام و سرخورده، در خودم جمع شدم و گفتم: معذرت میخوام. فکر کنم دوباره پامو از گلیمم درازتر کردم.
تلما جواب نداد. از گوشه چشم دیدمش که داشت پوست لباش را میکند و صورتش کمی قرمز شده بود. محدوده ممنوعهای داشت که تا میخواستم واردش شوم، اینطوری آژیر میزد. مثل رایانهی پیشرفتهای بود که تلاشهایم برای هک کردنش یکییکی با شکست مواجه میشد.
صدای نفس زدنش را بلندتر از همیشه میشنیدم. تند، کشدار و گرفته. طبیعی نبود. سرم را چرخاندم که نگاهش کنم و دیدم تمام مویرگهای صورتش پر از خوناند. کم مانده بود چهرهاش کبود شود. دستش را گذاشته بود روی قلبش و سینهاش را چنگ میزد. لبهایش خشک شده بودند.
پنیک.
فرمان را به سمت راست چرخاندم. ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کردم و پیاده شدم. ماشین را دور زدم و در سمت تلما را باز کردم. عرق از شقیقههایش میریخت و طوری به خودش میپیچید که انگار داشت میمرد؛ ولی من میدانستم که نمیمیرد. میدانستم که فقط باید صبر کنم تا تمام شود.
شدیدترین زلزلهها هم عمرشان کوتاه است؛ در حد چند ثانیه. پنیک هم مانند زلزله است، سهمگین و ویرانگر اما کوتاه. دستهایش را گرفتم و مقابلش نشستم تا تمام شود. دستانش یخ کرده بودند و میلرزیدند.
به یک سرنخ دیگر رسیده بودم: پدرش.
این مدت بارها درباره گذشتهاش پرسیده بودم و او با جملات سربسته و نامفهوم از گذشته یاد گرده بود، ولی یادآوری هیچچیز باعث نمیشد دچار حمله پنیک شود. تنها چیزی که او را به این حال انداخت، نام بردن از پدرش بود.
او دروغ گفته بود؛ میدانست پدرش کیست؛ خوب هم میدانست. و اتفاقا، از پدرش خاطره هم داشت؛ خاطرهای که بتواند انقدر ترسناک باشد که او را در میان پنجههای حمله پنیک فشرده کند. پدرش کلید گذشتهاش بود.
لرزش دستانش کمکم آرام گرفتند و تنفسش عادی شد. زلزله تمام شده بود.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 159
***
زلزله تمام شده است.
این را وقتی میفهمم که حواس پنجگانهام دوباره به کار میافتند و ادراکم از واقعیت را برمیگردانند؛ و دیگر احساس نمیکنم قرار است بمیرم. هوا دوباره مثل قبل در مجرای تنفسیام تردد میکند و قلبم ضربان طبیعیاش را باز مییابد. خونی که در مویرگهای سر و صورتم تجمع کرده بود، آرام پا پس میکشد و برمیگردد، و دستان یخکردهام گرم میشوند.
خودرو در شانه جاده متوقف شده است؛ مقابل یک زمین کشاورزی. تا چشم کار میکند سبز است و هوا نیمهابری ست. نسیم به صورتم میخورد؛ در ماشین باز است و ایلیا بیرون از خودرو، مقابل من نیمخیز نشسته. چشمم به دستانم میافتد که بیش از همیشه گرماند؛ در دستان ایلیا.
سریع دستانم را عقب میکشم و جیغی کوتاه از میان لبانم بیرون میزند. انگار که روی هر دو دستم مارمولک نشسته باشد. ایلیا هم ناگاه عقب میپرد و قبل از این که زمین بخورد، روی پاهایش میایستد. دستانش را به هم میمالد و میگوید: خوبی؟
ایلیا شاهد این زلزله ویرانگر بوده؛ این که من داشتم میمُردم، این که داشتم جان میکندم. لعنتی. کاش میشد مثل کاغذ تا بشوم، مچاله بشوم و خودم را میان زبالههای کنار جاده گم و گور کنم. سرم را پایین میاندازم.
-خوبم.
هنوز هم رد راه رفتن مارمولک را روی دستانم احساس میکنم. انگار ساعدهایم خارش گرفته. انگشتان دو دستم با هم کشتی میگیرند و خودشان را به پیراهن و شلوارم میکشند تا تمیز شوند. امیدوارم این رفتارم از چشم ایلیا دور بماند؛ که میدانم اینطور نیست. حتما دارد خودش را میخورد.
خم میشود و از داشبورد مقابل من، یک بطری آب درمیآورد. آن را روی پاهایم میگذارد و میگوید: بخور تا حالت جا بیاد و راه بیفتیم. بیست دقیقه دیگه راه مونده...
تعللم را که میبیند، میگوید: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. اشکالی نداره، درکت میکنم.
عین حرفهای خودم را مثل طوطی تحویلم داد؛ ولی حتی حوصله ندارم بخندم. آرام تشکر میکنم. بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد کریم اهلبیت امام حسن مجتبی علیهالسلام، دو قسمت تقدیمتون شد✨
توی این شب عزیز دعا برای بنده رو فراموش نکنید که بسیار محتاج دعاتون هستم🌱
عیدتون هم مبارک🌷
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
همین مونده عباس بشه پدرزن کارمند موساد😐
اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَ ابْنُ اَمیِنِه
عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّة و الاسَّلام.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام مبارک!✨
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
"فرزندم! اینچنین باید بود" 📘
✍️به قلم: اصغر طاهرزاده
#نشر_لب_المیزان
نامه سی و یک نهجالبلاغه تعریف کاملی از دنیاست؛ اینکه انسان چگونه باید با هر بخش زندگی رو به رو شود تا دچار خسران نشود. این سطور نگاشتههای پدری دلسوز است که گرچه به راه پسر خود واقف است؛ ولی جایگاه پدری را محملی قرار میدهد تا نامهای بنویسد به امت خود، به شیعیان خود؛ پدری که سالها پیش نگران امروز ما بود.
این کتاب که در دو جلد منتشر شده است، شرح نامه ۳۱ نهجالبلاغه است؛ نامهای از امیرالمومنین علی علیهالسلام برای امام حسن مجتبی علیهالسلام.
از کتابهایی ست که در نوجوانی خواندنش میچسبد؛ و چه لذتبخش است خواندن توصیههای پدر دلسوزمان برای تکتک ما...
📱نسخه دیجیتال کتاب نیز از طریق سایت انتشارات لبالمیزان در دسترس است:
https://lobolmizan.ir/book/294
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 160
بطری را میگیرم و برمیگردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچکتری درمیآورم و از آن آب مینوشم. ایلیا علت رفتارم را میفهمد، اما بدون این که حرفی بزند یا اعتراض کند، دستانش را داخل جیبش میبرد و سربهزیر ماشین را دور میزند. لبش را میجود. خودم را که جای او میگذارم، دلم میسوزد؛ ولی چارهای نیست. مجبورم محتاط باشم.
بقیه راه، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم. اگر فکر کند خوابم کمتر سوال میپرسد و روی اعصابم راه میرود. ایلیا هم سکوت میکند تا برسیم.
بعد از بیست دقیقهای که فقط ادای آدم خواب را درآوردم و از میان چشمان نیمهبازم بیرون را تماشا کردم، ایلیا صدایم زد.
-تلما... بیدار شو رسیدیم.
برای این که نقش بازی کردنم به چشم نیاید، با کمی تاخیر و کش و قوس چشم باز میکنم و خودم را در خیابان سنگفرششدهای میبینم که خلوت است و دو طرفش را ساختمانهای کلنگی چند طبقه گرفتهاند. نخل و سرو و چند درخت دیگر هم وسط خیابان و کنار خانهها کاشتهاند؛ اما در کل خیابان انگار خالی است؛ شاید بخاطر رنگ سفیدِ ساختمانهایش یا فراخ بودن خود خیابان و پیادهروها. معماریاش شبیه شهر سفید است؛ اما کمدرختتر. قدمتش هم به همان اندازه است.
مقصد ما، خانهی یووال، یک آپارتمان چهار طبقه است با دیوارهای خاکی رنگ. ایلیا درست مقابل آن پارک کرده بود. به ساختمان میخورد سی سالی قدمت داشته باشد. سرتاسر دیوار جلویی ساختمان پنجره و بالکن است و پردههایش کرکرهای هستند. حیاط کوچکی دارد که با نردههای چوبی سفید و کوتاه و شمشاد محصور شده است.
ایلیا به یووال زنگ میزند و از رسیدنمان خبر میدهد. ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است. فقط پنج دقیقه دیر کردهایم و ایلیا بخاطر همین پنج دقیقه پنجاه بار عذرخواهی کرد.
یووال را پشت شمشادها میبینیم که دارد برای استقبال میآید. یک پسر در اواخر نوجوانی، شاید هجده، نوزده ساله. ترکهای، لاغر، کمی سبزه و با صورتی که هنوز جوشهای نوجوانی و آثار آنها را بر خود دارد. لبخند نمیزند و با اخمهای درهمکشیده از تردید، آرام سلام میکند. حتی وقتی من و ایلیا برای دست دادن دست دراز میکنیم، فقط برای چند ثانیه دستمان را میگیرد، فشار نمیدهد و سریع رهایشان میکند. طوری نگاهمان میکند که انگار آدم فضایی هستیم و هنوز در اعتماد به ما شک دارد؛ و فقط سعی میکند مودب به نظر برسد.
پشت سرش وارد ساختمان میشویم و از پلهها بالا میرویم. آسانسور ندارد و البته لازم هم نیست؛ خانهشان طبقه اول است. کلید میاندازد و در خانه را باز میکند. یک آپارتمان کوچک که معلوم است به زور و توسط یک پسر جوان اداره میشود. اسباب خانه قدیمیاند، بوی ماندگی و نا میآید و گویا کسی آنجا را ناشیانه و با عجله تمیز کرده است. هیچ اثری از سلیقه، تزیین و هنرمندیِ زنانه به چشم نمیخورد. آنها – یووال و خواهرش – فقط زنده ماندهاند؛ زندگی نمیکردند.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
همراه با دوستش ساعتهایی از روز را به خواندن کتاب عربی آسان تخصص داده بود تا به واسطه شناخت قواعد عربی و مفاهیم فارسی لغات بتواند به خوبی قرآن را معنا و تفسیر کند و خانوادهاش به صورت عملی آنچه از قرآن و کتب دینی آموخته بود را میدیدند.
این آیه را خیلی دوست داشت و آن را زیاد میخواند: «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا».
🥀شهید عصمت پورانوری
#لشگر_فرشتگان #ماه_مبارک_رمضان #ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀ای شهیدِ سکوتها، غزه! 💔
پ.ن: افطارها و سحرهای این ماه، دعا برای مردم غزه رو فراموش نکنیم...
#غزه
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi