#نقد_کتاب 📚
📔پستچی
✍️چیستا یثربی
#نشر_قطره
🖋نقد به قلم: ش. شیردشتزاده
دیشب قبل از خواب، بیحوصلگی و چرخیدن در فیدیبو، رمان پستچیِ چیستا یثربی را گذاشت پیش پایم. قبلا خیلی تعریفش را شنیده بودم، بیشتر هم در دوران نوجوانی. یکی از آن کتابهایی بود که دختران نوجوان برایش غش و ضعف میکردند. من هم در همان نوجوانی فصل اولش را خواندم؛ ولی جذبش نشدم. بیشتر احساسم این بود که: خب که چی؟ دختره عاشق پستچی محلهشان شده و هی برای خودش نامه مینویسد که پستچی را هر روز صبح برای چند لحظه ببیند... بیمزه بود به نظرم.
نظرات مخاطبان را که درباره رمان خواندم و ابراز علاقه شدیدشان را، با خودم گفتم شاید انقدرها بیمزه نباشد. بعد هم که دیدم کتاب در دستهبندی دفاع مقدس است، گفتم نه، شاید بیش از عشق دختر چهارده ساله به یک پستچیِ موطلایی حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. پس شروع کردم به خواندنش.
کوتاه بود، حدود صد صفحه. خدا را شکر که یک ساعت بیشتر وقتم را هدر نداد. به طور متوسط هر دو صفحه یک بار، دست از خواندن میکشیدم و به سقف خیره میشدم و میگفتم: اسکلن اینا؟😐
با کمال احترام به خانم یثربی به عنوان یک هنرمند، این رمان واقعا... بیخیال. فقط امیدوارم برخلاف ادعای عدهای، داستانش واقعی نباشد که خیلی جای تاسف دارد. چندتا ایراد منطقی داشت(مثلا دختر سال اول روانشناسی بود و هجده ساله، لیسانس روانشناسی گرفت و همچنان هجده سالش بود، در عین حال قرار بود برای پزشکی بخواند!) و مخصوصا قسمتهای مربوط به جنگ بوسنی و مسائل نظامی و امنیتیاش خیلی دور از واقعیت بود. در کل، صد و یک صفحه فقط بیعقلی و رویاپردازی یک دختر بود، فقط همین. صد و یک صفحه فانتزی.
عشق در یک نگاه هم از آن دروغهای خندهدار در تاریخ بشر است. شاید با من مخالف باشید ولی به نظر من معنی نمیدهد یک نفر فقط بخاطر این که پستچیِ جوان محلهشان موهایش طلایی ست اینطوری عاشقش بشود و پای همه دشواریهای عشقش بماند. اصلا در یک نگاه هیچ عشقی نمیتواند شکل بگیرد. آدم در یک نگاه ظاهر را میبیند و اگر در سن نوجوانی و اوج افت و خیز هورمونها باشد، دلش کمی میلرزد، و از آنجا به بعد شروع میکند به فانتزی بافتن که این پسر موطلایی حتما فلانجور است و فلان اخلاق حسنه را دارد... و بعد در واقع عاشقِ فانتزیهای ذهنی خودش میشود، نه یک آدم واقعی.
من نمیفهمم چرا باید ما انقدر به نوجوانهایی که تازه دارند وارد دنیای بزرگسالی و رابطه با جنس مخالف میشوند دروغ بگوییم و فیلم سیاه و سفید را رنگی برایشان تعریف کنیم؟ میخواهیم فیلم و رمانمان پرفروش و جذاب شود، برای همین حاضر نیستیم اعتراف کنیم که عشق در یک نگاه چیزی جز یک مسخرهبازیِ کودکانه نیست، درواقع کمی تغییرات هورمونی ست که اگر محلش نگذاری دوباره به اعتدال میرسد و میرود پی کارش.
حالا هی برای نوجوانها از عشقهای سوزانِ در یک نگاه قصه ببافید و در عالم رویا غرقشان کنید... دیر یا زود واقعیت را میفهمند. من اما دلم برای آن بیچارههایی میسوزد که باورشان نمیشود اینها قصه است و زندگیشان را برای واقعی کردن این فانتزیها هدر میدهند.
چیستای داستان پستچی، یک دختر فوقالعاده احساساتی ست. بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ شناختی عاشق علیِ موطلاییِ داستان شده و علناً برایش غش و ضعف میرود(واقعا غش میکند ها!) و جلوی همه قربانصدقهاش میرود و برای رسیدن به علی مرزهای حماقت را تا کیلومترها جابهجا میکند. باز اگر یک شناختی بود که اینهمه شیدایی را توجیه میکرد یک چیزی...
بعد از آن بدتر این است که علی هم معلوم نیست برای چی عاشق چیستا شده؛ از آن مدل عاشقهای توی قصههای هزار و یک شب، داغ و توقفناپذیر. با آن دیالوگهای کلیشهای و تکراری که: آه شاهدخت من با اسب سپید میآیم و از چنگال اژدها نجاتت میدهم!
(ناگفته نماند که شخصیتپردازی علی همان تصویر فانتزیِ ایدهآل دخترها از مرد آینده است، بیکموکاست. از آن مردهایی که اصلا وجود خارجی ندارند!)
عشقی نامتعادل، دیوانهوار، غیرقابل تفسیر در بستر فرهنگی دهه شصت و بدون دلیلی مشخص و منطقی.
چیستا و علی کلا از دو دنیای متفاوتند. اگر دو دقیقه بیخیال تب و تاب عاشقانهشان بشوند این را میفهمند که هیچ حرف مشترکی با هم ندارند، حتی شاید در بعضی اصول با هم اختلاف نظر جدی داشته باشند و موی طلایی علی توی زندگی آب و نان نمیشود!
چیستا دختر بالاشهریِ یک خانواده اهل فرهنگ است، نویسنده است، روحیهاش هنری، لطیف و پرشور است و علی بچه پایینشهر، یک عملگرای اهل جنگ و مبارزه. ولی هیچکدام اینها را نمیبینند، از بس که غلیان هورمونها زیاد است!
مهشکن🇵🇸
#نقد_کتاب 📚 📔پستچی ✍️چیستا یثربی #نشر_قطره 🖋نقد به قلم: ش. شیردشتزاده دیشب قبل از خواب، بیحوصلگی
نصف کتاب همین حماقتها و غش و ضعفهای چیستاست و نصف دیگرش ترسیم دوگانه عشق یا وطن. این که علی باید برود ماموریت و چیستا باید منتظر بماند و هربار قبل رفتن پاپیچ علی بدبخت میشود که نرو. چیستا مثل یک دختربچه لوس است نه یک عاشق بالغ که بتواند ازخودگذشتگی نشان بدهد و از آن بدتر علی ست که به این سازهای چیستا میرقصد و ماموریت برونمرزی در سطح ملی را بخاطر این شاهزادهخانم رها میکند!
بماند که اصلا آنچه از نیروهای نظامی ایران و عملکردشان در بوسنی نشان داده، کلی حفرهی غیرمنطقی دارد و انگار جهان عرصه خالهبازیِ چیستا خانم است!
داستان در کل چند ظرفیتِ خوب برای داستانپردازی و پردازش بیشتر داشت که نویسنده نادیدهشان گرفت و ترجیح داد فقط به احساسات چیستا بپردازد. ظرفیتهایی مثل همین تفاوت علی و چیستا، جنگ بوسنی، ماجرای ریحانه و بیماریاش... اگر نویسنده بجای این که دائم در ذهن چیستا بنشیند و خیالبافیهای کودکانه او را بازگو کند، به این گرهها میپرداخت و وزن بیشتری در داستان به آنها میداد، میشد گفت یک داستان واقعی و درست و درمان نوشته که در دستهبندیِ ادبیات مقاومت میگنجد.
باز هم امیدوارم داستان واقعی نباشد، امیدوارم نویسنده این نقد را نخواند و اگر خواند ناراحت نشود. دست خودم نیست که عشق در یک نگاه برایم بیمعنا و غیرمنطقی ست و ترجیح میدهم مخاطبم را با کلیشههای عاشقانه تخدیر نکنم.
#کتاب_خوب_بخوانیم
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 209
امیدواریای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا میخشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟
- سلیقهت توی انتخاب عطر افتضاحه.
سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم.
ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم میزند.
-صبر کن...
هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بیحوصله میگویم: میخوام برم خونه.
-میشه قبلش منو برسونی خونه؟
دستانش میلرزند و عرقش هنوز خشک نشده.
-من؟
-اوهوم. حالم خوب نیست. نمیتونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد.
از هر جنبهای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر میرسد. حتی سادهترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایتکارِ دیوانه را پنهان کرده باشند.
میگویم: خب تاکسی بگیر.
-الان دیگه تاکسی گیر نمیاد.
خودش را کمی روی نیمکت جابهجا میکند و ملتمسانه به چشمانم خیره میشود.
-خواهش میکنم... فقط دم در خونه پیادهم کن. قرار نیست بیای تو!
با یک دست چاقوی ضامندارِ داخل جیب شلوارم را لمس میکنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز میکنم.
-باشه، سوییچ ماشینو بده.
لبخند بیرمقی روی چهره رنگپریدهاش مینشیند. سوییچ را میدهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کردهام راه میافتد.
***
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
گاهی احساس میکنم بعضی بزرگواران توی کانال عضو هستند که هربار یک ایرادی بگیرند و یه چیزی رو بهانه کنند برای تخریب!!
و برای همین نه رمانها رو درست میخونن(درحدی که نمیدونن اسم رمان خورشید نیمهشب هست نه رویای نیمهشب!)، نه متنها رو کامل و با دقت میخونن و سریع قضاوت میکنند...
من نگفتم به عشق اعتقاد ندارم، گفتم با عشق در یک نگاه و فانتزیهایی که نوجوان رو از زندگی واقعی دور میکنه مشکل دارم.
بارها هم شده که دوستان نقد کردند و ترتیب اثر دادم و تشکر هم کردم.
ولی اگه کلا به نظرتون من نویسنده خوبی نیستم برام سواله که چرا هنوز عضو کانال هستید؟😅
خب کانال رو ترک کنید که اعصابتون خورد نشه!
سلام
ممنونم از نظراتتون؛
بله درسته، اینطور نیست که بگم عشق کلا چیز بدیه و وجود نداره، فقط دارم میگم با فانتزی عشق در یک نگاه فریب نخورید... این که آدم توی نگاه اول یهو هورموناش بالا و پایین بشه به این معنی نیست که عشق زندگی و نیمه گمشدهش رو پیدا کرده!
من خیلی عاشقانه نمیخونم، ولی تا الان قشنگترین و پختهترین عاشقانهای که خوندم «منِ او» اثر رضا امیرخانی بوده. تنها عاشقانهای هست که خیلی تخت تاثیر قرارم داد.
بعدش هم عاشقانه «پنجشنبه فیروزهای» اثر خانم سارا عرفانی.
4_5985519981947786385.mp3
4.84M
🥀 این بزرگوار نمودار و نشانهی مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیش که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسیده است، با قدرت مُزَور و ریاکار خلیفهی عباسی، مأمون مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقبنشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همهی شیوههای مبارزهی ممکن، مبارزه کرد...
🖤 شهادت امام جواد(علیهالسلام) تسلیت باد.
#شهادت_امام_جواد
http://eitaa.com/istadegi