eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه‌های حضرت در کوفه و شام، شاهکاری در تحلیل جامعه‌شناختی‌اند. با مردم کوفه که امیرالمومنین علیه‌السلام را دیده و شناخته‌اند و برای امام حسین علیه‌السلام نامه فرستاده‌اند، از در عتاب و سرزنش وارد می‌شوند و با مردم شام که سال‌ها تحت تاثیر تبلیغات اموی بوده‌اند و شناخت درستی از اهل‌بیت ندارند، از در تبلیغ و روشن‌گری. این خطبه‌ها بیش از هرچیز، نشان از آگاهی سیاسی و اجتماعی حضرت دارد؛ نشان از حضور فعال و عفیفانه‌شان در اجتماع. حضرت افزون بر این که سردار همیشه پیروزِ جنگ روایت و رسانه‌اند، محافظ شخصی امام زمانشان و حامل مقام ولایت‌اند. آنچه تاریخ از ایشان نوشته است، نه شکستگی و آه و ناله، که اقتدار و شجاعت در برخورد با دشمنان امام است. دختری که در خانه امیرالمومنین علیه‌السلام تربیت می‌شود، نه یک دختر خانه‌نشین و ناآگاه، که یک دختر شجاع و فعال و آگاه است و توقع می‌رود دخترانی که در جامعه شیعه رشد می‌کنند نیز با همین الگو تربیت شوند؛ نه با الگوهای سنتی که زن را به حاشیه وقایع مهم می‌راند و ارزشی برای کنشگری او قائل نمی‌شود، یا الگوهایی که به مردواره شدن زن می‌انجامد. الگوی دختر شیعه، باید آن‌گونه باشد که حجب و عفاف زنانه را با عزت مجاهدانه درهم بیامیزد؛ باید آن‌گونه باشد که اقیانوسِ صبر و قله‌ی خردمندی و تدبیر باشد. اصلا حالا که به اینجا رسید، خوش‌تر آن باشد که سرّ دلبران/گفته‌آید در حدیث دیگران: "زینب کبری(سلام‌ الله‌ علیها) توانست به همه‌ی تاریخ و همه‌ی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ جنس زن را؛ این خیلی مهم است. به کوری چشم آن کسانی که چه در آن زمان، چه در دوره‌ی ما هر کدام به نحوی جنس زن را تحقیر می‌کردند و می‌کنند، زینب کبری توانست نشان بدهد علوّ مرتبه‌ی زن و عظمت قدرت روحی و عقلانی و معنوی زن را. این بزرگوار، زینب کبری(سلام ‌الله‌ علیها)، دو نکته را نشان داد: یک نکته اینکه زن می‌تواند اقیانوس عظیمی باشد از صبر و تحمّل؛ دوّم اینکه زن می‌تواند قلّه‌ی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر؛ اینها را عملاً زینب کبری(سلام الله علیها) نشان داد؛ نه فقط به آن عدّه‌ای که در کوفه و شام بودند؛ به تاریخ نشان داد، به همه‌ی بشر نشان داد." "اینكه گفته می‌شود در عاشورا، در حادثه‌ی كربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - كه واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در كربلا تمام شد. حادثه‌ی نظامی با شكست ظاهری نیروهای حق در عرصه‌ی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی كه موجب شد این شكست نظامیِ ظاهری، تبدیل به یك پیروزی قطعیِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب كبری‌؛ نقشی كه حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است. این حادثه نشان داد كه زن در حاشیه‌ی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. ...انسان زینب كبری را مشاهده می‌كند كه با یک عظمت خیره‌كننده و درخشنده‌ای در عرصه ظاهر می‌شود؛ كاری می‌كند كه دشمنی كه به حسب ظاهر در كارزار نظامی پیروز شده است و مخالفین خود را قلع و قمع كرده است و بر تخت پیروزی تكیه زده است، در مقر قدرت خود، در كاخ ریاست خود، تحقیر و ذلیل شود؛ داغ ننگ ابدی را به پیشانی او می‌زند و پیروزی او را تبدیل می‌كند به یك شكست؛ این كارِ زینب كبری است. زینب (سلام اللَّه علیها) نشان داد كه می‌توان حجب و عفاف زنانه را تبدیل كرد به عزت مجاهدانه، به یك جهاد بزرگ." (بیانات رهبر حکیم انقلاب) علیهاالسلام https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 65 -مثل این که یه نفر ونتیلاتور رو دستکاری کرده بود؛ ولی پرستار به موقع رسید. درواقع نمی‌خواست خانمم رو بکشه، می‌‌خواست تهدیدم کنه که می‌تونه این کار رو انجام بده. -مطمئنی کار خودش بود؟ -آره، بعدش زنگ زد و گفت. دوباره سرش را در پناه دست‌هایش گرفت. -می‌خواد عصبیت کنه. -می‌دونم. ولی الان خوبم. فقط بگید چکار کنم. می‌دونم الکی جریان فشنگ‌ها رو بهم نگفتید. یک نفس عمیق کشید. دستش را محکم کشید روی صورتش و گفت: کار کردن درحالی که به همه شک داری خیلی سخته. غیرممکنه. عباس بنده خدا چه کشید...! -عباس؟ -همون که بهت گفتم. اونم تو همچین شرایطی بود. جونش رو گذاشت سر این قضیه. -آخرش چی شد؟ -وقتی موفق شد که دیگه خودش نبود موفقیتش رو ببینه. از نیمکت برخاستم. دست‌هایم را داخل جیب شلوارم بردم و گفتم: خب، پس خوبه! *** من می‌دانستم نقطه شروع دایره کجاست. و حسین هم می‌دانست؛ خودم به او گفته بودم. نقطه شروع دایره، جایی در پیچ و خم‌های مغزش گم شده بود و نمی‌دانستم باید چکار کنم که آن را به یادش بیاورم. انقدر فکرهای بیهوده توی ذهنش بود که نقطه شروع دایره پیدا نبود و راهی نداشتم که آن را از پس آن افکار بیرون بکشم. دلم می‌خواست دست‌های زمینی‌ام به شانه‌هایش می‌رسید تا تکانش می‌دادم و از او می‌خواستم از این خواب عمیق بیدار شود، به‌جای انتقام و کینه، درست فکر کند و نقطه آغاز دایره را پیدا کند؛ ولی حسین در دایره بزرگ‌تری سرگردان بود؛ در دایره حصاری که دور خودش کشیده بود. *** زن را بعد از آن سوءقصد به یکی از خانه‌های امن آورده بودیم. من معتقد بودم باید خانه را عوض کنیم و جایی ببریمش که هیچ‌کس خبر نداشته باشد؛ اما کمیل اصرار داشت زن تروریست را جابه‌جا نکنیم و من از این تصمیمش حرص می‌خوردم؛ ولی جایی برای اعمال نظر نداشتم. اولا او سرتیم بود و دوما هردو به اندازه‌ای بهم ریخته بودیم که حوصله دعوا نداشته باشیم. کمیل هم دلایل خودش را داشت: نمی‌خواست کسی بفهمد او به بچه‌های خودمان مشکوک شده. فعلا نقشه این بود که خودمان را به خریت بزنیم. کمیل تکرار کرد: خانم...! دقت کن. بهم بگو چطوری وارد ایران شدی؟ کسی همراهت بود؟ کلافه بودم و هوای اتاق کمی دم داشت؛ با این که سیستم تهویه تمام تلاشش را می‌کرد. روی یک صندلی آهنی، کنار در نشسته بودم و چشمانم روی صفحه تبلت و میان فیلم دوربین‌های بیمارستان، دنبال آن ناشناس می‌گشت؛ ولی گوشم به کمیل بود. زن هنوز در مرز باریک بین هشیاری و بیهوشی بود و روی تخت دراز کشیده بود. صورتش کدرتر و تکیده‌تر از قبل بود و لب‌هایش خشک. پزشک‌ها مطمئن بودند ایدز دارد و دیگر نمی‌توان کاری برایش کرد. صداهایی از گلویش درمی‌آمد و خرخر می‌کرد، گاهی هم حرفی نامفهوم می‌زد؛ ولی چیز به درد بخوری از آن در نمی‌آمد. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محاله یه رمان جنایی/ترسناک/رازآلود بریتانیایی بخونی، که توش یه زن و شوهر باشن و اون زن و شوهر به هم خیانت نکرده باشن!😐 یعنی اصلا خیانت بین زوجین عنصر اصلی رمان‌های جنایی و رازآلود بریتانیاییه، حداقل تا جایی که من خوندم و یادم میاد(مگر اینکه توی داستان اصلا زن و شوهر نداشته باشیم🙄). حتی وقتی فکر می‌کنی ماجرا هیچ ربطی به این قضیه نداره هم آخرای داستان می‌فهمی که ربط داره، خوبم داره!😐 پ.ن: امروز صبح رمان «سنگ، کاغذ، قیچی» رو تموم کردم.
📚 خط مقدم📘 ✍🏻 فائضه غفار حدادی 📍معرفی به قلم: عارفه فاتح از زمانی که اسرائیل به ایران حمله کرده، مثل دفعات قبل هرروز و هرشب منتظر حمله موشکی سپاه به اسرائیل هستیم. . به راحتی از فرماندهان سپاه درخواست زدن موشک می‌کنیم. . ولی چی شد که به این سطح از فناوری ساخت انواع موشک‌های فراصوت و نقطه‌زن و قاره‌پیما رسیدیم؟ . یه زمانی تو شرایطی که حتی سیم‌خاردار هم برای دفاع از کشور و مردممون نداشتیم(البته از نظر مادی می‌گم، ما مهم‌ترین چیز یعنی خدا رو داشتیم)، یه کسی به اسم حسن طهرانی مقدم، شد فرمانده یگان موشکی سپاه! یگانی که اصلا موشک نداشت! و اصلا متخصص موشکی هم نداشت! . یه زمانی ما نه خود موشک رو داشتیم، نه علم ساختش رو، و نه کسی به خاطر تحریم بهمون می‌فروخت، و نه علمش رو حاضر بود به ما یاد بده. . ولی حسن آقای طهرانی مقدم با اعتقاد به این جمله که خدا میگه: «شروع کن، یک قدم با تو / تمام گام‌های مانده‌اش با من»، به خاطر هموطن‌هاش که زیر موشک‌های دشمن بعثی به خاک و خون کشیده می‌شدن، تلاش کرد تا هم موشک بخره و هم به فناوری ساخت موشک برسه؛ ولی مگه به این راحتی بود؟؟ هیچ‌کس این فناوری رو در اختیار ما نمی‌ذاشت! پس چطوری تونست؟ چطوری یگان موشکی رو به جایی رسوند که موشک فراصوت و نقطه‌زن داشته باشیم؟ به جایی رسوند که مثلا ابرقدرت دنیا که آمریکا باشه، میاد بهمون التماس میکنه که می‌شه جواب حمله‌ی اسرائیل رو ندی؟؟!!😎 اگه می‌خوای بدونی داستان پر فراز و نشیب فناوری موشک ما چطور شروع شد، حتماً «خط مقدم» رو بخون. یه داستان خیلی جذاب و امیدبخش!✨🇮🇷 @istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 66 توی بیمارستان، این را می‌دیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشت‌تر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آی‌سی‌یو می‌شود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشم‌ها را نمی‌شد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همان‌طور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال. تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسین‌برانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همان‌طور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود. کسی را اجیر نکرده بود. این می‌توانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمی‌توانست با شبکه‌اش ارتباط بگیرد یا به آن‌ها اعتماد کند. به هرحال به نظر می‌رسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام می‌دهد که وظیفه نوچه‌هاست، یعنی کسی دور و برش نمانده. در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمی‌دانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او می‌تواند از لحظه‌لحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است. -خانم... خواهش می‌کنم جواب منو بده. صدای منو می‌شنوی؟ «اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: می‌خوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟ زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمه‌باز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچه‌م... بچه‌م مریضه... کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کرده‌اش کشید. -من قول می‌دم برم بچه‌تو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ می‌دونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟ زن باز هم نالید. -بچه‌م... فلجه... نمی‌تونه... نفس کم آورد و جمله‌اش ناتمام ماند. عفونت داشت می‌بلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده. کمیل مستاصل گفت: جون بچه‌های دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش می‌کنم جوابمو بده. یک قطره اشک از چشم‌های زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچه‌مو پیدا کنین. کمیل امیدوارتر شد. -باشه باشه، پیداش می‌کنم. تو جواب منو بده، منم بچه‌تو پیدا می‌کنم. کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود. -می‌تونین پیداش کنین؟ -اگه بهم کمک کنی آره. چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستری‌ای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان. به نفس‌نفس افتاد. کمیل بی‌صبرانه روی صندلی جابه‌جا شد تا ادامه حرف زن را بشنود. -اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمی‌شناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن... انگار جرقه‌ای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچه‌ت الان کجاست؟ پیش کیه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 66 توی بیمارستان، این را می‌دیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشت‌تر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آی‌سی‌یو می‌شود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشم‌ها را نمی‌شد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همان‌طور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال. تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسین‌برانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همان‌طور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود. کسی را اجیر نکرده بود. این می‌توانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمی‌توانست با شبکه‌اش ارتباط بگیرد یا به آن‌ها اعتماد کند. به هرحال به نظر می‌رسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام می‌دهد که وظیفه نوچه‌هاست، یعنی کسی دور و برش نمانده. در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمی‌دانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او می‌تواند از لحظه‌لحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است. -خانم... خواهش می‌کنم جواب منو بده. صدای منو می‌شنوی؟ «اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: می‌خوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟ زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمه‌باز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچه‌م... بچه‌م مریضه... کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کرده‌اش کشید. -من قول می‌دم برم بچه‌تو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ می‌دونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟ زن باز هم نالید. -بچه‌م... فلجه... نمی‌تونه... نفس کم آورد و جمله‌اش ناتمام ماند. عفونت داشت می‌بلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده. کمیل مستاصل گفت: جون بچه‌های دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش می‌کنم جوابمو بده. یک قطره اشک از چشم‌های زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچه‌مو پیدا کنین. کمیل امیدوارتر شد. -باشه باشه، پیداش می‌کنم. تو جواب منو بده، منم بچه‌تو پیدا می‌کنم. کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود. -می‌تونین پیداش کنین؟ -اگه بهم کمک کنی آره. چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستری‌ای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان. به نفس‌نفس افتاد. کمیل بی‌صبرانه روی صندلی جابه‌جا شد تا ادامه حرف زن را بشنود. -اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمی‌شناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن... انگار جرقه‌ای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچه‌ت الان کجاست؟ پیش کیه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درباره اهدای طلا، خیلی از عزیزان پرسیده بودند که اگر خانواده‌مون راضی نبودند و گفتند خودت نیاز داری چطور؟ یادتون باشه خدا به هرکس به اندازه توانش تکلیف داده. پس خودتون رو سرزنش نکنید، هرقدر می‌تونید کمک کنید. طلا هم اگه نشد پول بدید، حتی می‌تونید کلاه و شال گردن ببافید و بفرستید. مهم نیست که چقدره، مهم اینه که نیت ما برای خدا خالص باشه. اینجاست که خدا به صدقات ما(هرقدر هم کم باشه) برکت میده و زیادش می‌کنه. اگه طلایی که دارید مال خودتونه و خانواده هم قبول دارن که این مال خودتونه و اختیارش هم با خودتون هست، دیگه خودتون تصمیم بگیرید. اگه فکر می‌کنید تنها سرمایه زندگیتونه، می‌تونید همه‌ش رو اهدا نکنید، اجازه بدید یه بخشیش بمونه برای خودتون(منم همه هدایای عقد رو اهدا نکردم). ان‌شاءالله خدا به همون قسمتی که برای خودتون نگه داشتید هم انقدر برکت بده که بازم ازش انفاق کنید. ولی خب اگه فکر می‌کنید خانواده راضی نیستن یا ممکنه مشکل درست بشه، لازم نیست حتما طلا اهدا کنید، راه‌های دیگه هم برای کمک هست. گاهی هم این وسوسه شیطانه که میگه: "این یه ذره پول یا طلا که تو داری به درد نمی‌خوره" یا "پول کمه، باید حتما طلا باشه و منم که نمی‌تونم طلا بدم" و اینطوری کاری می‌کنه که ما کلا به جبهه مقاومت کمک نکنیم. به کم و زیادش نگاه نکنید، مهم اینه که در راه خدا باشه، مهم اینه که طرف درست تاریخ ایستاده باشیم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۶۷ انگار جرقه‌ای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچه‌ت الان کجاست؟ پیش کیه؟ کمیل که دید من به سمت زن خیز برداشته‌ام، نگاه هشداردهنده‌اش را به سمتم نشانه رفت. می‌ترسید به تلافی هانیه، بلایی سر زن بیاورم؛ ولی من انقدر احمق نبودم که راه رسیدن به آن عوضی را بر خودم ببندم. آن زن هم به هرحال می‌مُرد. گریه زن حالا به هق‌هق تبدیل شده بود. -نمی‌دونم. باهام اومد ایران، ولی وقتی رسیدیم اصفهان ازم جداش کرد. -کی؟ کی بچه‌ت رو جدا کرد ازت؟ -اسمش رو نمی‌دونم. بهش می‌گفتیم عمو. در چند قدمی یک کشف بزرگ بودم و نزدیک بود از هیجان قلبم را بالا بیاورم. کمیل بدون این که پلک بزند به ما خیره بود. پرسیدم: خب چه شکلی بود؟ -پیر بود... خیلی پیر هم نه... موهاش جوگندمی بود ولی سرحال بود. درشت هم بود. کمیل به من نگاه کرد و با حرکت ابروها، خواست بگوید: نکنه خودش باشه؟ صدای ضبط شده‌ی ناشناس را از روی تبلت برای زن پخش کردم. -صداش این شکلی بود؟ زن اخم کرد و به صدا گوش سپرد. بعد از چند لحظه با تردید لب زد: فکر کنم. بعید نبود؛ خودش بود. هیجان‌زده پرسیدم: خب دقیقا بگو چه شکلی بود؟ زن لب گزید. -نمی‌دونم. -یعنی چی؟ مگه با تو نبود؟ زن با کلافگی به پیشانی‌اش چین داد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. نزدیک بود دوباره بغضش بترکد. -همیشه ماسک روی صورتش بود. فقط چشماشو دیدم. وا رفتم؛ اما کمیل پرید وسط حرف زن: پوستش چطوری بود؟ چشماش چه شکلی بود؟ اینا رو می‌تونی بگی؟ زن سرش را تکان داد. همین هم غنیمت بود. زن دوباره اخم کرد تا فکر کند و بعد از چند لحظه گفت: صورتش آفتاب‌سوخته بود، ولی... خیلی تیره نبود. چشماش هم... چشماش خیلی ریز بودن... و رنگشون... ترسناک بود... بچه‌م همه‌ش ازش می‌ترسید. -چه رنگی بود؟ -نمی‌دونم... یه چیزی بین سبز و خاکستری... کدر بود. کمیل زیر لب حرف زن را تکرار کرد. گفتم: ابروهاش چطور؟ -خیلی پرپشت نبود، خاکستری هم بود. -چیز دیگه‌ای ازش نمی‌دونی؟ این که اصلا کی بود و چرا همراه شما بود؟ زن باز هم ابروهایش را به هم نزدیک کرد. سینه‌اش خس‌خس می‌کرد و عرق پیشانی‌اش را پر کرده بود. سکوتش طولانی شد. خواستم حرفی بزنم که گفت: نه، اصلا نمی‌شناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمی‌زد. فقط می‌گفت باید چکار کنم. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا