eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
515 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چه دعای قشنگی. ان‌شاءالله به حق امام حسین علیه السلام چنین اتفاقی بیفته. حالا هم هرکس این پست رو دید یه صلوات بفرسته برای استجابت دعای این کاربر عزیز.
سلام همچنین. برنامه خاصی استفاده نمی‌کنم و سراغ ندارم، توی نرم‌افزار Word فایل رو با فرمت پی‌دی‌اف ذخیره می‌کنم.
سلام این قطعا عنایت خود شهید حججی بوده. ان‌شاءالله شهدا دست همه ما رو بگیرند.
سلام من نمی‌تونم قطعی پیشنهاد بدم که ثبت‌نام کنید یا نه. اساتید انقلابی و خوبی در باغ انار هستند که واقعا متعهدانه تدریس می‌کنند. هزینه کلاس‌ها هم نسبت به جاهای دیگه خیلی کم‌تره؛ ضمن این که بخاطر شرایط کرونا، کلاس مجازی خیلی ایمن‌تر هست. اما طبیعی هست که بخاطر مجازی بودن کلاس، کیفیت آموزشی هم کم‌تر باشه و بالاخره مشکلات خودش رو داره این که در کلاس‌های باغ انار رشد بکنید به تلاش خودتون بستگی داره، اگر ثبت‌نام کنید ولی فقط در گروه عضو باشید و تمرینات رو انجام ندید و فعالیت نکنید، قطعا فایده نداره. دیگه باید بسته به شرایط خودتون بسنجید که شرکت بکنید یا نه.
سلام چندتا از رفقای شهید خودم رو معرفی می‌کنم. ۱. شهید زهره بنیانیان؛ متولد ۱۳۳۳، در اصفهان. با یک واسطه شاگرد بانو مجتهده امین بودند. فراز و نشیب های زیادی توی زندگی‌شون داشتند، تکواندوکار بودند، در حدود بیست سالگی به سوریه رفتند و آموزش‌های چریکی دیدند و به ایران برگشتند تا علیه شاه مبارزه کنند. مربی دفاع شخصی بانوان بودند و بعد از ازدواج هم به مبارزات خودشون ادامه دادند، بعد از انقلاب همراه همسرشون در یک عملیات شرکت می‌کنند تا یکی از خونه‌های تیمی منافقین رو در فولادشهر زیر ضربه ببرند و در همون عملیات درحالی که باردار بودند شهید می‌شن. کتاب رو درباره ایشون نوشتند. ۲. شهید محسن فرج‌اللهی. متولد ۱۳۶۵ در خرم‌آباد. روحیه لطیفی داشتند و خیلی به خودسازی مقید بودند. باید زندگی ایشون رو در کتاب «سکوت آرامم نمی‌کند» بخونید. ایشون از پاسدارهایی بودند که در پادگان امام علی علیه‌السلام خرم‌آباد مشغول خدمت بودند و ۲۰ مهر ۸۹ در اثر انفجار سامانه موشکی به شهادت رسیدند. ۳.شهید زینب کمایی؛ متولد ۱۳۴۶ در آبادان، اسم اصلی شهید میترا بود که به زینب تغییرش داد. یک دختر مهربان، باگذشت و دلسوز که خیلی بیشتر از سن خودش می‌فهمید و خودسازی می‌کرد. جنگ که شد همراه خانواده ش به شاهین‌شهر اومد. مطالعه بالایی داشت و سعی می‌کرد توی مدرسه مبلغ اسلام و انقلاب باشه. انقدر فعال بود که بارها تهدید شده بود. بخاطر همین فعالیت‌ها بود که شب عید، منافقین در راه بازگشت از مسجد ترورش کردند. همه خواهر و برادرهای زینب جبهه بودند اما فقط زینب که پشت جبهه بود شهید شد.کتاب «من میترا نیستم»درباره زینبه.
سلام بنده کلاس آقای اسماعیل واقفی رو به طور مجازی شرکت می‌کنم اما تا قبل از اون کلاس نرفتم. قطعا بدون کلاس هم می‌شه نوشت؛ به شرطی که زیاد مطالعه کنید، تمرین و پشتکار داشته باشید و از نقدها استفاده کنید
✅ این طرح(ولایت)بایستی فراگیر شود. امام خامنه ای مدظله العالی 🔻 آغاز ثبت نام دوره های مجازی 🇮🇷 ١۴٠٠🇮🇷 🔸 ویژه برادران وخواهران غیرحوزوی (١٨تا۴۵سال) و... 🔰ثبت نام: تا ٢٠ مردادماه 🌐 hamzevasl.ir آدرس کانال‌ ها: 🆔 eitaa.com/hamzevasl 🆔 t.me/hamzevasl 🆔 ble.ir/hamzevasl 🆔 instagram.com/hamzevasl ╰─═✧✿🇮🇷✿✧═─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز فرا رسیدن ماه محرم رو تسلیت عرض می‌کنم. امیدوارم خداوند به همه ما توفیق عزاداری با بصیرت بده. از امشب به مدت ده شب، هیئت مجازی بسیار کوچکی داریم. به احترام این هیئت، در این ده شب فقط یک قسمت از رمان تقدیم شما می‌شه. به اضافه یک جلسه سخنرانی از آقای پناهیان و یک مداحی‌. ان‌شاءالله برای ما هم دعا کنید...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 23 خوشحالم که گفتن این جملات هم چیزی از ترسش کم نکرد و با همان چشمان سرخ و ترسیده، گفت: کن حذراً جداً. (خیلی مواظب باش.) -إی. و أنت ایضاً. (باشه. تو هم همینطور.) بالاخره کله پشمالویش را از شیشه پنجره می‌کشد بیرون. نفس عمیقی می‌کشم. بوی عرقش داشت خفه‌ام می‌کرد. برایش دست تکان می‌دهم و راه می‌افتم. وقتی از دیدرسش دور می‌شوم، کمیل می‌گوید: تو باید بازیگر می‌شدی عباس. چقدر بامزه اسکلش کردی! تازه یادم می‌افتد برای شنیدن حرف‌های مرد داعشی، شادیِ بعد از گل نکرده‌ام. خنده روی صورتم پهن می‌شود و سر به آسمان می‌گیرم: نوکرتم خدایا. دمت گرم. خیلی خوبی، خیلی مشتی هستی که این‌طوری حالشونو گرفتی. خودت نابودشون کن. چشمانم از خواب‌آلودگی می‌سوزند. کمیل می‌گوید: نماز شب بخون که خوابت نبره. خیلی زور داره که یه قدمی شهادت باشی، بعد تصادف کنی و بمیری! راست می‌گوید. شروع می‌کنم به نماز شب خواندن. من بدون شهادت این جان را به هیچ‌کس نمی‌دهم؛ مفت که نیست! *** مادر با این که مخالفتی با رفتنم نداشت و تشویقم هم می‌کرد، وقتی دید سوریه نرفته‌ام خوشحال شد. خیلی بروز نداد؛ ولی از چشمانش می‌فهمیدم که بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند. مادر است دیگر؛ هرچند مادر من شیرزنی ست برای خودش. از وقتی آمده بودم خانه، مادر مثل پروانه دورم می‌چرخید. آبمیوه‌گیریِ خراب را هم گذاشته بود مقابلم و داشتم با پیچ‌گوشتی بهش ور می‌رفتم تا بتوانم راه درست کردنش را پیدا کنم. همیشه همین‌طور بوده و هست؛ وقت‌هایی که خانه‌ام، باید وسایل خراب را تعمیر کنم، خریدها را انجام بدهم و به درد و دل اعضای خانواده هم برسم؛ ناسلامتی پسر بزرگ خانواده‌ام! کار آبمیوه‌گیری که تمام شد، صدای اعلان گوشی‌ام درآمد. قبل از این که بروم سراغ گوشی، دل و روده آبمیوه‌گیری را جمع و جور کردم و گذاشتم روی اپن، جلوی مادر: بفرمایید مامان جان، این صحیح و سالم. مادر مثل همیشه ذوق کرد: الهی من فدای اون دستای با برکتت بشم که به هرچی می‌خوره درست می‌شه. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و لبخند زدم: ما مخلص شماییم مامان جان. دراز کشیدم روی مبل و تلگرام را باز کردم. از این که یک نرم‌افزارِ صهیونیستی و جاسوس روی گوشیِ غیرکاری‌ام بود، احساس خوبی نداشتم. نصبش کرده بودم برای رصد گروه‌هایی که پایشان در پرونده گیر بود و می‌خواستم هرچه زودتر پرونده را ببندم و دیلیت‌اکانت کنم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
1_52454317.mp3
13.24M
خجالت می‌کشم که من، سرم رو تنمه ...🖤💔 شب اول را با صدای شهید مدافع حرم حسین معزغلامی شروع کنید...🌿
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 24 وارد گروه شدم؛ حدود هفتاد، هشتادتا پیام آمده بود. با حوصله شروع کردم به خواندنشان: سمیر: شیعیان مرتدند. حکومت شیعیان هم مرتده، مشرکه. ما با شرک می‌جنگیم، با مشرکین می‌جنگیم، با منافقین و مرتدین می‌جنگیم و پیروزی با ماست ان‌شاءالله. چند نفر هم پشت سرش، تاییدش کرده بودند و بازار توهین و حرف‌های زشت داغ بود. هرکسی رجزی می‌خواند و سمیر تاییدش می‌کرد. اصلاً حرف استدلالی مطرح نمی‌شد؛ فقط هیجانات و احساسات. وسط این حرف‌ها، یک نفر پیام داد: دم همه‌تون گرم؛ ولی یه سوال برام پیش اومده. چرا با اسرائیل نمی‌جنگید؟ خب اونا کافرن، سرزمین مسلمون‌ها رو هم اشغال کردن! پیامش شاخک‌هایم را حساس کرد؛ انقدر که انگشت شصتم، پروفایلش را لمس کند و بروم ببینم کیست. اسمش را گذاشته بود نامیرا. عکسی هم برای پروفایلش نگذاشته بود. نمی‌شد بفهمم دختر است یا پسر. سمیر پیام نامیرا را ریپلای کرده بود: مشرکین و مرتدین، از کافران هم بدترن. ما اول مرتدها و رافضی‌ها رو می‌کشیم. هیچ پیامی بعدش نیامد؛ اما در نوار آبی رنگ بالای گروه نوشته شد: نامیرا در حال نوشتن... و بعد، پیامِ بعدی‌اش در پاسخ به سمیر آمد: خب تکلیف مردم اهل‌سنت که توی کشورهای اسلامی هستن چی می‌شه؟ اونا که مشرک نیستن! نه؛ مطمئن شدم این نامیرا یک چیزیش می‌شود و آمده است که خونش توسط تکفیری‌ها مباح اعلام شود! باز هم کسی پیام نمی‌فرستاد؛ بجز سمیر که نوشت: برای ما شیعه و سنی فرق نداره. هرکسی که در بیعت حضرت امام ابوبکر بغدادی نباشه، مشرک و مرتده. ناخودآگاه صورتم در هم رفت. آخر اسم یک آدم ملعون و خونخواری مثل ابوبکر بغدادی(رهبر داعش) را با پسوند امام صدا می‌زنند؟ نامیرا سریع جواب داد: آخه چرا؟ این‌طوری تقریباً اکثر مسلمون‌ها باید بمیرن! سمیر جوابش را نداد؛ خیلی سریع یک فایل صوتی فرستاد که زیر آن نوشته بود: صدای امام ابوبکر بغدادی صدای خداست. و بعد هم گروه را بست و پیام‌های نامیرا را حذف کرد؛ به همین راحتی. من اما حسگرهای مغزم روی اکانت نامیرا حساس شده بود. قبلا هم دیده بودم بچه شیعه‌ها بیایند داخل گروه و کمی با مدیران دعوا کنند آخرش هم حذفشان کنند؛ اما نامیرا فرق داشت. حرف‌هایش مثل قبلی‌ها نبود؛ یعنی پیدا بود که می‌خواهد حساب‌شده‌تر رفتار کند. فردای همان روز، کارهای اداری‌اش را انجام دادم که امید بیاید پیش خودم و در این پرونده کمکم کند. امید نشسته بود در اتاقش و مثل همیشه، چشم‌های قهوه‌ای‌اش را کرده بود توی مانیتور. بدون در زدن وارد شدم و گفتم: سلام امید. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
🎵دوباره باز داره میاد بوی محرم . . .
💞 💞 📖 جد پدری‌ام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلی‌اش از معماری و بنایی تامین می‌شد. بهش می‌‌گفتند اوس مَمِد(اصفهانی‌ها تلفظ دقیقش را می‌دانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیده‌ام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند. از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار می‌شد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم می‌رفتیم تعزیه را نگاه می‌کردیم. بابا می‌گفت این شعرهایی که تعزیه‌خوان‌ها می‌خوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده می‌شود؛ از سال‌ها پیش. با این وجود، تازه فهمیده‌ام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محله‌مان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر می‌ایستادند پای کار و مراسم‌های تعطیل شده را احیا می‌کردند. دعوت تعزیه‌خوان‌ها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد! پدربزرگم آن زمان‌ها بچه بوده. خودش برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت:« محرم در زمستان بود و زمستان‌ها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیه‌خوان‌ها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده! بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد این‌جا تعزیه بخونه رو که نمی‌شه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچه‌ش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه! مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسردایی‌هایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمی‌دانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسردایی‌هایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پول‌ها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده. پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پول‌ها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟ پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟» من استاد محمد را ندیده‌ام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمی‌آورد. اما یک چیز را درباره او می‌دانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمی‌افتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیه‌السلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش باز مانده. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانواده‌های شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادی‌السلام است. انقدر خوب که تعزیه‌ای که راه انداخت، هنوز پابرجاست... شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد می‌نویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصه‌ای باشد که برای ناهار تعزیه‌خوان‌ها خورد. شاید اگر دغدغه‌اش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمی‌شناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش می‌شد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که می‌ماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد. کاش ما هم بمانیم... پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 25 حواسش نبود؛ اصلاً نفهمید. وقتی رسیدم بالای سرش و حکم ماموریت را گذاشتم روی میز، تازه متوجه حضورم شد و لب‌هایش کش آمدند: به! سلام عباس جون! شما کجا این‌جا کجا؟ مگه قرار نبود الان سوریه باشی؟ چی شد پس؟ آخ دلم می‌خواست بزنم لهش کنم...داغ دلم تازه شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فضولیش به تو نیومده عزیزم. شما فعلاً نیروی منی، کارت دارم. مزه هم نریز. سعی کرد خنده‌اش را جمع و جور کند و نگاهی به حکم بیندازد. خنده‌خنده گفت: آقا چرا با من این کار رو می‌کنین؟ من نمیام زیر دست تو، تو خطرناکی. و بلند خندید؛ اما من انقدر ذهنم درگیر پرونده بود که فقط لبخند زدم. امید از پشت شیشه کلفت عینکش نگاهم کرد؛ چشمانش مثل همیشه قرمز بودند. یعنی نشد من این بشر را ببینم و چشمانش به خون ننشسته باشند؛ بس که بی‌خوابی می‌کشد و در صفحه مانیتور نگاه می‌کند. گفت: خب، فرمایش؟ کاغذی را گذاشتم روی میزش و گفتم: می‌خوام دل و قلوه این اکانت‌ها رو برام بکشی بیرون؛ تا ظهر هم وقت داری. باشه؟ نگاهی به کاغذ انداخت و لب‌هایش را کج و کوله کرد: الان مثلاً بگم نمی‌شه، فایده داره؟ زدم سر شانه‌اش: آفرین پسر خوب. خوشم میاد گیراییت بالاست! دمش گرم...سر ظهر هرچه می‌خواستم را در آورده و فرستاده بود روی سیستمم. فایل را باز کردم. درباره اکانت سمیر نوشته بود: سمیر خالد آل‌شبیر، متولد امارات متحده، فعلاً ساکن ایران. پدرش از تجار اماراتیه و مادرش عربستانی. بیست و نُه ساله، مجرد. دانشجوی الکترونیک دانشگاه ملی اردن بوده؛ ولی وسط کار رها کرده و رفته عربستان و اون‌جا تحصیلات دینیش رو در حوزه‌های علمیه سَلَفی ادامه داده. الان دو سال هست که اومده ایران. پدر و مادرش هم امارات زندگی می‌‌کنند. سوءسابقه نداره؛ ولی قبل از ورودش به ایران، با سلفی‌ها ارتباط داشته و ارتباط و هواداریش نسبت به جریان سلفی رو بارها به اشکال مختلف ابراز کرده. نمی‌دانم چرا؛ ولی سمیر به نظرم آدم بی‌اهمیت و نچسبی آمد. با وجود این که داشت با حرف‌ها و شبهه‌هایش، جوان‌های کنجکاو را می‌کشاند به سمت داعش و یک کانال چندهزارنفری و سوپرگروه را سر انگشتش می‌چرخاند، با این که حتم داشتم در اردن و عربستان، فقط با سلفی‌ها در ارتباط نبوده و حتماً سرویس‌های امنیتی بیگانه هم دارند ساپورتش می‌کنند که انقدر شاد و خندان فعالیت می‌کند، باز هم مطمئن بودم سمیر فقط یک ویترین و پوشش است. اصلاً اگر سمیر مهره اصلی و مهم بود که پرونده می‌شد هلو بپر توی گلو و لازم نبود انقدر همه چیز را امنیتی نگاه کنیم! رفتم سراغ نفر بعدی؛ یک حساب کاربری با نام جلال که او هم مدیر گروه بود؛ ولی کم‌تر حرف می‌زد و بیشتر در نبود سمیر، کسانی که انتقاد می‌کردند را از گروه حذف می‌کرد، مطلب می‌‌گذاشت و گاهی گروه را می‌بست: شماره به نام فردی به نام جلال کریمی، متولد و ساکن ایران، شهد اصفهان. متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
Shab2Moharram1392[06].mp3
8.52M
فرات از تماشای ساقی، همه اشک بی‌اختیار است...
💞 💞 📖 به جدِّ جدِّ من می‌گفتند اوسا آقاجان. نمی‌دانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که می‌دانم در عصر قاجار زندگی می‌کرده. این‌طور که از مسن‌ترهای فامیل شنیده‌ام و آن‌ها هم از پدربزرگشان شنیده‌اند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازده‌تا پسر هم داشته، بخاطر همه این‌ها هم، همه ازش حساب می‌بردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در می‌افتاده، حتی با گماشته‌های پادشاه قاجاری. شنیده‌ام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان می‌گفتند این‌ چوب‌ها را بفروش، پول خوبی گیرت می‌آید. اوسا آقاجان اما نمی‌فروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید می‌رفتند یک محله دیگر. اوسا آقاجان درخت‌های باغش را قطع کرد. همه فکر کردند می‌خواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوب‌ها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون می‌خرنشون! اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه می‌ده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟ هیچ‌کس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد. اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. می‌گفتند رفته کربلا، همان‌جا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمی‌دانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیه‌السلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد. آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتی‌ها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمه‌گاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله می‌کنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید. آقای ما باغیرت است، آقای غیرتی‌هاست. غیرتی‌ها را خوب می‌خرد. کاش ما را هم بخرد...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 26 این هم خیلی چنگی به دلم نمی‌زد. مهره‌های این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛ پس حتماً حرفه‌ای و عملیاتی نبودند. باید می‌رفتم سراغ پرینت پیام‌ها و حسابشان؛ شاید از آن‌ها چیزی در می‌آمد؛ اما قبل از آن، رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا. امید نوشته بود: خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری. راستش را بخواهید، این از همه برایم عجیب‌تر بود! فکر نمی‌کردم کسی که هرشب می‌آید و یکی دوتا سوال چالشی اما حساب‌شده در گروه می‌پرسد و بحث راه می‌اندازد، یک دختر باشد. حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان می‌داد خودش است. از یادآوری خانم رحیمی لبخند روی لبم پهن می‌شود؛ از آن لبخندها آدم را لو می‌دهد و همه می‌فهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمی‌فهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت می‌آیی که رسوا شده‌ای! الان، این‌جا و در تنهاییِ جاده، هیچ‌کس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد. -اوهوی! پس من این‌جا هویجم؟ صدای کمیل باعث می‌شود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم. کمیل می‌گوید: نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو می‌شناسم...حالا واقعاً دوستش داری؟ نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرف‌ها را خط کشیده‌ام؛ حداقل تا قبل از دیدن او. من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمی‌کنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمی‌توانم؛ یادم نیست. کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار می‌روم و آخرش می‌رسم به یک کلمه: نمی‌دونم! -نمی‌دونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر می‌کنی یعنی... احساس می‌کنم گوش‌هایم داغ شده‌اند. دستی روی صورتم می‌کشم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. کمیل که غریبه نیست؛ شاید اگر زنده بود زودتر از این‌ها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم. دوباره تشر می‌زند: مگه الان زنده نیستم؟ به مِن‌من می‌افتم: چرا...ولی... خودش حرفم را کامل می‌کند: الان انقدر زنده هستم که شماها نمی‌فهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زنده‌هاست! از حرف‌هایش سر در نمی‌‌آورم: مگه زنده بودن هم درجه داره؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
Final Master_Khalaji_Vaghde Del.mp3
7.85M
💚•سلام...امام حسینِ من 💚🌿!• مداحیِ تسکین‌دهندهٔ‌ دل -باصدای‌ ـــــــــــــــــــــــــ✨🖤ــــــــــــــــــــــــ
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
به فرمان حضرت امام خامنه‌ای، دعای هفتم صحیفه سجادیه را زمزمه می‌کنیم... یا من تحل به عقد المکاره...😢