eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
520 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 به مناسبت : 📝مجموعه دلنوشته های 💧 لینک قسمت اول 👇👇 https://eitaa.com/istadegi/40
به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: -تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟ -نه. -شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستان‌گرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملی‌گرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن... ⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 📗 📗 کتاب نوشته 🧕 ✅ یک کتاب مختصر و مفید برای روزهای محرم... 📖بریده کتاب(۱): هق هق گریه هم را خاموش نمی کنم! جلوی اشک هایم را نمی گیرم! به خودم دلداری نمی دهم تا آرام شوم! اما خدایا! فقط حسین است که می تواند برای تو همه ی زندگی اش را ببخشد. 📖بریده کتاب(۲): عزت دارد حسین! اگر دنبال یار می فرستد، دنبال زهیر… اگر با حر صحبت می کند تا راه را باز کند.. اگر با عمرسعد سخن می گوید… اگر از صبح تا عصرِ عاشورا صدا بلند می کند: -هل من ناصر ینصرنی! می خواهد کسی نباشد که دلش عزت بخواهد و از سایه ی عزت حسینی محروم شود! 📖بریده کتاب(۳): اهل بیت بیش از آن که بر جهاد با دشمن بیرونی تاکید کنند، بر اخلاق، تحقیر دنیا، سراغ ارزش های معنوی رفتن، زهد و تقوا… تاکید می کنند! کسانی می توانند مقابل دشمن بایستند و در رکاب امام بمانند؛ منتظر مهدی فاطمه باشند که دنیا برایشان هدف اصلی نباشد! این کتاب حاوی ماجراهایی است کوتاه و خواندنی از زندگی محبوب ترین فرد عالم هستی؛ امام حسین (علیه السلام). 💚🖤💚🖤💚🖤 👈امیر من گریزیست از کربلای دیروز به کربلای امروز. ✍️نویسنده در هر بخش از کتابش ابتدا به بیان داستانی کوتاه در مورد کسانی که امام حسین را یاری نمودند و یا آن ها که سد راهش شدند پرداخته سپس به دنبال آن با قلم هنرمندانه اش وظایف ما به عنوان امت آخرالزمانی را در قبال امام عصرمان برایمان روشن می کند. https://eitaa.com/istadegi
پیامرسانم را باز می‌کنم و سراغ پیام‌هایش می‌روم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم می‌دوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش می‌نویسم: سلام بی‌معرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس. پیام فقط یک تیک می‌خورد و می‌دانم این تیک هیچ‌وقت دوتا نمی‌شود. دوباره می‌نویسم: دلم برات خیلی تنگ شده. وقتی به خودم می‌آیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی می‌بینم. ⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆 https://eitaa.com/istadegi
نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق می‌شوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش می‌کنی و فقط غم حسین در دلت می‌نشیند. همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار می‌شد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک می‌کردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقت‌هایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم می‌کردم و همراه مداح می‌خواندم که: -سلام آقا... که الان روبه‌روتونم/ من اینجام و زیارتنامه می‌خونم... حسین جانم... آن موقع فکر می‌کردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم می‌گفتم همانجا سجده شکر می‌کنم، یا همین شعر را زیر لب می‌خوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه. ⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆 https://eitaa.com/istadegi
دوستان ان شالله از امشب انتشار رمان رو با عنایت حضرت سیدالشهدا شروع می کنیم. دوستانتون رو دعوت کنید...
🔸 🔸 لطفا قبل از آغاز، بخوانید! شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال های پرشمار ذهنم. البته ایده اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری شد برای نوشتن! برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم، که کلمه «زن» در راس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می کردم و حتی یکی دو کتاب میخواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت ها بنشیند. نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین تر از نوشتن دلارام من یا عقیق فیروزه ای یا نقاب ابلیس. چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان های خارق العاده ای آشنا شدم. نظریات بزرگان دینی و غیردینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی(انقلاب ها، جنبش ها، جنگ ها و...)، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید، و مهمتر از همه، مطالعه زندگی مهم ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا علیها السلام، حضرت مریم علیها السلام و حضرت زینب علیها السلام، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت. و با کمال تاسف باید گفت، با اینکه زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعا در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش آفرینی کرده اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می آید، زمزمه وار و خلاصه از آن سخن گفته می شود و کسی علاقه ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد. به طوری که برای مثال، هیچکس درباره زنان جانباز و شهید صدر اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی داند. درحالی که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان اند. برد با گروهی ست که بتواند زنان را به میدان بکشد. شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی؛ و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زنها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند! اتفاقا بخشی از تحقیقاتم همزمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا؛ و واقعا متاسف شدم برای رومینا، خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن ها هستند. هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته ام. همچنین برخی از قسمت ها را، از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته ام. شهدایی چون: شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسمپور، شهید زهرا دقیقی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست. در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند، و بفهمند "سعادت یا شقاوت انسان ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است..."(امام خمینی ره) 💞این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام...​💞 فاطمه شکیبا، بهار 1399
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت اول اول شخص مفرد 1394 اصفهان نمی‌دانم چقدر راه رفته‌ام. حتماً انقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست‌هایم را دور خودم می‌پیچم و نفس عمیق می‌کشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت‌ها. همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می‌گیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه می‌روم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف‌هایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغه‌هایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه‌ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی‌ام را بوسید و رفت. اسم واقعی‌اش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشته‌ام لیلا. نمی‌دانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می‌آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوست‌داشتنی‌ست و با اولین مکالمه‌ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم. وزش باد تند شده است. حتماً می‌خواهد باران ببارد. چادرم را محکم‌تر می‌گیرم و سخت‌تر راه می‌روم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمی‌دانم... چه بوی بارانی می‌آید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم. رسیده ام به پل غدیر. راستی ساعت چند است؟ نمی‌دانم. دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا می‌روم و کنار نرده‌هایش می‌ایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث می‌شد موج‌های کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابری‌ست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن می‌کند. یکباره فکری به سرم می زند و از جا می‌جهم. می‌روم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس‌های گلستان شهدا می‌شوم. باران به شیشه اتوبوس می‌خورد. هنوز شدید نشده‌است. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم می‌روم به حیاطشان و زیر باران دعا می‌کنم. عزیز هم همیشه وقتی می‌بیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، می‌آید و یک ژاکت می اندازد روی شانه‌ام. اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده می‌شوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیاده‌رو می‌پرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر می‌کند. مثل همیشه می‌رسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول می‌خوانم. پرچم‌های ایران سر مزار شهدا با باد تکان می‌خورند. نمی‌دانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب می‌کنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت دوم فقط راه می‌روم میانشان و یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می‌کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل‌های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده‌اند. تک‌تک شهدا را از نظر می‌گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می‌کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده‌اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان می‌دهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده‌اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمی‌دانم. از کنار شهید می‌گذرم. باران تندتر شده‌است. هوای بارانی را عمیق نفس می‌کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می‌روم. قدم تند می‌کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می‌رسم اما بالا نمی‌روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان می‌دهم. راهم را ادامه می‌دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می‌کشم. لبم را می‌گزم، التماس دعایی می‌گویم و می‌روم. به خودم که می‌آیم، دوباره برگشته‌ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می‌خورد به شهید زهره بنیانیان... شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می‌ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می‌خورند. انگار زهره گریه می‌کند. نمی‌دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه‌الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه‌ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می‌شده. تکیه می‌دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می‌خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می‌رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است! اصلاً یادم نبود. از شوق نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می‌کنم و می‌پرسم: -خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟ زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می‌کنم. صدایی نمی‌شنوم. حتما گوش‌های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی‌ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می‌کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می‌کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می‌کنم: -خدایا نظر تو چیه؟ باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم‌کم لطیف‌تر می‌بارد. دیگر سراپا خیس شده‌ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می‌کنم که انگار ایستاده روبه‌رویم، با چادر و دستکش مشکی‌اش. تنگ رو گرفته و لبخند می‌زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره‌ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می‌زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می‌گویم: -کاش وصیت‌نامه و یادداشت‌هات گم نمی‌شد. شاید اگه می‌خوندمشون می‌فهمیدم باید چکار کنم. زهره جواب نمی‌دهد. باران ملایم‌تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود می‌آورد: -ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سوم زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم: -نه! زن سرش را تکان می‌دهد: -آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهره‌تونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا. و می‌رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس مع‌الفارق است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟ حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده‌اند. باران کم‌جانی می‌بارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان می‌گردم. عزیز همیشه می‌گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین‌کمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا می‌کردیم. خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می‌کند. الان ابرهای درهم‌تنیده ابهام در ذهنم از هم باز شده‌اند. می‌دانم باید چکار کنم. دست می‌کشم به عکس زهره: -باشه. می‌رم. تو هم برام دعا کن. نمی‌دانم ساعت چند است. راه می‌افتم به سمت خانه و غروب می‌رسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، می‌آیند و چیزی می‌خورند و به اتاقشان می‌خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده‌مان گرم‌تر می‌شد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل‌کل می‌کردیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و خانه را روی سرمان می‌گذاشتیم. باهم غذا درست می‌کردیم، درس می‌خواندیم... اینطوری وقت‌هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری. البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی‌ام بیمار شد و مدتی را زندایی‌ام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد. چادر خیسم را می تکانم و روی بند می‌گذارم. چراغ‌ها را روشن می‌کنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنه‌ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده‌ام و غروب آمده‌ام خانه. در یخچال دنبال چیزی می‌گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش می‌کنم. کاش مادر خانه می ماند... . با یادآوری مادر آه می‌کشم. می‌نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می‌گذارم روی میز. زیر لب می‌گویم: داری چکار می‌کنی مامان؟ زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش می‌رفت. اما حالا فهمیده‌ام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه این‌ها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی‌ست که کمابیش فهمیده‌ام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمی‌دانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکی‌ام تنگ می‌شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی‌ام. صدای بوق ماکروفر باعث می‌شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر می‌دارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال می‌کنم، سعی می‌کنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی‌فهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد. هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کرده‌ام که ترتیب همه عکس‌ها را حفظم. می‌روم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمی‌دارم. می‌نشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان می‌کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می‌کنم. عکس‌های بچگی‌شان؛ بچگی عمه‌ها و عموها. بعد عکس مدرسه‌شان... هرچه جلوتر می روم عکس‌ها رنگی‌تر می‌شوند. عکس‌های عمو صادق در لبنان، عکس‌های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می‌گفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکس‌ها جبهه‌ای می‌شوند. برای امتحان‌ها می‌آمد اصفهان... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
/ تیزر 📗 رمان 🌿 ( ענף זית ) یک 🧕 🖊نویسنده: 🌿🌿🌿🌿🌿 📄خلاصه: اریحا (יְרִיחוֹ)، نام شهری باستانی و تقریبا ده‌هزارساله است که یکی از اولین سکونتگاه های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده؛ و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است. و البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد سه‌هزارساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست درجریان است. آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن ها علیه زن ها... و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه گردان و سربازانش زن ها و دخترانند. توصیه می کنم دخترها بخوانند... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 دستانم هنوز از پنجره‌های ضریح جدا نشده اند که کاغذ کوچکی میان انگشتانم قرار می‎گیرد. می‌دانم نباید جلب توجه کنم. از گوشه چشم نگاه می‎کنم که ببینم کار چه کسی بود، اما حالا زنی که کاغذ را خیلی ماهرانه میان انگشتانم جا داده، پشتش به من است و دارد می‌رود. صورتش را نمی‌بینم، اما قدش نسبتا بلند است و چادر عربی پوشیده است. از ضریح فاصله می‌گیرم و کاغذ را در جیب مانتویم می‌گذارم. میان جمعیت نمی‌شود درش بیاورم و بخوانمش. نمی‌دانم از طرف خودی‌ها بوده یا دشمن؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت چهارم عزیز می‌گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می‌کشید بیرون، دوباره می‌ساخت. عمه می‌گوید بچگی‌شان با دست‌ساخته‌های عجیب یوسف می‌گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین‌ها بعداً پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد. عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهراً برگشت به زندگی عادی‌اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم‌کم سر و کله زن‌عمو در آلبوم پیدا می‌شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس‌ها همه واقعا می‌خندند. عکس‌های عقد و عروسی پدر و عموها که در آن‌ها سربه زیری‌شان عجیب به چشم می‌آید. می‌رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج، شش‌ماهه باشم. زن‌عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می‌بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه‌های زن‌عمو. با تمام وجود می‌خندند و من حسرت می‌خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده‌های آلبوم هم عمیق می‌شدند. بعد از آن عکس‌ها، دیگر خنده‌ها تصنعی شده‌اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی‌کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس‌ها در آغوش عزیزم یا عمه‌ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می‌شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک‌دردانه خانه شان. عکس‌های مراسم عمو و زن عمو را رد می‌کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس‌های آلبومند. من که هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی‌دانم. در عکس‌های خانواده مادری اما خنده‌ها هنوز همان قدر واقعی‌اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت‌ها. خیلی از عکس‌ها در آلمان ثبت شده‌اند. عکس‌های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصاً که همه بور و چشم‌رنگی‌اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی‌های کودکانه‌مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسربچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه‌هایش دوست داشت. گرچه، همه می‌دانستند من بین نوه‌های عزیز، از همه عزیزترم. کم‌کم بچه های آلبوم بزرگ می‌شوند و بزرگ‌ترها پیرتر. نوه‌های بعدی عزیز حداقل هفت، هشت سال از من کوچک‌ترند و یکی‌یکی پایشان به عکس‌های آلبوم باز می‌شود. می‌رسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می‌دهد دلم نمی‌خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه‌ای ست. ارمیا خوب سلیقه‌ام را می‌دانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس‌های آن روزها می‌شود صدای قهقهه‌های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه‌شان دستش را دور گردنم انداخته است و می‌خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی می‌زنم. آن روز فامیل‌های آلمان‌نشینمان می‌خواستند هرطور شده روسری‌ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا می‌خواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه‌ای سرم بود که خودش برایم خریده بود. صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه‌ام. صدا می‌زند: -اریحا... بابا کجایی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت پنجم دیگر رسیده‌است به در اتاقم. در آستانه در می‌ایستد. بلند می‌شوم و می‌گویم: -سلام بابا. پیداست که خیلی خسته‌است. می‌گوید: -سلام. ببینم داری چکار می‌کنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟ به آلبوم‌ها نگاه می‌کنم: -هیچی... داشتم آلبوما رو می‌دیدم. پدر سرش را تکان می‌دهد: -چی می‌خوای از جون اونا؟ و منتظر پاسخم نمی‌شود و می‌رود. پشت سرش راه می‌افتم: -شام خوردین بابا؟ تلوزیون را خاموش می کند و می‌گوید: -آره. تو چی؟ -منم خوردم. پدر می رود به اتاقش و می گوید: -خیلی خسته‌م، می‌خوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه. چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می‌خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می‌بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه‌شان در چند کلمه خلاصه می‌شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش‌های من برای گرم کردنش بی‌فایده است. هردو از این شرایط راضی‌اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر می‌کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می‌خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز می‌دانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته‌اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی‌کردند، روح زندگی در من هم می‌مرد. هنوز آلبوم به دست، ایستاده‌ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می‌شوم به عکسی که در آن، روی شانه‌های پدر نشسته‌ام و هردو از ته دل می‌خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می‌شد؛ شاید می‌توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه‌اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی‌ام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانی‌ام را می‌بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی‌ترین حق من است به عنوان دخترش. آلبوم را مانند بچه‌ای در آغوش می‌فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی‌ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمی‌دارم و می‌روم به حیاط. روی تاب می‌نشینم و خیره می‌شوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه می‌چسبانم. کاش چراغ‌های بی‌شمار زمین می‌گذاشتند چراغ‌های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی‌کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می‌آیند. در یکی از کتاب‌ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همین طوریم. ظاهراً نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... . بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می‌خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره‌های کارنامه‌ام بیست شوند برایم تلسکوپ می‌خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره‌ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعت‌ها نگاهشان کنم. حس می‌کردم چیزی گم کرده‌ام که در آسمان می‌شود پیدایش کرد. پتو را دور خودم می‌پیچم و پایم را به زمین می‌زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح می‌دادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. می‌نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ می‌خورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می‌چرخید. پلک‌هایم سنگین می‌شوند و روی هم می‌افتند. چه خلسه شیرینی‌ست خوابیدن با تکان‌های گهواره‌مانند تاب. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت ششم -بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده‌اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه‌هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.) صدای صوت قرآنی بیدارم می‌کند. نمی‌دانم چقدر خوابیده‌ام. چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمی‌دانم کجاست. به یاد نمی‌آورم چنین چراغ پرنوری در خانه‌مان را. روشنایی‌اش عجیب است و ته‌رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که می‌کنم، زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. -وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.) به خودم که می‌آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می‌خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می‌دهد. چشم باز می‌کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری‌ست. صدای اذان می‌آید. بلند می‌شوم و می‌روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده‌ام که زینب روی گوشی‌ام پیام می‌دهد: -سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می‌کنی؟ یادم می‌افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می‌نویسم: -سلام. آره! دلم می‌خواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می‌مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می‌کشم. این اعتکاف می‌تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده‌ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می‌چرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می‌شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات. بیشتر چمدان را کتاب‌ها و دفترم اشغال می‌کند. خودم هم می‌دانم نمی‌توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می‌گیرم! ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می‌گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت‌نام. جوابش را می‌دهم و هزینه را واریز می‌کنم. می‌گویم: -عصر با ماشین می‌آم دنبالت، بریم. تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهم‌تر: فکر کنم!‌ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
📚 📘 تألیف ✍️ ✅ این کتاب دارای 9 داستان درباره زندگی است. 🔸نویسنده علاوه بر بخش های اصلی، یک فصل را به مرور زندگی‌نامه و تصاویر و دست نوشته‌های شهیده اختصاص داده و تصویری مستند از قهرمان و شهیده داستان به خواننده ارائه می‌دهد. 🔸 📖 در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: « سال پنجاه و هفت با اوج‌گرفتن فعالیت‌های ضد رژیم، کارهای زهره هم بیشتر بود. برای پخش اعلامیه و نوار با سوده وارد عمل می‌شد. یک بار با حجاب کامل، شاید آن قدر کامل که توی چشم بود، شروع به پخش کردند؛ با چادر مشکی، محموله دست زهره بود. هیچ کدامشان متوجه مأموران نشدند. آنها با لباس عادی، زهره وسوده را تعقیب می‌کردند. دو تا از بچه های گروه هم پشت سر زهر و سوده بودند تا در موقع اضطراری کمک آنها باشند. وقتی مأمورها نزدیک می‌شدند، زهره حدس زد مشکلی پیش آمده، به سرعت اعلامیه‌ها را به بچه‌ها رد کرد. مأموران ساواک زهره و سوده را دستگیر کردند، ولی هیچ مدرکی پیدا نکردند. سوده به خاطر سن کمی که داشت آزاد شد. فقط چند ساعت او را زندانی کردند. اما زهره را نگه داشتند. بازجویی کردند. کاغذهایی سفید دادند تا زهره هر چه می‌داند بنویسد. زهره نوشت...» https://eitaa.com/istadegi
🌷 🌷 در دی ماه سال1336 در خانواده‌ای مذهبی در شهر اصفهان به دنیا آمد. در نوجوانی فعالیت‌های انقلابی‌اش را در رابطه با توزیع نوارها و اعلامیه‌ها و تشکیل کلاس‌های رزمی آغاز کرد. در سال 57 با یکی از همرزمانش که انقلابی و در خط نهضت امام خمینی (رحمة‌الله علیه) بود ازدواج کرد و سرانجام نهم اردیبهشت 58 توسط یک گروهک ضد انقلابی در درگیری به شهادت رسید. https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هفتم *** دوم شخص مفرد سلام عزیز دلم. می‌دونی چقد دلم برات تنگ شده؟ چندوقته هر وقت دلم می‌گیره با عکست روی گوشیم حرف می‌زنم؛ حتی اگه وسط یه پروژه مهم باشیم. دیگه الان خیالم راحته که نگه داشتن عکست توی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمی‌کنه و جات امنِ امنه. البته هنوزم فایلش رمز داره. یواشکی هم می‌رم نگاهش می‌کنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببینن. چون می‌دونم خودتم دوست نداری. همیشه جلوی نامحرم انقدر تنگ رو می‌گرفتی که ما هم نمی‌شناختیمت. این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی... مگه نه؟ اصلاً همه چیز تو شبیه مامان بود. همه کارات ما رو یاد مامان می‌انداخت. راستی مامان چطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا می‌کنید باهم... کاش الانم خودت اینجا بودی بجای این عکست. یادته اینو کِی ازت گرفتم؟ فکر کنم یه سال و نیم پیش بود... رفته بودیم لب زاینده‌رود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم می‌زدی... تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمی‌اومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چقدر خوشگل شده بودی! توی چشمات اشک جمع شده بود ولی می‌خندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم. الان که دارم باهات حرف می‌زنم، عین جنازه پهن شدم تو نمازخونه اداره‌مون. فکر کنم دو روزه نخوابیدم. الانم خوابم نمی‌بره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یه لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یه ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم. الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلا هم خورد و خوراکم برام مهم نبود. ولی برای تو چرا. حواست به همه ما بود. چی بخوریم... چقدر بخوابیم... اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه زندگیش، من موندم و بابا. هردومون سرمون به کار گرمه... هردفعه مادرجون یا خانم مرتضی می‌آد یه چیزی می‌پزه به ما می‌ده. اصلاً دیگه هیچکدوممون سمت آشپزخونه نمی‌ریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق می‌زد. زنده بود. کلاً خونه زنده بود. اما حالا دیگه دیر به دیر می‌آییم خونه اصلاً. تحملش رو نداریم بدون تو. آخ دلم هوس خورش قیمه‌هاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هرچی بود که عالی بود. همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم. حواست بود همیشه یه شکلات و یکم آجیل بدی که باخودمون ببریم سر کار. همیشه وقتی خسته و کوفته می‌اومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی. ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم. نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمی‌کنم. بالاخره آدم بودی... دختر بودی... اما انقد جلوی ما تودار بودی که فکر می‌کردیم تموم نمی‌شی. فکر می‌کردیم همیشه هستی. فکر نمی‌کردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه بار می گفتی داری اذیت می‌شی... فقط یه جا صدات در اومد... صدا هم که نه... سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر می‌شم. گفتی به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه... کاری لازم نیس انجام بدیم. بابا اول می‌خواست بگه نه، دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم... *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هشتم بوی روغن داغ که به مشامم می‌خورد، کتاب را رها می‌کنم و می‌دوم به سمت آشپزخانه. سیب زمینی‌ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می‌دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می‌گیرم و می‌ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می‌افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی‌ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی‌میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم. می‌نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می‌کنم. می‌خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می‌افتد کلاً دیلیت اکانت کرده‌ام. طول می‌کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی‌ست این تلگرام. عمر را هدر می‌دهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می‌ریزی به جیب یک مشت بچه‌کُش از خدا بی‌خبر. عضویتت هم دنیایت را به فنا می‌دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می‌شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی‌گناه غزه. همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس می‌خواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان‌های ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود. صفحه گوشی را می‌بندم و درحالی که تاب می‌خورم، سیب زمینی‌های عزیزم را نوش جان می‌کنم! صدای پیام گوشی باعث می‌شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته: -سلام خانم گل! عادت ندارم ناشناس‌ها را جواب بدهم. این را در دوره‌های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یادگرفتم. بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس‌های پروفایلش را باز می‌کنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می‌نویسد: -خوبی؟ جواب نمی‌دهم. می نویسد: -بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می‌کنی جواب نمی‌دی؟ کم‌کم می‌ترسم. جواب نمی‌دهم تا ناامید شود و برود. اما پیام دیگری می‌فرستد: -بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من! چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی‌ها گرد می‌شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا می‌زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می‌خواندیم و یکی از بازی‌هایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره‌مان بگردیم. ارمیا می‌گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره‌هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود. حرف دلم را بی‌مقدمه می‌نویسم: -از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟ جوابش سریع می رسد: -از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟ -سلام. -سلام به روی ماهت! خوبی؟ -ممنون. -بالاخره چکار می‌کنی؟ میای یا نه؟ -بیام یا نیام؟ -اگه به من باشه که می‌گم بیا، منم از تنهایی در می‌آم. اما زندگی خودته. -زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟ -اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره! -خب من چکار کنم؟ -دختره بی‌احساس... از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می‌کنی؟ از سیب زمینی‌ها عکس می‌گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال! ویس می فرستد: -ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می‌کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟ چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین بار گوش می‌دهم. می‌نویسم: -می‌ترسم بیام ارمیا... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت نهم می‌نویسد: -نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمی‌گردی ستاره خودت! -تو چرا برنمی‌گردی ایران؟ ویس می‌فرستد: -من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمی‌موندم. کارم رو که انجام بدم برمی‌گردم ستاره خودم! تو هم از من می‌شنوی، اگه می‌خوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمی‌خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته‌س، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا می‌خوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری. ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی‌خورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده‌ام و اکسیژن اینجا می‌سازد به ریه‌هایم. ویس بعدی‌اش می‌رسد: -البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت می‌فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زنده‌ست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بن‌بست رسیدن. یاد آیات قرآن می‌افتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقت‌ها حرف‌های ارمیا من را یاد قرآن می‌اندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرف‌ها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزه‌اش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده‌اش. می‌نویسم: -چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟ -جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم! -دیوانه‌ای ارمیا! -مرسی مرسی. می‌دونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیه‌س. بعد از چند لحظه مکث می نویسم: -می‌خوام برم اعتکاف. -برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمی‌آری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید. -من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان. -منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟! ناسزاها را ردیف میکنم: -دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ! -تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام. -من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که. -از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که می‌دونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه. خنده‌ام می‌گیرد. می‌نویسم: -خدا با سیب زمینی محشورت کنه! -چی‌چی‌م کنه؟ مشهور؟ -خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم. -باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال‌بازی درنیاری. فعلاً. -فعلاً یا علی... همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می‌ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخی‌هایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خم‌های ذهن و قلبم را. می‌داند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچه‌های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان می‌داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... . ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت دهم کاش الان هم می‌شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می‌آید. کاش می‌شد بگویم دیگر مامان ستاره‌ام را نمی‌شناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف می‌زد و به نتیجه‌ای می‌رسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزاده‌اش دارد. انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشته‌اش را در ارمیا می‌بیند. مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمی‌دانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می‌گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت. روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می‌کرد. به مادر گفتم: -نمی‌شه مربیش خانم باشه؟ نمی‌شه بیام باشگاه خودتون؟ به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود: -نه، مربی مرد بهتر کار می‌کنه. مربی که عمو یونس صدایش می‌کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت: -دخترم اریحا. می‌خوام خیلی قوی باهاش کار کنید. دستش را گذاشت روی چشمش: -چشم. حتماً. شما سفارش شده‌اید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه ارمیایی؟ یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت: -برو، من می‌شینم کنار سالن. کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا می‌گشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد: -ارمیا تمرین کن! از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودی‌شان می‌شد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم. نمی‌دانم مادر چه برنامه‌ای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباب‌بازی‌های پسرانه برایم می‌خرید. اوایل این‌ها را می‌گذاشتم پای علایق شخصی‌شان؛ اما حالا به همه چیز شک کرده‌ام. خودم را در اتاق مادر پیدا کرده‌ام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمی‌گشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر می‌کنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است. آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختری‌مان. فکر می‌کردم مادر به عرفان‌های هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان می‌شد. ساده بگویم؛ برای آخرتش می‌ترسیدم. مثل بچگی‌هایم که کمربند ایمنی نمی‌بست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس می‌کردم کمربندش را ببندد. حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحت‌تر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره صد و چهارده گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند. همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانال‌ها و گروه‌ها نیست. چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. می‌دانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمی‌افتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ اداره‌ای که هیچوقت شماره‌اش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند. جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمی‌گفت: -سلام. خانم منتظری؟ لحنش باعث شد کمی‌نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با صد و چهارده تماس گرفته‌ام. -بله خودمم! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت یازدهم -شما یه گزارشی دادید در رابطه با چندتا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟ -بله بله... فکر نمی‌کردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد درباره‌اش مفصل صحبت کنیم. آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شده‌ام، لحن مهربان‌تری گرفت و گفت: می‌شه دقیق برام توضیح بدی؟ و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفان‌های کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال می‌کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می‌دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند. ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف‌ها. اما برای من که بیشتر مطالعه‌ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی‌ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی‌شان. درباره عرفان‌های نوظهور زیاد خوانده بودم. می‌شد ردپای بهائیت را حتی میان متن‌هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه‌ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می‌خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی‌شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می‌کردند که هر انسان می‌تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست! یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی‌تر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیف‌تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟! نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم می‌خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می‌شود و از مطالب استفاده می‌کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کم‌کم زیاد می‌شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می‌کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می‌توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمی‌کرد! و برای همین متن‌های اصلی دست به دست می‌شدند. نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می‌گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح‌ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَک‌ام را تقویت کرد. «آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی‌مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... . اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی‌ام را می‌دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی‌ام را و تعداد مسافرت‌هایمان به آلمان را. حتی می‌دانست ارمیا برادر رضاعی‌ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می‌ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می‌کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی‌سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست. این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکه‌اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه‌شان، تخت‌جمشید است و مردی در نقطه‌ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می‌گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی‌داد. راستی مادر کوروش را می‌پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت‌جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می‌توانست، تمام دکور خانه‌مان را مثل تخت‌جمشید می‌چید! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت دوازدهم *** دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده‌م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه‌ش با خودت بود. قلق من دستت بود، می‌دونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً می‌دونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می‌شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه‌ت می‌شدم و تو مامانم می‌شدی. هیچی هم نمی‌پرسیدی که چی شده؟ چون می‌دونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام می‌فهمیدی. بعد من چشمامو می‌ذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف می‌زدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می‌فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع می‌کردی حرف زدن، گاهی‌ام سکوت. وقتی بلند می‌شدمم با همون حالت مادرونه‌ت می‌گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی می‌دادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ می‌خوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده‌ش نیس. تمیز تمیز! کوچک‌ترین کاری خلاف دستورالعمل‌های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس‌های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی‌رسه جاسوس باشه. نمی‌دونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه‌های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس‌های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده‌ش. خط‌ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه‌های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب‌پور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانواده‌ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم می‌ره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می‌خوردیم؛ تا این که بچه‌های روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفان‌های کاذب. وقتی بچه‌ها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جناب‌پور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال‌ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب‌پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه‌ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می‌بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می‌بینی کار خدا رو؟ الان نمی‌دونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلاً شاید جناب‌پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی‌ام فکر میکنم، می بینم جناب‌پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه‌ها یه استعلام درباره‌ش بگیرن. باید بدم بچه های برون‌مرزی ببینن اون ور چکارا می‌کرده. حتما هرچی هست به جناب‌پور مربوط می‌شه. *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 🏴🚩 ؟ 📕 ✍️نویسنده: ✅ یک کارگاه عملی با استادی حضرت جون بن حوی، خادم وفادار اباعبدالله الحسین علیه‌السلام! ⚠️ برای آن‌ها که می‌خواهند خادم‌الحسین بودن را یاد بگیرند... بریده کتاب: 📖 👈کسی که یک عمر به دنبال حسین دویده است ارزش همراهی با حسین را می فهمد. خاصه در لحظات حساس. کسی که یک عمر بی تاب سفر کربلا بوده است،شیرینی هم جواری با حسین را درک می کند. کسی که سختی رسیدن به کربلا را چشیده است قسمت ماندن در کربلا با حسین را می داند و جدایی از او برایش جهنم است. آنجاست که بی تابی می کند و لحظه لحظه با حسین بودن را از دست نمی دهد. آنجا التماس رنگی دیگر پیدا می کند. شاید فلسفه اینکه بعضی چیزها را راحت به انسان نمی دهند به همین خاطر باشد که راحت از دست ندهد. باید زمینه ها را آماده کرد تا انسان قدردان باشد. کسی که از کوچه پس کوچه های ربذه به پای علی و حسن و حسین علیه السلام دویده است تا به کربلا برسد ارزش خادمی را می فهمد.💚 «ناز پرورد تنعم»که راهی به دوست نخواهد برد. خادم باد آورده را بادی خواهد برد!⚠️ https://eitaa.com/istadegi
پاسخ نویسنده: خیلی زیبا شده☺️☺️ خوشحالم که مخاطبم انقدر دقیق داستان رو دنبال میکنه و میتونه تحلیل کنه!❤️ آفرین به این مخاطب هنرمند و نکته سنج👏👏 پ.ن: قسمتی که حذف کردم برای اینه که ادامه داستان لو نره!