eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
520 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ نویسنده: خیلی زیبا شده☺️☺️ خوشحالم که مخاطبم انقدر دقیق داستان رو دنبال میکنه و میتونه تحلیل کنه!❤️ آفرین به این مخاطب هنرمند و نکته سنج👏👏 پ.ن: قسمتی که حذف کردم برای اینه که ادامه داستان لو نره!
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سیزدهم مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت‌های درهم تنیده و قدیمی که وقتی پدر در اینجا درس خوانده نهال بوده‌اند. و پر از زمین‌های چمن و باغ‌های مطالعه باصفا که در بهار مست تماشایشان می‌شدم. گاه ساعت‌ها روی چمن‌های کنار مسجد دانشگاه درس می‌خواندم، در خیابان‌هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می‌زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی‌اش بودم. مخصوصا تابستان‌ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می‌بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی‌توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال‌هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه‌های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می‌توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس‌های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف‌های قشنگ دیگر... حرف‌هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می‌نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده‌ام شاید آن زن‌ها در دام افتاده‌اند و خودشان نمی‌دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده‌ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته‌ام، نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می‌داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه‌اش سر می‌زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده‌های دخترانه‌شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن‌ها بودم. چیزی که فکر می‌کردم اگر لیلا بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می‌رسد و سوار می‌شود. می‌گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می‌کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می‌خندم و راه می‌افتیم. می‌گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -می‌گم اریحا... تو واقعاً می‌تونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می‌نشیند: -اصلاً من همینطوریشم مامان و بابامو نمی‌بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ می‌شه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی‌ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می‌اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی‌توجه به حرفش می‌گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می‌فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می‌میرم! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت چهاردهم موسسه درخت زندگی، موسسه‌ای ست که چندسالی‌ست به انبوه مشغله‌های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می‌آید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زن‌ها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها. وارد موسسه می‌شوم و زینب در ماشین می‌ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی‌هایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاق‌ها به گوش می‌رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی می‌گوید. منشی موسسه جلویم بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری! امری داشتین؟ -سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم. -به سلامتی کی برمی‌گردن از مسافرت؟ -فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان. -به سلامتی... ماشین را جلوی در خانه شان پارک می‌کنم. زنگ می زنم و دو دل می‌شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمی‌دارم. در را باز می‌کند و در حیاط به استقبالم می‌آید. خانه‌شان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط می‌گذارم. مادرش از پنجره گردن می‌کشد و سلام می کند. زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم می‌خواست عزیزِ من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می‌کرد. دوستی خانواده‌های ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمی‌اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می‌بوسد و دست بر سرم می‌کشد. زینب می‌گوید: -بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش. مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می‌نشاند کنار خودش و حال عزیز را می‌پرسد. -الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن. -زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟ مادر زینب چایی می‌آورد. شانه بالا می‌اندازم: -تقریباً. اگه کارام درست بشه میرم ان‌شالله. چهره اش کمی نگران می‌شود. می‌پرسد: -اونجا تنهایی سختت نیست؟ -نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن. مادر زینب که الان نشسته کنارم می‌گوید: -زبانشون رو بلدی دیگه؟ می خندم: -آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم. مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد: -ان‌شالله خیر توش باشه. نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می‌خورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم می‌خواند که گرسنه‌ام. می‌پرسد: -ناهار نخوردی عزیزم؟ رودربایستی را کنار می گذارم و می‌گویم: -نه! زینب که لباسش را عوض کرده می گوید: -مامان منم دارم می‌میرم از گشنگی! مادرش جواب می‌دهد: -غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار. تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف می‌زنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می‌گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت پانزدهم شاید بخاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه‌اش می‌گوید. طیبه‌ای که من هیچ وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می‌گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می‌خریده. -هروقت از یه چیزی ناراحت بودم، به طیبه می‌گفتم. انگار اون مادر من بود. می‌نشست گوش می‌داد، انقدر که حرفام تموم شه و تخلیه بشم. بعدش شروع می‌کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می‌شدم، حس می‌کردم هیچ غم و غصه‌ای ندارم. ناگاه بلند می‌شود و به زینب می‌گوید: -مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟ -روی طاقچه اتاقمه عزیز. چطور؟ -می‌خوام به اریحا نشونش بدم. زینب قبل از اینکه مادربزرگش قدمی به سمت پله ها بردارد از جا می‌پرد: -شما بلند نشین. خودم می‌رم می‌آرمش. -خدا خیرت بده. و رو به من می‌کند: -طیبه عادت داشت روزانه یا هر چندروز یه بار بنویسه. بیشتر وقتا سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می‌خوند، یا می‌نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده... وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یه مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی‌اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی‌کردم. تا اینکه محمدحسین و طیبه انقدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می‌گفت مامان بیا باهم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می‌گفت مامان به دردتون می‌خوره یه روز... ببینین کی گفتم. وقتی اولین بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده... بچه‌هام می‌خواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشتای طیبه رو می‌خونم حس می‌کنم جلوم نشسته و نصیحتم می‌کنه. به طرز عجیبی دوست دارم بازهم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن‌ها نشسته، سرش پایین است و می‌خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه‌های طیبه گذاشته. زینب با چند دفترچه و سررسید می‌رسد. یاد سررسیدهای خودم می‌افتم که یکی‌یکی پر می‌شوند. من هم زیاد می‌نویسم... انقدر که یکی از معضلات همیشگی‌ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است! مریم خانم دفترها را از زینب می‌گیرد و تاریخ‌هایشان را نگاه می‌کند؛ بعد یکی را انتخاب می‌کند و به من می‌دهد: -بیا مادر. یکی‌ش پیشت باشه. هر وقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، می‌تونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟ طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم‌خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می‌شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ‌ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی‌ست اما زن‌عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده. زینب می‌گوید: -خیلی برای عزیز عزیزی که دارن اینو می‌دن بهت ببری بلاد کفر! مریم خانم چشم غره می رود به زینب. زینب ادامه می دهد: -ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها... من خیلی نوشته‌هاشو دوست دارم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شانزدهم با چادر نشسته‌ام روی پله‌های حیاطشان و درحالی که دفترچه طیبه را ورق می‌زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی‌کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می‌دهند و مریم خانم سفارش می‌کند که این‌ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می خورد و می آید به حیاط: -چمدونتو باز کن مادر. خنده‌ام می‌گیرد: -دستتون درد نکنه. آخه ما که نمی‌تونیم این همه رو بخوریم. روزه‌ایم! -اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین. تسلیم می‌شوم و چمدان را باز می‌کنم. می‌پرسد: سحری چی بردی؟ من و من کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می‌کنم. چیزی نبود که ببرم. می‌گویم: -تو راه ساندویچ می‌خرم. مریم خانم لبش را می‌گزد: -نمی‌شه که. ساندویچ که نشد غذا. بذار الان برات غذا می‌ذارم. شرمنده می گویم: -آخه زشته اینجوری! دستتون درد نکنه، نمی‌خواد! از خدایم است غذای خانگی بخورم بجای ساندویچ. اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی توجه به تعارف های رگباری من، می‌رود برایم غذا بکشد. لب‌هایم را روی هم فشار میدهم. خیلی زشت شد... پدر زینب می‌رسد خانه و به احترامش بلند می‌شوم. من را که می‌بیند، لبخند مهربان و پدرانه‌ای بر چهره‌اش می‌نشیند و به گرمی سلام می‌کند. حال پدر را می‌پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می‌رسید پیشانی‌ام را می‌بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده‌ام، اما هنوز دخترش هستم. به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می‌خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می‌کرد. من بی‌نهایت به پشتیبانی پدرانه‌اش نیازمندم... چشم از اتاقشان می‌گیرم و روی پله‌ها می‌نشینم. اشک‌هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می‌کنم که کسی نبیندشان. بالاخره رضایت می‌دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می‌آید و از من می‌پرسد: -چجوری می‌خواین برین دخترم؟ می گویم: -ماشین دارم. با ماشین می‌ریم. -خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین. بذار من می‌رسونمتون. ماشینت رو هم می‌ذارم تو حیاط. لبم را می‌گزم. کاش نمی‌آمدم، فقط دارند شرمنده‌ام می‌کنند با محبتشان. می‌گویم: -آخه جاتون تنگ می‌شه! می‌خندد: -نه بابا چرا تنگ بشه؟ حیاط بزرگه دیگه. با اکراه می‌پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این وقت شب کجا رفته‌ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هفدهم چمدان‌ها را می‌گذارد صندوق عقب و سوار می‌شویم. زینب می‌گوید: -راستی بابا... چندروز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه. پدرش سرش را تکان میدهد: -آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت‌المقدسه. و بعد از چندثانیه می‌گوید: -ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقع‌ها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من... . از ته دل آه می کشد. زینب می‌گوید: -یعنی می‌شه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد. پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می‌زند: -یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می‌نشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود. محمدحسین اما از دیوار راست بالا می‌رفت، سربه سر بقیه می‌ذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه. پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می‌پرسم: -چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟ خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیت‌المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می‌زند. اما هربار می‌خواهم درباره‌اش از پدر بپرسم، می‌گوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلی‌ها اسمش را شهادت گذاشته‌اند – به چشم نیاید. آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می‌کند و آه می‌کشد. انگار می‌خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند. -همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست‌ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچ‌کدوم دلیل قطعی نبود. -یعنی معتقدین ترور شدن؟ لبش را می‌گزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی‌تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال‌ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی‌دهد؛ جز او. می‌گوید: -اعتقاد نداریم، مطمئنیم. -چه فرقی داره؟ -اعتقاد می‌تونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم می‌دونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن. -و دلیلتون؟ -یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود... آه می‌کشد و ادامه می‌دهد: -یوسف شما رو خیلی دوست داشت. و دیگر حرفی نمی‌زند. الان جواب نگرفته‌ام که هیچ، علامت سوالم بزرگ‌تر شد. سوال را هل می‌دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته‌ای که تمام شده است چه می‌خواهی؟ الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی‌زند تا برسیم به مسجد. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت هجدهم کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید. وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم انقدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکوسیب زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم: -اریحا...! کجایی؟ -چی؟ تو نمازت تموم شد؟ -وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار شیم. ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند: -به چی می خندی؟ -چی؟ به ارمیا... امروز باهم حرف زدیم. -خب کجاش خنده‌دار بود؟ ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هردو می‌خندیم. شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه کنم گرفتار شده اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید: -یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین جا. به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همانجا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگتر؛ و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: -چقدر این کلمه برام آشناس! اسمت به چه زبونیه؟ اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم: -عبریه. با ذوقی بچگانه از جا می پرد: -یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه! -آره درسته... -خب حالا چرا اریحا؟ -دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یه نوع گل هم هست. -چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه. زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید بخاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم: -انقدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره! زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید: -نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟! و تصویری را نشانم می‌دهد: -راستی یه چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یه مقاله‌س درباره سلاحای کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد. مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور(سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم: -ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله... شانه بالا می‌اندازد: -چون تولید فک و فامیلتونه خوشت می‌آد؟! منظورش آلمانی بودن اسلحه است. -نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده! -دیگه به درد نمی‌خوره! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
📚 🏴 کتاب 📘 نویسنده: ✍️ 🔹این کتاب نخستین اثریست که با یک رویکرد مبتنی بر روایت داستانی به سراغ زندگی حضرت ابوالفضل العباس (ع) رفته است. زرویی در این کتاب با پرهیز از روایت محض، دست به انتخاب 12 راوی برای ترسیم هر بخش از زندگانی حضرت عباس (ع) زده است و بر این اساس به ترتیب با معرفی شخصیت‌هایی مانند مسلم‌ بن عقیل، ام البنین، عبدالله بن ابی محل، کزمان، لبابه، حضرت زینب (س)، زید بازرگان، شبث بن ربعی، ام کلثوم، امام حسین (ع)، سرجون و عبیدالله بن عباس بن علی به توصیف فرازهای مختلفی از زندگانی حضرت عباس (ع) در این کتاب می‌پردازد. 📖 1: «کجاست برادرم؟ کجاست یاورم؟ کجاست عباس؟ امروز پیش از همه، اجازه نبرد خواستی. گفتم: عباسم! اذا مضیت تفرق عسکری... اگر از دستم بروی، سپاهم از هم می‌گسلد. 📖 2: پس حتم دارم که او را ندیده‌ای. عباس پروانه‌ای نیست که ببینی و از یادش ببری. او را از زیبایی و تابناکی به ماه تشبیه می‌‌کنند، ماه بنی‌هاشم. می‌دانی چرا؟ چون مثل ماه از خورشید وجود حسین، نور و گرما می‌گیرد و دورش می‌گردد. نمی‌شود چشم در چشم خورشید دوخت و راز دل گفت: اما ماه، ماه واسطه راز و نیاز است. عباس، برادر، نایب، مشاور و امین حسین و نزدیکترین فرد به اوست. 💚 https://eitaa.com/istadegi
لبیک یا حسین...
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت نوزدهم متعجب سرم را بالا می‌آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی‌اش است. می‌گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می‌گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می‌کند و می‌گوید: -اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمی‌شه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش‌شانس باشی فقط یه بار بهت حال می‌ده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو می‌ذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری می‌کنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می‌شود و می‌پرسد: -اینا‌رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می‌خندد و دست من را روی زانویم می‌گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی‌اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون می‌آد از علوم نظامی؟ زینب می‌خواهد چیزی بگوید که لبش را می‌گزد. حدس می‌زنم می‌خواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می‌گویم: -آره... ما هم بدمون نمی‌آد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبک‌تر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب‌بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می‌بلعم و می‌گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا می‌خوره؟ مرضیه از ذوقم می‌خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می‌نشیند و می‌گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می‌کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی‌ام کردی؟ چشم هایش برق می‌زنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال می‌کنم. دیگر تا سحر نمی‌گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می‌شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می‌شویم از خستگی. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیستم من و زینب بعد از نماز ظهر و جشن سیزدهم رجب بی‌حال رها می‌شویم؛ اما مرضیه بیدار است و کتاب می‌خواند. چشم‌هایمان در این هوای تقریباً گرم سنگین می‌شود و وقتی بیدار می‌شوم که نیم‌ساعت به مغرب مانده است. مرضیه هنوز بیدار است و قرآن می‌خواند. وقتی می‌بیند چشمانم را باز کرده‌ام، یک شکلات روی کتاب کنار دستم می‌گذارد و می‌گوید: -بیدار شدی خانوم خوشگله؟ لبخند می‌زنم. با چشمانش به شکلات اشاره می‌کند و می‌گوید: -نذر ولادت امیرالمومنینه. با این افطار کن یه چیزی‌ام به ما برسه! یاد حضرت امیر علیه‌السلام لبخند بر لبم می‌نشاند. دلم می‌خواهد زنگ بزنم به پدر و روزش را تبریک بگویم؛ اما تلفنش خاموش است. زینب دارد پشت گوشی برای پدرش شیرین زبانی می‌کند و حتماً قربان صدقه می‌شنود. دوباره بغض در گلویم می‌نشیند. مگر کار پدر من سنگین‌تر از کار پدر زینب است که پدر وقتی برای من ندارد؟ کاش می‌فهمید من هرچقدر هم بزرگ باشم، دخترم... لبم را می‌گزم و از میان مفاتیح، زیارت امین‌الله را پیدا می‌کنم. می‌خواهم روز پدر را به پدر این امت تبریک بگویم. به حضرت امیر... اصلاً پدر اصلی همه ما اوست... باید درباره دل‌مشغولی‌هایم هم با او صحبت کنم تا آرامم کند. بابا جان... می‌شود خودتان دستم را بگیرید و برسانیدم به آنجایی که خدا می‌خواهد؟ من باید دستم در دست یک امام باشد... وگرنه گم می‌شوم، زمین می‌خورم. بالاخره من هم شیعه که نه، اما محب شما هستم. همه من را به نام پیرو امیرالمومنین می‌شناسند. اگر ببینند سردرگم شده‌ام، می گویند مگر این امام ندارد؟ زشت نیست؟ وضو گرفته‌ام و آمده‌ام که برای نماز مغرب آماده شوم. زینب سه لیوان آبجوش و نبات آماده کرده. مرضیه اما سرگرم مفاتیح است. اذان را که می‌دهند و زینب لیوان آبجوش و نبات را به مرضیه تعارف می‌کند، سرش را بالا می‌آورد و صورتش را می‌بینیم. چادر نماز فیروزه‌ای‌اش قاب زیبایی ساخته برای صورت قشنگش. چشم‌هایش می‌درخشند و قطرات اشک آرام از چشمانش سر می‌خورند. من و زینب محو مرضیه شده‌ایم. زینب را نمی‌دانم اما من به حس لطیفش غبطه می‌خورم. مرضیه می‌گوید: -می‌شه دم افطار دعا کنین من حاجت روا بشم؟ یکی نیست به مرضیه بگوید ما اصلاً دلمان می‌آید برایت دعا نکنیم با این اشک‌ها که تو می‌ریزی؟ چَشمی می‌گوییم و قبل از سر کشیدن لیوان آبجوش، دعا می‌کنیم برای حاجت روا شدنش. افطار را از همه‌مان کم‌تر خورد و باز هم کتابی درآورد و شروع کرد به خواندن. زینب هم دارد نماز شب چهاردهم رجب را می‌خواند و من رفته‌ام سراغ دفترم... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و یکم *** دوم شخص مفرد خیلی خسته‌م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمی‌دونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. می‌دونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش‌هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته می‌شه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می‌شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی‌شون شهید باشه، یکی‌شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم انگیزه‌ش چیه... چون آدم فوق‌العاده خشکیه. نمی‌شه ازش حرف کشید. اصلاً اهل حاشیه و اینا نیست. فکر کنم یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمی‌گرده. اصلاً چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟ دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز می‌کنه بیاد بیرون. خونه‌شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه. واقعاً دارم از خستگی بیهوش می‌شم. خیلی خوابم می‌آد... کاش مثل قبل می‌اومدی کمک می‌کردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی می‌کردم و درس نمی‌خوندم، بعدش به چه کنم می‌افتادم. تو هم برای این که من درس بخونم پا به پام بیدار می‌موندی و وقتی می‌خواست خوابم ببره صدام می‌زدی. انقدر شرمنده این کارت می‌شدم که با خودم می‌گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می‌گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیک‌تر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه‌مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟ تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی‌نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می‌کشیدی و عاطفه خرجمون می‌کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمی‌شد. نمی‌دونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟ مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمی‌ره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی‌رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش می‌خواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره می‌ره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یا نه؟ *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
4_5899982749015476512.mp3
11.02M
🎧 حسین جاااان...🖤💔 🍀مداح: محمدحسين پويانفر 🍀شب دهم محرم
📚 🏴 کتاب 📓 ✍️نویسنده: ▪️رمان سنگ نوشته قدیسه پایینی یک اثر تاریخی و روایتگر زندگی یکی از سپاهیان لشگر عمربن سعد در واقعه است. شخصی به اسم زرعة‌بن ابان که (ع) او را نفریتن کرده بودند. سرنوشت سیاه قاتلان حسین علیه‌السلام... اللهم العنهم جمیعا... 📖 ” صدای آب از هر سنگی که می‌گذشت صدای دیگری بود. انگار آدم‌های مختلف صدا می‌زدند. آب به سنگی می‌خورد. طنینش می‌شد عباس. سنگی دیگر، صدایی دیگر، دوباره عباس. “ ▪️▪️▪️ ” چشمش خیره مانده بود به تسبیح کهربایی که در دست ابن‌طفیل بود و دانه‌هایش با تأنی روی هم می‌افتادند. صدای دانه‌های کهربا سنگین بود، مثل قطرات آبی که از مشکی تیرخورده به زمین بریزد. “ ▪️▪️▪️ ” عابس بن‌شکیب. همان که قاری قاریان کوفه بود. همان که عجیب جنگاور بود و شجاع. زره و جوشن از تن بیرون آورد. برهنه ایستاد در میانهٔ میدان. و هل من مبارز گفت. هیچ‌کس در کربلا جرئت نمی‌کرد قدم به میدان کشتنش بگذارد. آخرش هم سنگ‌های من به دادشان رسید. “ ▪️▪️▪️ ” حسین چگونه این آدم‌ها را به سمت خود می‌کشد؟ همه‌شان شجاع، پرهیزگار و آبرومند، مثل قطرات آب، جذب حسین می‌شوند و در او حل می‌شوند و اثری از آن‌ها باقی نمی‌ماند. “ https://eitaa.com/istadegi
📖 📓 ✍️ ” آن روز جوانی به میدان آمد، بلندبالایی که گیسوان سیاهش دور گردن حلقه شده بود. مثل الماسی که که از هر سو نگاهش کنی، نوری متفاوت می‌بینی. لطافت و مردانگی، حیا و سلحشوری از وجودش می‌تراوید. “ 🏴🏴🏴 ” بزرگی و شکوه بنی‌هاشم با حسین است. حرفی نیست. اما این جوان‌ها که به میدان می‌آیند و «امیری حسین و نعم الامیر» می‌خوانند و خود را فدای حسین می‌کنند، زیر نگاه عباس مشق جنگ کرده‌اند. تک‌تکشان را عباس شمشیر به دستشان داده و پایشان را در رکاب اسب گذاشته. “ 🏴🏴🏴 ” بعد عباس، حسین چه تنها مانده بود! آن‌قدر که مردگان را صدا بزند: «کجایید مسلم و هانی؟ کجایید حبیب و زهیر؟ برخیزید و یاری‌ام کنید.» “ 🏴🏴🏴 ” انگار دنیا با حسین قسمت شده بود. دنیای پس از حسین، می‌سوخت برای دنیای با حسین. “ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و دوم بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی‌ام. نت را که روشن می‌کنم، ارمیا پیام می‌دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم‌های روحم را بلد است اما نمی‌دانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می‌فهمد و پیام می‌دهد. می‌نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می‌فرستد. هندزفری‌ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کم‌ترین حد می‌گذارم و گوش می‌دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم می‌گی مرد کوچک؟ می‌شه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و نگاهی به مرضیه می‌کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته‌های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می‌شود و می‌رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می‌نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله‌م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمی‌شی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده‌ام که زینب می‌‌گوید: -با کی حرف می‌زنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می‌کنم و لبخندم را می‌خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می‌زند و می‌گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می‌رسد و با چهره‌ای در هم رفته می‌گوید: -بچه‌ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی‌گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می‌بندیم و تازه یادمان می‌آید کجاییم. راست می‌گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می‌شود. مرضیه اما ذره‌ذره‌اش را استفاده کرد. خیلی کم می‌خوابید، کم حرف می‌زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می‌کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می‌خورم به حالش. مخصوصاً وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و سوم و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می‌خواند و چادر فیروزه‌ای‌اش را انداخته بود روی صورتش. راست می‌گفت زینب. کارهای مرضیه من را هم یاد شهدا می‌اندازد. مخصوصاً وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته‌ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده‌ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه‌اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می‌کند و چادر نمازش را می‌کشد روی سرش. از حرفش بغض می‌کنم. کاش بیشتر قدر می‌دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می‌کردیم تمام شد و نمی‌دانم تا سال آینده زنده‌ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می‌گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می‌کنم. این چندروز هربار این کار را کرده‌ام و چند خطی خوانده‌ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می‌دهد؛ زمانی که طیبه احتمالاً پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می‌خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده‌ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین‌شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می‌نشسته و قرآن می‌خوانده. شاید باب شهادت همین جا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می‌فهمد. می‌فهمد این که یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می‌ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی‌ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک‌هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می‌کنم. یاد چندروز پیش می‌افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می‌شنوم: -می‌شه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه‌اش و گریه کنم. می‌گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می‌زند: -دست تو چکار می‌کنه؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و چهارم زینب که می‌بیند اگر کلمه دیگری حرف بزنم بغضم می‌ترکد، به دادم می‌رسد: -عموی اریحا و زن‌عموش که عمه‌ی من باشه، خیلی وقت پیش توی یه تصادف شهید شدن. -شهید؟ -آره. تصادفش مشکوکه. ترورشون کردن. مرضیه با شنیدن این جمله تکان می‌خورد انگار. به من می‌گوید: -می‌شه یه لحظه دفتر رو ببینم؟ همان صفحه دفتر را که داشتم می‌خواندم نشانش می‌دهم. آن را با دقت می‌خواند و مثل من، اشک از چشمانش سُر می‌خورد. زینب از چمدانش روسری مشکی درمی‌آورد و می‌پوشد. مرضیه هم روسری‌اش را عوض می‌کند. تازه یادم می‌افتد که شب شهادت حضرت زینب علیهاالسلام است و من روسری مشکی نیاورده‌ام. باز جای شکرش باقی‌ست که روسری‌ام سرمه‌ای‌ست و خیلی توی چشم نمی‌زند. حال مرضیه باعث شده همه مان درخود فروبرویم. زینب که کاملا مشخص است که بغض کرده است؛ مثل هرسال که شب شهادت حضرت زینب از این رو به آن رو می‌شد. روز تولد حضرت به دنیا آمده که اسمش را گذاشته‌اند زینب. برای همین است که رابطه‌ای عجیب دارد با حضرت. مرضیه گوشی‌اش را درمی‌آورد، قفلش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد. انگار منتظر یک پیام یا تماس است. چندبار دیگر هم در این چندروز دیده بودم این کار را بکند. زمینه همراهش تصویر سردار سلیمانی‌ست. خیلی نمی‌شناسمش؛ اما می‌دانم فرمانده سپاه قدس است و درواقع می توان گفت مهم‌ترین فرمانده میدانی مقاومت. ناخودآگاه از مرضیه می‌پرسم: از قاسم سلیمانی چی می‌دونی؟ اسم سردار را که می‌شنود، لبخند بغض‌آلودی بر لبش می‌نشیند. انگار خاطره شیرینی را به یاد آورده باشد و دیگر حواسش اینجا نیست: -فقط می‌دونم خیلی خوبه. خیلی خوب‌تر از خوب. می‌دونی، حاج قاسم رو آمریکا و اسرائیل بهتر از ما می‌شناسن. طوری می‌گوید حاج قاسم که انگار سال‌هاست او را از نزدیک می‌شناسد. زینب پیداست که بیشتر از من، سردار را می‌شناسد که می‌پرسد: -تا حالا از نزدیک دیدیش؟ لبخند مرضیه عمیق‌تر می‌شود و چشم‌هایش را می‌بندد. انگار طعم شیرینی زیر زبانش رفته و دارد تصویر یک خاطره زیبا را در ذهنش مرور می‌کند: -آره... یه بار. رفته بودیم کرمان، بیت‌الزهرا. زینب بی‌قرار می‌شود. انگار الان است که بزند زیر گریه: -خب بعدش...؟ -بعد نداره. حاج قاسم مثل همیشه خوب بود، می‌خندید، دم در خوش‌آمد می‌گفت، پذیرایی می‌کرد. فاطمیه پارسال بود. این طور که او از حاج قاسمش می گوید، من هم مشتاق می‌شوم که ببینمش. برای کسی که زندگی‌نامه شهدا و تاریخ دفاع مقدس را خوانده باشد، عجیب نیست که یک سردار بلندپایه سپاه با کمال تواضع و صمیمیت با مردم برخورد کند و در دسترس مردم باشد. سردار سلیمانی هم حتما در هوای دفاع مقدس نفس کشیده که در بیت‌الزهرایش مقابل در به مردم خوش‌آمد می‌گوید. می‌پرسم: دوست نداشتی باهاشون حرف بزنی؟ حتی درحد یه سلام و علیک؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
motiee-ghariban.mp3
5.86M
🍀مداح: حاج میثم مطیعی 🍀مداحی شب شام غریبان بریده حنجر خدا حافظ عزیز بی سر خدا حافظ علی اکبر خدا حافظ علی اصغر خدا حافظ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و پنجم مرضیه سر تکان می‌دهد: -راستش انقدر هیبتشون آدم رو می‌گیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما... لبش را می‌گزد. زینب از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع می‌شه. این بهانه خوبی‌ست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند می‌شود و می‌گوید: -بچه‌ها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن. دستش را می‌گیرم: -تا نگی حاجتت چیه دعا نمی‌کنم! صورتش گل می‌اندازد و سعی می‌کند به چشمانم نگاه نکند. روضه‌خوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکرده‌ام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است. با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب می‌دهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنی‌هاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست. این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار می‌کنم. مظلومانه می‌گوید: -قول می‌دی دعا کنی؟ قاطعانه می‌گویم: -آره! با بغض، تند و سریع می‌گوید: -شهادت! و دستش را از دستم می‌کشد و می‌رود جلو نزدیک زینب می‌نشیند. اما من در بهت مانده‌ام. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتاده‌ام. اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زن‌ها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد. ما حدود هفت‌هزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشت‌شمارشان آن‌ها را نمی‌شناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند. وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی می‌ماند... و همین می‌شود که می‌روند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند! نمی‌دانم مرضیه کجا دنبال شهادت می‌گردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست. حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشته‌ایم. سوریه هم که نمی‌تواند برود. اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده... مرضیه چرا فکر می‌کند می‌تواند؟ طیبه هم می‌خواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود. حرفی نمی‌زنم و می‌نشینم کنارشان. روضه شروع می‌شود و همزمان صدای هق‌هق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت می‌کشم بلند گریه کنم... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و ششم وقتی برمی‌گردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را می‌شنوم که زنگ می‌خورد. نمی‌دانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع می‌شود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ می‌خورد. پیداست که کار مهمی دارد. مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمی‌کند اما چشمانش قرمز است. می‌گویم: -گوشیت داره زنگ می‌خوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه. این را که می‌شنود، مثل فنر از جا می‌پرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی می‌رسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل می‌کند و می‌رود کمی آن طرف‌تر. حتماً نمی‌خواهد مکالمه‌اش را بشنوم. باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کرده‌اند را شدیداً تکان می‌دهد. انگار می‌خواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداری‌اش دوست دارم. ناخودآگاه نگاهم می‌رود به سمت مرضیه که آرام به صحبت‌های کسی که پشت خط است گوش می‌دهد. نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا می‌کنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و آرام‌آرام سر می‌خورد و می‌نشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع می‌کند و پلک برهم می‌گذارد. نمی‌دانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شده‌ام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد. زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را می‌گیرد. به مرضیه اشاره می‌کنم. زینب می‌پرسد: -این چرا حالش اینجوری شد؟ -نمی‌دونم. یکی بهش زنگ زد نمی‌دونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت. مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمی‌خواهد گریه کند. زینب می‌گوید: -بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد. با نظرش مخالفم: -شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم. زینب که دارد به سمت مرضیه می‌رود می‌گوید: -اگه ربط نداشته باشه نمی‌گه بهمون. زور که نیست. دنبال زینب راه می‌افتم. حالا که دقت می‌کنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه می‌بینم. هنوز زود است برای این خط‌ها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکرده‌ام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم می‌آید. شاید هم به قول جبهه‌ای‌ها دارد نور بالا می‌زند. زینب دستان مرضیه را می‌گیرد: -چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟ مرضیه چشمانش را باز می‌کند و سعی می‌کند به زور لبخند بزند: -آره خوبم. خودش هم می‌داند که ما باور نکرده‌ایم خوب بودنش را. می‌پرسم: -مطمئنی؟ سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و آه می‌کشد. دستم را می‌گذارم روی زانویش: -ما می‌تونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و هفتم بازهم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و هشتم -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف می‌زدن. غبطه می‌خورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط می‌افتم که هنوز برای کسی تعریفش نکرده‌ام. می‌گویم: -چه خواب قشنگی دیدی... خیلی جدی می‌گوید: -خواب نبود... عین واقعیت بود. -خوش بحالت. چی می‌گفتن بهت؟ انگار می‌خواهد از زیر سوال در برود که می‌گوید: -بیا بریم سحری بخوریم. دیر می‌شه ها. تا صبح، حس می‌کنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمی‌دانم چیست. و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است. حرف کم می‌زند و وقتی چیزی می‌گوید، بغض صدایش را خش می‌زند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیف‌تر شده اما محکم‌تر انگار. نمی‌دانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد. در دعای ام‌داوود رسیده‌ام به ارمیا. میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمی‌دانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل است. یاد ارمیا افتاده‌ام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول داده‌ام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم. اعمال ام‌داوود که تمام می‌شوند و موقع دعا کردن که می‌رسد، می‌مانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم. اصلا گیج شده‌ام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... می‌ترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه می‌کنم در خواستن آمدن امامم. می‌دانم اگر او بیاید همه چیز خوب می‌شود. می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمی‌توانند آرامم کنند. خیالم آسوده می‌شود و همه دعاهایم خلاصه می‌شود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه. در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای ام‌داوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک می‌ریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده. وقتی مرضیه اشک‌هایش را پاک می‌کند و به من و زینب التماس دعا می گوید می‌پرسم: -الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟ لبخند می‌زند: -چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین می‌کنه. -خودت چی دوست داری؟ انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است: -دوست دارم توی کربلا باشم. همین. غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان می‌گیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم می‌خواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهمان‌نوازی‌اش تنگ می‌شود... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و نهم *** دوم شخص مفرد این‌طور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد. ما همه چیزو درباره‌ش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن. چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. این‌طور که خانم صابری می‌گفت، خوشبختانه هیچ نشونه‌ای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چت‌ها و پیام‌هاش. چندبار هم دانشگاهی‌هاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوار‌کننده‌ست. یعنی می‌تونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهم‌تر، آتو دست کسی نداره. خانم صابری یه چیز جالبی درباره‌ش می‌گفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره می‌پرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت می‌کنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا می‌تونه بکنه. نمی‌دونم قبول می‌کنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه. شاید من اگه بودم قبول نمی‌کردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمان‌بره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت می‌تونه نفوذ کنه. تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه می‌تونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی می‌ره آلمان. فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون. نمی‌دونم اون دختر از این که می‌خواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟ وقتی اجازه‌ش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری می‌ری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت. بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته می‌خوای منو با این اژدها تنها بذاری؟! به مرتضی اشاره می‌کرد! راست می‌گفت، تو که نبودی خونه رو نمی‌شد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف می‌شدیم... دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همه‌مون دعا می‌کنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان... دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسه‌ش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر می‌فهمیم. من نمی‌تونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جناب‌پور بربیام. خانم صابری هم حرفشو تایید کرد. این‌طور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جناب‌پور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست. توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب می‌کنه و می‌کشونه توی کلاسای موسسه‌ش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگی‌شون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن. بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع می‌شه، کم‌کم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار می‌کشه به عرفانای کاذب. قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جناب‌پور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب می‌ده و حاضره همکاری کنه یا نه... *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi