eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. دو مرد یا دو زن، دست راست خود را به هم می‌دهند و یکی از آنان صیغه عقد اخوت را می‌خواند و دیگری مفاد آن را قبول می‌کند. متن عربی عقد: «واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّةَ الْمَعْصُومِینَ(ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الشَّفَاعَةِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی: برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) می‌ورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار می‌دهم و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتاب‌ها و فرستادگان او عهد می‌کنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم». سپس طرف دیگر در جواب او می‌گوید: «قَبِلْتُ». باز نفر اول می‌گوید : «أَسْقَطْتُ عَنْکَ جَمِیعَ حُقُوقِ الْأُخُوَّةِ مَا خَلَا الشَّفَاعَةَ وَ الدُّعَاءَ وَ الزِّیارَة: تمام حقوق برادری به جز حق شفاعت و دعا و دید و بازدید را از تو ساقط کردم» و نفر دوم می‌گوید: «قَبِلْتُ: قبول کردم». لازم نیست صیغه عقد اخوت حتماً به عربی خوانده شود، بلکه اگر آن را به فارسی یا زبان دیگری هم جاری کنند صحیح است؛ اما باید الفاظی را به کار برند که معنی این عقد را برساند. اگر دو خانم، بخواهند با هم عقد خواهری برقرار کنند در صورت خواندن عقد به عربی، باید ضمیرهای مذکر را تبدیل به ضمیر‌های مونث کنند.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام احتمالا برای شما قسمت‌های ۱۰۰ تا ۱۲۸ رو نیاورده چون تاحالا چنین مشکلی نداشته کسی قسمت ۱۰۰ رو ریپلای کردم براتون. اگر حل نشد یک بار کانال رو ترک کنید دوباره عضو بشید
1_52454317.mp3
13.24M
خجالت می‌کشم که من، سرم رو تنمه ...🖤💔 مداحی شهید مدافع حرم حسین معزغلامی که در قسمت ۱۴۳ رمان به او اشاره شد.
🌹شهید حسین معزغلامی🌹 (شهیدی که در قسمت ۱۴۳ رمان به او اشاره شد) تاریخ تولد : 1373/01/06 محل تولد : همدان تاریخ شهادت : 1396/01/04 محل شهادت : حما - سوریه محل مزار شهید : تهران - بهشت زهرا (س)
مه‌شکن🇵🇸
وصیتنامه شهید حسین معزغلامی (که در قسمت ۱۴۳ رمان به او اشاره شد) بسم رب الشهدا و الصدیقین با یاری خدا و توسل به اهل بیت (ع) این وصیتنامه را می نویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود. سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست. بعد از مرگم به پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین (ع) صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلا حضرت زینب (س) صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند. هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی به عنوان کمک بدهید. از خواهران و خانواده ای آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. در کفنم یک سربند یا حسین (ع) و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول‌ مهــــر❤️ تاحالا ندیدی کسی حریصت باشه❓ میتونی بفهمی رسول‌خدا حریصته❓ ✨ « حریصٌ علیکم » بالاتر از مهربان بودنه ✔️ « حریصٌ علیکم » یعنی؛ 👇 - نگرانته آقا، دل ازت نمیکنه - ولت نمیکنه تا دستتو نگیره - دل میسوزونه برات، رهات نمیکنه ✨
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 145 - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد. می‌پیچم داخل فرعی‌ای که حامد اشاره می‌کند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را می‌بینم که زیر پارچه استتار پنهان شده‌اند. ماشین را رها می‌کنم و دنبال حامد راه می‌افتم به سمت اتاقک‌ها. آفتاب بی‌رحمانه بر فرق سرمان می‌تابد. از آسمان آتش می‌بارد و زمین زیر پایمان می‌لرزد. این‌جا ما وسط داعش و جبهه‌النصره هستیم و دقیقاً در میدان درگیری‌شان. تا چشم کار می‌کند بیابان است و چند ساختمان متروکه‌ای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بوده‌اند. وارد یکی از اتاقک‌هایی می‌شویم که با بلوک‌های سیمانی ساخته‌اند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد می‌شود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیم‌خیز می‌شوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی می‌پرانند و دوباره خیره می‌شوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را می‌شناسم. مرد میانسالی هم هست با موهای جوگندمی که حاج احمد صدایش می‌زنند. حدس می‌زنم حضور سیدعلی این‌جا برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز می‌کنند و می‌نشینیم. حاج احمد اشاره می‌کند به حدود سیصدمتر جلوتر: - این‌جا توی این ساختمون‌ها یه تک‌تیرانداز انتحاری هست. نمی‌دونم چندروزه این‌جاست و عضو داعشه یا جبهه‌النصره. چندنفر از بچه‌هامون رو زده. خودمون هم نمی‌تونیم بزنیمش چون اولا نمی‌دونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: این تک‌تیرانداز کوفتی نمی‌ذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم می‌گویند: عهههه! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 146 و مجید که به سیاوش نزدیک‌تر نشسته است، یک پس‌گردنی حواله‌اش می‌کند. حامد لبخند می‌زند و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی می‌کوبد: باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بی‌نامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمی‌آید: عهههه! سیاوش حرصی نفسش را بیرون می‌دهد: شمام گیر دادین تو این هیر و ویر! حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش می‌اندازد: آقا سیاوش! سیاوش دیگر حرفی نمی‌زند. حامد سرش را بالا می‌آورد و به من نگاه می‌کند. منظورش را می‌فهمم. از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: بسپاریدش به من. همه نگاه‌ها برمی‌گردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را می‌شناسند و لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنند. خسته‌اند و خاک‌آلود. به حامد می‌گویم: نقشه ماهواره‌ای این‌جا رو داری؟ حامد یکی از نقشه‌ها را نشانم می‌دهد. با دقت به محلی که حاج احمد می‌گفت نگاه می‌کنم. شبیه یک مجموعه بین‌راهی است. صدای حاج احمد را می‌شنوم که توضیح می‌دهد: اون جلوتر یه گروهان از بچه‌های فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بنده‌های خدا قیچی شدند، نزدیک سه‌راهی اثریا. بیشتر بچه‌ها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری این‌جا توی تیررس موشک تاوه. نمی‌تونیم کسی رو بفرستیم کمک‌شون. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. اگر آن تک‌تیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد. بند اسلحه کلاشینکف را روی دوشم می‌اندازم و از اتاقک بیرون می‌روم. صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم: وایسا داداش! برمی‌گردم. با دیدن نگاه حامد دلم می‌ریزد. حامد قمقمه‌اش را می‌دهد به من: هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش. ذهنم را جمع و جور می‌‌کنم تا دلم آرام شود؛ اما نمی‌شود. زیر لب آیه حفظ می‌خوانم و به سمت حامد فوت می‌کنم. حامد می‌زند سر شانه‌ام: خدا به همراهت. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
نتیجه اخلاقی قسمت امشب: ۱. ناسزا گفتن کار خیلی بدیه حتی توی میدون جنگ ۲. اگه وسط جنگ هم بودید و رفیقتون حرف زشت زد بهش تذکر بدید ۳. یه تک‌تیرانداز گاهی یه گردان رو فلج می‌کنه ۴. موشک تاو خیلی چیز بدیه😐
صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشه‌ها در فضا می‌پیچد. شیشه سمت کمک‌راننده با برخورد گلوله فرو می‌پاشد و خرده‌شیشه‌هایش با صدای گوش‌خراشی همه‌جا پخش می‌شوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان به‌جای خرده‌شیشه، تکه‌های مغزم به همه‌جا پاشیده بود! بازوی دست چپم می‌سوزد. دست دیگرم را می‌کشم روی بازویم و از درد لب می‌گزم. گرمای خون را زیر دستم حس می‌کنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته. ✍️رمان جدید ✍️ ⛔️رمان امنیتی ⛔️ (جلد دوم رمان امنیتی 📓) 💯این بار با موضوع جریانات تکفیری 🏴 🔰و با حضور شخصیت‌های محبوب رمان‌های: ، و 😍 هرشب در: 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
مه‌شکن🇵🇸
صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشه‌ها در فضا می‌پیچد. شیشه سمت کمک‌راننده با برخورد گلول
دوستان لطفاً این بنر رو در گروه‌هایی که دارید پخش کنید و برای دوستان‌تون بفرستید. یه شگفتانه خیلی جذاب داریم برای ماه‌های آینده... فقط لازمه تعداد اعضای کانال زیاد بشه. پس هرکس حداقل ۳نفر رو به کانال دعوت کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیلی ممنونم از راهنمایی شما عزیزان
سلام آفرین دقیقا حواسم به این نکته ریز نبود
سلام نمیدونم والا، آینده رو فقط خدا می‌دونه🙄
سلام اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم بله... شهید زرین بهترین تک‌تیرانداز جهان هستند و معروفند به گردان تک‌نفره
سلام واقعا ازتون ممنونم؛ لطف بزرگی کردید. اجرتون با سیدالشهدا. پ.ن: بقیه دوستان هم لطفاً به انتشار بنر کمک کنند تا زودتر از شگفتانه رونمایی کنیم
سلام بله
سلام خواهش می‌کنم لطف دارید🌿 ممنون از راهنمایی شما
سلام عنایت خود شهید هست خواهش می‌کنم. الحمدلله که دوست داشتید
🔰 | چهار هزار شاگرد در شرایط اختناق 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:«غالباً تصوّر میشود که امام صادق علیه‌السّلام بر روى یک منبر مى‌نشست و چهار هزار نفر جمع میشدند. اما این‌جورى نبوده. چهار هزار نفر در طول عمر طولانىِ امام بتدریج خدمتشان رسیده‌اند. این‌جور نبود که خلفا‌ اجازه میدادند که امام بنشیند و حرف بزند. عمر امام یک عمر آرام و راحت نبوده است.» منبع:کتاب همرزمان حسین علیه‌السلام 👈 پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در آستانه فرارسیدن ولادت حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام، لوح «چهار هزار شاگرد در شرایط اختناق» را منتشر می‌کند. 📥 نسخه قابل چاپ👇 https://khl.ink/f/38410
مه‌شکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰 #راهنمای_کانال 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مه‌شکن: 🌷 شکیبا شیردشت ‌زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس
سلام و درود و خوشامد به عزیزانی که تازه به ما پیوستند. جهت دسترسی سریع به مطالب کانال، می‌تونید پیام سنجاق شده رو مطالعه کنید🌿🌷
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 147 راه می‌افتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمان‌ها. دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده قدم برمی‌دارم که در تیررس نباشم. از زمین آتش بلند می‌شود انقدر که هوا گرم است. خودم را می‌رسانم به ساختمان‌ها و با کمک اتوبوس‌ها و کامیون‌هایی که کنار جاده رها شده‌اند، به ساختمان‌ها نزدیک‌تر می‌شوم. پشت یکی از همان اتوبوس‌ها می‌نشینم. این‌جا یک تعمیرگاه ماشین‌های سنگین بوده است؛ اما پیداست مدت‌ها از حضور تعمیرکار و راننده‌ها در آن گذشته. ترکش‌های ریز و درشت بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کرده‌اند. به لاستیک اتوبوس تکیه می‌دهم و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بین‌راهی ست نگاه می‌کنم. آخر محوطه یک سایه‌بان بزرگ است که البته قسمتی از سقف فلزی‌اش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمه‌آوار. نزدیک‌تر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را می‌بینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین. روی زمین و میان بلوک‌های بتنی که یکی نه یکی کنده شده‌اند، سینه‌خیز می‌روم تا به او نزدیک‌تر شوم و پشت یک ماشین نیمه‌سوخته سنگر می‌گیرم. حالا جنازه را بهتر می‌بینم؛ نمی‌شناسمش اما لباس نیروهای دفاع‌الوطنی را پوشیده. بی‌سیم را درمی‌آورم و با صدایی خفه، حامد را صدا می‌زنم: عابس، عابس، حیدر! جواب نمی‌آید. دوباره صدایش می‌زنم و جواب نمی‌گیرم. عرق سرد می‌نشیند روی تنم. چهره حامد می‌آید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم می‌لرزد؛ سر می‌چرخانم که جاده را ببینم. یک تویوتای هایلوکس با سرعت از جاده رد می‌شود و به سمت سه راهی اثریا می‌رود.انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم. تا سر می‌چرخانم، صدای وحشتناک انفجار می‌آید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس می‌کنم چهارستون ساختمان‌ها هم به لرزه درآمده. گرد و غبار جاده را پر می‌کند. دستانم را سپر سر و صورتم می‌کنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. گوش‌هایم چند لحظه کیپ می‌شوند. دوباره در بی‌سیم حامد را صدا می‌زنم: عابس عابس حیدر! و باز هم سکوت. یادم می‌افتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است. احتمالاً همان هایلوکس را دیده‌اند که می‌خواهند بزنندش. دلشوره‌ام شدیدتر می‌شود. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 148 صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را می‌لرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاه‌هزار دلار دود شد رفت هوا. آمریکا خیلی احمق است که موشک تاوِ به این گرانی را می‌دهد دست این بی‌عقل‌ها که این‌طوری بی‌حساب و کتاب خالی کنند روی سر ما. صدای حاج احمد را می‌شنوم که روی خطم آمده: حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو. دلم شور می‌زند؛ اما باید تمرکز کنم. می‌پرسم: کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟ - آره؛ دونفر از بچه‌های سوری شهید شدند. تک‌تیرانداز زدشون. - جنازه یکی‌شون رو دارم می‌بینم، اون یکی کجاست؟ - فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد. - خیلی خب، ممنونم. چشم می‌دوانم در میان محوطه و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده می‌بینم. هردو راه عبور از میان دو ساختمان را انتخاب کرده‌اند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تک‌تیرانداز داخل ساختمان نبوده. اگر بفهمم از کدام سمت تیر خورده‌اند، می‌توانم حدس بزنم تک‌تیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده. کمی خودم را روی زمین می‌کشم تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمی‌آورم. اول با دوربین پنجره‌های شکسته دو ساختمان را دید می‌زنم؛ کسی پشت آن‌ها نمی‌بینم. امیدوارم تک‌تیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد. دوربین را می‌برم به سمت جنازه شهیدی که نزدیک‌تر است. تیر خورده به گردنش و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین. پس تک‌تیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
19.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل انفجار مسجد قندهار افغانستان فیلم دوربین های مدار بسته مسجد و تلاش محافظان مسجد تا شهادت برای جلوگیری از رسیدن تروریست ها به مسجد آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...😭😔 ┄┅══════┅┄