eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم چادرم را روی سرم صاف می‌کنم. با اضطراب و عصبانیت نگاهش می‌کنم. با لحن خشک و جدی می‌گویم: ممنون آقا. ولی تو کی هستی که منو اینجوری می‌کشونی دنبال خودت. مگه آزار داری که نجاتم می‌دی بعد اینجوری منو می‌کشونی. داشتم با سر می‌خوردم زمین. تابه حال این‌گونه با مرد نامحرم حرف نزده بودم. احساس ترس و هیجان را باهم تجربه می‌کردم. مثل اولین بار که مبارزه کردم. نفسش که بالا می‌آید می‌گوید: نترس. من غریبه نیستم. اگه از اونجا نجاتت نمی‌دادم و تا اینجا نمی‌کشوندم شاهین و کیهان یه بلایی سرت می‌اورد. با اخم نگاه می‌کنم و می‌گویم: چی؟تو اونارو می‌شناسی؟ نکنه همدست اونایی؟ دستش‌را به نشانه نه تکان می‌دهد و می‌گوید: اصلا. من با اونا نیستم. فقط می‌دونم اونا دنبالتن. کاری هم به الان که تعقیبشون کردی نداره. چی. از کجا می‌داند که من آنهارا تعقیب می‌کنم. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که می‌گوید: تعجب نکن من آشنام. بخشی از وجود خودتم. منم. سیدعلی. یادت نمیاد. سید علی چه اسم آشنایی. اما ما که در میان آشنا و فامیل سید علی نداریم. فقط تنها سید علی که من می شناسم شخصیت داستانم است که هنوز بخشی از آن را نوشتم. اما چطور ممکن است. یعنی.... می‌گوید: آره درسته. من سیدعلی داستانتم. همون کسی که تصور کردی و خواستی شخصیت اصلی رمانت باشه. کلافه‌ام. انگار دارد من را مسخره می‌کند. دلم می‌خواهد تلافی کنم. حتی اگر سیدعلی داستانم هم باشد باز هم دلیل نمی‌شود اینگونه من را بکشد و بعد مسخره کند. یک لحظه می‌گویم: اون چیه؟ به پشت سر که نگاه می‌کند، با پا ضربه ای به ساق پایش می‌زنم. از درد روی زمین می‌نشیند.ناله اش بلند می‌شود و می‌گوید: آخ چرا میزنی؟ احساس خوبی پیدا می‌کنم. دلم کمی خنک می‌شود. می‌گویم: هیچی. اینو زدم که دستت بیاد فکر نکنی با یه دختر ساده طرفی. حالا اگر راست می‌گی ثابت کن. دست در جیبش می‌کند و برگه ی کاغذی به دستم می‌دهد. برگه را می‌خوانم: شخصیت‌های اصلی سیدعلی، حاج احمد، مجید... این برگه صفحه پیرنگ داستانم است. می‌گوید: این مال خودته مگه نه؟ باور کردی؟ متعجب نگاهش می‌کنم. احتمالا دیوانه شدم. انقدر با خودم حرف زدم که... ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار می‌شود و با سرعت به طرف ما می‌آید. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام بله این سه داستان هم زمان با هم و مکمل همدیگه اند. باهم بخونید خیلی بهتر داستان را متوجه می‌شوید. ________________ سلام قرار بر این هست که من و خانم صدر زاده یک قسمت در روز و خانم شکیبا دو پارت بزارند.
خیلی لطف دارید 🌹 برامون دعا کنید خوب باشیم و خوب بمونیم و خوب شهید شیم😔🌹
سلام بنده یک رمان نوشتم ولی چون هنوز کامل نشده، منتشر نکردم ان شاءالله به زودی در همین کانال منتشر میشه🌹
سلام بله درست می فرمایید ترس جز جدایی ناپذیره مخصوصا در دختر ها. حتی اگر رزمی کار باشید. 👍🏻 ولی در ادامه داستان متوجه میشید که بنده یا خانم شکیبا اصلا قصدمون معرفی یک فرد بی نقص نیست بلکه هدف چیز دیگه ایست. خیلی ممنون که این نکته رو بیان کردید. 🌹🌸
بنده و خانم شکیبا داستان خط قرمز و یک داستان دیگر رو باهم ایده پردازی کردیم و نوشتیم. بعضی از شخصیت های داستان ایشون از داستان بنده هستند. ان شاءالله بعد از انتشار داستان متوجه می شوید. ممنونم. 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز امشب سالگرد شهادت سلام الله علیها ست. و امروز سالگرد شهادت شهید ادواردو آنیلی هم بود. شهید ادواردو هم مظلومانه شهید شد، و هم مظلومانه به خاک سپرده شد(مسلمان بود ولی به روش مسلمانان غسل و کفن نشد)، و هم الان غریب هست و کسی سر مزارش نمی‌ره...😢 بیاید امشب و فردا به یاد این شهید باشیم و اگر اشکی برای حضرت معصومه ریختیم، اگر زیارتی خوندیم و هر کار خوب دیگری انجام دادیم، ثوابش رو از طرف شهید ادواردو به حضرت معصومه هدیه کنیم. اصلا هرکسی این پیام رو می‌بینه، ۱۴تا صلوات به نیابت از شهید ادواردو به حضرت معصومه هدیه کنه... مطمئن باشید شهید یه جایی براتون جبران می‌کنه، چون خیلی غریبه، مثل بقیه شهدا سر مزارش مراسم نمی‌گیرن، مادر و خانواده‌ش نمیان بهش سر بزنن... خیلی خوشحال میشه که شما به یادش هستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم، نظر لطف شماست🙂🌿 نه، ترتیب خاصی نداره. البته رمان رفیق جلد اول خط قرمز هست.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ریپلای شد به پیامتون🌿
سلام فعلاً تمرکز روی داستان نیمه‌ها ست. به زودی ادامه پیدا می‌کنه ان‌شاءالله
سلام مزارشون در مقبره خانوادگی خاندان آنیلی هست در ایتالیا که یک ملک خصوصیه. ضمن این که خانواده ادواردو خودشون اون رو شهید کردند
دوستان عزیز، امروز شهادت حضرت معصومه هست و طبق قانون همیشگی، در چنین روزهایی به احترام اهل بیت علیهم السلام داستان رو قرار نمی‌دیم(مخصوصاً که داستان نیمه‌ها جنبه طنز هم داره). اما ان‌شاءالله هم یک داستان کوتاه داریم هم معرفی کتاب.
✨بدرقه ستاره‌ها رهبرانقلاب‌اسلامی: این دختر جوان تربیت‌شده دامان اهل‌بیت، با پاشیدن بذر معرفت در طول مسیر و بعد رسیدن به قم، موجب شد که قم به عنوان پایگاه اصلی معارف اهل‌بیت بدرخشد. ➡️ ۱۳۸۹/۰۱/۲۹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵این پیام را جهانی کنید! 🔻ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو بعد از زیارت حضرت معصومه @Panahian_ir
🌱 ✍️به قلم ✒️ به سمت مقصدی نامعلوم حرکت می‌کنیم، گویی جایی میان بیابان‌های غزه. دائم ذکر می‌گوید؛ انگار لب‌هایش خسته نمی‌شوند. البته این نوای آرام باعث می‌شود که خوابم نبرد. اکثر خیابان‌ها و جاده‌های این راه، بیابانی و خاکی است. گاهی هم چراغ‌ها خاموش است. تنها روشنایی، موشک‌هایی است که از دور رد می‌شوند همانند شهابی آسمانی. آینه جلوی راننده را کمی پایین می‌دهم و به اویی که به در تکیه داده و پاهایش را روی صندلی‌ها دراز کرده نگاه می‌کنم. یک دستش به پهلویش است و دست دیگر درگیر تسبیح سبز رنگش. ای کاش نمی‌گفتم که عمار زخمی شده است. یادم است دو روز پیش را: دور تا دور اتاق می‌چرخید. گاهی می‌نشست و به دقیقه نکشیده بلند می‌شد، ثانیه‌ای بعد وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند. و باز تمام اتفاقات تکرار می‌شد. -بسه عطیه، خسته نشدی؟ نگاهم کرد. اصلا گریه نمی‌کرد حتی یک قطره؛ اما تمام تنش می‌لرزید. چندباری دهان باز کرد اما هیچ کلمه ای بیرون نیامد. باز سر سجاده رفت و کتاب دعا را بر داشت. انگار صدایم را نشنیده بود. از وقتی خبر مجروحیت عمار را شنید بی‌قرار‌تر شد. حق هم دارد؛ تنها کس و کارش عمار است. به سمتش رفتم و جلوی سجاده‌اش زانو زدم. حتی نگاهی به من نکرد، با دو دست مفاتیح را بستم که باعث شد سوالی نگاهم کند. هم آرام بود هم نگران، انگار در چشمانش جنگی به پا شده بود. -چرا اینجوری می‌کنی باخودت؟ نفسی کشید. -راه بیوفت بریم به سمت غزه. چی؟ انگار حرف‌هایم را نمی‌فهمید. بی‌حرف بلند شد و به سمت چادر عربی‌اش رفت. اول روبنده‌اش را روی صورت انداخت و بعد چادرش را سر کرد و روبنده را بالا انداخت. -زینب بلند شو. بلند شدم و به سمتش رفتم. می‌خواستم چادرش را بردارم که عقب کشید. -بریم زینب. بریم. کلافه شده بودم. -کجا؟ ساعت رو ببین، شب از نیمه گذشته. انگار از من ناامید شده بود، به سمت در رفت که سریع به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. -کجا؟ سرش را به سمتم بر گرداند و با آن چشمان سیاهش نگاهم کرد. -عمار تنها ست. غزه پر از جاسوسه. تنها کافیه اون رو شناسایی کنند. آن لحظه نمی‌دانستم چه بگویم. می‌شناسم او را؛ بحث عمار که میان می‌آید لجباز می‌شود. چادرم را به همراه کلید ماشین برداشتم و دنبالش راه افتادم. درست نمی‌توانست قدم بر دارد. هراز چند گاهی دستش را به شکم می‌گرفت و گاهی می‌ایستاد. -حالت خوب نیست! عطیه بیا و راضی شو نریم. محکم می‌ایستد. -عمار منتظره. این بار هم باید من هدیه‌ای باشم برای تنهایی‌هاش، حتما خوشحال می‌شه. و باز راه افتاد. وقتی از در خارج شدم چشمم به درب خانه همسایه بغلی افتاد. به یادش که می‌افتم دستانم را به دور فرمان ماشین فشار می‌دهم. ای کاش عمار بود. چند روز پیش زن همسایه که تازه آمده بود به این خانه به رسم همسایگی کاسه‌ای آش آورده بود برایمان و از آن روز دیگر پیدایش نشد. حتی خانه‌اش هم نیست. علاقه‌ای به خوردن نداشتم؛ اما عطیه آش را که خورد مریض احوال شد. دکتر هم تشخیص سمی قوی را داد، که او را از پا می‌اندازد. همسایه‌ها می‌گفتند که آن زن از زنان مفتی‌های وهابی بوده است و چون آوازه این خانواده را شنیده که چقدر محب اهل بیت اند می‌خواسته با این کار، خودی نشان بدهد و انتقام بگیرد. -چراماتت برده، بیا هوا سرده. با صدایش برگشتم به سمتش. کنار ماشین ایستاده بود. برای اینکه معطل نشود سریع قفل‌های ماشین را باز کردم. وقتی نشستیم داخل ماشین به سمتش بر گشتم. -بیا برگردیم. عمار از پس خودش بر میاد، حالت اصلا خوب نیست. لبخند زد. -بابام تا زنده بود می‌گفت عمار تنهایی‌هاش با من پر می‌شه. می‌خوام خوشحال بشه. از حرف خود کوتاه نمی‌آمد. آن قدری که حالا در جاده‌ها سر گردانیم. باصدای بوق ماشینی حواس خود را جمع می‌کنم و به جاده خیره می‌شوم. در این دو روز که در راه بوده‌ایم حالش بدتر شده؛ اما قبول نمی‌کند که حداقل در یکی از شهرها‌ اقامت کنیم. نفسی کلافه می‌کشم. هوا تاریک است و جاده خلوت. سر خم می‌کنم و از شیشه جلوی ماشین به تابلو‌ی سبز رنگ روبه رویم نگاه می‌کنم: غزه ۹۵۴ كيلومترات. سکوت اتاقک ماشین را فرا گرفته است. دیگرحتی زمزمه‌های ذکر گفتن عطیه هم نمی آید، سری بر می‌گردانم. انگار خواب رفته است. نمی‌دانم چرا حسی مرا وا می‌دارد که گوشه‌ای بایستم. پیاده می‌شوم و درب روبه‌روی عطیه را باز می‌کنم. لبخند روی لب‌هایش است. کمی تکانش می‌دهم اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. تنها صدای بر خورد تسبیح با کف ماشین می‌آید. 🔗ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام چون شواهدی وجود داره که نشون میده ایشون در راه توسط عوامل حکومت بنی‌عباس مسموم شدند.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فاطمه اسدی کیست و چرا گروهک دموکرات او را به شهادت رساند؟🌷 ▪️انتشار به مناسبت شهادت حضرت فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها) و روز تدفین این شهیده بزرگوار🌷🥀
سلام خواهش میکنم🙏🏻 بیشترهدف رسوندن اون حس خواهرانه حضرت معصومه نسبت به برادرشون و اون مظلومیت گمشده حضرت بود.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••《✨🕯》••• صاحب... باشگاه یوونتوس... کارخانه مازاراتی،فراری و.... درآمد ماهانه ی ۶۰ میلیار دلار یعنی سه برابر درآمد نفتی ایران در چندین سال پیش... و... از همه ی این ها گذشت او...!!! ⁉️مگر "‌ادواردو" به چی رسید...؟! ◇سالروز شهادت ادواردو آنیلی، پسر سناتور ایتالیا◇ https://eitaa.com/istadegi
📚 📚 🌱با بیشتر آشنا شویم...🌱 📙 ✍️ 🖇 کتاب کودک و نوجوان🍃 📘 ✍️ 🖇 کتاب نوجوان🍃 📔 ✍️ 🖇 کتاب نوجوان و جوان🍃 (متن معرفی این کتاب در کانال قرار گرفته است؛ کافیست هشتگ را دنبال کنید) 📔 (۷۲ داستانک از زندگی شهید ادواردو آنیلی) ✍️گروه نویسندگان 🖇 کتاب نوجوان و جوان https://eitaa.com/istadegi