🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 207
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 208
نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
- اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله خوندم. بنده کتابهای آقای جهرمی رو اصلا برای نوجوانان توصیه نمیکنم.
نقد این کتاب رو هم میتونید در لینک زیر مطالعه کنید:
https://namaktab.ir/نقد-کتاب-کف-خیابان-۲-خشت-اول-گر-نهد-معما/
#پاسخگویی_فرات
#نقد_کتاب
سلام
تناقضهای جدی در ماجرای کوروش هست که نیاز به سند تاریخی نداره؛ مثل ماجرای مقبره کوروش.
ضمن این که اصلا ترجمه منشور کوروش هم درش ابهام هست و اخیرا فهمیدند که شاید ترجمهش اشتباهه.
در همون سایت مستندات زیادی ارائه شده که میتونید ازشون استفاده کنید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این دو کتاب، جزو رمانهای امنیتیای هستند که بنده حتما توصیه میکنم مطالعه کنید؛ مخصوصاً خانمها و دخترخانمها مطالعه کنند. قلم خوب و محتوای قوی و مستند از ویژگیهای این دو کتابه.
اگر در کانال ساحل رمان خونده باشید، اشکال نداره چون این کانال زیر نظر خود نویسنده ست.
البته از نظر نویسنده و انتشارات، انتشار ۳۰درصد از رمان هم در فضای مجازی اشکال نداره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
شاید جذابیت و تعلیق رمانهای آقای جهرمی بیشتر باشه؛ اما فقط جذابیت مهم نیست.
به جرات میتونم بگم مطالب رمانهای خانم شکوریانفرد خیلی مستندتر از کتابهای آقای جهرمی هست، و خیلی تمیزتر هم نوشته شدند.
ما دنبال حرف درست میگردیم؛ نه حرف جذاب.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این خیلی خوبه که توی این سن به فکر کار کردن هستید؛ اما به درآمد رسیدن توی سن پایین شاید خیلی سریع اتفاق نیفته.
سن نوجوانی سن طلایی برای کسب مهارت هست. از الان به فکر آموختن مهارتهایی باشید که ازش درآمد کسب میشه. این مهارتها رو هم طوری یاد بگیرید که بتونید به بقیه آموزش بدید؛ چون یکی از راههای کسب درآمد، تدریس هست.
شاید از الان نتونید سریعاً به درآمد برسید، ولی هرچه مهارت کسب کنید، کمک میکنه در آینده بتونید درآمد داشته باشید.
مهارتهایی که بنده به شما به عنوان یک دخترخانم توصیه میکنم، مهارتهایی مثل خیاطی، قلاب بافی، چرمدوزی، آموزش زبان انگلیسی یا عربی، تایپ حرفهای و مهارتهای گرافیکی هست.
البته سایر کارهای هنری هم خوبن. دیگه ببینید خودتون چی دوست دارید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ببینید، حدود حجاب برای ما مشخصه. این که لباس کاملا پوشیده باشه، تنگ و بدننما نباشه، رنگش جلف نباشه و...
اگر این حدود رو رعایت میکنید خب قطعا اشکال شرعی نداره.
اما این حدود رو با چادر راحتتر میشه رعایت کرد.
من شخصاً، دوست ندارم مقابل نامحرم بدون چادر باشم؛ حتی اگر حجابم کامل باشه.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 209
***
زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi