🔰 حضرت زینب(س) عظمت قدرت روحی و عقلانی زن را به همه تاریخ نشان داد
🔻 رهبر انقلاب، در دیدار پرستاران و خانواده شهدای سلامت: زینب کبری سلاماللّه علیها توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیت روحی و عقلی عظیم جنس زن را. زینب کبری توانست نشان بدهد علوّ مرتبهی زن و عظمت قدرت روحی و عقلانی و معنوی زن را. زینب کبری سلاماللّه علیها دو نکته را نشان داد. یک نکته این که زن میتواند اقیانوس عظیمی باشد از صبر و تحمل. دوم این که زن میتواند قلهی بلندی باشد از خردمندی و تدبیر. ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🔰 اگر حقایق جامعه را روایت نکنید دشمن آن را ۱۸۰ درجه خلاف واقع روایت میکند/ حادثه تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکردیم، دشمن آن را دروغ روایت کرده است!
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز: شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. اگر شما روایت نکنید دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب را روایت نکنید دشمن روایت میکند؛ شما اگر حادثهی دفاع مقدس را روایت نکنید دشمن روایت میکند، هرجور دلش میخواهد. توجیه میکند، دروغ میگوید، ۱۸۰ درجه با این خلاف واقع، جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید که متأسفانه نکردید، دشمن روایت میکند و کرده. دشمن روایت کرده، روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم، این وظیفهی جوانهای ما است. ۱۴۰۰/۹/۲۱
#میلاد_حضرت_زینب
#امام_حسین
#حضرت_زینب
#روز_پرستار
#دولت_اتقلابی
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 207
و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. با دست صورتش را میپوشاند و شانههایش تکان میخورند.
من هنوز باور نکردهام؛ مگر میشود؟ حسین قمی از بهترین نوابغ نظامی جنگ سوریه بود...
دستم را میگذارم روی صورتم تا قطره اشک گرمی که از کنار چشمانم سر میخورد را پاک کنم.
چند ثانیهای میگذرد و میروم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟
سیدعلی سرش را پایین میاندازد و پشت گردنش دست میکشد. مطمئن میشوم خبر خوبی ندارد.
سوالم را تکرار میکنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش میکشد و دوباره یک لبخند ساختگی میزند:
- اونم توی انفجار انتحاری زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.
طوری جمله آخرش را با قاطعیت میگوید که حس میکنم میشود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهرهاش مشکوک میزند.
فعلا چارهای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. میگویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟
سیدعلی هنوز هم وانمود میکند که دارد به در و پنجره نگاه میکند.
حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه میکند و میگوید:
- جابر رو میشناختی؟
حتماً میخواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!
میگویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچههای لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟
- نه!
اخمهایم را در هم میکشم و میگویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!
- میدونم، ما هم فکر میکردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم. جابر همون روز مجروح شد و بعد هم اسیرش کردن.
سرم تیر میکشد از شنیدن این خبر.
درد خودم را از یاد میبرم:
- خب، الان کجاست؟
- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح شهیدش کردن.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 208
نفسم را میدهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجفآبادیاش در سرم میپیچد:
- حجی خیالت راحت!
حاج احمد گوشیاش را درمیآورد و عکسی را نشانم میدهد:
- اسمش محسن حججیه. این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.
چشم میدوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبهرو خیره است. اصلا باکش نیست.
بغض راه نفسم را سد میکند. جلوی گریهام را میگیرم:
- تکلیف پیکرش چی میشه؟
حاج احمد سرش را تکان میدهد و آه میکشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. عزیزکرده خداس. به قول خودش: حجی خیالت راحت!
حاج احمد دوباره شانهام را فشار میدهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب میبرنت دمشق و فردا شب هم ایران.
- ولی...
- هیس! با این اوضاع اینجا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.
سیدعلی جلو میآید و پیشانیام را میبوسد. دستم را فشار میدهد و از اتاق خارج میشود.
من میمانم و بغض نصفهنیمهای که تازه مجال شکستن پیدا میکند.
بخاطر شکستگی دندهام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.
نوازش مطهره را روی دستانم حس میکنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خوردهام میکشد.
از مطهره خجالت میکشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟
پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ میدانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم امام رضا علیهالسلام دیدمش.
الان هم مطمئن شدهام نمیتوانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همانطور که او هم به فکر من است. تلخندی میزنم و میگویم:
- میبینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید اینجا زندانی باشم؟
مطهره هر دو دستش را میگذارد روی دست من و آرام لب میزند:
- بخواب. خوب میشی.
پلکهایم به فرمان مطهره عمل میکنند و بسته میشوند.
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله خوندم. بنده کتابهای آقای جهرمی رو اصلا برای نوجوانان توصیه نمیکنم.
نقد این کتاب رو هم میتونید در لینک زیر مطالعه کنید:
https://namaktab.ir/نقد-کتاب-کف-خیابان-۲-خشت-اول-گر-نهد-معما/
#پاسخگویی_فرات
#نقد_کتاب
سلام
تناقضهای جدی در ماجرای کوروش هست که نیاز به سند تاریخی نداره؛ مثل ماجرای مقبره کوروش.
ضمن این که اصلا ترجمه منشور کوروش هم درش ابهام هست و اخیرا فهمیدند که شاید ترجمهش اشتباهه.
در همون سایت مستندات زیادی ارائه شده که میتونید ازشون استفاده کنید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این دو کتاب، جزو رمانهای امنیتیای هستند که بنده حتما توصیه میکنم مطالعه کنید؛ مخصوصاً خانمها و دخترخانمها مطالعه کنند. قلم خوب و محتوای قوی و مستند از ویژگیهای این دو کتابه.
اگر در کانال ساحل رمان خونده باشید، اشکال نداره چون این کانال زیر نظر خود نویسنده ست.
البته از نظر نویسنده و انتشارات، انتشار ۳۰درصد از رمان هم در فضای مجازی اشکال نداره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
شاید جذابیت و تعلیق رمانهای آقای جهرمی بیشتر باشه؛ اما فقط جذابیت مهم نیست.
به جرات میتونم بگم مطالب رمانهای خانم شکوریانفرد خیلی مستندتر از کتابهای آقای جهرمی هست، و خیلی تمیزتر هم نوشته شدند.
ما دنبال حرف درست میگردیم؛ نه حرف جذاب.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این خیلی خوبه که توی این سن به فکر کار کردن هستید؛ اما به درآمد رسیدن توی سن پایین شاید خیلی سریع اتفاق نیفته.
سن نوجوانی سن طلایی برای کسب مهارت هست. از الان به فکر آموختن مهارتهایی باشید که ازش درآمد کسب میشه. این مهارتها رو هم طوری یاد بگیرید که بتونید به بقیه آموزش بدید؛ چون یکی از راههای کسب درآمد، تدریس هست.
شاید از الان نتونید سریعاً به درآمد برسید، ولی هرچه مهارت کسب کنید، کمک میکنه در آینده بتونید درآمد داشته باشید.
مهارتهایی که بنده به شما به عنوان یک دخترخانم توصیه میکنم، مهارتهایی مثل خیاطی، قلاب بافی، چرمدوزی، آموزش زبان انگلیسی یا عربی، تایپ حرفهای و مهارتهای گرافیکی هست.
البته سایر کارهای هنری هم خوبن. دیگه ببینید خودتون چی دوست دارید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ببینید، حدود حجاب برای ما مشخصه. این که لباس کاملا پوشیده باشه، تنگ و بدننما نباشه، رنگش جلف نباشه و...
اگر این حدود رو رعایت میکنید خب قطعا اشکال شرعی نداره.
اما این حدود رو با چادر راحتتر میشه رعایت کرد.
من شخصاً، دوست ندارم مقابل نامحرم بدون چادر باشم؛ حتی اگر حجابم کامل باشه.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 209
***
زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم.
با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد.
تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند.
همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود.
لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم.
دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد.
چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم:
- خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی!
- س...سیاوش...
- جانم داداش؟
- مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟
دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند:
- نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما!
- انتحاری رو... زدی؟
سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید:
- نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد.
- چطور... زنده... موندی؟
- زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم.
- یعنی... چی...؟
کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید:
- یعنی اومده اینور پیش خودم!
نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود.
سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد:
- آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 210
کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد:
- چاکریم داداش!
گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم.
از درد چنگی به ملافه میزنم:
- چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟
- نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود.
دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است.
درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند.
نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟
کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند:
- سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال.
سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟
سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند.
پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟
- منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.
کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد:
- میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟
سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم.
دردم کمی آرام میشود.
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
- بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟
دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم:
- پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
علی رضوانی به دلیل تحریم شدن توسط انگلیس امشب میهمان بدون تعارف بود...
✔️واما جمله زیبایی گفت:
مشکل غرب روشنگریه...👌
این جمله دقیقا به سخنرانی مقام معظم رهبری اشاره دارد.
✍🏻محدثه صدرزاده
#رسمی
#علی_رضوانی
#بدون_تعارف
#دولت_انقلابی
https://eitaa.com/istadegi
سلام
خدا حفظتون کنه
ببینید، ما نمیتونیم بقیه رو اجبار کنیم مثل ما فکر کنند. و متاسفانه اینجور افراد همهجا هستند، نه فقط در مدرسه. بحث کردن باهاشون هم فایده نداره.
یه راهش اینه که شما به عنوان یک دختر مذهبی و انقلابی، توی مدرسه بهترین باشید؛ چه از نظر درسی و چه اخلاقی. این خودش میشه تبلیغ دین.
برای این که ایمان خودتون ضعیف نشه، اولا زیاد مطالعه کنید، دوما یه دوست خوب داشته باشید که شما رو یاد خدا بندازه و به هم کمک کنید توی حفظ ایمانتون.
#پاسخگویی_فرات
سلام
رک بودن خوبه؛ به شرطی که رک بودن رو با بیادبی کردن و بیموقع و نسنجیده حرف زدن اشتباه نگیریم. و حواسمون باشه دل کسی رو نشکنیم
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید. و خوشحالم که دوست داشتید.
البته رمان برگزیده خانم مقیمی شباهتهایی به شاخه زیتون داره؛ اما تفاوتهای زیادی با هم دارند (هرچند بنده برگزیده رو کامل نخوندم و البته پیرنگ شاخه زیتون قبل از برگزیده نوشته شد).
ممنونم از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام.
الحمدلله
خیلی خوشحالم که از کانال خودتون راضی هستید. انشاءالله روند کانال همیشه خوب و روبه رشد باشه و واقعا در زمینه جهاد تبیین، قدمی برداشته باشیم.
و خیلی خوشحالم از این که مطالب روز ولادت حضرت زینب علیهاالسلام براتون مفید بوده. البته این مطالب سخنرانی نبودند؛ بلکه گفت و گوی بنده و اعضای گروه باغ انار بودند که آرشیو شده.
امیدوارم عقیله بنیهاشم همیشه یاور و همراهتون باشند.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 211
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم. کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛ اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند. چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛ انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم. من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 212
صدای گوشخراشی تمام مغزم را پر کرده است؛ صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد. سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد. کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم. صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم، در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود. جلوتر که میآید، میشناسمش؛ پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛ یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛ پوریا که نمیتواند کاری بکند... میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi