مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
نگران نباشید انشاءالله خیره🙄
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما
نه، نگران نباشید. هر یک شهید، هزاران رویش دنبال خودش داره. این عرصه هیچوقت خالی نمیشه انشاءالله.
آدمهای خوب چه شهید بشن چه در دنیا باشند، دستشون بازه و کارشون رو انجام میدن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
اتفاقا هدف ما اینه که کتابهای خوب رو به مردم معرفی کنیم.
ولی هر کتابی که نویسندهش روحانی باشه و انقلابی باشه و... لزوما خوب نیست.
من دوست ندارم کسی رو کاملا تکفیر یا تقدیس کنم. قبلا گفتم، آقای جهرمی فرد فاضل و دغدغهمندی هستند، خودم عضو کانالشون هستم و خیلی از صحبتهاشون رو قبول دارم.
ولی
اگر فرزند نوجوان یا جوان داشته باشم، اصلا حاضر نیستم بعضی کتابهای این آقا رو بهش بدم بخونه!
درنتیجه، به مخاطب جوان و نوجوان کانالم هم پیشنهاد نمیکنم.
خود شما حاضرید کتاب «نه» رو بدید به فرزندتون؟ یا حیفا رو؟
هزاران جوان مذهبی که اهل خوندن رمان مبتذل نبودند، توی کانال ایشون عضو شدند به اعتبار لباس روحانیت ایشون.
با رمانهایی که توی کانالشون گذاشتند، مطالعه بعضی صحنهها رو برای بچه مذهبیها عادیسازی کردند!
بماند که معلوم نیست چند نفر از اعضای کانال نوجوان و حتی کودک بودند...و کسی نمیتونه کنترل کنه که چه محدوده سنیای وارد کانالش بشه. پس باید حواسش به محتوا باشه.
باور کنید ما نمیدونیم به چه زبونی به آقای جهرمی بگیم حذف کامل صحنههای مبتذل از رمانهاتون هیچ ضربهای به چارچوب داستانی رمان نمیزنه... ولی ایشون بدون توضیح و دلیل موجهی اصرار دارند روی این قضیه. و نمیفهمم علتش چیه؟
محتوای خوب رو قبول دارم؛ اما به چه قیمتی؟ این محتوا رو اگر میشه از جاهای دیگه هم پیدا کرد که دیگه نیازی به خواندن داستانهای ایشون نیست! فقط کافیه اهل تحقیق باشید.
البته منصفانه اگر بگم، اخیرا کتابها در چاپ نهایی سانسور شده.
و کتاب همه نوکرها و حجره پریا هم از اول پاک بودند. و کتابهای خوبی هستن
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
سلام اتفاقا هدف ما اینه که کتابهای خوب رو به مردم معرفی کنیم. ولی هر کتابی که نویسندهش روحانی باشه
یک نکته فوقالعاده مهم دیگه در رابطه با آثار آقای جهرمی، چهرهای هست که از نیروهای امنیتی ایرانی نشون میده...
چهرهای واقعا خشن که حتی اگر پاش بیفته، از شکنجه و سلاخی حریفش هم ابایی نداره...
و البته گاهی اشتباهات حرفهای بسیار وحشتناک میکنه...
من این دید رو قبول ندارم. و فکر میکنم توهینه به سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه.
در آخر هم، برای بنده اهمیتی نداره که هزاران طرفدار داشته باشند یا نه... چون تعداد طرفداران ایشون حقیقت رو تغییر نمیده.
اما
کاش طرفداران ایشون این رابطه مرید و مراد رو کنار میگذاشتند و یکم نقدپذیرتر بودند...
#نقد_کتاب
سلام
گویا دو روز پیش، در طی یک حرکت شجاعانه، ۱۰ ثانیه شبکه ۱ رو هک کردند(😏) و عکس خودشون رو پخش کردند.
البته ما هم گویا انتقامش رو از شبکه فاکسنیوز گرفتیم و هکش کردیم😎
پ.ن: فکر کنم جای ضربهای که با #عصای_موسی به اربابهای اسرائیلی شون زدیم هنوز درد میکنه😎
#مرگ_بر_منافق
#لبیک_یا_خامنه_ای
مهشکن🇵🇸
#چالش "دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد." میدونید
پاسخهای شما
شهید مهدی نوروزی در عراق به شهادت رسید.
دقت کنید، توی داستان اشاره شد که این شهید ۲ سال پیش شهید شده، زمان داستان مربوط به سال ۹۶ هست پس شهید مدنظر ما سال ۹۴ شهید شده. شهید الله کرم سال ۹۵ شهید شدند.
اگر منظورتون شهید محمدحسین حدادیان هست که این شهید بزرگوار در تهران شهید شدند!
آفرین خیلی نزدیک شدید... شهیدی که مدنظر بنده هست همراه دو شهیدی بوده که شما نام بردید. ولی پیکر دو شهیدی که شما اشاره کردید به کشور برگشته، و شهیدی که مدنظر ماست نه هنوز.
#چالش
🌟 پویش پرچم افتخار
به نام شهید اقتدار
🔻 در آستانه چهل و سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی پویش پرچم افتخار KHAMENEI.IR آغاز به کار کرد
🔹 حضرت آیتالله خامنهای در سال ۱۳۵۹، درباره گرامیداشت ایام پیروزی انقلاب اسلامی توسط همه اقشار ملت و «نصب و اهتزاز پرچم» فرمودند: «در دههی فجر بر سَر در هر خانهاى پرچم بزنید، پرچم جمهورى اسلامى را در سطح شهرها و روستاها به اهتزاز در بیاورید. نشان بدهید که ملّت این خاطره را گرامى مىدارد.» ۵۹/۱۱/۱۷
🔹 «پرچم افتخار، به نام شهید اقتدار» عنوان پویش جدید بخش تعامل با مخاطب «همگام» است. پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR، همگام با ملت ایران برای برگزاری هرچه با شکوه تر ایام دهه فجر ۱۴۰۰ ضمن اعلام پویش #پرچم_افتخار، از مردم ایران بخصوص کاربران شبکه های اجتماعی دعوت میکند که از نصب پرچم ایران در سر در خانهها، مدارس، مغازهها و محلکار خود، یا معابر عمومی عکس بگیرند و آن را به یکی از شهدای کشورمان که پیشگامان اقتدار ایران هستند تقدیم کرده و با هشتگ #پرچم_افتخار و نام آن شهید عزیز منتشر کنند.
🏷 شیوه مشارکت در پویش:
👈 انتشار تصاویر نصب پرچم بر سر در خانهها، مغازهها، مدارس، محل کار یا معابر عمومی در شبکههای اجتماعی و تقدیم آن به یکی از شهیدان گرانقدر انقلاب اسلامی با هشتگ #پرچم_افتخار
💻 @Khamenei_ir
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 295
غبار و خاکِ پخش شده در هوا، ریهام را میسوزاند.
برای این که صدای سرفهام در نیاید و مکانمان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه میدارم و سرفهام را خفه میکنم.
بعد میگویم:
- نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن...
دوباره صدای شلیک ممتد گلوله، کلامم را قطع میکند. خودم را میکشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم.
صدای پا میشنوم و بعد، دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم میشکند و تکههایش به اطراف میپاشد.
بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، میبیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛ البته اگر زنده مانده باشد.
وقتی سر و صدای پشت دیوار بیشتر میشود و مطمئن میشوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را میبینم که قل میخورد و میافتد دقیقا مقابلم.
کمتر از شش ثانیه وقت دارم و نمیدانم چقدرش گذشته است.
بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت میکنم به همانجایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر میشود.
سرم را میان دستانم میگیرم. زمین میلرزد و گرد و خاک و خردهشیشه، با شدت به اطراف میپاشد.
صدای ناله با صدای شکستنهای پشت سر هم بلند میشود. گوشهایم زنگ میزنند.
حامد سرفهکنان از پشت مبل بیرون میآید و دستش را روی شانهام میگذارد:
- خوبی؟
- آره...
خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمیتوان از کسی که یک نارنجک در چند قدمیاش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد!
حامد دستم را میگیرد تا از جا بلند شوم و میگوید:
- صدایی ازشون در نمیاد.
- بازم باید احتیاط کرد.
دو طرف طلاقیه میایستیم و به دیوار تکیه میدهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه میشمارم و همزمان، میچرخیم و اسلحهمان را به آن سوی طلاقیه نشانه میگیریم.
چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان!
سرمان را میدزدیم و به حامد میگویم:
- نگفتم؟ زندهن هنوز.
حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک میکند:
- ولی زخمیان. میشه حریفشون شد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 296
- تو دیدی کجا افتادن؟
- نه دقیق... یکیشونو دیدم. زخمی بود.
- ببین، الان آمادهن اگه برگردیم بزننمون. هرکدوم سریعتر باشیم برندهایم.
حامد سرش را تکان میدهد و دوباره، تا سه میشمارم. این بار با شماره سه، هردو داد میزنیم:
- یا حسین!
و برمیگردیم و انگشت روی ماشه میگذاریم. حامد قبل از این که دوباره توسط همان داعشی به رگبار بسته شود، او را میزند.
- تتق... تق...
سه تیری که به دیوار شلیک میشود، گرد و خاک را در هوا پخش میکند و سرم را میدزدم.
صدای شلیکش قطع میشود؛ احتمالا خشابش تمام شده.
از فرصت استفاده میکنم و سرم را از پشت طلاقیه بیرون میآورم تا بزنمش؛ اما قبل از من، عزرائیل کارش را ساخته و تمام کرده.
وقتی مطمئن میشویم کس دیگری نمانده است، از طلاقیه عبور میکنیم و قدم به خانه مجاور میگذاریم؛ هرچند با وجود یک نارنجک منفجر شده و جنازه پنج داعشی، دیگر نمیتوان اسم آن را خانه گذاشت.
یک طلاقیه دیگر در دیوار روبهروست که حتماً این سه داعشی، از همین طریق به کمک دوستانشان آمدهاند.
حامد بالای سر تکتکشان میرود تا از مردنشان مطمئن شود. بوی خون و باروت در اتاق پیچیده است و تمام دیوارها زخمیاند.
این اتاق احتمالا اتاق خواب خانهای بوده؛ این را از میز آرایش گوشه اتاق و تخت دونفرهاش میشود فهمید.
تا قبل از این درگیری، اتاق خواب زیبایی بوده و پیداست که خانمِ خانه، برای چیدنش وقت زیادی گذاشته.
روی آینه شکسته میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آنها را میخوانم:
- الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_شهید
#شهید_علی_آقاعبداللهی
قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خانطومان بروند.اما طی راه به کمین تروریست ها میافتند و انصاری به شهادت میرسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک میشود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار میکنند. در این هنگام علی قصد میکند جلوتر برود. آقای مجدم میگوید ما که مهماتی نداریم. علی می گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، میگویند “لبیک یا زینب” که تروریستها هم فریب میزنند و میگویند لبیک یا زینب، این دو به خیال این که نیروهای خودی هستند جلوتر میروند که در محاصره آنها میافتند. مجدم میتواند از محاصره فرار کند. اما علی میماند و بعد از آن کسی او را نمیبیند. آخرین حرفی که از طریق بیسیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم.
از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچههای سپاه شهادتش را تایید کردهاند. اما من هنوز چشم انتظار آمدنش هستم...
(پدر شهید)
📚زندگینامه این شهید در کتاب «همسایه آقا» به قلم شهلا پناهی و توسط نشر شهید کاظمی، به چاپ رسیده است.
اطلاعات بیشتر درباره شهید:
https://harimeharam.ir/shahid/391/?n=%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%DB%8C
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 297
روی آینه میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آنها را میخوانم:
- الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!)
لبخند تلخی میزنم. مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمیدانم قدرت عشق زوج این خانه قویتر بوده یا چنگالهای وحشیِ جنگ؟
یعنی هنوز با هم هستند؟
چشمم به جمله دیگری میافتد:
- مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ میدانم چه میخواهم؛ میخواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...)
و باز هم همان لبخند تلخ. من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را...
اصلا همین که در مقابل مطهره، حرف زدن عادی یادم نمیرفت و زبانم بند نمیآمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرفها!
من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رخم نکشید!
از اتاق خانه خارج میشویم تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفتهتر است.
از ظرفهای کثیف تلنبار شده در آشپزخانه و لباسها و ملافههایی که دور تا دور خانه پخش شده، میتوان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در اینجا گذراندهاند.
قاب عکسها را و هرچیزی را که به مذاقشان خوش نیامده، شکستهاند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشتهاند.
حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیدهاند.
کس دیگری در خانه نیست. حامد دست میاندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» میگوید، محکم پرچم را پایین میکشد.
صدای پاره شدن کنارههای پرچم، قلبم را کمی آرام میکند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش میاندازد و میگوید:
- حیف اسم خدا و پیغمبر...
و پرچم را میاندازد روی صورت یکی از داعشیهایی که کشتهایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم میکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 298
دستم که به پارچه پرچم میخورد، حس میکنم به یک لاشه متعفن دست زدهام.
بوی تعفنش وقتی شدیدتر میشود که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشتهاند پای همه جنایتهایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدسترین نامها پنهان کردهاند.
با تمام خستگیام، به دیوار تکیه میدهم؛ حامد هم.
عمیق و آرام نفس میکشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد.
حامد میگوید:
- آب داری عباس؟
سرم را تکان میدهم و دست میبرم به سمت قمقمهام.
تکانش میدهم و مطمئن میشوم که هنوز آب دارد. آن را به سمت حامد دراز میکنم.
با وجود رسیدن پاییز، هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمهها زود خالی شود.
حامد قمقمه را از دستم میقاپد. درش را باز میکند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش میریزد.
چند قطره خون با آب مخلوط میشود. حامد صورتش را در هم میکشد و با گوشه چفیهاش، صورتش را پاک میکند.
میخواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظهای مکث میکند:
- عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟
فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را میپرسد.
میگویم:
- آره.
در قمقمه را میبندد و آن را پس میدهد:
- دستت درد نکنه!
هردو به هم لبخند میزنیم. میدانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد.
حامد که هنوز کمی نفسنفس میزند میگوید:
- دلم برای هیئتمون توی اصفهان تنگ شده... کاش اونجا بودم...
- کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟
لبخند میزند و چشمانش را میبندد؛ پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده.
همراه حامد، لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه میکنم و میخندم.
حامد میگوید:
- خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه!
جملهاش را زیر لب تکرار میکنم:
- مهم نوکریه...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله، کتابهای قشنگی هستند(البته ملاقات در ملکوت رو خیلی وقت پیش خوندم).
اما قصه دلبری، همه ابعاد شخصیتی شهید محمدخانی رو نشون نمیده و ناقصه. کتاب عمار حلب که درباره ایشون نوشته شده بهتر و کاملتره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
چند قسمت قبل در خود رمان توضیح دادم. سوراخهای روی دیوار که داعشیها ایجاد کردند تا یک خونه به خونههای مجاورش متصل باشه.
#پاسخگویی_فرات