eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴یکم: ستون آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام... سر سفره نشسته بودی و تکیه‌ات به من بود. خسته بودم؛ بس که من را جابجا کرده بودی این چندروز. در یک منزل آرام نمی‌گرفتی؛ دائم از این منزل به آن منزل در حرکت بودی و همه می‌دانستند که از ترس است؛ اما به رویت نمی‌آوردند. چشمت به کاروان حسین بود که کجا اتراق می‌کند؛ می‌خواستی از او فرار کنی. من را یا جلوتر از کاروان او بر زمین می‌کوفتی یا عقب‌تر. دوباره پیک حسین آمد و من در جای خود بی‌قراری کردم. لقمه غذا از دستت افتاد و چنان متحیر و بی‌حرکت ماندی که گویا پرنده بر سرت نشسته بود. چهره در هم کشیدی؛ مانند ابری تیره که آماده غرش و طوفان است. همه مضطرب نگاهت می‌کردند و من، می‌خواستم از جا بجنبم، خود را زمین بزنم و پشت تو را خالی کنم که بروی. من اگر مثل تو پا داشتم، التماس‌کنان دنبال حسین می‌دویدم و اگر زبان داشتم، به تو می‌گفتم که باید آمدن پیک از سوی حسین را جشن بگیری. دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم خوش به حالت زهیر که حسین روی تو حساب کرده و تو را فراخوانده... همسرت هم به من تکیه زد. انگار تنها او بود که از ابرِ سیاهِ طوفان‌زای چهره تو نمی‌ترسید. شاید چون خوب می‌شناختت و شاید چون این چند منزل، مثل من حسابی هوایی شده بود که پر بکشد به سوی حسین. انگار بارها حرفی که الان می‌خواست بزند را در گلو نگه داشته بود و دیگر طاقتش تمام شد. نهیب زد که: فرزند رسول خدا برای تو پیک فرستاده و تو سر باز می‌زنی؟ ابرِ سیاهی که درچهره‌ات بود، در هم پیچیده‌تر شد؛ نمی‌دانم از خشم بود یا شرم. عرق نشست روی پیشانی‌ات. هم خودت، هم همسرت و همه کسانی که همراهت بودند می‌دانستند ترسیده‌ای پا به کشتیِ حسین بگذاری و به دام گرداب بلا بیفتی. راست و دروغ سیاست انقدر درهم پیچیده بود که ترجیح دادی از سیاست و جنگ دامن بکشی و به حاشیه امن تجارت پناه ببری؛ اما حسین که راست و دروغ را باهم نمی‌آمیخت! همه‌اش راستی بود و تو این را می‌دانستی. می‌دانستی تنها کشتی حسین است که از دریای طوفانی فتنه‌ها به سلامت می‌گذرد. برخاستی. انگار تازه به خودت آمدی و فهمیدی اگر الان به پیک حسین جواب ندهی، ننگش تا ابد روی دوشت می‌ماند و آیندگان خواهند گفت که زهیر با همه دبدبه و کبکبه‌اش، از مواجهه با حسین و حقیقت کلامش ترسید. رفتی و وقتی بازگشتی، احساس کردم با وجود سال‌ها همراهی، تو را نمی‌شناسم. خبری از آن ابر سیاه نبود؛ خورشید در چهره‌ات می‌درخشید. وقتی فرمان دادی که خیمه و بار و بنه‌ات را برچینند و کنار منزلگاه حسین پرپا کنند، نزدیک بود از شادی، برگ‌های نو بر تن خشکیده‌ام بروید. تو من را از زمین برداشتی و بر عرش استوار کردی؛ در کنار خیمه‌های حسین. حالا من هم یکی از عمودهای کاروان او بودم... آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعله‌ها می‌رقصند و دورم می‌چرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام زهیر. آماده‌ام که خود را به دامان آتش بیندازم؛ مثل بقیه ستون‌ها و خیمه‌ها. در دنیای بی‌حسین، جز آتش، مأوایی نمی‌توان یافت... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و درود بر شما عزیزان🌿 ایام عزاداری اباعبدالله رو خدمت شما تسلیت می‌گم.🥀 ان‌شاءالله در این ایام، شور و شعور حسینی ما بیشتر بشه. ان‌شاءالله قراره از امروز، با هم از مطالب یک سلسله سخنرانی استفاده کنیم. این سخنرانی‌ها غالبا ۲۰ دقیقه تا نیم‌ساعت هستند و زمان زیادی نمی‌گیرند؛ و کمک می‌کنند تکلیفمون رو با خیلی از معارف و مسائل دینی روشن کنیم. مطالب این جلسات بسیار مفید و مستند هستند و خیلی مفاهیم در ذهن شما جا می‌افته. مسائلی که یکبار برای همیشه باید حل بشند و بتونیم بهتر به دین‌مون عمل کنیم. شاید یکی دو جلسه اول خیلی جذاب نباشه؛ اما اگر رهاش نکنید، از اواسط جلسات، کم‌کم شیرینی معارفش رو می‌چشید ان‌شاءالله. http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴دوم: خار دنبال باد می‌گردم تا کمکم کند برای فرار؛ برای دویدن. همان اول که دیدمتان، فهمیدم اینجا دیگر جای من نیست. می‌دانستم یک روز این اتفاق می‌افتد. امیرالمومنین علیه‌السلام وقتی گذرشان به اینجا افتاد، من هم اینجا بودم. یعنی چند منزلی بود که همراه باد، دنبال علی و سپاهش می‌دویدم که داشتند عازم نبرد صفین می‌شدند. به این سرزمین که رسیدیم، توقف کردند و خبر دادند از این روزها. دقیقا همان‌جایی فرود آمدید که آقا فرمودند و مطمئنم خون‌تان همان‌جایی به زمین خواهد ریخت که علی فرمود. اما آنچه مایه تعجب است، این است که می‌بینم برخی از آنان که به روی شما شمشیر کشیده‌اند را قبلا در سپاه علی دیده‌ام... من باید بروم. این‌هایی که من می‌بینم، برخی کینه بدر و احد را به سینه می‌کشند و برخی از برق سکه و شمشیر چنان کور شده‌اند که نور هدایت را در چهره شما نمی‌بینند. و من می‌دانم یک سپاهِ تا بن دندان مسلحِ چندهزارنفری، وقتی آماده رزم با یک کاروانِ کوچک باشد، یعنی نمی‌خواهد رحمی در دل راه دهد و کوچک و بزرگ نمی‌شناسد. برای همین است که می‌خواهم فرار کنم. من فردای این نبرد را هم در این چهره‌های وحشی و جاهل می‌بینم... وقتی که چشمم به بچه‌های شما افتاد، دلم می‌خواست خاک شوم و در زمین فرو بروم. دلم می‌خواست همان آب ناچیزی که در آوندهای بی‌رمقم جریان دارد هم بخشکد و نابودم کند. از خلقتم شرمنده‌ام؛ از تیز بودن شاخه‌هایم. دارم باد را صدا می‌زنم تا بیاید و من را ببرد به آخر این صحرا، اصلا به آخر این دنیا. من باید فرار کنم قبل از این که بچه‌های شما، پابرهنه به دامان صحرا فرار کنند... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
YEKNET.IR - zamine - shabe 2 muharram 1400 - narimani.mp3
4.49M
🖤🥀 همه درا بسته شد روی من... 🎤سیدرضانریمانی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما محتاجیم به دعا.
سلام سلامت باشید. با رعایت شرایط کپی اشکال نداره.
سلام ممنونم از لطف شما خیر. بنده فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی فعالم. رمان فصل سوم نداره و باید منتظر یک رمان جدید باشید... ان‌شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز همراه ما باشید با یک مجموعه صوتی بی‌نظیر و شگفت انگیز این مجموعه صوتی رو هم می‌تونید خانوادگی گوش بدید هم می‌تونید به کسانی که دوستشون دارید هدیه بدید •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴سوم: فرات وقتی شما آمدید، موج‌هایم روی سر هم سوار می‌شدند تا شما را ببینند؛ و وقتی خاک صدای قدم‌هایتان را به گوشم رساند، حس می‌کردم پرآب‌تر و جاری‌تر شده‌ام؛ زلال‌تر و زنده‌تر. هربار که می‌آمدید آب بردارید برای خیمه‌گاه، قطره‌ها موج‌موج هجوم می‌آوردند به سمت دهانه مشک‌هایتان و سبقت می‌گرفتند برای فرار از فراخی رود به سمت تنگنای مشک؛ برای آرام گرفتن در آغوش لبان حسین علیه السلام. علت خلقت من، علت جوشیدن من از چشمه و علت روان شدن و طی طریقم در مسیر سنگ و کوه، سیراب کردن بندگان خدا بوده. اصلا وقتی شما را دیدم، فهمیدم من جاری شده‌ام تا کام شما و ارباب‌تان را به گوارایی و زلالی‌ام مهمان کنم. من این آب گوارا را فرسنگ‌ها از میان کوه‌های ترکیه تا دشت‌های عراق، بر چشم حمل کرده‌ام و نگذاشته‌ام چیزی آن را آلوده کند؛ برای روزی که شما پا به این دشت می‌گذارید. این تنها دارایی من بود برای تقدیم کردن به شما. وقتی دشمن میان من و شما فاصله انداخت، من طوفانی شدم. به خشم آمدم و خروشیدم. از خشم دهانم کف کرد و موج‌هایم برآمدند برای گرفتن اذن طغیان از خدا؛ که اگر اذن می‌داد، همه آن حرامی‌ها را می‌بلعیدم، چنان که نیل سپاهیان فرعون را. نه این که ابا داشته باشم از سیراب کردنشان؛ نه. اما آن‌ها من را از هدف خلقتم محروم می‌کردند؛ از چیزی که همیشه آرزویش را داشتم. میان تمام جنبندگان عالم، شما شایسته‌ترین بودید برای نوشیدن از آب گوارای من. وقتی صدای العطش گفتن کودکان خیمه‌گاه را باد به گوشم می‌رساند، خنکای آبم به جوش می‌آمد برای رسیدن به شما و می‌خواستم زمین را بشکافم و سر بچرخانم به سمت خیمه‌گاه. شما اما، خروشنده‌تر از دریا بودید و چنان صفشان را می‌شکافتید که سربازان دشمن، چون کشتی‌های طوفان‌زده به ساحل من می‌غلتیدند. و خروش من تنها وقتی فرو می‌نشست که دست نوازش بر موج‌هایم می‌کشیدید و مشکتان را در آغوش می‌گرفتم و می‌بوسیدم. بار آخر که دیدمتان، تشنه‌تر از همیشه بودید. به رسم همیشه، ترک‌های روی لبتان را شمردم. دوتا اضافه شده بود و لبتان به سپیدی می‌زد. نفس‌نفس می‌زدید و من بی‌تابانه موج می‌خوردم برای سیراب کردن شما. دستانتان را کاسه کردید و من با خوشحالی در میان دستانتان جا گرفتم. موج‌هایم بلندتر شده بودند از بی‌قراری. در چند قدمی رویایم ایستاده بودم؛ رویای دست کشیدن بر ترک‌های لبتان و خنک کردن جگرِ سوزانتان. فقط کمی مانده بود تا رسیدن به رویایم که شما دستانتان را باز کردید و من، وقتی به خودم آمدم که داشتم سقوط می‌کردم. صدایی نداشتم برای فریاد کشیدن. شما تشنه بودید؛ اما نه تشنه آب که تشنه سیراب شدن بچه‌های اباعبدالله؛ و از آن مهم‌تر، تشنه دیدار خدا. از آن روز به بعد، من از همیشه تشنه‌ترم؛ تشنه لبان حسین. موج‌هایم خیلی وقت است که بلند نیستند؛ بی‌رمق شده‌اند و فروافتاده. داغ تشنگی بر جگرم مانده و اگر خشک نشده‌ام، بخاطر عرق شرم است و اشکی ست که صبح و شب، در حسرت سیراب نکردن شما می‌ریزم... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
Poyanfar_-_Az_Bachegi_Shadi_Forkhtam.mp3
10.18M
🥀 من همه خونواده‌مو نذر رقیه‌ت می‌کنم... 🎤 محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه اول قسمت دوم.mp3
5.24M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه اول، قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴چهارم: سنگ تن‌مان زیر آفتاب صحرا داغ شده بود. ما را از زمین برداشت و ریخت در دامنش. همه ما، همه عالم، حتی ذرات وجودش تسبیح می‌گفتند؛ اما خودش نه! مثل یک وصله ناجور بود در عالم. یک ساز ناهماهنگ نفرت‌انگیز. پیشانی‌اش پینه داشت، قرآن زمزمه می‌کرد و ذکر می‌گفت، اما ذکرش را می‌دیدم که بالا نمی‌رود و به صورتش کوبیده می‌شود. آدم‌ها بیشتر از آنچه من فکر می‌کردم پیچیده‌اند. ظاهرا خدا را عبادت می‌کنند و در مقابل نماینده خدا می‌ایستند. می‌دید، می‌شنید، می‌فهمید با چه کسی می‌جنگد و باز هم مثل یک شهاب‌سنگِ سرگردان، تن به مدار جاذبه حسین نمی‌داد. رفتارش همان‌قدر احمقانه بود که انکار خورشید در روز روشن. حتی من، منِ سنگ هم می‌دیدم که حسین، میان آسمان و زمین ایستاده و این دو را به هم پیوند می‌زند. می‌دیدم که فیض وجود از سوی خداوند به سوی هستی روانه می‌شود، از دستان حسین می‌گذرد و در جان آفرینش می‌نشیند. پس عقلی که آدمی به آن می‌نازد کجا رفته بود؟ نه یکی، نه دوتا، سی‌هزار شهاب‌سنگِ سرگردان اینجا بود که از چرخیدن در مدار هستی سر باز می‌زدند؛ سی‌هزار سازِ ناهماهنگ، سی‌هزار وصله ناجور در هستی. آرزو می‌کردم کاش کمی آن‌سوتر بودم که به چنگش نمی‌آمدم. اصلا کاش آن طرف صحرا افتاده بودم؛ کنار پای تو. تویی که مثل سیاره‌ای بودی در مدار حسین؛ مثل یک ساز هماهنگ با عالم هستی. همان‌قدر که ناهماهنگی با جهان نفرت‌انگیز است؛ هماهنگی دوست‌داشتنی ست. صدایت را از اینجا هم می‌شنیدم که در تسبیح با ما هم‌صدایی. اگر آن‌سو بودم، شاید تو من را می‌دیدی و به عنوان مهر نماز، برم می‌داشتی و من می‌توانستم هنگام سجده، پیشانی‌ات را ببوسم؛ جای زخمی را که از صفین به یادگار داشتی. من دیدم. نمازی که سپاه ابن‌سعد خواند، به آسمان نرفت، برگشت و چنان نفرینشان کرد که گمان بردم الان خدا به زمین فرمان شکافتن و بلعیدن این سپاه را خواهد داد. ما هم نفرینشان کردیم. تمام عالم نفرینشان کرد. و نمازی که شما خواندید هم به آسمان نرفت؛ چون از همان ابتدا آسمانی بود؛ بهشتی بود. هزاران سال تسبیحِ منِ سنگ، نیست بود در برابر یک سجودِ نماز شما. تو که پا به میدان گذاشتی، همه یک قدم عقب رفتند؛ حتی همان نامردی که کیسه‌اش را از ما سنگ‌ها پر کرده بود. انقدر سریع به عقب جهید که یکی از ما افتاد روی زمین. پچ‌پچ‌ها زیاد شد. همه سپاه دشمن از تو حرف می‌زدند. از این که خطیبی توانمند، پهلوانی سلحشور و عابدی شب‌زنده‌دار هستی؛ از این که در سی‌هزار نفر سپاه، یک هماورد برای تو پیدا نمی‌شود. و من می‌دیدمت که واله‌وار در مدار حسین می‌گردی، به ریسمان نجاتش چنگ زده‌ای تا خودت را به خدا برسانی. همان نامرد، در گوش عمر سعد گفت: این مرد شیر شیران است، این مرد عابس بن ابی‌شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود... تو همچنان ایستاده بودی میانه میدان. فریاد می‌کشیدی و مبارز می‌طلبیدی. هرفریادت تسبیحی بود که فرشتگان برای ثبتش سبقت می‌گرفتند. صدایت تن شهاب‌سنگ‌های سرگردان را می‌لرزاند؛ خردشان می‌کرد. می‌دانستند با شمشیر تو، مستقیم می‌روند به جهنم که خودشان را پشت سر یکدیگر پنهان می‌کردند. نمی‌دانم چقدر گذشت و تو همچنان مبارز طلبیدی و جوابی نگرفتی. بی‌تاب شدی. زره و کلاهخود از تن درآوردی. زخم پیشانی‌ات بیشتر به چشمم آمد و دلم را برد؛ چقدر بوسیدنی بود این پیشانی؛ نه فقط بخاطر سجده‌های طولانی‌ای که دیده بود؛ بلکه بخاطر زخمی که در صفین، در راه علی بر آن نشسته بود. آن زخم هم تسبیح می‌گفت؛ هم‌صدا با ما. اسبت هم. شمشیرت هم. لبانت هم. جهان داشت همراه تو می‌تاخت به سوی سپاه شهاب‌سنگ‌های سرگردان؛ سپاه ابن‌سعد. مانند گله گوسفند گریختند به این‌سو و آن‌سو. می‌غریدی و جنازه درو می‌کردی. نگاهت جای دیگری بود؛ به باطن هستی. سپاه سی‌هزارنفریِ مسلح را چنان نگاه می‌کردی که انگار سنگ‌هایی بی‌اراده و بی‌حرکتند؛ مثل ما. آخر همان مردی که من را از زمین برداشته بود، در گوش چندنفر نجوا کرد. نشنیدم؛ بی‌تابِ بوسیدن پیشانی‌ات بودم که ناگاه، انگشتان مرد دور تنم پیچیدند. لعنتش کردم؛ جهان لعنتش کرد. چندنفر از زمین ریگ و سنگ برداشتند. همه سنگ‌ها نفرینشان کردند. مرا به آسمان برد و سرم گیج رفت. به سمت تو رهایم کرد. همراه چند سنگ دیگر به سویت پرواز کردیم؛ مثل یک دسته پرنده مهاجر. قلبم می‌تپید برای آن لحظه. خدا دعایم را اجابت کرد؛ پیشانی‌ات را بوسیدم. جای همان زخمِ به یادگار مانده از صفین را. گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
اعظم الله اجورنا_۲۰۲۱_۰۸_۲۷_۱۱_۵۷_۰۴_۱۱۶.mp3
10.35M
🥀 ساکنم زیر پرچم تو میزنم سینه با غم تو 🎤محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AudioCutter_جلسه 2قسمت اول.mp3
6.63M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت اول انسانـــ☆♡☆♡ چقدر بزرگــــه❓و چقدر کوچیک❓ انسان نسبت به کره زمیــ🌎ـن چقدره؟ ➕بیاید یه سری اطلاعـ📓ـات رو با هم مرور کنیم: . حالا خوبه بدونیم که خورشـ🌕ـید؛ یک میلیون و سیصد و نود و هفت هزااااار برابرِ زمینه!😱 تازه...! خورشید جزو کوتوله‌های آسمان محسوب می‌شه❗️ ما سیاره‌های متوسط، غـ🌗ـول‌پیکر و ابـ🌑ـرغول پیکر داریم! ☆~☆~ که البته همه این‌ها فقط مال کهکشان راه‌شیری هست... در صورتی‌که دانشمندا می‌گن: ما صدها میلیارد کهکشان دیگر هم داریم❗️🌝 که تمام این‌ها مال آسمون اوله، و ما هفت تا آسمون داریم😊 و تو هر آسمــ💨ـونی؟؟؟... ♡☆♡☆~ عجایب خلقت رو ببینید♡☆♡☆~ http://eitaa.com/istadegi
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 مجموعه کتاب #کآشوب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 #جمعی_از_نویسندگان #نشر
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. نویسنده‌ی این مجموعه که شغل‌ها و گرایش‌های مختلفی دارند، با لحن توصیفی، نسبت شخصی و زیسته‌ی خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کرده‌اند. روایتگرانی با شغل‌های مختلف؛ از پژوهشگر، پزشک، گرافیست و کتابدار گرفته تا معلم، خانه‌دار، طلبه و جهانگرد. در این روایت‌ها از تجربه‌هایی صحبت شده که در دل این سنت و عزا و در همین کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته و دریافت و برداشت تازه با خودش آورده. آمیختن طعم و لحن خرده‌روایت‌های شخصی، روایت‌هایی خواندنی آفریده است. اگر دنبال روایت‌هایی متفاوت از نسبت آدم‌های امروزی با واقعه‌ی عاشورا می‌گردید، خواندن مجموعه‌ی سه‌جلدی «کآشوب» را از دست ندهید. نویسنده‌ها در «کآشوب» تلاش کرده‌اند گزارشی صادقانه و عینی از روضه‌هایی زندگی‌شده بدهند. 📖 محرم برای اغلب مردم، محرمِ تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماه‌ها و روزها می‌آید و می‌رود. محرمِ من ولی تمام نمی‌شود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است. حالا سال‌هاست مطالعه‌ی محرم، عاشورا، امام حسین، روضه، مداحی و عزاداری نه بخشی از علایق و رفتار دینی که کار و شغل و حرفه‌ی من شده است. بعضی‌های دیگر هم هستند که محرم‌شان تقویمی نیست. که کل یوم برایشان عاشوراست واقعاً. مثل روضه‌خوان‌ها، مثل مداح‌ها، مثل منبری‌ها، مثل نوحه‌سراها. اما ورود آن‌ها از درِ ادبیات است و هنر. ورود من از درِ تاریخ است و جامعه‌شناسی. سر و کار آن‌ها با دل است و سر و کار من با عقل. ابزار آن‌ها باور است و ابزارِ من، شک. می‌دانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سر و کار آدم با خط‌کش و ترازو و ذره‌بین باشد؟ به قول خواجه «صعب کاری، بوالعجب روزی، پریشان عالمی» ست. برای من روزی چند بار عباس راهی شریعه می‌شود. روزی چند بار قاسم با بند کفشِ باز به میدان می‌رود. روزی چند بار امام به جوانش می‌گوید قبل از رفتن مقابلش قدم بزند. روزی چند بار شمر خنجرکشیده پا می‌کشد سمت گودال. اگر روضه‌خوان آن صحنه‌های مگو را به کنایه برگزار می‌کند از بیم آن‌که حق مطلب ادا نشود، از بیم آن‌که «مُصیبَةً مَا اَعظَمَها...» اصلاً مگر می‌شود حقش ادا شود، اگر مقتل را می‌خواند ولی بعضی جاها را ترجمه نمی‌کند که مبادا قساوت قلب بیاورد، من بی‌مقدمه، بی‌کنایه، بی‌وقت باید بروم داخل متن. داخلِ داخلش. مجبورم. کارم چنین اقتضا می‌کند. باید قدم‌های اکبر را بشمارم. زخم‌های «از ستاره بر تنش افزونِ» امام را شماره کنم. فاصله‌ی کمانِ حرمله تا گلوی اصغر را اندازه بگیرم. آن‌جا که در فیلم «روز واقعه» دشتِ پرجنازه در پلانی کوتاه می‌آید و می‌رود، من باید stop کنم ببینم تعداد اجساد چقدر است. غبار جنگ که فرو نشست، سنگ‌ها را از زمین بردارم ببینم خون جاری می‌شود؟ به شفق خیره شوم ببینم سرخ شده یا نه؟ کمین کنم ببینم بنی‌اسدی‌ها کی از راه می‌رسند؟ از این مقتل به آن مقتل. از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیح‌السند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلاً مقتل‌نویس کیست؟ استادش که بوده؟ سلسله‌ی راویانش چه کسانی‌اند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرموده‌ی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنَّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب می‌شود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات می‌کند و من حیرانم آن وسط که حسینِ من کجاست؟ برای همین است که خیلی وقت‌ها غبطه می‌خورم به حال همین پیرمردروضه‌ای‌ها که نمی‌دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی‌دانند عاشوراپژوهی دیگر چه صیغه‌ای‌ست و نمی‌دانند آسیب‌شناسی با سین است یا صاد و از خط‌کشی‌های سیاسی و باندی مداحان و منبری‌ها و مجالس بی‌خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش‌کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش‌شان می‌رسد اشک‌شان به پهنای صورت جاری می‌شود. http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴پنجم: خون شش ماه است که سرتاسر تن کوچکت را طواف می‌کنم. شش ماه است که قلب کوچکت، تسبیح گویان مرا به این‌سو و آن‌سو می‌فرستد. شش ماه است که هرگاه صدای پدرت را می‌شنوم، بی‌قرارتر در رگ‌هایت می‌دوم تا برسم به گوش‌هایت و واضح‌تر بشنوم صدای حسین را. شش ماه است که تک‌تک سلول‌هایت عاشقانه شوق تکثیر دارند تا زودتر قد بکشی و مثل برادرهایت، با پای خودت پشت سر حسین قدم برداری و بشوی قوت قلبش. امروز اما، از همه این شش ماه کم‌جان‌تری و دلیلی جز تشنگی ندارد این بی‌حالی‌ات. آبِ بدنِ چون برگِ گلت کم شده. دست و پا می‌زنی و من هم دیگر رمق دویدن در رگ‌هایت را ندارم؛ نه فقط از تشنگی که از غصه. شرمنده‌ام از خودم. خون همه مردان بنی‌هاشم برای دفاع از حسین بر زمین ریخته، بجز من که هنوز در رگ‌ها زنجیرم. دیواره نازک رگ، برایم مثل زندان است. می‌خواهم بیرون بزنم و حسین را ببینم؛ روی ماهش را. صدای گام‌های پدرت را که می‌شنوی، آرام می‌شوی و من به تب و تاب می‌افتم. این‌بار خسته‌تر قدم برمی‌دارد. از میدان نبردی نابرابر برمی‌گردد؛ برای وداع. این را از صدای گریه مادر و عمه‌ها و خواهرانت می‌فهمم. بی‌قرارتر می‌شوم. فرصتم رو به پایان است. سراغ تو را می‌گیرد. بی‌قرار در رگ‌ها می‌دوم؛ بی‌توجه به خستگی. تو را انقدر تنگ در آغوش می‌گیرد که عطر گریبانش مستم می‌کند. کاش تو هم برایش فدا می‌شدی و من بخاطرش بر زمین می‌ریختم. این آرزوی من نیست فقط. هربار مادرت در آغوشت گرفته، صدای ضربان قلبش را شنیده‌ام که این آرزو را زمزمه می‌کند، این آرزو با آه از دهانش بیرون می‌دود و زمان لالایی خواندن، در صدایش جاری می‌شود. صدای صفیر تیری را می‌شنوم؛ تیری که به قصد حسین از کمان جهیده. انگار صاحبش ترسیده حسین پا به میدان بگذارد و به جهنم بفرستدش. گردن لطیف تو اما، سپر آهنینی می‌شود برای حسین. تیر، پوست و گوشت و رگ تو را می‌شکافد و من را از زندان آزاد می‌کند. به شوق آزادی، به سوی شاهرگ گردنت می‌دوم و چشمم به چهره نورانی حسین روشن می‌شود. آزاد و رها، خود را میان دستان حسین می‌اندازم. تو دست و پا می‌زنی از شوق این که با شش ماه عمر، در صف جوانمردان شهید کربلا قرار گرفته‌ای. حسین تو را در آغوش می‌فشرد و دستانش را برای من کاسه می‌کند. تمام جان حسین، حمد و تسبیح می‌گوید و من را به آغوش آسمان می‌اندازد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
Mehdi Rasouli - Keshti Shekasteh Manam [Musicbazi].mp3
20.16M
🥀 از عشق تو سرشارم... از بوی تو مست... تا بوده این بوده حسین... تا هست همین هست... 🎤مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه دوم قسمت2.mp3
10.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi