eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم #... ✍️فاطمه شکیبا از دیروز تا حالا جز چند کلمه با هیچ‌کس حرف نزده‌ام؛ علی‌الخصوص با پدر. قهر نیستم، فقط می‌دانم اگر بخواهم باب صحبت را با پدر باز کنم، شروع می‌کنند به دلیل آوردن برای اجازه ندادن‌شان و این دلیل آوردن بیشتر از اصل اجازه ندادن اعصابم را بهم می‌ریزد. توی اتاقم مانده‌ام و کارم شده گریه. اگر یک درصد ممکن بود اجازه بدهند، الان همان یک درصد هم دود شده و رفته هوا. دیشب به عمه محترمه پیام دادم و پرسیدم فکرهایشان را کرده‌اند یا نه برای همراهی بنده تا کربلا؛ و ایشان فرمودند که کار دارند و نمی‌توانند. و البته حق هم دارند و می‌دانم شرایطشان واقعا طوری نیست که بتوانند بیایند. با چند ایموجی خنده، خواستم سر و تهش را هم بیاورم که گفتند: ناراحت نشدی؟ نوشتم: خب نمی‌تونین بیاین دیگه. چکار باید بکنم؟ بعد خودش شروع کرد به نمک ریختن روی زخم: آخه تو خیلی دلت می‌خواست بری. الان باید ناراحت بشی... اینجاست که آدم دلش می‌خواهد دست آن کسی که پای تکنولوژی و پیام‌رسان‌ها را به زندگی ما باز کرد را ببوسد. چت کلا خیلی چیز خوبی ست، مخصوصا برای من که حرف زدن گاهی برایم حکم جان کندن دارد و با نوشتن خیلی راحت‌ترم. و از آن بهتر، خوبی چت این است که برای راحت شدن از دست طرف مقابلت، فقط کافی ست اینترنت گوشی را قطع کنی و یا راحت‌تر از آن، فقط کافی ست نادیده‌اش بگیری. من هم تلاش کردم سر حرف را ببرم یک سوی دیگر و با یکی دوتا استیکر نهایتاً کار را تمام کنم، ولی دیدم عمه محترمه می‌خواهند حتما اقرار بگیرند که: بله من خیلی ناراحت شدم که تو نیامدی، الان جگرم دارد کباب می‌شود، اصلا کمرم از چهل و دو نقطه شکست... و اقرار به شکست برای یک قهرمان خیلی سخت و ناممکن است؛ درنتیجه، یادداشت دیروز را فرستادم برایش؛ همان جریان دعوت ساعت یک ظهر را. و توضیح دادم که منظورم از بنده خدا، فلانی ست(عمه‌ام می‌شناسدش). عمه جانم هم نوشتند: ای شیطون، همه چیز رو داستان می‌کنی ها! نوشتم: فردا هم شما داستان می‌شین! حالا نمی‌دانم عمه جان عضو کانال هستند یا نه و الان این را می‌خوانند یا نه. اگر می‌خوانید، من را ببخشید. من به مخاطبان مه‌شکن قول داده‌ام یک «ناسفرنامه» برایشان بنویسم و این که شمای به این مهمی را از روایتم حذف کنم، خلاف اصول گردش آزاد اطلاعات است. حلال کنید دیگر، من حواسم هست که اسمتان را نیاورده باشم و این‌ها... حالا می‌آوردم هم اشکال نداشت. شهرت چیز بدی نیست. دیروز و امروز، بجز چند صفحه رمان(بازنویسی شاخه زیتون که خیلی متفاوت است با نسخه اصلی) و البته این متن، چیز دیگری ننوشته‌ام. احساس می‌کنم هیچ کار مفیدی نکرده‌ام؛ حتی با وجود این که دیروز تمام کارهای از پیش تعیین شده‌ام انجام شدند. امروز اما شروع کرده‌ام به طی کردن درجات بالاتری از انحطاط. بجای این که حین ورزش سخنرانی گوش کنم، فیلم دیده‌ام. می‌فهمید؟ فیلم! یعنی دارم کاملا از ریل اصلی زندگی خارج می‌شوم و کاملا زده به سرم. همیشه وقتی سراغ یک کارهای لغو و بیهوده‌ای مثل فیلم دیدن می‌روم که واقعا زده باشد به سرم و هیچ بازده مثبتی نتوانم داشته باشم از کار مفید. وقت‌هایی که مغزم انقدر درهم جمع شده که حتی کشش خواندن سطرهای یک کتاب را هم ندارم و قدرت نوشتن هم. وقت‌هایی که یک غصه بزرگ داشته باشم که دائم روی سلول‌های عصبی‌ام راه می‌رود و می‌خواهم فراموشش کنم. وقت‌هایی که می‌خواهم از نظم همیشگی‌ام طغیان کنم و بزنم زیر همه چیز و بروم وقت نازنین و گران‌بهاتر از طلایم را خرج یک فیلم الکی کنم. آدم‌های بسیار قاعده‌مندی که دائم خودشان را در چارچوب‌ها و نظم فکری خودشان محدود می‌کنند، گاهی نیاز دارند به بیرون زدن از چارچوب. حداقل من فهمیده‌ام این کار می‌تواند کمی حالم را بهتر کند و باعث شود با میل و اشتیاق شدیدتری به نظم سابق برگردم. ولی جالب است بدانید من حتی در طغیان کردن هم آدم موفقی نیستم. حتی وقتی که با خودم پیمان می‌بندم وقتم را پای یک فیلم تلف کنم، باز هم می‌روم به اندازه زمان فیلم دیدن، وقت می‌گذارم برای انتخاب یک فیلم حسابی که دارای مفاهیم عمیق اجتماعی و فلسفی باشد و از سوی منتقدان، بازخوردهای مثبت زیادی گرفته باشد و امتیازش حتما بالای هشت و نیم باشد و... روز به روز دارم بهم ریخته‌تر و آشفته‌تر می‌شوم. و تازه هفده روز دیگر تا اربعین مانده و هفده روز دیگر باید هر روز جان بکنم... ...
سلام آخه کسی که عازمه چرا اصلا باید دلداری بده؟ دلداری دادنش به چه درد می‌خوره؟ فقط نمک ریختن روی زخمه. چون اصلا حال یک جامونده رو درک نمی‌کنه، از ته قلب هم حرف نمی‌زنه. اصلا انقدر بابت رفتن خودش خوشحال و سرمسته که نه تنها حال ماها رو نمی‌فهمه، حتی نمی‌فهمه چی می‌گه و چقدر جملاتش برای دلداری دادن، توخالی و به درد نخور و غیرممکن اند. عزیزانی که دارن میرن، لطفاً در سکوت برن و برگردن. حتی لازم نیست ما رو در جریان بذارید که به نیابتمون قدم می‌زنید یا دعا می‌کنید(که البته مشخصه نمی‌کنید چون اصلا یادتون نمی‌مونه). فقط لطفاً برید... ما هم اینجا یه کاریش می‌کنیم. نیاز به دلداری دادن نداریم...
سلام بعید می‌دونم درک کنند... نمی‌خوام قضاوت کنم. فقط دارم به نمایندگی از همه جامانده‌ها، خواهش می‌کنم نمک روی زخم نریزند. همین‌
سلام عذرخواهم اگر باعث رنجش شدم. منظور من این نیست که هرکس عازمه آدم بدیه و... بلکه منظورم این بود که این عزیزان حال کسانی که عازم نیستن رو درک نمی‌کنن و ناخواسته بیشتر نمک روی زخم می‌پاشند. حتی اگر سال‌های قبل جا مونده باشند، باز هم وقتی امسال عازمند فراموش می‌کنند حال یک جامانده رو. این درباره خودمم صدق می‌کنه.(اگر طلبیده بشم البته) پ.ن: اگر جلوی شما گریه نمی‌کنن به این دلیل نیست که براشون مهم نیست، فقط انقدر شکسته هستند که دلشون نمی‌خواد شما ببینید این شکستگی رو. زیارتتون قبول باشه لطفاً حلال کنید.
اونی که رفته، حداقل دلش خوشه که با حسرت نمی‌میره. ولی کسی که تاحالا نرفته، دائم نگرانه این حسرت رو با خودش به گور می‌بره حالا شما هی بیاید برای من دلیل بیارید... آخرش هیچ چیز با حسرت کسی که نرفته برابری نمی‌کنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبم را می‌گزم و می‌گویم: مطمئنی نمی‌خوای بری خونه؟ -هوم. جلوتر می‌روم و با چشمانم روی زمین، دنبال پوکه فشنگ می‌گردم؛ سه تا. -دنبال اینایی؟ برمی‌گردم به سمت عباس. عباس پلاستیکی را روبه‌رویم بالا گرفته و پوکه‌های طلایی، از داخل پلاستیک و زیر نور بی‌رمق کوچه، برق می‌زنند. عباس توضیح می‌دهد: ترسیدم دیر برسی، گم و گور بشن. پلاستیک را مانند جعبه جواهری گران‌بها از دستش می‌گیرم و داخل جیبم می‌گذارم: کجا افتاده بودن؟ عباس اشاره می‌کند به فضای خالی جلوی ماشین تا در پارکینگ: اونجا. همان‌جایی که عباس اشاره کرده بود می‌ایستم. ماشین حدود یک متر با در پارکینگ فاصله داشته و این فاصله کافی بوده برای عبور موتور. سه‌تا سوراخ روی شیشه جلوی ماشین، مثل مرکز تار عنکبوت خودشان را به رخم می‌کشند. ویراست جدید شاخه زیتون... پ.ن: نمی‌دونم کی آماده انتشار می‌شه؛ ولی لطفا هرچه از رمان قبلی توی ذهن داشتید رو فراموش کنید. شاید حتی یک اسم جدید براش انتخاب کردم...
من نیز...
اینطور میگن. ولی... شاید توی متن فردا توضیح دادم.
ممنونم که درک می‌کنید... ان‌شاءالله هرکس آرزوش رو داره بهش برسه...
کاملا می‌فهمم چی می‌گید. طلبیده نشدن طوری آدم رو نابود می‌کنه که...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤 قهرمان سه ساله من... 🎤Vetr http://eitaa.com/istadegi
💔...
بسم الله الرحمن الرحیم #... ✍️فاطمه شکیبا دیروز یکی از خانم‌های خادم هیئت محله‌مان تماس گرفتند؛ از مشهد: سلام. ما اومدیم حرم امام رضا(علیه‌السلام). صبح تاحالا متن‌هات رو توی کانال خوندم، به یادت بودم. دختر منم گذرنامه‌ش هنوز نیومده، خیلی ناراحته. همه چیزمون رو آماده کردیم که بریم، فقط گذرنامه دخترم مونده. دیگه اومدیم مشهد، از آقا بخوایم جور بشه. (برای ایشان و همه کسانی که آرزومندند دعا کنید) آدم باید چنین اتفاقاتی را به فال نیک بگیرد. این چند وقت، حداقل سه چهار نفر پیام داده‌اند یا زنگ زده‌اند و گفته‌اند در مشهد به یادم بوده‌اند. امیدوارکننده است برای کسی که سه سال است مشهد نرفته؛ یعنی از تابستان نود و هشت تا الان. (انگار می‌خواهند بگویند همین برایت بس است دیگر!) و اتفاقا جالب‌تر است بدانید که قرار بود برویم قم، همین دو سه روز پیش و دقیقه نود بهم خورد. یعنی اربعین که جور نشد هیچ، حتی تا قم هم طلبیده نشدم. انقدر اوضاع خراب است که با خودم می‌گویم شاید دو روز دیگر یک اتفاقی بیفتد و تا همین امام‌زاده شاه‌زید خودمان هم نتوانم بروم! فقط کسی این را می‌فهمد که خودش تجربه کرده باشد. این که سه سال است طلبیده نشدی. سه سال است توی خانه مانده‌ای، اعتکاف هم نرفته‌ای که سالانه خودت را تنظیم کنی و حتی جز دهه محرم، روضه درست و حسابی هم نرفته‌ای. سه سال است که همه برای رفتن به مشهد و کربلا و... از تو حلالیت گرفته‌اند و تو بغضت را قورت داده‌ای و گفته‌ای به سلامتی! اینجور وقت‌ها مثل کسانی می‌شوی که در خواب داد می‌زنند. با تمام توان داد می‌زنی، جیغ می‌کشی... انقدر که نفس برایت نمی‌ماند و باز هم صدایت نمی‌رسد به گوش کسی؛ صدای توسل‌هایت، ختم‌هایت. مثل مریضی می‌شوی که مجرب‌ترین پزشکان را آزموده و بهبودی را نچشیده. فقط از این و آن، نقل کرامت فلان شهید و فلان امام‌زاده و فلان ختم و ذکر و دعا را شنیده‌ای و به چشم ندیده‌ای. انگار هر ختم و ذکر و نمازی که هست برای دیگران گره‌گشاست نه برای تو. انگار حاجتت در درگاه هیچ باب‌الحوائجی پذیرفته نیست و انگار شهدا فقط حواسشان به دیگران است نه تو. و آن وقت است که شک می‌کنی به هرچه کرامت و معجزه است... بارها در خلوت خودت، از خودت می‌پرسی نکند واقعا مشکل از من است؟ نکند واقعا من آدمِ این راه نیستم و فقط دارم الکی اصرار می‌کنم برای ماندن؟ نکند واقعا من را نمی‌خواهند و من دارم خودم را به زور تحمیل می‌کنم؟ و بعد دور و اطرافت را نگاه می‌کنی و می‌بینی چقدر خالی ست! نه این که کسی نباشد؛ هست ولی نه برای تو. تو تنهایی. مثل یک شازده کوچولوی سرگردان روی ستاره ب ششصد و دوازده. یک شازده کوچولو که هیچکس را ندارد، جز یک گل سرخ و تمام محبتش را خرج آن گل کرده و باز هم بی‌محبتی دیده. یک شازده کوچولو که دربه‌در راه افتاده دنبال یک دوست. یک نفر که حرفش را بفهمد یا حداقل بشنود، بدون این که سرزنشش کند. و ما در آخر مسیر شازده کوچولو ایستاده‌ایم. جایی که فهمیده با وجود میلیاردها انسان در کره زمین، باز هم تنهاست. آن وقت می‌شوی مثل ساختمانی قدیمی که سال‌هاست از بنایش گذشته، زلزله‌ها و طوفان‌های سخت را از سر گذرانده، ترک خورده و آسیب دیده؛ اما تعمیر نشده و حالا تمام ستون‌هایش در آستانه فروپاشی‌اند. یک ساختمان متروکه، وسط یک بیابان. بدون ساختمان دیگری برای تکیه کردن و بدون هیچ ساکنی که انگیزه باشد برای فرو نریختن و سر پا ایستادن. ساختمانی که هربار به خود لرزیده، کمی از خاک‌هایش فرو ریخته و ستون‌های لرزانش غریده‌اند به این امید که کسی آن اطراف باشد و صدای هشدار ریزش را بشنود و تلاشی بکند برای تعمیر. و هرکس که این صدا را شنیده، بی آن که کاری بکند، تشویقش کرده برای سرپا ماندن و سرزنشش کرده بخاطر این فریاد کمک‌خواهی. و حالا به شمارش معکوس ریزش رسیده است... ...نقشه می‌ریخت مرا از تو جدا سازد «شَک» نتوانست، بنا کرد به توهین کردن! زیر بار غم تو داشت کسی له می‌شد، عشق بین همه برخاست به تحسین کردن... وزش باد شدید است و نخ‌ام محکم نیست! اشتباه است مرا دورتر از این کردن...(کاظم بهمنی) پ.ن: می‌خواستم این‌ها را ننویسم، ولی شدیداً محتاج معجزه‌ام برای بازگشت یقینم؛ یقینی که دارد زیر آوار تردید و ترس، نفس‌های آخرش را می‌کشد... و بعد از آن، شاید راه عقل و دل جدا شود؛ عقل راهش را ادامه می‌دهد ولی دلی نمی‌ماند برای همراهی کردنش... ...
سلام ناامیدی نیست، ترسه بیشتر. آدم برای تموم کردن کارهای نیمه‌تمام، نیاز به نیرو داره. وقتی تمام انرژی‌ش تموم شده باید چکار کنه؟
...🙂
سلام نمی‌دونم کدومش سخت‌تره... ولی امیدوارم این حسرت به دل هیچ‌کس نمونه...
سلام به این فکر کردم. خیلی اما اگر دلتنگی هست پس...
شک اگر به جان عقل بیفته، ایمان رو محکم می‌کنه. کار با عقل راحته. عقل سریع می‌فهمه و راه میاد... ولی شک اگر به دامان دل بیفته... گاهی باعث میشه دل کم بیاره و نتونه پابه‌پای عقل بیاد. ادامه دادن با عقل و بدون دل، شدنیه ولی سخت...
💬نایب الزیاره شما و اعضای عزیز کانال مه شکن در حرم امام حسین بودم ان شاءلله به زودی قسمتتون بشه ممنونم از شما بزرگوار ✨🌷