eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💥جلسه زنده آموکار:💥 موضوع جلسه: چرا امنیت پیام رسان های داخلی از پیام رسان های خارجی بیشتر است؟ زمان: پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹ ساعت ۱۹ تا ۲۰ در این جلسه همه می توانند از صوت و تصویر و متن خود برای تعامل در جلسه استفاده کنند. لینک جلسه: atiba.ir/amookar ورود برای همگان آزاد است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 📗 ✍️ ... وقتی کتاب را خواندم، با این که مادر نبودم، اما مادری را تمام و کمال درک کردم.❤️ سعی کردم دنیایم را شبیه دنیای مادری که راوی کتاب است، بکنم. حالا بانو ام‌البنین را جور دیگری می‌شناسم و به او عجیب علاقه مند شده ام.🦋 ✍️ از خودم می‌پرسم: آیا می‌شود من هم فداییِ ولایت شوم؟ آیا می‌شود نام من نیز در تاریخ به نیکی ماندگار بماند؟ آیا می‌شود آن‌قدر بزرگ شوم که بتوانم، عباس‌ها🌤 در دامان بپرورانم؟ 🌴 کلمه به کلمه میر و علمدار، ذره ذره ی حال و هوایت را جور دیگری می‌کند! همان حال و هوایی✨ که سال‌ها منتظرش بوده‌ای... این کتاب روایتی دلنشین و خواندنی است، برای تمام مادران و همسرانِ و دختران این سرزمین...💝 『خـرید اینـترنتـی کتـاب‌هـا📮』 📪-@sefaresh_namaktab 『خـرید اپلیکشن کتـاب‌📱』 📲 https://b2n.ir/732271 https://eitaa.com/istadegi
...بجز صدای جیرجیرک‌ها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغ‌های دیگر بودند و تکان برگ‌ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمی‌آمد... در 👇👇 @istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅↭🇮🇷﷽🇮🇷↭🔅 🎙بوی گل سوسن ویاسمن آید... 🇮🇷سالروز ورود امام به خاک ایران و آغاز دهه فجر مبارک🇮🇷 @tanhamasirKordestan
❇️ رهبر معظم انقلاب: 💢 ورود قدرتمندانه‌ی امام بزرگوار، همه چیز را معنا کرد. امام وارد شد؛ شهر تهران، بلکه ایران از آن بزرگوار استقبال کردند. یعنی در شهرهای دیگر هم مردم شاهد این حادثه و گوش به زنگ این قضیه بودند. بعضی حرکت کردند و به تهران آمدند؛ بعضی هم در همان شهرهای خودشان کاری را کردند که اگر تهران هم بودند، انجام می‌دادند. ۱۳۷۵/۱۱/۱۲
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حجت‌الاسلام راجی نویسنده کتاب «صعود چهل ساله»👌👌 آقا فرمود: قلبم را شاد کردید...تور دستاوردها راه بیندازید😊😍
1_713322260.pdf
17.85M
✅پی دی اف کتاب بسیار جالب و ارزنده
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|⇦•زهرا زهرا، رمز استجابتی .. 💓فرموده خدا به پیغمبر انا اعطیناک الکوثر💓 دستامون به دامن مــــــادر ما بستیم عهد و پیمانی با ابومهدی و سلیمانی بشیم تو راه عشق قربانی حاج محمود کریمی ۹۸ •✾• سلام الله علیها
🌸لوح | رهبرانقلاب: بايد كاری کنیم که بچه‌ها حتما دست مادر را ببوسند. 🌹 💻 @Khamenei_ir
در راه است... ... دوستان خود را دعوت کنید...👇👇 @istadegi
...می‌کشیمش و از مُرده‌ش هم استفاده می‌کنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید می‌سازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست می‌شکونن و به جون هم می‌افتن! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم! دوستان خود را دعوت کنید...👇👇 @istadegi
📷 درخواست خواندنی از 🔻 🔸️ای شهید عزیز! اربعین امسال سفر کربلا را برای همه بینندگان این عکس جور کن. 🆔 @ArbaeenIR 📌www.arbaeen.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت آموزشی تو ایران، نسبت به کل دنیا چطور هست? براساس آمارهای بین المللی 📊📈📉📋 📖 بریده‌ای از کتاب 📗 https://eitaa.com/istadegi
🚨 🚨 ⚠️ در راه است...⚠️ 📖 📖 "...یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون می‌جوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. سپهر تقلا می‌کرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لخته‌های خون از دهانش خارج می‌شدند و ته‌ریش طلایی‌اش را به رنگ سرخ درمی‌آوردند..." ⛔️ ان‌شاءالله ساعت 22:22 روز 22 بهمن، منتظر باشید...⚠️ 🔰 در راه است...🔰 🛑 دوستان خود را دعوت کنید👇👇 https://eitaa.com/istadegi
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 امشب را اصلا از دست ندهید❗️♥️ ساعت ۲۱ صدای تجدید پیمان‌مان در شهر بلند و رسا همه باهم جاری خواهد شد✌️🏻✨ ندای الله اکبر، ندای حفظ استقلال و زیر بار ذلت نرفتن است🌹 ما تا آخر هستیم بر عهدمان🌾😇🦋 امشب را اصلا از دست ندهید❗️♥️ 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷 🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
الله اکبر....
📸 ترس و وحشت آمریکا در یک قاب...!! 🇮🇷
دو دقیقه دیگر تا انتشار اولین قسمت ....
🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399.... نام رمان: نویسنده: ژانر: ، خلاصه: حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده. اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد، راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد... و البته درکنار حسین، جوانی هست از دبستانی‌های دهه شصت که شاید جوانی‌اش، انعکاسی است از جوانی حسین.​ کلام نویسنده: «یا رفیق من لا رفیق له» ای دوست کسی که رفیقی ندارد... میان داستان‌های قبلی‌ام، جای یک رفیق خالی بود. شخصیت‌هایی مانده بودند که فریاد می‌زدند ما را روایت کن! از ما بگو! ما هنوز حرف داریم... نباید پرونده‌مان را ببندی. بگذار یک بار هم که شده، خودمان حرف بزنیم. نگذار انقدر سکوت کنیم که دیگران به جای ما حرف بزنند و باز هم جای قاتل و شهید عوض شود... . جای یک رفیق خالی بود. جای روایتی از شاخه‌ی زیتونِ پنهان شده پشت نقاب ابلیس و آن‌هایی که خودشان ناآرامند تا دلآرامِ مردم این سرزمین باشند. جای رفیق و عقیق فیروزه‌ایِ در دستش خالی بود در کهکشان روایت‌ها و داستان‌ها... همین هم شد که بسیاری از شخصیت‌ها قدیمی‌اند. نمی‌گویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمی‌شوند. این شخصیت‌ها برداشتی آزاد از شخصیت‌های حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند. ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگی‌ست و نام هیچ یک از افراد و مکان‌ها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتی‌ست که همه ما بارها از رسانه‌ها شنیده و دیده‌ایم. فاطمه شکیبا/ پاییز 99 ​ مقدمه: رفیق یعنی یار، دوست، همدم. یعنی کسی که همیشه، تا آخر، حتی بعد از مرگ با تو بماند. در مرام و مسلک ما، رفیق نیمه‌راه وجود ندارد. یا هستی و یا نیستی. تو کنار کسی قرار می‌گیری که با او همدل بوده‌ای. از یک جایی به بعد، یکی می‌شوی با رفیقت. حرف‌هایش را نگفته می‌فهمی. محرم راز می‌شوید باهم. هرجا هست، تو هستی و هرجا او هست، تو همراه اویی. حتی اگر جسمتان کنار هم نباشد، دلتان یکی‌ست. گاه حتی حالت حرف زدن و لهجه‌ات، حرکات و حالات دست‌ها و صورتت، شکل نشستن‌ات و تکیه کلام‌هایت مثل او می‌شود؛ بدون این که بفهمی. رفیق برای من، چیزی فراتر از دوستی‌های دوران مدرسه و دانشگاه است. فراتر از بگو بخندها و گشت و گذارها. رفیق گاه دستت را می‌گیرد و تا بهشت می‌رساندت و گاه، رفیقش را با خودش به قعر جهنم می‌کشاند. آدم هرچه بامرام‌تر، در رفاقت لوطی‌تر. و آن‌ها که از همه لوطی‌ترند را، خدا درباره‌شان فرموده است: حَسُنَ اولئکَ رفیقا... یعنی چه نیکو رفقایی هستند! این داستان را هم باید تقدیم کنم به بهترین رفقای عالم؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیه‌السلام. به شهدایی که شدند الگوی شخصیت‌های داستانم: به سردار شهید حاج حسین همدانی؛ به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛ به شهید ادواردو آنیلی؛ به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی... حَسُنَ اولئکَ رفیقا... فاطمه شکیبا/ پاییز 99​ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: 🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیه‌السلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خون‌های ریخته شده کف خیابان وطن...🥀 قسمت1 ‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد... صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشه‌ای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچه‌ها را بلد نبود. همه بن‌بست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنمایی‌اش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیک‌تر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد. دستش را به کمر گرفت و با ناله خفه‌ای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانی‌اش نشسته بود. صدای دخترانه‌ای شنید: - بابایی! حالتون خوبه؟ نرگس صدایش می‌زد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کم‌نور اتاق، نرگس را می‌دید که متعجب نگاهش می‌کرد. نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید: - کابوس دیدین بابا؟ سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر ته‌تغاری‌اش بود و عزیز دردانه‌اش. نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن می‌شد. صدای اذان صبح، از گلدسته‌های مسجد در آسمان پخش می‌شد و کم‌کم راهش را به اتاق باز می‌کرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت: - برو نمازتو بخون باباجون. نرگس هنوز نگران پدر بود: - مطمئنید حالتون خوبه؟ - خوبم. زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد: - سلام. - سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم. - خواب نبودم. بگو! - یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست. - با مهمون عزیزمون مرتبطه؟ - اینطور که معلومه آره. - خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟ - نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش. - خوبه. اون که می‌گی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟ - آره. عباس درحال میزبانیشه! - خوبه. منم تا یه ساعت دیگه می‌آم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 2 سلام نماز را که داد، حضور نرگس عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کرده‌اند. دعای همیشگی‌اش را زیر لب خواند: - اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... . دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه: - قبول باشه جانم! عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز می‌خندید و دانه‌های تسبیح میان انگشتانش می‌لغزیدند. هربار حسین می‌گفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالت‌زده لبخند می‌زد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد: - شما دیرت نشده؟ الان می‌آن دنبالت! حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند. لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. می‌گفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد می‌گرفت. وحید به زور به او هم عطر می‌زد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمی‌کرد. ادکلن را برداشت و بویید. بینی‌اش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت: - اینم برای وحید! صدای بوق راننده‌اش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد. به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد: - حاجی ما فکر می‌کردیم یه نفره ولی عباس می‌گه دونفر اومدن. - غیر دختره دیگه کی؟ - یه دختر دیگه هم همراهشه. رسیدند به اتاق جلسات. صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش می‌کاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد: - سلام آقای مداحیان. - سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟ صابری نیم‌نگاهی به برگه‌های مقابلش کرد و گفت: - اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری می‌کرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه. حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی... از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید: -گفتید رشته‌ش چی بوده؟ - زیست‌شناسی دانشگاه تهران. - مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟ - نه. تمام عواملی که شاخک‌های یک مامور امنیتی را حساس می‌کرد فراهم شده بود. گفت: - جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟ - نه. اگه اویس آمارش رو می‌داد که زودتر می‌فهمیدیم کیه. حسین رفت روی خط بیسیم عباس: - عباس جان چه خبر؟ کجایی؟ - سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
⭕️ حلول ماه رجب؛ ماه ولایت و امامت، ماهی که رحمت گسترده الهی بر بندگانش جاری می‌شود، مبارک باد 🔸حضرت امام کاظم (ع): 🔹«رَجَبٌ‏ شَهْرٌ عَظِیمٌ یُضَاعِفُ اللَّهُ فِیهِ الْحَسَنَاتِ وَ یَمْحُو فِیهِ السَّیِّئَاتِ مَنْ صَامَ‏ یَوْماً مِنْ رَجَبٍ‏ تَبَاعَدَتْ عَنْهُ النَّارُ مَسِیرَةَ سَنَةٍ وَ مَنْ صَامَ‏ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ» 🔹ماه رجب، ماه بزرگى است که خداوند در آن [پاداش]کار‌های نیک را چند برابر می‌کند و گناهان را در آن می‌آمرزد. 🔹کسى که یک روز در ماه رجب روزه بگیرد، آتش جهنّم به اندازه مسیر یک ساله از او فاصله می‌گیرد، و کسى که سه روز روزه بگیرد، بهشت براى او واجب می‌شود. (من لا یحضره الفقیه ج‏۲. ص ۹۲)
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 3 حسین رو کرد به امید: - هنوز نفهمیدی هتلی رو رزرو کردن یا نه؟ امید بدون این که از مانیتور رایانه‌اش چشم بردارد گفت: - یه اتاق دو تخته توی هتلِ«...» گرفتن. - اتاقای کنارش خالیه؟ - یکی از اتاق‌هاش بله. چطور؟ - ببین اگه رزرو نشده برام بگیرش. امید ابرو بالا انداخت و سر تکان داد که یعنی منظور حسین را فهمیده است: - چشم حاجی. حسین از همین اخلاق امید خوشش می‌آمد. زود می‌گرفت؛ حتی قبل از این که جمله‌اش تمام شود، امید تا ته خط رفته بود. دوباره روی خط عباس رفت: - کجایین الان؟ مشخص بود عباس روی موتور نشسته که صدایش سخت به گوش حسین می‌رسید: - چهارراه تختی‌ام. دارن می‌رن توی چهارباغ. حتما هتلشون اونجاست. - عباس جان، وقتی رفتن توی هتل، شما هم برو داخل لابی تا بهت بگم. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین دوباره امید را مخاطب قرار داد: - میلاد رو بفرست برن با عباس اتاق کناریو بگیرن و تجهیز کنن و حواسشون به دوتا دخترا باشه. و خودش را رها کرد روی صندلی. صدای عباس را از بیسیمش شنید که: - رفتن توی هتلِ «...». منم تو لابی‌ام. برم آمارشو دربیارم که کدوم اتاق رو گرفتن؟ - نه. لازم نیست. برو اتاق صد و یک رو برای سه شب بگیر. میلادم می‌آد بهت دست می‌ده. عباس خندید: پس شما جلوتر درجریان بودین؟ بابا دمتون گرم. - برو مزه نریز بچه. - باشه. ما که رفتیم. هنوز خنده حسین تمام نشده بود که صدای هشدار ایمیل از لپتاپ امید بلند شد. حسین که داشت روی وایت‌برد نام شیدا و صدف را می‌نوشت، برگشت و پرسید: - از طرف کیه؟ امید بعد از چند لحظه، هیجان زده و بلند گفت: - اویس! حسین تشر زد: - باشه! آروم! چی گفته حالا؟ - صبر کنین بازش کنم... الان می‌گم. صابری هم که مشغول پرینت یک برگه بود، کنجکاوانه به امید نگاه می‌کرد. این روزها پیغام‌های اویس برایشان حیاتی بود. پرینت برگه تمام شد اما هنوز پیام اویس باز نشده بود. صابری برگه را به حسین داد: - بفرمایید. اینم تصویر صدف سلطانی که همین الان عباس آقا از فرودگاه فرستاد. حسین عکس را گرفت و نگاهی گذرا به آن انداخت. بعد عکس را با گیره آهنربایی کنار تصویر شیدا قرار داد و زیر آن نوشت: صدف سلطانی. ماموریت: نامعلوم. همان لحظه، صدای امید درآمد: - بازش کردم! - چی فرستاده؟ - فقط یه بیت شعر. نوشته: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد/مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi