eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 مراسم مشترک دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری نیروهای مسلح، صبح امروز (دوشنبه) با حضور فرمانده کل قوا در دانشگاه افسری و تربیت پلیس امام حسن مجتبی (علیه‌السلام) برگزار شد. ۱۴۰۱/۰۷/۱۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
بیانات رهبر انقلاب درباره‌ی حوادث اخیر 🔹درگذشت دختر جوان دل ما را هم سوزاند. واکنش بدون تحقیق، ایجاد اغتشاش و ناامنی برای مردم و حمله به قرآن و مسجد و حجاب و بانک و ماشین مردم عادی نبود و برنامه‌ریزی شده بود. 🔹در این حوادث چند روز اخیر بیش از همه به سازمان انتظامی کشور ظلم شد، به بسیج ظلم شد، به ملت ایران ظلم شد. ظلم کردند. 🔹البته ملت در این حادثه هم مثل حوادث دیگر قوی ظاهر شد، کاملاً قوی، مثل همیشه، مثل گذشته. در آینده هم همین جور خواهد بود. 🔹در آینده هم هر جا دشمنان بخواهند اختلالی ایجاد کنند، آنی که بیش از همه سینه سپر میکند و بیش از همه اثر میگذارد، ملت شجاع و مؤمن ایران‌اند. وارد میدان میشوند و وارد میدان شدند. 🔹 بله ملت ایران، مظلوم است، اما قوی است، مثل امیرالمؤمنین، مثل مولای متقیان سرور خودش علی علیه‌السلام که هم قوی بود، قویترین بود و هم مظلوم‌ترین. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
mahdi-rasuli-panahe-deleh-shieh[128].mp3
5.61M
🥀 سلام ای پناه دل شیعه‌ها... 🎤مهدی رسولی علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸با توجه به حوادث اخیر ، جا داره مروری داشته باشیم بر بخشی از رمان و بازخوانی "شنبه سیاه" در دانشگاه صنعتی اصفهان؛ خردادماه سال ۸۸... *** حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقه‌هایش. دوباره انگار مغزش شناور شده بود توی دنیایی که با سرعت نور می‌چرخید. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ می‌خورد. قطعا قرار بود جشن انتخابات عزا شود؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟ جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را می‌بیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، به امید گفت: - نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، می‌خوامش. - چشم آقا. صدای عباس شنیده شد که: - حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟ - برو؛ عکسشونو هم بفرست برام. - چشم. - دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟ - نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونه‌س. حسین لب‌هایش را روی هم فشرد. رو کرد به خانم صابری: - شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از این‌جا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه. صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد. در این یک ساعت، گزارش‌های صابری، حسین را نگران‌تر می‌کرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند. امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند: - شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفری‌ای نداره؛ اما توی تشکلِ ... فعال بوده. وضع مالی خانواده‌ش هم خوبه و پدرش کارخونه‌دار هست. - خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟ - بله. به اسم خودشه، این نشون می‌ده که خیلی حرفه‌ای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانواده‌ش از طبقه متوسط هستن. حسین متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش زد و زمزمه کرد: - یکی دوتا آدم حرفه‌ای، دارن چندتا غیرحرفه‌ای رو هدایت می‌کنن و ازشون استفاده می‌کنن. اینطوری خیلی راحت‌تر می‌تونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درون‌سازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی می‌شه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم می‌کنن. ببین کِی بهت گفتم امید! امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد. صابری روی خط بی‌سیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفس‌نفس می‌زد: - قربان سوژه‌ها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمی‌دونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد. - شما چکار کردی خانم صابری؟ - من از ماشین پیاده شدم، چندتا از دخترهای دانشجو هم می‌خواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم. - چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ صابری باز هم نفس گرفت: - ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون می‌رم. - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. نزدیک بود تعادلش بهم بخورد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات و سلاح‌های سرد و گرم داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی... *** صابری هنوز هم نفس‌نفس می‌زد و صدایش از میان هیاهوی جمعیت، سخت به گوش می‌رسید: - قربان اوضاع خوب نیست. صدف و شیدا توی خوابگاه دختران بودن. از عصر جو ملتهب بود؛ ولی الان دیگه کار از التهاب گذشته. دارن شیشه‌ها رو می‌شکونن که بریزن بیرون. صدای شکستن شیشه و داد و فریاد، پس زمینه صدای صابری بود؛ اما ناگاه صدایی انفجارمانند کلامش را قطع کرد. حسین سر جایش نیم‌خیز شد و به تصویر دوربین خوابگاه دختران چشم دوخت. شیشه‌ پنجره‌ها و اتاق نگهبانی ریخته بود روی زمین و نوری رقصان در گوشه تصویر، خبر از آتش‌سوزی می‌داد. چندبار با صدای بلند نام صابری را صدا زد. صابری با صدایی گرفته‌تر پاسخ داد:
مه‌شکن🇵🇸
🔸با توجه به حوادث اخیر #دانشگاه_شریف ، جا داره مروری داشته باشیم بر بخشی از رمان #رفیق و بازخوانی "ش
- قربان ماشین نگهبانی رو آتیش زدن. انگار از قبل هماهنگ شده بوده و ترقه و مواد آتش‌زا داشتن. دخترها هم ریختن بیرون. شیدا و صدف هم جلوتر از همه دارن شعار می‌دن، می‌شنوید شعارها رو؟ حسین می‌شنید؛ خوب هم می‌شنید. صدای یک گردان دانشجوی عصبانی بود که فریاد می‌زدند: - رأی ما رو پس بده! رأی ما رو پس بده! راه پس گرفتن رأی از نابودی دانشگاهشان می‌گذشت؟ داشتند به اشاره‌هایی از آن سوی مرزها، با دست خود، خانه‌ی خود را به آتش می‌کشیدند. چند لحظه فکر کرد و پرسید: - صابری، الان شیدا و صدف کجان؟ - وسط جمعیت، با همون پسره که آوردشون دارن دانشجوها رو تحریک می‌کنن. شیدا صورتش رو پوشونده؛ ولی صدف نه! آوردن یک مهره غیرحرفه‌ای و ساده و احساسی مثل صدف در آن معرکه، یعنی صدف قربانی این ماجرا بود و باید کشته می‌شد. ذهنش رفت به ده سال پیش؛ خرداد سال هفتاد و هشت و حوادث کوی دانشگاه تهران. احساس کرد جایی در مرکز سرش می‌سوزد. دوباره داشتند کار را به جایی می‌رساندند که پای گارد ویژه وسط بیاید؛ و این یعنی آنچه نباید بشود... صدایش را بلند کرد و خطاب به صابری گفت: - خانم صابری، خوب گوش کن ببین چی می‌گم! نباید بذاری یه تار مو از صدف یا شیدا کم بشه، مفهومه؟ حتی اگه لازمه درگیر شو، ولی نذار کسی بهش آسیب بزنه! به هیچ وجه نذار دستگیر بشه، حتی به قیمت شهادت یا دستگیری خودت! مفهوم شد؟ صدای محکم صابری را سخت می‌شنید که گفت: - بله قربان. چشم. یا علی! حسین عذاب می‌کشید از این که حوادث را روی صفحه مانیتور می‌دید. آدمِ نشستن پشت خط نبود. صدای کمیل و صابری را می‌شنید که خبرهاشان از زهر هم تلخ‌تر بود. - قربان، آمفی‌تئاتر داره توی آتیش می‌سوزه! - قربان، به خوابگاه الغدیر هم حمله کردن! - حاجی، دارن حمله می‌کنن به ساختمون‌های مرکزی! - قربان، حلقه اصلی اعتراضات از پونزده نفر هم بیشتر نیستن، همونا دارن جمعیت رو هیجانی می‌کنن! ✨✨✨ پ.ن: کشوندن اعتراضات و در پی اون، درگیری و ناامنی به دانشگاه، از سال هفتاد و هشت یکی از سیاست‌های دشمن بوده تا جامعه نخبگانی کشور رو فلج و دچار دوقطبی کنه. وقتی فضای دانشگاه امنیتی می‌شه، جامعه دانشجویی که قراره راه درمان مشکلات کشور رو از راه علمی و منطقی پیدا کنه، دچار هیجانات و احساسات می‌شه و نمی‌تونه مثل قبل کارآمد باشه؛ و حتی خودش به یک مشکل برای کشور و نظام تبدیل می‌شه. متاسفانه رسانه‌های دشمن سعی دارند به درگیری و ناامنی در دانشگاه‌ها دامن بزنند و حتی مسائلی که در دانشگاه شریف بود رو بدتر از واقعیت نشون بدند تا احساسات مردم برانگیخته بشه. مواظب باشید فریب عملیات روانی دشمن رو نخورید... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱غدیر دوم شیعه، امامت مهدی (عج) است✨ 🌷🌹نهم ربیع‌الاول آغاز امامت حضرت امام زمان مبارک🌸💐 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کتاب محبوبه صبح مربوط به شهید محبوبه دانش آشتیانی هست. کتاب راز یاس‌های کبود هم مربوط به شهید صدیقه رودباری(و چند بانوی شهید دیگه) ان‌شاءالله خیره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 ...شیرین‌ترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار می‌شوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن می‌شوی که هیچ‌کدام از چیزهایی که دیده‌ای، واقعا اتفاق نیفتاده‌اند. برای من اما، قضیه فرق می‌کند. کابوس‌های من، درواقع بازبینی گذشته لعنتی‌ای ست که از سر گذرانده‌ام... منتظر باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر شما عزیزان. رو تبریک می‌گم. شاید باورتون نشه که بنده، بیش از هرکسی برای انتشار رمان سلما شوق و ذوق دارم...کم شدن فعالیت کانال هم به همین علته که درگیر ماجرای سلما هستم. و مخصوصا حالا که حدود 40 درصد رمان نوشته شده، واقعا بی‌تابم برای شروع انتشار. ان‌شاءالله به مدد الهی، دوست دارم که انتشار رمان، عیدی میلاد پیامبر عزیزمون باشه. همچنین، ان‌شاءالله می‌خوام یک مسابقه برگزار کنیم در جهت تبلیغ رمان. که جزئیاتش رو به زودی به اطلاع‌تون می‌رسونم. (فعلا سر انتخاب نام رمان به مشکل خوردم طبق معمول🙄) لطفا، دوستانتون رو به کانال دعوت کنید، اگر هم درباره نام رمان، ایده‌ای دارید، حتما با ما در میون بگذارید... ممنونم از همراهی‌تون... التماس دعا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برشی از رمان "خط قرمز" که بی‌ارتباط با رمان جدیدی که ان‌شاءالله در آینده خواهیم داشت نیست... "پشت صدای انفجار، صدای جیغ گوشمان را می‌خراشد. حامد با چشمان گرد به ویرانه‌ها خیره است: - آدم توش بود! بدو بریم! منتظرم نمی‌شود، می‌دود به سمت ویرانه‌ها و روی تکه‌پاره‌های سنگ و آجر سکندری می‌خورد. دنبالش می‌دوم. چندبار نزدیک است زمین بخورم. موج انفجار گیجم کرده است. صدای جیغی ریز و ممتد را از پشت سرم می‌شنوم و وقتی سرم را به سمتش برمی‌گردانم، دخترکی را می‌بینم که دویده وسط خیابان. پشت سرش، در نیمه‌باز خانه‌ای ست که دیوار به دیوار خانه‌ای که خراب شده. دخترک یک‌سره جیغ می‌کشد و می‌دود. از ترس این که تله‌ای سر راهش باشد، با چند گام بلند خودم را به او می‌رسانم و از پشت سر در آغوشش می‌گیرم. بدون توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های ممتدش، از روی زمین بلندش می‌کنم و می‌دوم به سمت دیوار. دختر جیغ می‌کشد و به لباسم چنگ می‌اندازد. کنار دیوار بر زمین می‌گذارمش. دیگر نایی برای جیغ زدن ندارد و آرام ناله می‌کند. مقابلش زانو می‌زنم. از حالات و رفتارهایش پیداست دچار شوک شدیدی شده. بدنش می‌لرزد و دندان‌هایش از ترس بهم می‌خورند. چهار، پنج سال بیشتر ندارد. موهای روشنش درهم ریخته و اشک روی صورتش رد انداخته. سرتا پایش خاکی ست و با چشمانی طوسی و زیبا اما لبریز از ترس، به من نگاه می‌کند. طبیعی ست که از بخاطر لباس نظامی‌ای که به تن دارم، از من بترسد. دو دستم را دوطرف صورتش می‌گذارم و نوازشش می‌کنم. آرام نمی‌شود و اشک از چشمانش می‌چکد. با دستپاچگی دنبال قمقمه‌ام می‌گردم و آن را مقابل لبان دخترک می‌گیرم: - مای! (آب!) دختر که گلویش از جیغ‌های ممتد خراشیده شده، دهانش را برای نوشیدن آب باز می‌کند. کمی آب در دهانش می‌ریزم و دستش را می‌گیرم. می‌نشانمش روی پایم، کمی از آب قمقمه را روی صورتش می‌ریزم و اشک‌هایش را پاک می‌کنم. موهای خاک‌آلودش را نوازش می‌کنم و می‌گویم: - اهدئی روحی. نحنا اصدقا. جئنا لمساعدۀ. لاتخافی عزیزتی.(آروم باش جانم. ما دوستیم. اومدیم کمک کنیم. نترس عزیزم.) صدای جیغ هنوز به گوش می‌رسد. دخترک نفس‌نفس می‌زند. با دستان کوچکش پیراهنم را می‌گیرد و خودش را به سینه‌ام می‌چسباند. دستانش زخمی‌اند و پارچه‌ای که روی زخمش بسته‌اند، کثیف و سیاه شده. می‌پرسم: - شو اسمک روحی؟(اسمت چیه جانم؟) چندثانیه‌ای درنگ می‌کند و جواب نمی‌دهد. سوال دیگری می‌پرسم: - وین ماما؟(مامانت کجاست؟)" https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارم تمام تلاشم رو می‌کنم برای این که رمان تا ۱۷ ربیع‌الاول آماده انتشار بشه... ولی هربار که می‌بینم اعضای کانال کم‌تر شدن، انگیزه من هم کم‌تر میشه🙄 اصلا نظرتون چیه بی‌خیال رمان بشم؟ شما که دوستانتون رو دعوت نمی‌کنید هیچ، تازه کانال رو هم ترک می‌کنید... تازه مثلا می‌خواستم از اسم رمان و بنرش رونمایی کنم... کلا ذوقم کور شد...
برای انتخاب نام رمان، بین سه تا اسم مردد بودم... تصمیم گرفتم از قرآن کمک بگیرم. برای دوتای اولی قرآن رو باز کردم، شدیداً بد اومد... برای هر کدام دوبار. و وقتی برای سومی قرآن رو باز کردم، با این آیه مواجه شدم... و واقعاً حیرت‌آور بود ارتباط آیه با اون نام و محتوای رمان... ان‌شاءالله که هم خودم، هم رمان عاقبت بخیر بشیم... پ.ن: حدس بزنید نام رمان چیه؟ پ.ن۲: ابدا بتونید حدس بزنید...😎
سلام مسئله این نیست که بخاطر کم شدن دنبال کننده، کارم رو ادامه ندم. مه‌شکن چه یک عضو داشته باشه، چه ۱۰۰۰تا، بنده ان‌شاءالله این رمان رو خواهم نوشت، چون «باید» بنویسم، به عنوان تکلیف شرعی. مسئله، انتشار رمان هست. می‌تونم خیلی به خودم فشار نیارم و توی یکی دوسال، آروم آروم این رمان رو بنویسم، ولی اگر استقبال مخاطبان رو ببینم و حس کنم مخاطب این رو ازم می‌خواد، سریع‌تر کار می‌کنم برای انتشارش... پ.ن: حدستون فقط یکم به واقعیت نزدیکه.