مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 65 چند قدم جلوتر
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 66
عروسک گربه، نشسته روی تخت و دارد نگاهم میکند؛ عاقل اندر سفیه. انگار میخواهد بگوید: من هم حرف آوید رو قبول دارم. عباس زنده ست.
-شاید. همین که من بهش فکر میکنم یعنی زنده ست، توی قلب من.
این را در دل میگویم و کار نقاشی و فکر به خوابم را ادامه میدهم. یک مرد تنها. یک جای تاریک. و حمله با چاقو. غیر از عباس چه کسی میتواند باشد؟
-نمیدونم میدونی قراره چکار کنم یا نه، ولی تو نمیتونی جلوم رو بگیری. نه تو نه خدای تو و هیچکس دیگه. مجبورم انجامش بدم و راه برگشت ندارم. پس لطفا اینطوری به خوابم نیا. بذار همون تصویر قبلی توی ذهنم بمونه...
تقریبا تمام شده. سه و نیم بامداد. میخواهم پایین نقاشی را امضا کنم که صدای هشدار پیام بلند میشود: دینگ!
گرمای خواب از چشمم میپرد. نقاشی را کنار میگذارم و وارد ایمیلم میشوم. دانیال یک فایل رمز شده فرستاده و و نوشته: دسترسی زیادی نداشتم. فقط همینا رو پیدا کردم.
زیر لب غر میزنم: لعنت به خودت و درسترسیت.
-چی؟
این را آوید میگوید، بدون آن که سرش را از روی کتاب و دفترش بلند کند. تندتند یادداشت برمیدارد و کله فرفریاش روی کتاب و دفتر میچرخد. میگویم: هیچی...
رمز فایل را میشکنم و بازش میکنم. چندتا عکس است و یک سند. روی تخت دراز میکشم، عروسک گربهام را در آغوش میگیرم و عکسها را میبینم؛ عکسهایی از عباس در سوریه، میان نیروهای افغانستانی و سوری، و در اصفهان و تهران با لباس شخصی؛ حتی روی تخت بیمارستان. بیمارستان؟ زخمی شده بوده شاید...
عکسها همه، بدون اطلاع عباس و از زاویهای پنهانی گرفته شدهاند. عباس تحت نظر بوده؛ یعنی رازهایی داشته فراتر از یک نیروی عادی سپاه. تحت نظر کدام سرویس؟ چرا؟
دو سوال آخر مثل کرم شروع میکنند به خوردن مغزم. تکانی به سرم میدهم و یک دور دیگر عکسها را میبینم؛ عباس با لباس نظامی در سوریه... کنار چند نفر دیگر مثل خودش. همانطور که بار اول دیدمش؛ خاکآلود و با چشمان سرخ؛ اما خستگیناپذیر.
میروم سراغ عکسهای بعدی؛ و ای کاش نمیرفتم. آخرین تصاویری هستند که از عباس ثبت شدهاند؛ همان شبی که کشته شده. نفس در سینهام حبس میشود. نگاهی به آوید و افرا میاندازم. برای این که جلب توجه نکنم، بی هیچ حرفی میخزم زیر پتو و عروسکم را محکم بغل میکنم.
عکسها پیوستاند به مدارک پزشکی قانونی ایران. عباس با چشمان بسته و چهره آرام، دراز کشیده روی زمین، کنار یک جوی آب باریک. با لباسها و بدنی پر از خون. دستانش بازند به دو سوی بدنش و اسلحه هنوز در دست راستش مانده؛ یک اسلحه کمری.
یک مرد نشسته بالای سرش و صورتش را با دست پوشانده. خون عباس، راه باز کرده روی آسفالت کوچه و ریخته در جوی آبی که کنارش هست. یک کوچه تاریک، مثل همانجایی که در خواب دیدم...
قلبم تیر میکشد و در خودم جمع میشوم. اشک تا پشت سد پلکهایم میآید بالا و تصویر عباس را تار میکند. اشک ریختن فایده ندارد. دوست دارم مثل اولین ملاقاتمان، خودم را در آغوشش بیندازم و بلند زار بزنم.
آستین در دهان میگذارم، عروسک را محکم فشار میدهم و به خودم میپیچم تا صدای گریهام بلند نشود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 66 عروسک گربه، ن
پیوست به این قسمت؛
فصل یازدهم خط قرمز، به روایت "سیدحسین"
هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدولهای خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما میخوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس میکشی، خستهای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچوقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت میکشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس.
من باز هم میترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
تو این بار قاطعتر و محکمتر گفتی: مطمئن باش.
طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم میآوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من نامیرا شده بودی. تا دل داعش میرفتی، سختترین ماموریتها را در سوریه میگذراندی، زخمی میشدی، حتی اسیر هم میشدی؛ اما شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمیافتد برایت. تویی که از پس داعشیهای وحشی برآمدهای، مگر میشود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟
داشتم شب را میگفتم... چهرهات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستادهای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمیدانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. میخواستی تنها بروی سراغ شهادت.
وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت میکرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو. من خودم از جوی آب درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش میگیرد و لبهایش را روی هم فشار میدهد، بعد کت را میگذارد روی صورتش و صدای گریهاش را پشت آستینهای کتت خفه میکند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازهات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشتهای؛ خونت را، روی پیراهنم. الان دیگر خشکیده و سرخیاش کمتر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشتهام در خانهمان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامهام پنهانش کردم؛ وصیت کردهام موقع دفن، پیراهن را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهاییام در قبر رسیدی...
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین
✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک
#نشر_معارف
این کتاب روایت زندگی شخصیتی شگفت انگیز به نام «جمال فیضاللهی» است که کرامتی از حضرت رقیه (س) وی را متحول و مجاور حرم خویش می کند بعدها با شروع نا آرامی های سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعین حرم می شود.
#فتنه
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین ✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک #نشر_معارف این کتاب روایت زندگی
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین
✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک
#نشر_معارف
این کتاب رمانگونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه میرود؛ اما سرنوشت دیگری برایش رقم میخورد. سرنوشتی که حضرت رقیه(س) با کرامات خود برایش رقم میزند و باعث میشود او همهچیز را رها کند و مجاور حرم شود.
این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، در معرکه سوریه دیده و روایات اوست از شکلگیری هسته اولیه مدافعان حرم. در واقع، پاسخی ست به این سوال که: سوریه چطور دچار جنگ داخلی شد و به چنگ داعش افتاد؟
روایت صادقانه، و روبهرو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است. مخصوصا خواندن آن در فضای فتنهای که دچارش هستیم، بسیاری از نقاط تاریک ذهنمان را روشن میکند.
#بریده_کتاب 📖
"خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم بهروز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چهجور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش میسوزد و هیچ کمکش نمیکنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چهکاره است؟ یکی پاسخش میدهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران میرود، با اینها کاسبی میکند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمیگردد میگوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بیمشکل نمیشود!» جواب میشنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بندهخدا راضیناراضی میرود پیِ کارش و بیخیال میشود. اما خواب برایش تکرار میشود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب میبیند و میشنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمیکنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک میشود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانیام را از کَس و کارم میگیرد و میآید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازهشم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «میدانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرفهای تلنبار شده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همهکاره و مرامشان را فراموش کردید!»..."
#فتنه
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 66 عروسک گربه، ن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 67
کاش اصلا این عکسها را نمیدیدم. کاش تنها سندم برای مرگ عباس، همان قبرش بود. گزارش پزشکی قانونی ایران را باز میکنم.
"مقتول سابقه پنوموتوراکس ریه داشته. علت مرگ، پارگی شدید ریه و کلیه عنوان شده. اثر چهار ضربه چاقو بر پهلو، زیر دندهها و سینهاش مانده. عمق ضربهها حدود ده تا پانزده سانت بوده و چرخش آلت قتاله در بدن مقتول، جراحت را شدیدتر کرده. مقتول در دقایق اولیه جان باخته..."
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم آمدهاند جلوی چشمم. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
نفسم بالا نمیآید. انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را پرت میکنم به سمت بالا و پتو از صورتم کنار برود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند...
چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد... آوید است یعنی؟
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره است به من. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 کاش اصلا این
بابت صریح و واضح بودن قسمت امشب معذرت میخوام...
خیلی خشن بود...
مهشکن🇵🇸
بابت صریح و واضح بودن قسمت امشب معذرت میخوام... خیلی خشن بود...
خب خدا رو شکر،
این رو گفتم برای کسایی که تازه وارد کانال شدند🙄
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 کاش اصلا این
😔💔
سلما توی راهی قرار گرفته که برگشت نداره...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«متهم»
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
بازجو برگههای روی میز را جمع میکند و میگذارد داخل پوشه زرد رنگش. لرز به تنم میافتد، بیشتر از قبل. پیش از آن که بلند شود، التماسش میکنم: آقا به خدا غلط کردم. تو رو خدا برام حکم سنگین نبرید.
بازجو پروندهام را ورق میزند و میگوید: همکاریت بد نبود. به قاضی میگم لحاظ کنه.
-آقا تو رو خدا به جوونیم رحم کنین.
-کار بیشتری از دستم برنمیاد.
چیزی مینویسد روی برگهها و دوباره شروع میکند به ورق زدن. صدای به هم خوردن کاغذها میرود روی اعصابم. با دو دست، سرم را میگیرم و فشار میدهم. احساس میکنم حقیرترین و بدبختترین آدم روی زمینم؛ نه بخاطر نگاههای سنگین بازجو و دستبندِ دور دستانم، که بخاطر احساس ترسی که از جانم کنده نمیشود. خدا شاهد است یک سیلی هم نخوردم از مامورها، ولی تا جان داشتم از وجدانم کتک خوردم.
نه این که از اصل اعتراضم پشیمان باشم... نه. از خودم خجالت میکشم که انقدر ضعیفم؛ از فالوورهایم، از رفقایم و خانوادهام... از هرکسی که هیکل ورزشکاری و عضلانیام، خالکوبیهای خفن روی بدنم و خط و نشانهایی که برای مامورهای ضدشورش کشیده بودم را دیده... و خوشبختانه هیچکدامشان ندیدند که حتی از پس یک مامور هم برنیامدم. سریع توانست دستم را بپیچاند پشت سرم و دستبند را بنشاند دور مچهایم. منِ خاک بر سر هم تا چشمم به دستبند و چشمبند افتاد، هول شدم، همه ادعاهایم یادم رفت و افتادم به التماس: آقا غلط کردم... شکر خوردم... تو رو به جان عزیزت ولم کن برم...
تازه این اولش بود. فاجعه بزرگتر از این، وقتی بود که نشستم داخل ون پلیس و رطوبتِ شلوارم را حس کردم. مچاله شدم در خودم. هیچوقت فکر نمیکردم به چنین خفتی بیفتم، آن هم بدون این که دوتا چک و لگد بخورم. معلوم نبود آن «من» که میگفت حاضر است سینهاش را سپر گلوله ماموران رژیم بکند برای دفاع از مهساها، کدام گوری رفته.
بازجو همچنان دارد پرونده را ورق میزند و هربار چیزی یادداشت میکند. نگاه به پرونده، بیش از قبل خردم میکند. من فقط توی سه روز اینهمه بلبلزبانی کردهام و رفقای احمقتر از خودم را لو دادهام؟ آن هم بدون این که بازجو حتی برای زدن یک سیلی به خودش زحمت بدهد؟ اعترافاتم به کنار... آماری که مامورها از اکانت اینستا و تلگرامم درآوردند را کجای دلم بگذارم؟ فیلمهای مستهجنی که روی گوشیام بوده، کانالهای ناجوری که عضو بودهام و چتهایی که از فکر کردن بهشان خجالت میکشم... همه داخل پرونده جلوی چشمم است و حالم را از خودم بهم میزند...
بازجو یکی دوتا برگه را میگذارد مقابلم، با یک خودکار: امضا کن.
برگه دستنویس خودم است؛ اعترافات درخشانم! با دست لرزان، خودکار را برمیدارم. کاش در دم اعدامم میکردند و راحت میشدم از این حس حقارت لعنتی. کاش اندازه یک سر سوزن هم که شده، شکنجهام میدادند که بتوانم بعدا بگویم این اعترافات نتیجه شکنجه ماموران بوده. کاش رفتارشان همانطور بود که از رسانههای آنور آبی شنیده بودم؛ تا بیشتر از این، حالم از خودم بهم نخورد و انقدر احساس حماقت نکنم...
امضای کج و کولهای میزنم پایین برگه اعترافات و آن را هل میدهم به سمت بازجو: آقا تو رو خدا یه کاری برام بکن. به خدا نفهمی کردم... به امیرالمومنین قسم دیگه از این غلطا نمیکنم...
بازجو یک آه بلند میکشد و سرش را تکان میدهد. کاش داد میکشید سرم. انگار همهشان میدانند ما بدبختتر از آنیم که لازم باشد سرمان داد بکشند. فقط یک نفرشان بود که تند حرف زد، همان شب اول دستگیری. همان وقت که داشتم با دست و چشم بسته، به مامور التماس میکردم که: تو رو به هرکی میپرستی ولم کن برم... به خدا مادرم توی خونه منتظره... نگران میشه...
یکی از مامورها سریع گفت: چی گفتی؟ چی گفتی؟ مادرت منتظرته؟
حس کردم دارد خیز میگیرد که بزندم. صدایش بالاتر رفت: میدونی آرمان علیوردی رو وقتی مادرش دید، نشناختش؟ مادر آرمان مادر نبود؟
به چند سانتیام رسیده بود فکر کنم، که صدای یک نفر دیگر را شنیدم: ولش کن... آروم باش داداش... بیا اینور...
و دوستش را کشید عقب. کاش اینکار را نمیکرد. کاش میگذاشت کمی کتک بخورم حداقل. برایم سوال شد که آرمان علیوردی کیست، ولی ترسیدم بپرسم آن لحظه.
بازجو بلند میشود که برود. دوباره صدای التماسآمیزم بلند میشود: آقا صبر کنین...
بازجو برمیگردد: بله؟
-آرمان علیوردی کیه؟
دست بازجو روی دسته در میماند. سرش را پایین میاندازد و آه میکشد: یه جوون بود همسن تو، ولی... لاالهالاالله...
-چه بلایی سرش اومده؟
بازجو لب میگزد و پرونده را در دستش میفشارد: یه عده مثل تو، تنها گیر آوردنش و به جرم بسیجی بودنش، به جرم این که توی کیفش کتابای حوزه رو پیدا کردن، چند ساعت شکنجهش دادن، گفتن اگه به آقا توهین کنی ولت میکنیم، نکرد. انقدر مقاومت کرد تا رفت توی کما و شهید شد.
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «متهم» ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا بازجو برگههای روی میز را جمع میکند و میگ
بیشتر در خودم جمع میشوم. بازجو دستش را از روی دسته در برمیدارد. گوشیاش را از جیب درمیآورد، و دوباره برمیگردد به سمت من. گوشی را مقابلم میگیرد و میگوید: اصلا چرا من بگم؟ بیا خودت ببین. این فیلم آرمانه.
یک جوان، بدون پیراهن و با بدن زخمی نشسته روی زمین. از صدای همهمه دورش، میتوانم حدس بزنم ده، بیست نفری هستند. فحش میدهند و صدای یک دختر، واضحتر از بقیه شنیده میشود: حقشه... نگاهش کن... دعا بسته به بازوش؟ بزنش...
فقط یازده ثانیه بود؛ ولی به اندازه یازده سال پیر شدم وقتی دیدم آرمان، نه التماس کرد و نه آه و ناله. سرم را روی میز میگذارم و با دستانم، دو سوی سرم را فشار میدهم. دوست دارم همینجا بمیرم. زیر لب، هر فحشی بلدم را نثار خودم میکنم. حتما بازجو دارد با ترحم نگاهم میکند. کاش لطف میکرد و یکی از گلولههای اسلحه کمریاش را در مغزم میکاشت. صدای باز و بسته شدن در، یعنی بازجو رفته. من ماندهام و احساس حقارت، در برابر آرمانی که نمیشناسمش...
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 کاش اصلا این
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 68
خوب که گریه میکنم و آوید نازم را میکشد، از آغوشش بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم...
آوید یک دستمال کاغذی دستم میدهد و دستش را روی زانویم میفشارد: میدونم. آدم یه وقتایی بیدلیل دلش میگیره و دوست داره گریه کنه.
چشمانم میسوزند از خستگی. آوید ادامه میدهد: ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر...
و شانههایم را میگیرد و میخواباندم توی رختخواب. عروسک را میگذارد در آغوشم و پتو را مرتب میکند: بخواب عزیزم.
***
-آریل... آریل جانم... پاشو دیگه...
انگشتان آوید، صورتم را نوازش میکنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است انگار.
-پاشو دیگه آریل جان من! نمیخوای بریم خونه عباس؟
نام عباس را که میشنوم، مثل فنر از جا میپرم. اولین چیزی که میبینم، عقربههای ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمههای مانتویش را میبندد و میگوید: پاشو دیگه! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن.
چشمانم هنوز بخاطر گریههای دیشب میسوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست میاندازم. کش و قوسی به بدنم میدهم و میگویم: هروقت دچار حمله میشم، با خودم آرزو میکنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم.
-اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همهچی رسیدی بمیری؟
-آره، ولی گاهی انقدر سخته که بیخیال آرزوم میشم.
-میدونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم.
این را میگوید، آه میکشد و روسریاش را میبندد. پتو را کنار میزنم و اول از همه، سراغ نقاشی میروم. عباس و مطهره همچنان میخندند؛ نمیدانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس میخواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهرهام.
اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون میتوان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند. و البته ناراحتکننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشیام هم به زندگی نحسشان ادامه میدهند. همه مردگان یک جا جمعاند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد.
نقاشی را امضا میکنم و به فارسی زیر نقاشی مینویسم: تقدیم به خانوادهی منجیِ زندگیام.
آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا میدهم و همراه آوید، تاکسی میگیریم به مقصد خانه عباس. توی راه، برای دانیال پیام میدهم: فقط همین؟
ثانیهها را میشمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب میدهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمیاومد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 68 خوب که گریه م
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 69
او گفت و من هم باور کردم. پسره آبزیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشتهاند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان میکند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟
پیام دیگری از دانیال میرسد: حتما فهمیدی که اون فقط یه نیروی سرکوبگر بود و موقع سرکوب اعتراض مردم کشته شد. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن.
دندان میفشارم روی هم. جوابش را نمیدهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته...
ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمیزد... نمیدانم. از زاویه دید آدمهای حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟
احساس بدی پیدا میکنم به عباس. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب میدیدم همهچیز را؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
فاطمه و مادرش منتظرماناند. قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند... به قول آن شاعر ایرانی: باز جوید روزگار وصل خویش...
آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند گویا دورادور هم را میشناسند. از فاطمه میپرسم: مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم: چشم!
میدوم به سمت اتاق مادر عباس. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم: سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. نشسته روی تخت و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است؛ قرآن. مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم.
جلو میروم و قاب را مقابلش میگذارم: این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 69 او گفت و من ه
مردم کشورش براش ارزش نداشتن...؟ :)
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 69 او گفت و من ه
😔
اگر ما روایت نکنیم، دشمن روایت میکند...