eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
بابت صریح و واضح بودن قسمت امشب معذرت می‌خوام... خیلی خشن بود...
خب خدا رو شکر، این رو گفتم برای کسایی که تازه وارد کانال شدند🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیر
سلام الحمدلله، خودم فکر کردم خیلی خشن شده... یه دوستی بعد خط قرمز بهم گفت باید برم پیش روانپزشک 🙄
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «متهم» ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا بازجو برگه‌های روی میز را جمع می‌کند و می‌گذارد داخل پوشه زرد رنگش. لرز به تنم می‌افتد، بیشتر از قبل. پیش از آن که بلند شود، التماسش می‌کنم: آقا به خدا غلط کردم. تو رو خدا برام حکم سنگین نبرید. بازجو پرونده‌ام را ورق می‌زند و می‌گوید: همکاری‌ت بد نبود. به قاضی می‌گم لحاظ کنه. -آقا تو رو خدا به جوونیم رحم کنین. -کار بیشتری از دستم برنمیاد. چیزی می‌نویسد روی برگه‌ها و دوباره شروع می‌کند به ورق زدن. صدای به هم خوردن کاغذها می‌رود روی اعصابم. با دو دست، سرم را می‌گیرم و فشار می‌دهم. احساس می‌کنم حقیرترین و بدبخت‌ترین آدم روی زمینم؛ نه بخاطر نگاه‌های سنگین بازجو و دستبندِ دور دستانم، که بخاطر احساس ترسی که از جانم کنده نمی‌شود. خدا شاهد است یک سیلی هم نخوردم از مامورها، ولی تا جان داشتم از وجدانم کتک خوردم. نه این که از اصل اعتراضم پشیمان باشم... نه. از خودم خجالت می‌کشم که انقدر ضعیفم؛ از فالوورهایم، از رفقایم و خانواده‌ام... از هرکسی که هیکل ورزشکاری و عضلانی‌ام، خالکوبی‌های خفن روی بدنم و خط و نشان‌هایی که برای مامورهای ضدشورش کشیده بودم را دیده... و خوشبختانه هیچ‌کدامشان ندیدند که حتی از پس یک مامور هم برنیامدم. سریع توانست دستم را بپیچاند پشت سرم و دستبند را بنشاند دور مچ‌هایم. منِ خاک بر سر هم تا چشمم به دستبند و چشم‌بند افتاد، هول شدم، همه ادعاهایم یادم رفت و افتادم به التماس: آقا غلط کردم... شکر خوردم... تو رو به جان عزیزت ولم کن برم... تازه این اولش بود. فاجعه بزرگ‌تر از این، وقتی بود که نشستم داخل ون پلیس و رطوبتِ شلوارم را حس کردم. مچاله شدم در خودم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به چنین خفتی بیفتم، آن هم بدون این که دوتا چک و لگد بخورم. معلوم نبود آن «من» که می‌گفت حاضر است سینه‌اش را سپر گلوله ماموران رژیم بکند برای دفاع از مهساها، کدام گوری رفته. بازجو همچنان دارد پرونده را ورق می‌زند و هربار چیزی یادداشت می‌کند. نگاه به پرونده، بیش از قبل خردم می‌کند. من فقط توی سه روز این‌همه بلبل‌زبانی کرده‌ام و رفقای احمق‌تر از خودم را لو داده‌ام؟ آن هم بدون این که بازجو حتی برای زدن یک سیلی به خودش زحمت بدهد؟ اعترافاتم به کنار... آماری که مامورها از اکانت اینستا و تلگرامم درآوردند را کجای دلم بگذارم؟ فیلم‌های مستهجنی که روی گوشی‌ام بوده، کانال‌های ناجوری که عضو بوده‌ام و چت‌هایی که از فکر کردن بهشان خجالت می‌کشم... همه داخل پرونده جلوی چشمم است و حالم را از خودم بهم می‌زند... بازجو یکی دوتا برگه را می‌گذارد مقابلم، با یک خودکار: امضا کن. برگه دستنویس خودم است؛ اعترافات درخشانم! با دست لرزان، خودکار را برمی‌دارم. کاش در دم اعدامم می‌کردند و راحت می‌شدم از این حس حقارت لعنتی. کاش اندازه یک سر سوزن هم که شده، شکنجه‌ام می‌دادند که بتوانم بعدا بگویم این اعترافات نتیجه شکنجه ماموران بوده. کاش رفتارشان همانطور بود که از رسانه‌های آنور آبی شنیده بودم؛ تا بیشتر از این، حالم از خودم بهم نخورد و انقدر احساس حماقت نکنم... امضای کج و کوله‌ای می‌زنم پایین برگه اعترافات و آن را هل می‌دهم به سمت بازجو: آقا تو رو خدا یه کاری برام بکن. به خدا نفهمی کردم... به امیرالمومنین قسم دیگه از این غلطا نمی‌کنم... بازجو یک آه بلند می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد. کاش داد می‌کشید سرم. انگار همه‌شان می‌دانند ما بدبخت‌تر از آنیم که لازم باشد سرمان داد بکشند. فقط یک نفرشان بود که تند حرف زد، همان شب اول دستگیری. همان وقت که داشتم با دست و چشم بسته، به مامور التماس می‌کردم که: تو رو به هرکی می‌پرستی ولم کن برم... به خدا مادرم توی خونه منتظره... نگران می‌شه... یکی از مامورها سریع گفت: چی گفتی؟ چی گفتی؟ مادرت منتظرته؟ حس کردم دارد خیز می‌گیرد که بزندم. صدایش بالاتر رفت: می‌دونی آرمان علی‌وردی رو وقتی مادرش دید، نشناختش؟ مادر آرمان مادر نبود؟ به چند سانتی‌ام رسیده بود فکر کنم، که صدای یک نفر دیگر را شنیدم: ولش کن... آروم باش داداش... بیا اینور... و دوستش را کشید عقب. کاش این‌کار را نمی‌کرد. کاش می‌گذاشت کمی کتک بخورم حداقل. برایم سوال شد که آرمان علی‌وردی کیست، ولی ترسیدم بپرسم آن لحظه. بازجو بلند می‌شود که برود. دوباره صدای التماس‌آمیزم بلند می‌شود: آقا صبر کنین... بازجو برمی‌گردد: بله؟ -آرمان علی‌وردی کیه؟ دست بازجو روی دسته در می‌ماند. سرش را پایین می‌اندازد و آه می‌کشد: یه جوون بود همسن تو، ولی... لااله‌الاالله... -چه بلایی سرش اومده؟ بازجو لب می‌گزد و پرونده را در دستش می‌فشارد: یه عده مثل تو، تنها گیر آوردنش و به جرم بسیجی بودنش، به جرم این که توی کیفش کتابای حوزه رو پیدا کردن، چند ساعت شکنجه‌ش دادن، گفتن اگه به آقا توهین کنی ولت می‌کنیم، نکرد. انقدر مقاومت کرد تا رفت توی کما و شهید شد.
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «متهم» ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا بازجو برگه‌های روی میز را جمع می‌کند و می‌گ
بیشتر در خودم جمع می‌شوم. بازجو دستش را از روی دسته در برمی‌دارد. گوشی‌اش را از جیب درمی‌آورد، و دوباره برمی‌گردد به سمت من. گوشی را مقابلم می‌گیرد و می‌گوید: اصلا چرا من بگم؟ بیا خودت ببین. این فیلم آرمانه. یک جوان، بدون پیراهن و با بدن زخمی نشسته روی زمین. از صدای همهمه دورش، می‌توانم حدس بزنم ده، بیست نفری هستند. فحش می‌دهند و صدای یک دختر، واضح‌تر از بقیه شنیده می‌شود: حقشه... نگاهش کن... دعا بسته به بازوش؟ بزنش... فقط یازده ثانیه بود؛ ولی به اندازه یازده سال پیر شدم وقتی دیدم آرمان، نه التماس کرد و نه آه و ناله. سرم را روی میز می‌گذارم و با دستانم، دو سوی سرم را فشار می‌دهم. دوست دارم همینجا بمیرم. زیر لب، هر فحشی بلدم را نثار خودم می‌کنم. حتما بازجو دارد با ترحم نگاهم می‌کند. کاش لطف می‌کرد و یکی از گلوله‌های اسلحه کمری‌اش را در مغزم می‌کاشت. صدای باز و بسته شدن در، یعنی بازجو رفته. من مانده‌ام و احساس حقارت، در برابر آرمانی که نمی‌شناسمش... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 کاش اصلا این
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 68 خوب که گریه می‌کنم و آوید نازم را می‌کشد، از آغوشش بیرون می‌آیم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم... آوید یک دستمال کاغذی دستم می‌دهد و دستش را روی زانویم می‌فشارد: می‌دونم. آدم یه وقتایی بی‌دلیل دلش می‌گیره و دوست داره گریه کنه. چشمانم می‌سوزند از خستگی. آوید ادامه می‌دهد: ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر... و شانه‌هایم را می‌گیرد و می‌خواباندم توی رختخواب. عروسک را می‌گذارد در آغوشم و پتو را مرتب می‌کند: بخواب عزیزم. *** -آریل... آریل جانم... پاشو دیگه... انگشتان آوید، صورتم را نوازش می‌کنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است انگار. -پاشو دیگه آریل جان من! نمی‌خوای بریم خونه عباس؟ نام عباس را که می‌شنوم، مثل فنر از جا می‌پرم. اولین چیزی که می‌بینم، عقربه‌های ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌دهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمه‌های مانتویش را می‌بندد و می‌گوید: پاشو دیگه! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن. چشمانم هنوز بخاطر گریه‌های دیشب می‌سوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست می‌اندازم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم و می‌گویم: هروقت دچار حمله می‌شم، با خودم آرزو می‌کنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم. -اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همه‌چی رسیدی بمیری؟ -آره، ولی گاهی انقدر سخته که بی‌خیال آرزوم می‌شم. -می‌دونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم. این را می‌گوید، آه می‌کشد و روسری‌اش را می‌بندد. پتو را کنار می‌زنم و اول از همه، سراغ نقاشی می‌روم. عباس و مطهره همچنان می‌خندند؛ نمی‌دانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس می‌خواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهره‌ام. اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون می‌توان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند. و البته ناراحت‌کننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشی‌ام هم به زندگی نحس‌شان ادامه می‌دهند. همه مردگان یک جا جمع‌اند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد. نقاشی را امضا می‌کنم و به فارسی زیر نقاشی می‌نویسم: تقدیم به خانواده‌ی منجیِ زندگی‌ام. آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا می‌دهم و همراه آوید، تاکسی می‌گیریم به مقصد خانه عباس. توی راه، برای دانیال پیام می‌دهم: فقط همین؟ ثانیه‌ها را می‌شمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب می‌دهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمی‌اومد. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام قول میدم تو این رمان هیچ‌کس شهید نشه🙄
سلام ممنونم از نقدتون. کمی صبر کنید به قسمت‌های هیجانی هم میرسیم... پ.ن: انقدر علاقه دارید به این که تلفات بگیرید از رمانای من؟😐
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 68 خوب که گریه م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 69 او گفت و من هم باور کردم. پسره آب‌زیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشته‌اند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان می‌کند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟ پیام دیگری از دانیال می‌رسد: حتما فهمیدی که اون فقط یه نیروی سرکوبگر بود و موقع سرکوب اعتراض مردم کشته شد. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن. دندان می‌فشارم روی هم. جوابش را نمی‌دهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمی‌زد... نمی‌دانم. از زاویه دید آدم‌های حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟ احساس بدی پیدا می‌کنم به عباس. شاید آنقدری که من فکر می‌کردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب می‌دیدم همه‌چیز را؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد. به خانه عباس می‌رسیم و از فکر و خیال بیرون می‌آیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمی‌توانم بی‌خیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم. فاطمه و مادرش منتظرمان‌اند. قدم به خانه‌شان که می‌گذارم، قلبم بی‌قراری می‌کند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تک‌تک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانه‌اند و رسیده‌اند به جایی که از آن آمده‌اند... به قول آن شاعر ایرانی: باز جوید روزگار وصل خویش... آوید را به فاطمه معرفی می‌کنم؛ هرچند گویا دورادور هم را می‌شناسند. از فاطمه می‌پرسم: مادر هستن؟ می‌شه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟ -آره، اتفاقا منتظرتن. آوید دفترچه‌اش را از کیف درمی‌آورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت می‌کنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم. قاب را در دستم جابه‌جا می‌کنم و با ذوق می‌گویم: چشم! می‌دوم به سمت اتاق مادر عباس. انگار هرچه جلوتر می‌روم، جاذبه‌اش شدیدتر می‌شود و مرا از خودم بیرون می‌کشد. در چند قدمی در، صدایش را می‌شنوم: سلما مادر، اومدی؟ خودم را به در اتاقش می‌رسانم. نشسته روی تخت و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است؛ قرآن. مرا که می‌بیند، قرآن را می‌بندد و لبخند می‌زند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی. نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر می‌کند، همین. حرفش را نشنیده می‌گیرم. جلو می‌روم و قاب را مقابلش می‌گذارم: این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش. با دستان چروکیده‌اش، قاب را می‌گیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست می‌کشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علتش اینه که ما روایت نکردیم... دشمن روایت کرده...
سلام ان‌شاءالله ویرایش جدید منتشر میشه... اندکی صبر کنید
سلام یعنی الان روایت غالب توی ذهن خیلی‌ها، روایت دشمنه. هرکاری که انجام شده دربرابر کاری که دشمن کرده کم بوده. مستند ساختیم؛ ولی آیا مستند و کتاب خاطرات خوب داریم برای قشر خاکستری؟ یه فیلم خوب، یه سریال خوب درباره حاج قاسم داریم؟(مستند نههه! فیلم!! اونم نه فیلم‌های دستوری و سفارشی صدا و سیما که واقعا ضعیف هستن) کشورهایی که اصلا نمیتونن سوریه رو روی نقشه پیدا کنن، فیلم می‌سازن و اینطور ادعا میکنن که بعله، ما با داعش جنگیدیم و نابودش کردیم!!! توی دنیا اینطور جا افتاده که آمریکا داعش رو نابود کرد!!!(دنیا که چه عرض کنم، نوجوان‌های خودمون هم که پای فیلم‌های آمریکایی بزرگ شدن همینطور فکر می‌کنن). نه رمان خوب(رمان، نه کتاب خاطرات) در این زمینه نوشته شده نه فیلم... چه انتظاری دارید؟
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰 🔰 اعضا و نویسندگان گروه مه‌شکن: 🌷فاطمه شکیبا، دانشجوی رشته جامعه‌شناسی، نویسنده، مدرس سواد رسانه و فعال فرهنگی🌷 🌷محدثه صدرزاده، دانشجوی رشته علوم قرآن و حدیث، نویسنده، فعال دانشجویی، فعال در حوزه مطالبه‌گری🌷 🌷زهرا اروند، دانشجوی رشته علوم تربیتی، نویسنده، فعال فرهنگی و دانشجویی🌷 🌷کوثر سادات مصباح، دانشجوی رشته مشاوره، نویسنده، مربی نوجوان و فعال فرهنگی🌷 🌷عارفه فاتح، دانشجوی رشته علوم قرآن و حدیث، مربی نوجوان، فعال فرهنگی🌷 ⚠️ کپی رمان‌ها تنها با ذکر نام نویسنده، آیدی کانال و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی مورد رضایت است. ⚠️ 📚متن‌های معرفی و نقد کتاب را با این هشتگ‌ها پیدا کنید: 📗 📝 سایر هشتگ‌های مهم کانال: سلسله سخنرانی‌های از استاد مهدی طائب (دلنوشته‌های خانم شکیبا) (نقد گروه‌های موسیقی کره‌ای توسط استاد محمد داستانپور) مجموعه سخنرانی استاد علیرضا پناهیان، ویژه ماه مبارک رمضان 🔸🔸🔸 📚دسترسی سریع به آثار منتشر شده: 🔗 قسمت اول رمان شهریور(یک درام دخترانه و معمایی) 🌾 🔗 قسمت اول رمان شاخه زیتون 🌿 فایل پی‌دی‌اف رمان شاخه زیتون 📗 🔗 قسمت اول رمان نقاب ابلیس 😈 پی‌دی‌اف رمان نقاب ابلیس 📕 🔗 لینک قسمت اول رمان رفیق 📓 فایل پی‌دی‌اف رمان رفیق 🔗 لینک قسمت اول رمان خط قرمز ⛔️ فایل پی‌دی‌اف رمان خط قرمز(فایل اصلاح شده به زودی جایگزین خواهد شد) 🔗لینک قسمت اول رمان عالیجنابان خاکستری(اثر بانو محدثه صدرزاده) 🔗 فایل مجموعه داستان کوتاه بغض؛ ویژه ماه محرم(به قلم فاطمه شکیبا) 🔗 لینک قسمت اول داستان نیمۀ تاریک 🌖 فایل پی‌دی‌اف داستان نیمۀ تاریک 📿 داستان کوتاه تسبیح سبز (اثر ) 🔸پی‌دی‌اف داستان کوتاه نیمه‌ی راه (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 قسمت اول داستان نیمۀ تنها (اثر ) 🔸 داستان کوتاه آغوش گرم (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 داستان کوتاه جدال (اثر محدثه صدرزاده) 🔸 داستان کوتاه امتداد (داستانی متفاوت درباره فلسطین) فایل پی‌دی‌اف داستان امتداد مجموعه داستان کوتاه بازگشت‌گاه (کار گروهی نویسندگان مه‌شکن) 📖سفرنامه‌ی "اسم‌های بدون فصل، فصل‌های بدون اسم"، به قلم کوثر سادات مصباح 📖سفرنامه "روایت زیبایی"، به قلم معصومه سادات رضوی(از مخاطبان کانال) 📖ناسفرنامه "موکب فرشتگان" به قلم فاطمه شکیبا 🔸 داستانک جنون (اثر فاطمه شکیبا) 🔸داستانک پزشک(فاطمه شکیبا) 🌊روایت موج‌نامه؛ به قلم کوثرسادات مصباح مصاحبه با خبرگزاری صدای حوزه 💬ارسال نظرات و پیشنهادها(خانم شکیبا): https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh ارسال نظرات برای خانم صدرزاده: https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ارسال نظرات برای خانم اروند: https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 صفحه ما در روبیکا: https://rubika.ir/foratsh1400
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 69 او گفت و من ه
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 70 جلوتر می‌روم و پای تختش می‌نشینم. سرش را بالا می‌آورد و با چشمان لرزان می‌گوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. دستش را می‌گذارد روی سرم. آخ... منتظر همین بودم... چه گرمایی... مست می‌شوم و سرشار از لذت و احساس سبک‌بالی. می‌گوید: دست گلت درد نکنه. الهی عاقبت بخیر بشی. ذهنم سریع می‌رود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم می‌گویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمی‌بخشه. من هیچ‌وقت پاک نمی‌شم. بی‌خیال این حرف‌ها اصلا. دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت می‌گذارم و پیرزن، روسری‌ام را باز می‌کند. دست می‌کشد میان موهایم و می‌گوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود. نمی‌توانم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم: مگه می‌تونه بیاد؟ چطوری؟ -همون‌طور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین. خب طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که از کجا فهمیده ما می‌آییم را نمی‌دانم؛ شاید اتفاقی بوده، یا از فاطمه شنیده یا هرچی... نمی‌دانم. می‌گویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمی‌شید؟ -هرچی دوست داری بپرس مادر. می‌دونم از عباس می‌پرسی. بپرس تا بگم برات. کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین می‌کنم تا به مودبانه‌ترین شکل ممکن دربیایند و می‌پرسم: شما می‌دونین عباس چطور شهید شد؟ دستش که داشت برای نوازش میان موهایم می‌چرخید، لحظه‌ای متوقف می‌شود و بعد دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط می‌دونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن. -اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟ آه می‌کشد. عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه می‌گوید: بهونه‌شون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمی‌زنه! می‌دونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشه‌شون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلی‌ها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه. -اون یه عده کیا بودن؟ باز هم آه می‌کشد. با دست دیگرش، دستم را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچه‌هاشون. بدنم مورمور می‌شود با شنیدن آخری. اگر می‌دانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفه‌ام می‌کرد. از خودم بدم می‌آید بابت این پنهان‌کاری؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچ‌کس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد... می‌پرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هم خودتون مطالعه کنید تا روش درست بحث کردن و جواب به شبهه رو یاد بگیرید، هم کم‌کم توی یک فضای دوستانه، کتاب خوب(کتاب‌هایی که در کانال معرفی کردیم) رو امانت بدید به دوست و فامیل...
سلام ۱.شهریور از اول شبی یک قسمت بود. ۲.متاسفانه مخاطب رمان آنلاین، دوست داره در هر قسمت شاهد یک اتفاق خاص باشه و رمان سریع پیش بره. همین میشه که رمان‌های آنلاین اکثرا ضعیف و فاقد پردازش هستن و حتی نگارش ضعیفی دارن. ولی رمان بنده قرار نیست رمان آنلاین باشه و مثل سایر نویسندگان عمل کنم؛ می‌خوام فرصت کافی برای پردازش و چیدن روندی که مدنظرمه داشته باشم، حتی اگر توی ۱۰ قسمت هیچ اتفاق خاصی نیفته. اگر این رمان رو به صورت چاپی می‌خوندید، اصلا احساس نمی‌کردید روندش کند شده(شما هر شب یک صفحه از یک کتاب رمان رو بخونید می‌بینید ممکنه هر ۲۰ صفحه یه اتفاق خاص رخ بده). تغییر ذائقه مخاطب، به عهده نویسنده ست... چون خیلی گله کرده بودید از روند شهریور، خواستم یک بار برای همیشه حل بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا