تو کلمات را
با سنگهایی در مُشت
به خط مقدم فرستادی
انتفاضه
شعرهای تو بود
و «غزه»
با شعرهایت میجنگید
که ظلم را منفجر میکرد و
مظلوم را بیدار.
دختر فلسطین:«هبة ابو ندا»!
هم سنگرانت
«محمود درویش»
و «سمیح القاسم» منتظرند
شعر جدیدت را به جبهه بفرست.
به خدا قسم
یکی از همین روزها
پیروزی
از دروازه شعرهایت وارد میشود
و «غزه»، آزاد...
✍️رضا اسماعیلی
#غزه #طوفان_الاقصی #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
May 11
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 25
دوباره چشمانم را به آسمان گره میزنم. مثل رویاست. ستارهها بینهایتتر از آنند که در شهر میدیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکیای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستارهها. تمدن بشری اینجا تمام میشود و چیزی جز دریا و آسمان نمیماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود.
آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفتزدهترم کند. این را وقتی میفهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع میکنند و کمکم بزرگ میشوند. مثل رقصنورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزهای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پردههای نور، در یک صف موجدار در آسمان میرقصند. موج میزنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا میافتد و زیباترش میکند.
دانیال میگوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه!
-خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم.
دانیال نگاه از شفق برمیدارد و به من خیره میشود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن.
نورهای رنگی بر صورتش سایهروشن ساختهاند. کاش میتوانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم میافتاد؛ اما نمیشود. دلم درهم پیچ میخورد. دانیال میگوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم.
-نیستی.
دانیال جا میخورد و چشمانش گرد میشوند. ادامه میدهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد.
دانیال تقریبا داد میکشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. میتونستم بذارم آرسن بکشدت. اونوقت میگی یه مُرده نجاتت داد؟
صدایم را به اندازه دانیال بالا میبرم.
-اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد.
میدانم که مُرده. جنازهاش، قبرش... دیدهام همهچیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال میگوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمیفهمی میتونی بری پیش روانپزشک.
دستش را چندبار به سینه میزند و ادامه میدهد: این منم که واقعیام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! میفهمی؟
دندانهاش را برهم فشار میدهد و رویش را به سمت دریا برمیگرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. میدانم که زیادهروی کردهام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب میشناسم مهربانتر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمهام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن میگوید: برای هزارمین بار بهت میگم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتیمون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمیخوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
این دانیال رو خدا زده، دیگه شما بیخیالش بشید🙄
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
زوج؟
منظورتون اینه که یه مرگ فجیع دیگه رو در رمان شاهد باشیم و یه تراژدی استخوانسوز؟
(میدونید که من عاشقانه بنویسم تهش یکی میمیره🙄)
یکی باید بیاد سلما رو هدایت کنه😐
مهشکن🇵🇸
🌱
یک چنین روزهایی، ششم آبان، هفتم آبان، هشتم آبان... ما در بهت شهادت تو بودیم. در بهت مظلومیت مقتدرانهات.
روی دستان مردم تشیع شدی. روی رود خروشان اشکها. دلها را فتح کردی، نقاب از چهره دشمن کنار زدی، بیدارمان کردی.
از یک سو روضه مجسم بودی با انگشتر شکسته و تن اربااربایت و میسوزاندمان ماجرای شهادتت،
از یک سو خون تو در رگهامان جاری شد، حماسه شدیم و همقسم، که پای امام خامنهای عزیز بمانیم تا پای جان،
و از سویی بهتر شناختیم جبهه باطل را و وعدههای آزادیشان را که بوی خون میداد.
یازدهم آبان، فهمیدیم ربط میان تو و نور چشمت، ربط عاشقی ست، وقتی به تو گفتند آرمان عزیز. القلب یهدی الی القلب.
قلمها به کار افتاد و فکرها.
گرد هم آمدیم که راوی فتح تو باشیم. شدیم خادم کارگروه نوشتاریِ کانال تو.
یک سال است که از تو مینویسیم، به امید شهادت...✨
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #آرمان_عزیز
http://eitaa.com/istadegi