eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
سلمان هم چند قسمت بعد معلوم می‌شه، الان چیزی که مهمه حرفیه که دانیال می‌خواد به سلما بزنه...
نه به اون شدت🙄
سلام خواهش می‌کنم ‌ از طریق پیام سنجاق شده می‌تونید رمان‌ها رو پیدا کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم✨ «در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰، پیکر بی‌جان ادواردو آنیلی(وارث ثروت و قدرت افسانه‌ای خاندان آنیلی)، در بزرگراه تورینو - ساوونا زیر پل راه‌آهن «ژنرال فرانکو رومانو» شهر فوسانوی ایتالیا پیدا شد...» 🥀و امروز بیست و سومین سالگرد شهادت این شهیدِ غریب هست... شهیدی که علی‌رغم موقعیت خانوادگی، سال‌ها در بایکوت رسانه‌ای بود، پرونده قتلش سریع بسته شد، و با این که مسلمان بود، حتی به شیوه مسلمان‌ها دفن نشد و هنوز مثل اربابش بی‌کفنه... درباره مظلومیت این شهید، فقط کافیه بدونید که پدر مسیحی و مادر یهودی‌ش، از عاملان قتلش بودند. و برعکس خیلی از شهدا، حتی پدر و مادری نداره که سر مزارش برن. شهیدی که هنوز به لطف تبلیغات صهیونست‌ها، خیلی از مردم ایتالیا تصور می‌کنند معتاد و افسرده بود و خودکشی کرد! درحالی که ادواردو اصلا افسرده نبود؛ کوهی از امید و توکل به خدا بود... وگرنه چه نیرویی می‌تونه به یک انسان کمک کنه مقابل فشارهای روانی و اجتماعی شدید خانواده و دوستان و رسانه‌ها و... بایسته و اعتقادش رو حفظ کنه؟ ادواردو حقیقت رو با عقل و قلبش پیدا کرد، به لطف خدا هدایت شد، و مردانه برای اعتقادش جنگید. خانواده‌ش بهش فشار آوردند، بایکوتش کردند، حتی بهش تهمت اعتیاد و جنون و... زدند، مدیریت شرکت خودروسازی فیات و باشگاه فوتبال یوونتوس رو ازش گرفتند... فقط برای این که دست از اسلام برداره و برنداشت. حتی برای این که روح ادواردو رو درهم بشکنند، اون رو چندین ماه در بیمارستان روانی بستری کردند ولی ادواردو هم‌چنان پای دینش موند. ادواردو تنها وارث ثروت افسانه‌ای خاندان آنیلی بود. چیزی که اصلا قابل تصور نیست برای ما؛ ولی عیار ایمان ادواردو خیلی بیشتر از این بود که دینش رو به دینای ناچیز بفروشه. شاید این عزم راسخ ادواردو، عنایت امام هشتم علیه‌السلام و برکت نفس حضرت روح‌الله بود. ادواردو تنها اروپایی‌ای بود که امام پیشانی‌ش رو بوسیدند. اتفاقا در سفری که به ایران داشت، یک مستند درباره ایران ساخت و در دوران جنگ خیلی تلاش برای حمایت از ایران کرد. اواخر عمرش، داشت عربی یاد می‌گرفت تا قرآن رو بهتر بفهمه. حتی توی فکر تحصیل در حوزه علمیه قم بود که شهیدش کردند. شاید اگر ادواردو الان بود، هرکاری می‌کرد و به هر نحوی از قدرت سیاسی و جایگاه خانوادگی و ثروتش استفاده می‌کرد تا به مردم کمک کنه. ادواردو غریبانه در مقبره آنیلی در ایتالیا دفن شده، نمی‌تونیم به مزارش سر بزنیم و براش سالگرد بگیریم؛ ولی از همین‌جا، چهارده تا صلوات به روح پاکش هدیه می‌کنیم، و ازش می‌خوایم برامون دعا کنه تا ما هم مثل خودش قوی باشیم... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ «در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰، پیکر بی‌جان ادواردو آنیلی(وارث ثروت و قدرت افسانه‌
تو زمانی بیدار شدی که وجدان‌ها به خواب رفته بودند؛ تنها بودی، تنها ایستادی، تنها شهید شدی. ولی حالا تنها نیستی. هزاران نفر مانند تو بیدار شده‌اند؛ خون شهدای غزه بیدارشان کرده است... در بهار بیداری جایت خالی ست ادواردو...✨🌱 📚کتاب‌هایی برای آشنایی با شهید ادواردو آنیلی http://eitaa.com/istadegi
مثل این که واقعا نیروهای نظامی صهیونیست وارد بیمارستان الشفا شدند، حتی از تصور این که ادامه این خبر قراره چه اخباری بشنوم تنم می‌لرزه... فکر کنید این وحشی‌های عقده‌ای الان توی بیمارستانن، بالای سر کادر درمان و مجروحین و مردم بی‌دفاع و بچه‌های بی‌گناه... براشون دعا کنید...
اینو یه کتاب‌خوار واقعی می‌فهمه، و از اون بدتر اینه که قیمت وحشتناک کتاب‌ها باعث می‌شه مجبور بشی نسخه دیجیتالی کتاب رو بخونی💔
روز کتاب و کتابخوانی رو به همه کتاب‌خوارها تبریک میگم، مخصوصاً اونایی که مثل خودم، نزدیک شدن بهشون حین کتاب خوندن، خطر مرگ داره!🙄
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 38 به خودم می‌آیم و از پله‌ها پایین می‌دوم. دوست دارم بپرم بغلش کنم؛ البته نه بخاطر خودش که از شدت شوق برای دانستن. دانیال به شوفاژ چسبیده و برف‌ها را از شانه‌اش می‌تکاند. نگاهم روی خرید‌هایش می‌ماند. به اندازه یکی دوماه مواد غذایی خریده است. می‌پرسم: چه خبره؟ قراره جنگ بشه یا ویروس جدید بیاد؟ دانیال بالاخره از پالتویش دل می‌کند و آن را روی جالباسی آویزان می‌کند. می‌خندد و می‌گوید: فکر کنم جنگ بشه. -چی؟ بی‌توجه به چشمان گرد شده من، خریدها را یکی‌یکی از پلاستیک درمی‌آورد و سرجاشان می‌گذارد. می‌گویم: قرار بود امروز... -می‌دونم. الان میام می‌گم. برو بشین. چاره‌ای ندارم. روی مبل می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا همه‌چیز را سر جای خودش بگذارد. می‌رود به اتاقش و لپ‌تاپ به دست، از اتاق خارج می‌شود. کنارم روی مبل پذیرایی می‌نشیند و لپ‌تاپ را روشن می‌کند. -خب... تو هنوز دنبال انتقامی. ابرو بالا می‌دهم و مظلومانه می‌گویم: چی؟ من؟ دانیال به تلاش مذبوحانه‌ام برای پنهان‌کاری می‌خندد. -خیلی بهش فکر کردم. بهت حق می‌دم. اونا هردوی ما رو قربانی کردن. جوونیمون، دوستامون، خانواده‌مون... همه اینا رو پای اهداف لعنتی اونا از دست دادیم. حالام بخاطر اونا حتی امنیت جانی نداریم. خودم را عقب می‌کشم و اخم می‌کنم. -این حرفات خیلی جدیده. -نیاز داشتم بهش فکر کنم و برنامه بریزم، برای همین حرفی نمی‌زدم. -تو می‌خوای انتقام چیو بگیری؟ -خودمو. اونا منو کشتن. یادته که؟ -آره... ولی... -می‌دونم می‌خوای چی بگی. منم از اونا دزدی کردم. ولی این کافی نیست. ما نیاز به امنیت داریم و تا اونا هستن نمی‌تونیم بهش برسیم. تمام سلول‌های بدنم با شنیدن حرف‌های دانیال، به شورش برخاسته‌اند و یکپارچه فریاد می‌زنند: انتقام... انتقام... ساکت‌شان می‌کنم و از دانیال می‌پرسم: برنامه‌ای داری؟ -تقریباً. ولی لازمه کمکم کنی. دوباره سلول‌هایم هو می‌کشند و من بازهم به آرامش دعوتشان می‌کنم. دانیال ادامه می‌دهد: پدر و مادر منم دوتا یهودی متعصب بودن، مثل مامان و بابای تو. بابابزرگم قبل انقلاب پنجاه و هفت از ایران مهاجرت کرد و رفت اسرائیل و عضو ارتش اسرائیل شد. بابام یکی از افسرهای رده بالای شین‌بت بود. وقتی پونزده سالم بود، توی یه عملیات کشته شد. به تله انفجاری فلسطینی‌ها خورده بودن. منم از هجده سالگی وارد موساد شدم. همه می‌گفتن راه بابام رو توی شین‌بت ادامه بدم، ولی من می‌دونستم دولت اسرائیل توی مرزهای فلسطین آینده‌ای نداره. تصمیم گرفته بودم وقتم رو اونجا تلف نکنم و روی عملیات‌های خارجی تمرکز کنم. ولی کار از اونجایی گره خورد که فهمیدم رونن بار باید بجای بابام می‌مُرده. دوباره قیافه‌اش همانطوری می‌شود که موقع تعریف کردن جریان آمی شده بود. برزخ. مثل سنگ. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مراجعه کنید به مفاتیح، قسمت مربوط به اعمال عید غدیر.