eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله علیها سه قسمت تقدیم‌تون شد. لطفاً شما هم نفری ۱۴تا صلوات برای حاجت‌روا شدنم بفرستید.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زینب را انتخاب‌هایش زینب کرد 🔻رهبر انقلاب در کتاب انسان ۲۵۰ ساله: 🌱زینب کبری یک زن بزرگ است. عظمتی که این زن بزرگ در چشم ملت‌های اسلامی دارد از چیست؟ نمی‌شود گفت به‌خاطر این است که دختر علی‌ بن‌ ابی‌طالب یا خواهر حسین‌ بن‌ علی و یا حسن بن علی است. نسبت‌ها هرگز نمی‌توانند چنین عظمتی را خلق کنند. همه‌ی ائمه‌ی ما دختران و مادران و خواهرانی داشتند اما کو یک نفر مثل زینب کبری؟ 🌱ارزش و عظمت زینب کبری به خاطر موضع و حرکت عظیم انسانی و اسلامی و بر اساس تکلیف الهی است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، به او این‌طور عظمت بخشید. هر کس چنین کاری بکند، ولو دختر امیرالمؤمنین هم نباشد، عظمت پیدا می‌کند. 🌱 بخش عمده‌ی این عظمت از این‌جاست که اولاً موقعیت را شناخت؛ هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به کربلا، هم موقعیت لحظات بحرانی روز عاشورا، هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را و ثانیاً طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد. این انتخاب‌ها زینب را ساخت. سلام الله علیها و مبارک!🌷 http://eitaa.com/istadegi
🌱هو المنتقم🌱 «نبض دوم» ✍🏻 معصومه سادات رضوی(از مخاطبان مه‌شکن) 🥀به یاد کادر درمان و پرستاران بیمارستان‌های غزه؛ به ویژه بیمارستان الشفا و المعمدانی؛ به یاد پرستاران شهید...🥀 بالای سرش ایستاده‌ام و نگران نگاهش می‌کنم. اشک‌هایش تند و تند پایین می‌آیند و جیغ‌های خفه می‌کشد، گاهی شالش را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد و تا صدایش بلند نشود. به بیمارستان پناه آورده است. نبض دومش دارد برای آمدن بی‌قراری می‌کند. نبض دومی که یک ماه آخر زیر بمباران و موشک گذرانده و با مادرش از بیمارستان المعمدانی مثل یک معجزه جان سالم به برده است. زن به خود می‌پیچد و من نگران‌تر می‌شوم و در غوغای بیمارستان فریاد میزنم: چرا این اتاق عمل خالی نمی‌شه؟ بچه و مادرش دارن از دست می‌رن! در آن شلوغی صدا به صدا نمی‌رسد. راحیل را می‌بینم که به سمت اتاق عمل می‌رود، دست به دامنش می‌شوم: یه کاری بکن! منتظرم تا برگردد که زن به گوشه روپوشم چنگ می‌اندازد. خم می‌شوم. همه توانش را جمع می‌کند و با صدایی که از ته چاه بلند می‌شود می‌گوید: اگر مردم تو رو خدا مواظب بچه‌م باش، همه شهید شدن، بچه‌م جز من هیچکس رو نداره، به تو سپردمش. - این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله این روزا تموم می‌شه، بچه‌ت رو تو آرامش بزرگ می‌کنی. به این چیزا فکر نکن. چهره اش از درد درهم می‌رود ولی با دستانش صورتم را قاب می‌گیرد: قول بده! خواهش می‌کنم! تو این موشک‌بارون معلوم نیست زنده می‌مونم یا نه! برای این که آرامش کنم می‌گویم: قول می‌دم! فلسطین انگار صحنه محشر شده است که زن می‌داند شاید ثانیه‌ای بعد نباشد. توی همین فکرها هستم که راحیل به سمتم می‌دود و می‌گوید: فقط بجنب، الانه که عمل اون دختربچه تموم شه و یه مجروح دیگه ببرن تو! دونفری برانکارد زن را بلند می‌کنیم. مهره‌های کمرم فریاد می‌کشند، دست‌هایم هم؛ اما خودم سکوت می‌کنم و فقط تند تند قدم پشت قدم برمی‌دارم. دقایقی بعد زن از هوش رفته است و من چراغ گوشی‌ام را روشن کرده‌ام که دکتر نور داشته باشد و نبض دوم در دنیا پا بگذارد. صدای گریه نوزاد که توی اتاق می‌پیچد می‌خندم. انگار سال‌هاست نخندیده‌ام یا خندیدن را فراموش کرده‌ام. دکتر نبض دومی که حالا در غزه نفس می‌کشد را به سمتم دراز می‌کند. گوشی را دست راحیل می‌دهم و می‌گیرمش. صورتش را می‌بوسم: وسط این بلبشو اینجا چیکار داری خانوم کوچولو؟ دخترک را توی آغوشم می‌فشارم و از اتاق عمل بیرون می‌آیم. به سمت بخش نوزادان می‌روم. توی حال خودم هستم که در آستانه در می‌ایستم، خشکم می‌زند. حسنیه وسط اتاق نشسته و دارد گریه می‌کند. بهت زده می‌پرسم: چی شده؟ حسنیه زار‌ می‌زند: نفس نمی‌کشن! نفس نمی‌کشن! هیچ کدوم از بچه‌هایی که توی دستگاه بودن نفس نمی‌کشن. جز دو سه تاشون که نارس نبودن همه مردن، همه شهید شدن! محاصره‌ایم! اکسیژن نیست! آب نیست! برق نیست! داروی بی‌هوشی نیست! هیچی نیست! همه مریضا دارن از دستمون می‌رن. زانو‌هایم می‌لرزد. کاش دروغ باشد. عقب گرد می‌کنم و تا بخش مراقبت‌های ویژه کودکان می‌دوم. در را با شدت باز می‌کنم و توی دیوار می‌خورد. دخترک را روی یک تخت می‌گذارم و بالای سر‌ بچه‌ها می‌روم، ماسک‌های روی صورت کبودشان شفاف شفاف است، بخار نگرفته، قفسه‌های سینه‌شان بی‌حرکت است. نوزاد‌ها انگار که در آغوش مادر باشند در خودشان جمع شده‌اند و بچه ها مثل جنینی دور خودشان پیچیده اند. چشمان بعضی‌هاشان خيره به سقف بیمارستان مانده است. صدای بلدوزر مرا کنار پنجره می‌کشاند. چهل و اندی شهید را توی حیاط خوابانده است و بیل مکانیکی دارد خاک را می‌کَنَد، گود و گودتر. انگار مغزم قدرت تحلیل ندارد. دارد گور دسته جمعی می‌کنند؟ وسط بیمارستان؟ مگر اینجا انسان‌ها را به آغوش زندگی برنمی‌گردانیم؟ چه بلایی دارد سرمان می‌آید؟ مانند کسی‌ام که دارد رگبار‌گلوله به سینه‌اش می‌خورد، با هر کدام تکانی می‌خورد اما روی زمین نمی‌افتد. دخترک شروع به گریه می‌کند و از گیجی درم می‌آورد. اشک‌هایم صورتم را خیس کرده‌اند. با دخترک گریه می‌کنم و در به در دنبال کمی شیر خشک می‌گردم. توی داروخانه چرخ می‌زنم و مغزم لحظه‌ای از صدای شنی تانک خالی نمی‌شود، اگر بیاید چه؟ اگر برسند همه مریض ها می‌میرند، ما هم، دخترک هم. سرم را تکان می‌دهم تا ذهنم از فکر‌ها خالی شود. شیرخشک نیست! حتی یک‌دانه، پیدا هم بشود آب سالم از کجا بیاورم برای دخترک یک‌روزه؟ توی بيمارستان راحیل را پیدا می‌کنم: مادرش کو؟! این بچه گشنشه، شیر می‌خواد! می‌خواهد جواب بدهد که با صدای مهیبی روی زمین می‌نشینیم. همه جا را خاک پر می‌کند. دخترک در پناه آغوشم دارد زار می‌زند و من سرفه می‌کنم. سرفه، سرفه، سرفه... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
راحیل میان سرفه‌ها بلند می‌شود: یا الله! فکر کنم بخش مراقبت‌های ویژه رو زدن. مادر اتاق کناریش بود. عین برق گرفته‌ها خشک می‌شوم. روی زمین وا می‌روم و در اعماق وجودم به خدا التماس می‌کنم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا راحیل برگردد، تا یکی بخواباند زیر گوشم و از شوک بیرون بیایم، تا دخترک میان همان همهمه توی بغلم بخوابد. کاش می‌شد خبر را نشنوم. نشنوم که مادر دخترک وقتی شنیده دخترش در پناه من سالم است لبخند زده و گفته نام دخترکش زینب است. به چشمان خاکستری زینب نگاه میکنم، دختری که به من سپرده شده است، به کلیدی که راحیل از گردن مادرش درآورده و آن را به گردنش آویخته‌‌ام، کلید خانه‌ای در فلسطین. کاش زنده بمانیم، کاش بزرگش کنم و در خانه ای که کلیدش را دارد برایش داستان روزی را بگویم که به این دنیا آمد، همان روزهای حوالی پیروزی، روزهایی که فلسطین داشت می‌جنگید.... http://eitaa.com/istadegi
💠زینب کبری شور عاطفه‌ی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان مؤمن، و زبان صریح و روشن یک مجاهد فی‌سبیل‌اللَّه، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون می‌تراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت می‌کند. 💠زینب کبری دارای شخصیت چند بُعدی است؛ دانا و خبیر و دارای معرفت والا و یک انسان برجسته است که هر کس با آن بزرگوار مواجه می‌شود، در مقابل عظمتِ دانایی و روحی و معرفت او احساس خضوع می‌کند. رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۸۴/۰۳/۲۵ 🌷 🌷 http://eitaa.com/istadegi
🌱سلام بر زینب سلام الله علیها؛ و سلام بر پرستاران شهید.✨ 🌱سلام بر پرستاران هشت سال دفاع مقدس که باران آتش آنان را به کنج عافیت نراند. سلام بر شهید پروانه شماعی‌زاده، که وقتی گفتند بعثی‌ها در نزدیکی سرپل‌ذهاب‌اند و پرستاران باید بروند، نارنجک به خودش بست و گفت: مجروحان را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمی‌توانم. سلام بر شهید مریم فرهانیان و پاهای تاول زده‌اش؛ سلام بر او که شیفت پرستاری‌اش تمام شدنی نبود. 🌱سلام بر پرستاران مدافع سلامت؛ سلام بر ۱۵۰ شهید پرستار مدافع سلامت؛ که وقتی ما از ترس ویروس به کنج خانه خزیده بودیم، در برابر بیماری سینه سپر کرده و پنجه در پنجه مرگ انداخته بودند. 🌱سلام بر پرستاران غزه، که قوانین بین‌المللی و لباس پرستاری‌شان آنان را از حمله صهیونیست‌ها در امان نگه نمی‌دارد. سلام بر پرستاران غزه، که نه مهلت آسودن دارند، نه دارو و تجهیزات پزشکی، نه سوخت و آب و غذا؛ اما ایمانشان به خدا از تمام نیروی نظامی اسرائیل نیرومندتر است. سلام بر آنان، وقتی که از خستگی بیهوش می‌شوند، وقتی که با دیدن پیکرهای کودکان مجروح قلب‌شان درهم فشرده می‌شود، وقتی که با دیدن قفسه‌های خالی دارو، درماندگی از پا درشان می‌آورد، وقتی که از ترس فرود بمب و موشک چشم به آسمان می‌دوزند و قلب‌شان از ترس هجوم تانک‌های اسرائیلی تند می‌تپد، وقتی که با تمام خستگی پناه مجروحان می‌شوند. سلام بر پرستاران غزه؛ سلام بر پرستاران شهید غزه؛ سلام بر بیش از ۲۰۰ شهید کادر درمان غزه؛ و سلام بر بلندای صبر و توکل پرستاران غزه... ✍🏻فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد حضرت زینب و روز پرستار؛ 📚 «همسایه‌های خانم جان» 📘 ✍️ زینب عرفانیان 🌱روایت بسیار جذاب پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در سوریه🌱 📖بخشی از کتاب: "نگاهم به پرچم ایران روی پشت‌بام می‌افتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون داده‌ایم. بغض گلویم را مشت می‌کند. همسایه‌های خانم‌جان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و به بیمارستان می‌آیند. بروم بگویم اشتباه آمده‌اید؟ بگویم دستمان از دارو خالی ست؟ بگویم شرمنده، به خانه‌هایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو می‌خواهند، خون نمی‌خواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا داده‌اند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم‌ به پرچم که سوز سرد تنش را تکان می‌دهد، زار می‌زنم...یاد حاج‌احمد متوسلیان می‌افتم، می‌خواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دست‌هایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شده‌اند، نشان می‌دهم. خالی‌ست. دست خالی که نمی‌شود کار کرد..." 🌿در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر می‌کند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب(س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پس‌کوچه‌های خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، می‌خندد، می‌دود، گریه می‌کند، خوشحال می‌شود،‌ غصه می‌خورد، خسته می‌شود و مهم‌تر از همه روی دیگر جنگ را می‌بیند و لمس می‌کند. https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد حضرت زینب و روز پرستار؛ 📚 «همسایه‌های خانم جان» 📘 ✍️ زینب عرفانیان 🌱روایت بسیار جذاب پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در سوریه🌱 🔸کتاب را خیلی بیشتر از خیلی دوست داشتم؛ طوری که هر بندش را چندین بار خواندم؛ شاید برای همین است که برای توصیفش چیزی به ذهنم نمی‌رسد جز همان عبارتی که روی جلد هم نوشته: یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه. 🔸یک تجربه ناب انسانی یعنی نیمی از سهمیه دارویت را بدهی به زن و بچه‌های داعشی‌ها و یکی از دغدغه‌هایت، نجات جان آن‌ها باشد؛ آن‌هایی که شاید همسر، پدر یا برادرشان، همرزمانت را شهید کرده باشد و بچه‌های زیادی را یتیم. یعنی برای زنان و کودکان ساکن شهر بوکمال که داعشی بوده‌اند و الان هم کم و بیش به داعش وفادارند، بیمارستان بزنی و شبانه‌روز برای بهبود حالشان دوندگی کنی و از خانواده‌ات دور بمانی؛ یعنی از بیمارانی پرستاری کنی که نمی‌دانی زیر لباسشان جلیقه انفجاری بسته‌اند یا نه. 🔸تجربه ناب انسانی یعنی یک طرف، آدم‌نماهایی بایستند که به جان و مال و ناموس هیچکس رحم نمی‌کنند، حتی زن و بچه خودشان را هم به عنوان سپر انسانی به کار می‌گیرند، اسیر را تکه‌تکه می‌کنند و از خوردن خون کودکان بی‌گناه سیر نمی‌شوند، و طرف مقابلشان، مردانی باشند که وقتی وارد شهرهای جنگ‌زده و خالی از سکنه سوریه هم می‌شوند، حرمت مال مردم را نگه می‌دارند و به اموال و خانه‌های مردم آسیب نمی‌زنند. مردانی که نیمی از سهمیه دارویشان را می‌دهند به زن و بچه‌های داعشی، مردانی که مانند مولایشان با اسیر مدارا می‌کنند، مردانی که شب و روزشان را به هم می‌دوزند تا دنیا یک بار دیگر روی صلح را ببیند، مردانی مثل حاج قاسم. 🔸ملائکه فقط گروه اول را می‌دیدند که به خدا گفتند: «آیا در آن(زمین) کسی را قرار می‌دهی که فساد کند و خون بریزد؟» و خدا حاج قاسم و سربازانش را می‌شناخت که فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون». 🔸تجربه ناب انسانی یعنی زنانی که حتی اجازه نمی‌دادند ایرانی‌ها روی سر بچه‌هایشان دست بکشند، بعد از چند ماه با دیدن محبت ایرانی‌ها، شیفته ایران و ایرانی شوند و حتی اسم پرستار ایرانی را روی نوزادِ نورسیده‌شان بگذارند. 🔸تجربه ناب انسانی یعنی داعش با تمام حمایتی که از کشورهای غربی و عربی داشت و با تمام سلاح‌های پیشرفته‌اش، خاک سوریه را اشغال کرد؛ اما آخر کار، آن کسی که فاتح خاک و قلب مردم سوریه شد، ایرانیانِ ملک علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بودند؛ سینه‌زنان سیدالشهدا علیه‌السلام بودند؛ همان‌ها که مردم سوریه بهشان می‌گویند اصدقاء. 🔸تاریخ خواهد نوشت که حاج قاسمِ ما و سربازانش، با ذکر یا حسین و روضه حضرت مادر جهان را فتح کرد. آیندگان میان اسلامی که داعشِ نامسلمان ادعایش را داشت و اسلامِ نابِ محمدی‌ای که حاج قاسم پیرو آن بود قضاوت خواهند کرد و قطعا، آینده از آنِ اسلامِ ناب محمدی‌ست؛ دینی که مِهر و قَهرش، مظهر جمال و جلال الهی ست. 🔸«همسایه‌های خانم‌جان» مانند سمنو هم شیرین است و هم ته‌مزه‌ای تلخ دارد. شیرینی‌اش خنده به لبت می‌آورد و تلخی‌اش، اشکت را جاری می‌کند. شیرینی‌اش از محبت و اخلاق حسنه‌ای ست که قلب مردم سوریه را فتح کرد؛ از رفتار انسانی و اسلامیِ سربازان حاج قاسم است، از توسل‌ها و روضه‌های بچه‌های مدافع حرم است و شوخی‌های نمکی‌شان؛ 🔸و تلخی‌اش، از رنج و تباهی و ویرانی‌ای ست که به جان سوریه و مردمش افتاده و آتش جهلی که سوریه را سوزانده است؛ از داستان دردناک کودکانی که بدون این که بخواهند، در میانه این آتش قرار گرفته اند و روزهای شیرین کودکی‌شان را با تلخی جنگ و خون می‌گذرانند. ⚠️حیف است کتاب ارزشمندی مانند همسایه‌های خانم جان از دستتان برود... https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 44 مسعود هم همان‌قدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش. -فکر نمی‌کنین لازمه منم بدونم؟ به پرونده‌م مربوط می‌شه ها! -به موقعش همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. تو حواست به دانیال باشه، ولی بلایی سرش نیار. نزدیکش هم نشو تا بهت بگم. فعلا باید مواظبش باشی. سلمان گر گرفت. چشمانش گشاد شدند و صدایش بالا رفت: چی می‌گی حاجی؟ من مواظب اون بی‌شرفِ آدم‌کش باشم؟ مسعود از جا برخاست و روی سر سلمان خم شد. با صدایی آرام اما محکم و تحکم‌آمیز گفت: همین که گفتم. اگه نمی‌خوای می‌تونی برگردی ایران. *** خانه را دور می‌زنم. دوباره پاهایم بی‌قرار شده‌اند. دوباره قلبم در سینه خودش را به این طرف و آن طرف می‌کوبد. دوباره خونم دارد قل‌قل می‌جوشد. روی صندلی پشت لپ‌تاپ می‌نشینم، تاب نمی‌آورم. بلند می‌شوم و دوباره دور خانه می‌چرخم. دانیال... دانیال... دانیال... مغزم دارد شعله می‌کشد. قفسه سینه‌ام درد گرفته است و دردش گاه به دست و شانه‌هایم می‌رسد. دیوارهای خانه تنگ شده‌اند. لپ‌تاپ را می‌بندم. فلش را پنهان می‌کنم. لباس گرم می‌پوشم و از خانه بیرون می‌زنم. دانیال گفته بود حتی‌الامکان جایی نروم. گفته بود خطرناک است. الان خطر مهم نیست. من مهمم که داشتم در آن قفس دیوانه می‌شدم. نمی‌دانم کجا می‌خواهم فرار کنم. اینجا نقطه آخر دنیاست و من دوست دارم از اینجا هم فرار کنم. تندتند قدم برمی‌دارم. شالم را دور صورتم می‌پیچم. کلاهم را می‌آورم روی پیشانی‌ام. هوا سرد است؛ ولی من از درون دارم می‌سوزم. دارم شعله می‌کشم. خونم دارد جوش می‌خورد. دانیال گفته بود ازش متنفر نشوم. چه درخواست احمقانه‌ای. او، خودِ خودش قاتل پدرخوانده و مادرخوانده‌ام بود. او کشته بودشان و جنازه‌شان را انداخته بود توی دریا. بعد هم از طرفشان برای من پیام داده بود که نمی‌توانند برگردند. و بعد خودش را رسانده بود به لبنان، پیش من و نقش ناجی را بازی کرده بود. قهرمان تقلبی. خودش دردسر درست می‌کند و بعد دردسر را جمع می‌کند و فکر می‌کند خیلی توانمند است. دانیال فقط آن‌ها را نکشته بود. شغلش آدم‌کشی بود. خیلی‌های دیگر، از مهندسان قرارگاه خاتم تا ماموران اطلاعاتی ایران و حتی خانواده یک دانشمند را کشته بود. او از آن قاتل‌هاست که ظاهر تمیز و موجه دارند، طوری که باور نمی‌کنی قاتل‌اند. علتش هم واضح است: عذاب وجدانی درکار نیست. کشتن آدم همان‌قدر برایش ساده و عادی ست که کشتن پشه. حتی از آن هم ساده‌تر، مثلا به سادگی اصلاح صورتش، به سادگی مسواک زدن، غذا خوردن. انقدر ساده و بدیهی که دلیلی نمی‌بیند درباره‌اش حرف بزند. دانیال حتی رونن بار، یکی از نخبگان جامعه اطلاعاتی اسرائیل را کشته بود، صرفا برای تسویه حساب شخصی. حتما برنامه داشت چندتای دیگرشان را هم بکشد. از او بعید نیست. ولی همه شکارچی‌ها خودشان شکارِ یک شکارچیِ بزرگ‌ترند. این قانون طبیعت است. دانیال به همین زودی‌ها شکار می‌شود. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
نکته ظریفی بود😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨این بانوی بزرگ اسلام بلکه بشریّت، توانست در مقابل کوه سنگین مصائب، قامت خود را استوار و برافراشته نگه‌دارد؛ حتّی لرزشی هم در صدای این بانوی بزرگ از این‌همه حادثه پدید نیامد؛ هم در مواجهه‌ی با دشمنان، هم در مواجهه‌ی با مصیبت و حوادث تلخ، مثل یک قلّه‌ی سرافراز استواری ایستاد؛ درس شد، الگو شد، پیشوا شد، پیشرو شد. ✨حرکت ما باید در جهت حرکت زینبی باشد؛ باید همّت ما، عزّت اسلام و عزّت جامعه‌ی اسلامی و عزّت انسان باشد؛ همان‌که خدای متعال با احکام دینی و شرایعِ بر پیغمبران، مقرّر فرموده است. رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۹۲/۰۸/۲۹ 🌷 سلام الله علیها و مبارک! http://eitaa.com/istadegi
سلام یادمه برای راهیان نور دانش‌آموزی خیلی خون دل خوردم و به هرکس که تونستم توسل کردم ولی اجازه ندادن برم، بخاطر همین چندین سال با شهدا قهر کردم... چون خیلی‌ها وقتی می‌دیدن پدرم اجازه نمی‌دن، می‌اومدن تجربه‌هایی مشابه شما رو برام تعریف می‌کردن، و من با خودم می‌گفتم چرا بقیه نتیجه می‌گیرن و من نه...؟
پس باید چهل تا صلوات بفرستید چون تا الان چهل قسمت گذاشتم!
سلام دیدار از نزدیک خیلی لذت‌بخشه، ولی مهم همینه که آدم تلاشش در جهت خشنودی امام زمان باشه! درضمن منم همسن شما که بودم نرفتم دیدار! عجله نکنید، ان‌شاءالله در نتیجه تلاش‌هاتون یه افتخار بزرگ رو رقم می‌زنید و میرید از نزدیک می‌بینیدشون.
سلام دیگه روز ولادت کلی محتوای قشنگ داشتیم☺️ عید شما هم مبارک🌷 سلام، اعدامش کردن فکر کنم🙄
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 45 نمی‌دانم دارم کجا می‌روم. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم کجا بروم و به چی برسم. فقط می‌دانم طاقت ماندن در خانه را نداشتم. باد سرد شلاق‌وار به صورتم می‌خورد. صورت و انگشتانم از سرما می‌سوزند. پاهایم تا ساق در برف فرو می‌روند و راه رفتن برایم سخت شده. می‌خواهم بروم لب دریا. آنجا که پایان دنیاست. خورشید کم‌رمق تازه خودش را نشان داده و نور بی‌جانِ مایلی بر شهر می‌تابد؛ در حد نور غروب در هوایی ابری. و من، خودم را مقابل مادر دریا پیدا می‌کنم. آب دورش یخ زده و روی صخره‌ها و ساحل برف نشسته. می‌ترسم جلوتر بروم و لیز بخورم. مادر دریا با چشمان سنگی‌اش به روبه‌رو خیره است و پسری موهای موج‌دارش را شانه می‌زند. به حرف‌های دانیال فکر می‌کنم، همین‌جا بودیم که درباره اعتماد حرف زد، درباره این که گذشته را دور بریزیم و در حال فکر کنیم. خودش هم فهمید که نمی‌شود. تا وقتی سایه تهدید روی سرمان باشد، نمی‌شود سرت به کار خودت باشد. مسئله این نیست که با دم شیر نباید بازی کرد، مشکل از آنجایی شروع می‌شود که تو بخشی از رژیم غذایی آن شیر هستی و یا باید بکشی یا کشته شوی. مسیرِ آمده را برمی‌گردم، راه کج می‌کنم به سمت یادبود قاسم سلیمانی. خورشید حالا بیشترین زورش را زده و به بالاترین نقطه‌ای رسیده که می‌خواسته برسد. همچنان مثل خورشیدِ دم غروب پاییز، بی‌جان و مایل می‌تابد. حتی زورش نمی‌رسد آسمان را کاملا روشن کند. انگار هوا همچنان ابری ست. از دور کسی را می‌بینم که مقابل تخته‌سنگ یادبود قاسم سلیمانی ایستاده است و نگاهش می‌کند. نمی‌توانم بفهمم زن است یا مرد. قدش کوتاه است و جثه‌اش تپل. لباس‌های سنتی اینویی پوشیده، لباس‌هایی با طرح‌های هندسی سوزن‌دوزی و رنگ‌های تندی مثل قرمز، سبز، نارنجی، زرد و آبی. غیر از لباس سنتی پشمالوشان، کلاه عجیبی روی سرش هست و زیورآلات عجیب‌تری. جلوتر می‌روم تا برسم به سنگ یادبود. بالاخره چهره‌اش را میان خزهای دور کلاهش می‌بینم. زنی ست با چهره‌ای شبیه به مادر دریا، فقط کمی پیرتر. پوست تیره متمایل به سرخ، چشمان بادامی، صورت و بینی پهن و پوستی چروکیده. با چشمان ریز و سیاهش، با دقت به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و لبانش آرام تکان می‌خورند. مترجم همراهم را درمی‌آورم؛ درحالی که نمی‌دانم اصلا می‌خواهم به پیرزن چه بگویم. اصلا شاید حرف زدن با یک غریبه عجیب و غریب درست نباشد. ولی من الان دوست دارم حرف بزنم؛ آن هم وقتی کسی پیدا شده که اینطوری به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و حتما حرف برای گفتن دارد. به زبان دانمارکی، آرام سلام می‌کنم. نه چشمان زن در حدقه می‌چرخد نه گردنش بر شانه‌ها. بدون این که نگاهم کند، آرام جملاتی به زبان گرینلندی می‌گوید که برای فهمیدنشان دست به دامان مترجم همراه می‌شوم. -اون از سدنا و سیلا هم قوی‌تره. می‌تونه آرومشون کنه. سدنا و سیلا اساطیر اینویی‌اند، اما منظورش از «اون» قاسم سلیمانی ست؟ این را به واسطه مترجم می‌پرسم. زن پاسخی بی‌ربط می‌دهد: مردم دوستش دارن. اونو بیشتر از سدنا دوست دارن. و بالاخره، سرش را می‌چرخاند به سمتم. -تو کی هستی؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سی‌ام آبان؛ سالگرد نامه شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پایان سیطره داعش به رهبر انقلاب بسم الله الرحمن الرحیم انّافَتَحنا لَکَ فتحاً مُبینا محضر مبارک رهبر عزیز و شجاع انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله‌ العظمی امام خامنه‌ای مدظله‌العالی سلام علیکم 🔹شش سال قبل فتنه‌ای خطرناک شبیه فتنه‌های زمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) که فرصت و حلاوت درک حقیقی اسلام ناب محمدی (ص) را از مسلمانان سلب نمود این بار پیچیده و آغشته به سمّ صهیونیسم و استکبار همچون طوفانی ویرانگر، عالم اسلامی را درنوردید. 🔹این فتنه‌ی خطرناک و مسموم با هدف آتش‌افروزی وسیع در عالم اسلامی و درگیر نمودن مسلمانان با یکدیگر، توسط دشمنان اسلام ایجاد گردید. حرکت خبیثانه‌ای که تحت نام "حکومت اسلامی عراق و شام" در همان ماه‌های اولیه موفق شد با اغفال ده‌ها هزار جوان مسلمان، دو کشور بسیار اثرگذار و سرنوشت‌ساز عالم اسلامی "عراق" و "سوریه" را دچار بحران بسیار خطرناکی کند و صدها هزار کیلومتر مربع از اراضی این کشورها را همراه با هزاران روستا، شهر و مراکز مهم استانی به تصرف درآورد و هزاران کارگاه و کارخانه و زیرساخت‌های مهم این کشورها از جمله، راه‌ها، پل‌ها، پالایشگاه‌ها، چاه‌ها و خطوط نفت و گاز و نیروگاه‌های برق و موارد دیگری از این نوع را تخریب نمودند و شهرهای مهمی همراه با آثار گران‌بهای تاریخی و تمدن ملی آنها را با بمب‌گذاری از بین برده و یا سوزاندند. 🔹اگرچه آمار خسارت‌های وارده قابل احصاء نیست اما بررسی‌های اولیه حاکی از پانصد میلیارد دلار می‌باشد. 🔹در این حادثه، جنایات بسیار دردناکی که غیر قابل نمایش است رخ داد؛ از جمله: سربریدن کودکان یا پوست کندن زنده‌زنده‌ی مردان در مقابل خانواده‌های خود، به اسارت گرفتن دختران و زن‌های بی‌گناه و تجاوز به آنان، سوزاندن زنده‌زنده‌ی افراد و ذبح دسته‌جمعی صدها جوان. 🔹مردم مسلمان این کشورها متحیر از این طوفان مسموم، بخشی گرفتار خنجرهای برنده‌ی جنایتکاران تکفیری گردیدند و میلیون‌ها نفر دیگر خانه و کاشانه‌ی خود را رها کرده و آواره‌ی شهرها و کشورهای دیگر شدند. 🔹در این فتنه‌ی سیاه، هزاران مسجد و مراکز مقدس مسلمانان تخریب و یا ویران گردید و بعضاً مسجد را به همراه امام جماعت و نمازگزاران آن با هم منفجر نمودند. 🔹بیش از شش هزار جوان فریب‌خورده‌ به نام دفاع از اسلام به‌صورت انتحاری با خودروهای پر از مواد منفجره خود را در میادین، مساجد، مدارس، حتی بیمارستان‌ها و مراکز عمومی مسلمان‌ها منفجر کردند؛ که در نتیجه‌ی این اعمال جنایتکارانه ده‌ها هزار مرد، زن و کودک بی‌گناه به شهادت رسیدند. 🔹تمامی این جنایت‌ها بنا به اعتراف عالی‌ترین مقام رسمی آمریکا که هم‌اکنون ریاست جمهوری این کشور را بر عهده دارد توسط رهبران و سازمان‌های مرتبط با آمریکا طراحی و اجرا گردیده است کما اینکه همچنان این روش توسط رهبران کنونی آمریکا در حال طراحی و اجرا است. 🔹آنچه پس از لطف خداوند سبحان و عنایت خاص رسول معظم اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل‌بیت گرانقدرش باعث شکست این توطئه‌ی سیاه و خطرناک گردید، رهبری خردمندانه و هدایت‌های حکیمانه‌ی حضرت مستطاب عالی و مرجع عالیقدر حضرت آیت‌الله‌ العظمی سیستانی بود که موجب بسیج کلیه‌ی امکانات برای مقابله با این طوفان مسموم گردید. 🔹یقیناً پایداری دولت‌های عراق و سوریه و پایمردی ارتش‌ها و جوانان این دو کشور خصوصاً حشدالشعبی‌ مقدس و دیگر جوانان مسلمان سایر کشورها با حضور مقتدرانه و محوری حزب‌الله به رهبری سید پر افتخار آن، جناب سید حسن نصرالله (حفظه‌الله‌تعالی) نقش تعیین‌کننده‌ای در به شکست کشاندن این حادثه‌ی خطرناک داشتند. 🔹قطعاً نقش ارزشمند ملت و دولت خدمتگزار جمهوری اسلامی خصوصاً ریاست محترم جمهوری اسلامی، مجلس، وزارت دفاع و سازمان‌های نظامی و انتظامی و امنیتی کشورمان در حمایت از دولت‌ها و ملت‌های کشورهای فوق‌الذکر قابل تقدیر است. 🔹حقیر به‌عنوان سرباز مکلف‌شده از جانب حضرت‌عالی در این میدان، با اتمام عملیات آزادسازی ابوکمال آخرین قلعه‌ی داعش با پایین کشیدن پرچم این گروه آمریکایی – صهیونیستی و برافراشتن پرچم سوریه، پایان سیطره‌ی این شجره‌ی خبیثه‌ی ملعونه را اعلام می‌کنم و به نمایندگی از کلیه‌ی فرماندهان و مجاهدین گمنام این صحنه و هزاران شهید و جانباز مدافع حرم ایرانی، عراقی، سوریه‌ای، لبنانی، افغانستانی و پاکستانی که برای دفاع از جان و نوامیس مسلمانان و مقدسات آنان جان خود را فدا کردند، این پیروزی بسیار بزرگ و سرنوشت‌ساز را به حضرت‌عالی و ملت بزرگوار ایران اسلامی و ملت‌های مظلوم عراق و سوریه و دیگر مسلمانان جهان تبریک و تهنیت عرض می‌نمایم و پیشانی شکر را در مقابل پیشگاه خداوند قادر متعال به شکرانه‌ی این پیروزی بزرگ بر زمین می‌سایم. 🔹و ما النصرالّا من عندالله العزیز الحکیم فرزند و سربازتان قاسم سلیمانی
وقتی محسن حججی شهید شد، حاج قاسم اعلام کردند: کم‌تر از سه ماه دیگر، اعلام پایان داعش و حکومت داعش خواهد بود... و همینطور هم شد، سی آبان اعلام کردند که حکومت داعش رو متلاشی کردند. کاش الان هم یک نفر بلند می‌شد و سلیمانی‌وار می‌گفت: کم‌تر از سه ماه دیگر، اعلام پایان اسرائیل خواهد بود...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو کی هستی؟ از لحن طلبکارانه‌اش جا نمی‌خورم. خلوتش را بهم زده‌ام؛ هرچند پیداست که بدش نمی‌آید کمی حرف بزند. می‌گویم: هیچ‌کس! جوابم برایش قانع‌کننده بوده و سوال دیگری نمی‌پرسد. می‌پرسم: چرا معتقدید صاحب اون خونه یه شیطان بوده؟ بدون این که برگردد، می‌داند منظورم چیست. می‌گوید: مدتی که اینجا بود ارواح عصبانی شده بودن. سیلا عصبانی بود. هوا طوفانی می‌شد، سدنا عصبانی بود، شکار کم بود، داشتیم نابود می‌شدیم. وقتی که رفت، دوباره همه‌چیز خوب شد. به تصویر قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -این مرد رو چقدر می‌شناسید؟ -از وقتی اون اومده اینجا، مردم براش مثل یکی از خدایان ازرش قائلن. حتی بیشتر. چندنفر بخاطر اون به ارواح پشت کردن و دین اون رو انتخاب کردن. اگه اون اینجا بمونه، دیگه هیچ‌کس خدایان رو نمی‌پرسته... چیزی از دین اجدادی ما باقی نمی‌مونه. ولی هیچ‌کدوم از خدایان خشمگین نشدن. من اینو نمی‌فهمم. جمله آخر را انگار به خودش می‌گوید و در خودش فرو می‌رود. علت ظاهر عجیب و غریبش را حالا می‌فهمم. او یک شمن است. یک شمن اینویی. برای سالگرد عباس نتوانستم یکی‌شان را پیدا کنم. اصلا نمی‌دانستم کجا باید دنبالشان بگردم. دوباره با چشمان سیاهش به چشمانم زل می‌زند و می‌پرسد: دین تو چیه؟ جا می‌خورم. -من... من... -اهل اینجا نیستی. -هوم. -تو چقدر این مرد رو می‌شناسی؟ لبم را می‌گزم. چند ثانیه مکث می‌کنم و می‌گویم: شنیدم آدم خوبی بود. همین. شمن بالاخره از تصویر قاسم سلیمانی دل می‌کند و در امتداد جاده، به سمت مادر دریا به راه می‌افتد. پشت سرش می‌روم. آفتاب دارد غروب می‌کند. می‌پرسم: مردم اینجا اونو چطوری شناختن؟ -همون‌طور که بقیه آدما دنیا رو می‌شناسن. با ماهواره‌ها، تلوزیون، اینترنت. ما قرن‌ها خدایان خودمونو داشتیم. حتی وقتی دانمارکی‌ها سعی کردن به زور مسیحی‌مون کنن، تا جایی که تونستیم مقاومت کردیم. ولی وقتی مردم با اون آشنا شدن، من ترسیدم. بعضی‌ها دیگه مثل قبل به خدایان اعتقاد ندارن، و این خیلی بده. بعضی از جوون‌ها میان و ازم سوالای کفرآمیز می‌پرسن. مثلا می‌پرسن چطور ممکنه موجودات دریایی از انگشت‌های سدنا به وجود اومده باشن؟ چطور ممکنه آنینگان و مالینا به ماه و خورشید تبدیل شده باشن؟ چطور ممکنه یه توپیلاک که از استخون ساخته شده، بتونه جلوی نیروهای شیطانی رو بگیره؟ چرا خدایان با هم دعواشون نمی‌شه؟ چرا... حرفش را می‌خورد و لب پایینش را می‌گزد. انگار تازه به یاد آورده باشد که خودش هم کفر می‌گفته. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را تکان می‌دهد. -من هیچ جوابی براشون ندارم؛ درحالی که از بچگی هرچیزی که از نیاکانم رسیده بود رو حفظ کردم و انجام دادم... ولی الان هرچی از ارواح کمک می‌خوام، صدامو نمی‌شنون. من قدرتام رو از دست دادم... می‌گویم: ولی من ازتون یه چیزی می‌خوام... می‌خوام برای یه نفر که مُرده دعا کنید. *** ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 47 *** -فکر کنم پیداش کردم. رد پولی که اختلاس کرده رو توی یه بانک‌های کلمبیا زدم. گالیا از پشت میزش بلند شد و آرام به سمت رافائل رفت که پشت میز قوز کرده بود. تق، تق، تق. صدای پاشنه‌های کفش گالیا در سر رافائل می‌پیچید و تنش می‌لرزید. گالیا بالاخره به رافائل رسید و دستش را ناگهان روی شانه رافائل گذاشت. رافائل لرزید و بیشتر در خودش جمع شد. گالیا سرش را کمی به سمت رافائل خم کرد و گفت: پس اون کسی که تو قبلا با اطمینان گفتی کشتیش، الان پونصد و شصت میلیون شِکِل پول ما رو بالا کشیده و علیه من مدرک‌سازی کرده، الانم یه گوشه داره حال می‌کنه؟ لبخند ترسناکی به رافائل زد. رافائل عرق از پیشانی طاسش پاک کرد و گفت: باور کن من مطمئن شدم مُرده. نمی‌دونم چطوری... صدای گالیا بالا رفت. -پس لابد روحشه؟ هان؟ و چشم دراند. زبان رافائل بند آمد. گالیا دستش را سُر داد پس گردن رافائل و ناخن‌های بلندش را توی گردن تپل رافائل فرو کرد. با صدایی خفه اما تهدیدآمیز گفت: می‌دونی چقدر توسری خوردم تا وارد بخش عملیات ویژه بشم؟ بعد چقدر سگ‌دو زدم تا معاون عملیات ویژه شدم؟ و بعدترش چقدر بدبختی کشیدم تا معاون کل بشم؟ و می‌دونی چیزی نمونده تا اولین زنی بشم که رئیس موساد شده؟ اونوقت توی ابله با گندی که زدی، داشتی اجازه می‌دادی جنازه دانیال منو بکشه پایین؟ رافائل از ترس و درد عرق می‌ریخت و زبانش بند آمده بود. بالاخره گالیا ناخن‌هاش را از گوشت گردن رافائل بیرون کشید. دست دراز کرد و از جیب پیراهن رافائل، جعبه سیگاری درآورد و سیگاری از آن درآورد. رافائل از جیب دیگرش فندک درآورد و به گالیا داد. گالیا سیگار را میان لبانش گذاشت، روشنش کرد و پک زد. رافائل می‌دانست باید سکوت کند تا گالیا آرام شود. وقتی خوب بوی سیگار در اتاق پیچید، بالاخره گالیا به حرف آمد. -خودشو می‌تونی پیدا کنی؟ -سعی می‌کنم. بالاخره میاد که پولشو برداره. -سعی نکن، حتما پیداش کن. رافائل با احتیاط گفت: بعدم باید بکشمش؟ گالیا خندید: کی؟ تو؟ تو یه بار گند زدی. خودم میرم سراغش. باهاش کلی کار دارم. *** چشمانم از نور صفحه لپ‌تاپ درد گرفته‌اند. می‌بندمشان و همانطور که مقابل لپ‌تاپ روی شکم خوابیده‌ام، سرم را روی بالش می‌گذارم. ریه‌هام را با صدای بلندی خالی از هوا می‌کنم و یک طره از موهایم را دور انگشتم می‌پیچم. وقتی سر جایم می‌نشینم، کمرم تیر می‌کشد. بی‌هدف از اتاق بیرون می‌روم. نمی‌دانم سراغ چی. خانه سوت و کور است و فقط یکی دوتا چراغ کم‌نور روشن کرده‌ام. از پله‌ها پایین می‌آیم و تلوزیون را روشن می‌کنم. صدایش را تا حد ممکن بالا می‌برم تا کمی سر و صدا، خانه را از این سکوت وهم‌آور دربیاورد. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا