eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمون مغرب و ابرهای رنگیش بی‌نظیرن...✨🌙
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۵۵ *** -نه، چطور؟ این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان می‌کرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان می‌کرد؛ مضطرب شده بود. پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار می‌کرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم. -نمی‌دونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی. همچنان رویش را نگرداند. -خیلی‌ها فکر می‌کنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهره‌هایی‌ام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده! خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خنده‌ی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمی‌دونم؛ ولی گاهی آدم یکیو می‌بینه و حس می‌کنه مدت‌هاست می‌شناسدش. من یه چنین حسی دارم. به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد. -منم یکی دوبار اینطوری شدم. دوباره روزنه‌ای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشته‌ی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاه‌های داده را دستکاری کرده و برایش پرونده‌ای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشته‌ای ساختگی که تنها قسمت واقعی‌اش، رابطه‌ی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا. سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشته‌اش باز کنم. -چه جالب، با کی اینطور شدی؟ -کسایی که می‌تونستن خانواده‌م باشن. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکم ناشناس جواب بدم بعد مدت‌ها... (انقدر زیاد شده که دیگه اگه چیزی رو جا انداختم ببخشید)
سلام ممنونم از محبت‌تون 🌿 خدا رو شکر که خوب بوده.
امر به معروف واجبه، ولی بسته به شرایط می‌شه به شکل‌های مختلف انجام بشه. و درضمن آدم باید یاد بگیره واجبش رو درست و اصولی انجام بده.
سلام نگران نباشید، منم سال کنکور گاهی از نگرانی گریه می‌کردم. اشکالی نداره گاهی از طریق گریه خودتونو تخلیه کنید، ولی زود تمومش کنید و بشینید سر درس. همه آدما بالاخره باید کنکور بدن، نگران نباشید ☺️ (یادش بخیر، سال کنکور من خیلی پر استرس بود، ولی صبح که رفتم کنکور بدم عکس شهید خرازی رو دیدم توی مسیر زده بودن و همه نگرانیم آروم شد).
من همه کارهایی که باید اون روز انجام بدم رو می‌نویسم، ولی بدون زمان‌بندی. بعضی کارها که پیچیده‌تر هستن رو مرحله به مرحله‌ش رو می‌نویسم. بعد هرکاری انجام شد خط می‌زنم ‌
دعا کنید ان‌شاءالله خوب از پسش بربیام. برام مهمه که چیز خوب تحویلتون بدم.
سلام بستگی داره کدوم حوزه علوم انسانی رو علاقه دارید؟ تاریخ، فلسفه، روانشناسی، جامعه‌شناسی یا...؟
دیروز داشتم توی کمدم دنبال یه چیزی می‌گشتم که اینا رو پیدا کردم. یه سرویس سفالی چایخوری که پدربزرگم وقتی پنج سالم بود برام از تهران آوردن. راستش با این که چهار، پنج تا سرویس چایخوری چینی کامل داشتم، ولی اینا برام یه چیز دیگه بودن... هنوزم خیلی دوستشون دارم. یه طوری که دم دست نگهشون می‌دارم، ولی بقیه سرویس‌ها رو اصلا نمی‌دونم کجان و تیکه‌هاشون گم شدن. این تنها سرویسیه که همه تیکه‌هاش هنوز هستن. هنوزم وقتی می‌بینمش دلم می‌خواد باهاشون برای پدربزرگم چایی درست کنم، مثل وقتی بچه بودم.
بچه که بودم یه عادت کلاغ‌گونه هم داشتم که هرچیز براقی می‌دیدم نگه می‌داشتم، درواقع یه کلاغ درون داشتم😅 این چیز براق می‌تونست دونه‌های تسبیحی که پاره شده، جواهرات بدل، صدف، دکمه‌های قشنگ و... باشه. درواقع ارزش مادی نداشتن ولی من خیلی دوستشون داشتم، توی این صندوق با تدابیر امنیتی خاص نگهداریشون می‌کردم و هنوزم دارم شون و حاضر نیستم دورشون بندازم! کلاغ درونم هنوز فعاله😅
شاید باورتون نشه ولی عزیزترین اسباب‌بازی‌های بچگیم اینان که هنوزم جلوی چشمم نگهداریشون می‌کنم!! البته اینا بازمانده‌ی یه ارتش کاملن، یه مجموعه کامل که به مرور توی اسباب‌کشی و... گم شدن. من با اینا از کلکسیونم محافظت می‌کردم😎 پ.ن: اونایی که شاخه زیتون خوندن احتمالا با دیدن اینا یاد یه قسمت از رمان می‌فتن...
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ در هیچ شرایطی نماز اول وقت را ترک نمی‌کرد. اگر سر کلاس بود و اذان می‌شد، از استاد برای اقامه نماز اجازه می­‌گرفت، نمازش را اول وقت می‌خواند و به کلاس برمی‌گشت. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. 🥀شهید زهرا حسنی سعدی http://eitaa.com/istadegi
ببخشید رمان امشب دیر شد... درگیر کار روی یه پیرنگ خیلی خیلی خیلی پیچیده هستم😓
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 156 -چه جالب، با کی اینطور شدی؟ -کسایی که می‌تونستن خانواده‌م باشن. انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف می‌زد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم. -کیا؟ نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت می‌کشید. آرام کمی از پوست لبش را می‌کند. این‌ها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج می‌خورد، تا زبانش بالا می‌آمد و بعد آن را فرو می‌داد. -کسایی که واقعا دوستم داشتن. ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بی‌هدف روی صفحه تبلت دست می‌کشید و نوشته‌ها را بالا و پایین می‌کرد. گفتم: فکر نمی‌کنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟ و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه. یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست. -حال من فقط با انتقام خوب می‌شه. -قبلا گفتم، الانم می‌گم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم. -هر وقت بدونم لازمه می‌گم. طوری لب‌هایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج می‌شدیم و دورمان را زمین‌های سبز کشاورزی می‌گرفتند. دلم موسیقی می‌خواست و نمی‌دانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بی‌خیال شدم. تلما به روبه‌رو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار می‌خواست هرچه مقابلش می‌بیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه می‌بارید. شاید اشتباه می‌کردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهره‌اش دقت می‌کردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر می‌کردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
ببخشید رمان امشب دیر شد... درگیر کار روی یه پیرنگ خیلی خیلی خیلی پیچیده هستم😓
در اصل درحال بازسازی شاخه زیتونم؛ شاخه زیتون زیادی ساده بود. آدم بد داستان خیلی واضح و روشن از دور داد میزد که بده! به نظرتون باید چطور این آدم بد رو پنهان کنم، چطور توی روابط پیچیده بپوشونمش که خیلی دیر پیدا بشه؟ کسی توی اون ابعاد نفوذ نباید در ظاهر هیچ ارتباط مشکوکی داشته باشه، باید ردهاش خیلی تمیز محو شده باشه، نباید یه طوری گاف بده که یکی مثل اریحا سریع پیداش کنه. ایده‌ای دارید براش؟ یا منبعی می‌شناسید که بخونم یا ببینم و ایده بگیرم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نزدیک دبیرستانمون، یعنی دقیقا دم در مدرسه مون، صبح‌های دهه‌ی فاطمیه یه روضه خونگی بود، که ما اجازه داشتیم تا ساعت یه ربع به هشت توی اون روضه شرکت کنیم. یادمه یکی از مداح‌های جلسه که یه آقای مسن هم بود، وقتی می‌خواست با امام زمان مناجات کنه، اولش این آیه رو می‌خوند... الان که به این آیه رسیدم یادش افتادم... و همیشه موقع شنیدن این آیه یاد امام زمان می‌افتم... عزیزا! به ما و خانواده ما گزند و آسیب رسیده...💔😔 پر کن دوباره کیل مرا ایها العزیز...✨
خبر رو ترجمه نمی‌کنم، انا لله و انا الیه راجعون...
مه‌شکن🇵🇸
خبر رو ترجمه نمی‌کنم، انا لله و انا الیه راجعون... #غزه
ولی یه قاعده‌ای هست، که اگه ظالمی رو درحال ظلم به مظلومی دیدی و کاری نکردی، نفر بعدی تویی...
استاد علی معلم دامغانی یه شعری درباره عاشورا داره، که این قسمتش خیلی تکان دهنده ست: بی‌درد مردم، ما خدا! بی‌درد مردم نامرد مردم، ما خدا! نامرد مردم از پا حسين افتاد و ما برپای بوديم زينب اسيری رفت و ما بر جای بوديم دربرگ‌ريز باغ زهرا برگ كرديم زنجير خایيديم و صبر مرگ كرديم چون بيوه‌گان ننگ سلامت ماند برما تاوان اين خون تا قيامت ماند برما...
قرآن امروزمون رو هدیه کنیم به بانوان عفیف و شهیدِ غزه؛ سلام علیکم بما صبرتم...🌱💔
اومدم عید دیدنی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157 اوایل فکر می‌کردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت. احتمال می‌دادم ساکن یکی دیگر از کیبوتس‌ها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت. از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهره‌هاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه می‌تواند حدس بزند دونفر عضو یک خانواده‌اند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است. طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکی‌اش نیز مراجعه‌ای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود. -تلما، درباره پدرت چیزی می‌دونی؟ این سوال را نمی‌خواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرم‌آوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بی‌صاحبم، آن را گاز گرفتم. ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفس‌هایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی می‌مردم که ببینم قیافه‌اش چه شکلی شده؛ ولی بی‌ادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه. -هیچی؟ -من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمی‌دونم، چه برسه به بابام. آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر می‌کنم آدم عوضی‌ای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه. پس حدسم درست بود. برای این که دلداری‌اش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا می‌دونی شرایط‌شون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت... تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد. -می‌شه درباره‌ش حرف نزنیم؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
اومدم عید دیدنی...
ایشون پدرِ مادربزرگ پدریم هستن، مرحوم میرزا عباس محمدی. موقع کار توی باغ‌شون دچار سانحه شدن و از دنیا رفتن. ارادت خاصی بهشون دارم؛ نمی‌دونم چرا. شاید چون درحال کسب روزی حلال از دنیا رفتن و کسی که در این حال باشه، مقامش مثل مجاهد در راه خداست. بخاطر ارادتم به ایشون و صاحب اسم‌شون، اسم عباس رو روی شخصیت اصلی خط قرمز گذاشتم. جالبه که هر وقت میرم گلستان شهدا تا بهشون سر بزنم، نمی‌تونم مزارشون رو پیدا کنم و انگار ایشون منو پیدا می‌کنن. مثل امروز که بعد از کلی گشتن، دیدم تنها مزاری که توی اون قسمت دورش سبز شده مزار ایشونه. خدا رحمتشون کنه، یه فاتحه و صلوات به ایشون و همسر سیده‌شون هدیه کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا