سلام
همانطور که گفتید، خلافت موروثی نیست و مبنای انتخاب ائمه اطهار هم، این مسئله نبود بلکه شایستگی شخصی این عزیزان مطرح بود.
اگر دقت کنید، بعد از امام حسن علیهالسلام برادرشون جانشین شدند نه پسرشون
یا این نبوده که پسر بزرگ ائمه اطهار جانشین پدرشون بشن.
انتخاب امام، نه در اختیار امام علی علیهالسلام هست و نه در اختیار معاویه.
بلکه این انتخاب دست خداست.
و خدا خواسته که امامانی که دارای شایستگی هستند، در نسل امام علی علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام باشند.
خب خب خب...
من خودم صبح جمعه فهمیدم امروز شگفتانه داریم!! :)))
نه شوخی کردم...
نزدیک یک ماهه که داریم روی این شگفتانه کار میکنیم...
و امیدوارم دوست داشته باشید...
بریم سراغ مقدمه این شگفتانه:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
مقدمه شگفتانه به قلم خانم #فاتح ؛ دوست بنده:
سه نویسندهی محترم به من یعنی نفر چهارمشون فرمودند مقدمهای برای شگفتانهشون بنویسم...!
ولی متاسفانه من دقیقا نمیدونم چطور میشه برای این شگفتانه مقدمه نوشت؟!🤔
برای همین تصمیم گرفتم سیر جریاناتی که این مدت برای رونمایی از این شگفتانه اتفاق افتاده رو براتون بنویسم.
مدتی پیش فاطمه به زهرا و محدثه گفت که استعداد نویسندگی دارن و پیشنهاد داد تا نوشتن📝 رو شروع کنن.
هرکدوم شروع کردن و داستان و شخصیتای خودشون رو نوشتن.✏️
نزدیک اغتشاشات آبان که شد، ایده🧐 جدیدی به ذهن خانم شکیبا رسید.
اینکه داستانی تخیلی بنویسن که اصلا فکرشم نمیکنید که درمورد چی میتونه باشه و به معنای واقعی شگفتانهس!😎
همه دستبهکار شدن. قسمت به قسمتی که مینوشتند رو ارسال میکردن تا بقیه نقدش کنن و بهترین داستان رو برای شماها نوشته باشن.
انقدر این مدت درگیر نوشتن متن داستان بودند که توجهی به اسم داستاهاشون نکرده بودند...!
تا چندروز مونده به رونمایی از شگفتانه به فکر انتخاب اسم داستانهاشون افتادن و حسابی باهم تبادل نظر کردن.
و نتیجه شد این سه داستانی که قراره از امروز مطالعه کنید...
#فاتح
#نیمه_ها
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمه_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
این داستان، اولین داستانی هست که بنده به طور جدی دارم در سبک رئالیسم جادویی مینویسم؛ و البته باز هم بخاطر علاقه زیادم به ژانرهای سیاسی، اجتماعی و امنیتی، باز هم فضای داستان آمیخته با این ژانرها هست.
قهرمان این داستان، خود فاطمه شکیباست.
سعی کردم بر اساس واقعیت بنویسم؛ اما بنا به دلایلی، اسامی برخی افراد و مکانها رو تغییر دادم.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت اول
هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیدهام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون میآیم، سوز هوای آبان دور بدنم میپیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت میکنم. حس میکنم همه چیز آرامتر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر اینجا پر میشد از دخترهای دبیرستانی و سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویسهای مدرسه و اتوبوسهای شرکت واحد.
دخترهای دبیرستانی سردرگماند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندیزاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویسهای مدرسه خیابان را بند میآوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کمتر از همیشه است. ایستگاههای اتوبوسی که همیشه پر میشدند از دانشآموز، خالیاند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشتهاند، دارند تلاش میکنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار میرسد و یکی از دخترها را سوار میکند. ایستادهام گوشه خیابان و به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید چه خبر است.
برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیادهروی خلاصه میشود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس میزنم میشود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان میرود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمیکردم؛ مثل خیلی از بحثهای سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد میشوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. میخواستم دفترم را بهش بدهم تا عیبهایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها میدهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف میزد و حرص میخورد. حرفهایش را مبهم میشنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش میداد...
بقیهاش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمیآید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست.
من حتی آن موقع هم که محدثه این حرفها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کمکم یک چیزهایی حدس میزنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ میکنم و میرسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زایندهرودِ خشکیده میدیدیم که داشتند علیه نظام شعار میدادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانیاش هیجان داشت و میخواست بماند و من به زور دستش را میکشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود.
آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم میگویم حتما امسال هم زود تمام میشود. از یک نفر که قدمی آنطرفتر ایستاده میپرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟
طوری نگاهم میکند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار میخواهد بگوید کجای کاری؟ اما جملهاش را قورت میدهد و میگوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن.
این مدلیاش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر میشد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپاییها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3148
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمه_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 2
تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم میافتد امروز گوشیام را در خانه جا گذاشتهام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم.
به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود میگویم: ببخشید میشه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده!
لبخند میزند و گوشیاش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟
-باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونهشون پیاده رفته، همه راها بستهس.
-بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟
-دارم میگم خیابونا بستهس! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه.
نفسم را بیرون میدهم: باشه پیاده میام.
میخواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب میزند: فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله میکنن.
هنوز متوجه عمق فاجعه نشدهام و فکر میکنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را میگوید. میخندم: نگران نباش مامان.
و قطع میکنم. گوشی را که به صاحبش پس میدهم و به سمت فلکه احمدآباد راه میافتم، یک آن حس میکنم دارم در خلاء راه میروم. الان ارتباطم با همه اعضای خانوادهام قطع شده است؛ با همه کسانی که میشناسم. رشته ارتباطی من با آنها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچکس نمیفهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمیتوانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور میزند و نمیتواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری میدهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون میرفت تمام اتصالش با خانه قطع میشد. خودش بود و خودش.
باد سرد آبان خودش را به بدنم میکوبد. چادر را محکم دور خودم میپیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانیها هم رفتهاند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانهشان مانده. به هشدار مادر فکر میکنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادریام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم میافتد. من که از مردن نمیترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظهای ست که منتظرش بودم! تمام زندگیام را مرور میکنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم میشوند.
بالاخره به فلکه احمدآباد میرسم و با کنجکاوی به فلکه نگاهی میاندازم. طرف خیابان ولیعصر و سروش پر از آدمهایی ست که به تماشا ایستادهاند و طرف خیابان بزرگمهر فقط دود میبینم و جمعیتی که لاستیک آتش زدهاند و یک نفر میانشان داد و فریاد میکند. صدای ترقه میآید. از خیابانِ زیرگذر هم دود بلند شده. انگار یک نفر آنجا هم آتش روشن کرده. بعضی از مردم، موبایل به دست فیلم میگیرند و بعضی مثل من دارند قدم تند میکنند که زود رد شوند.
هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود، همه ایستادهاند. این را وقتی میفهمم که به ماشینی خالی از سرنشین جلوی چراغ قرمز خیابان ولیعصر برمیخورم. موتوریها اما مثل قبل رفت و آمد میکنند. یاد افسر پلیس و سربازِ کلاش به دستی میافتم که همیشه سر فلکه احمدآباد و کنار کانکس ناجا میایستاد. کانکس ناجا هست؛ اما افسر و سرباز نیستند. تمام فلکه را برای پیدا کردن یک نیروی پلیس یا ضدشورش با چشمانم زیر و رو میکنم؛ نیست.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
انشاءالله بعد از ظهر منتظر داستان خانم صدرزاده باشید
و شب منتظر داستان خانم اروند😎
این داستانها به هم مرتبط و متصل هستند...
🔰 مدیر بلند همت
🔻رهبر انقلاب: شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک میشناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را میدید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود. ۱۳۹۰/۹/۱
🌷 انتشار بهمناسبت سالگرد شهادت شهید حسن طهرانیمقدم
#خط_مقدم
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
داستان پیش روی شما داستانی است که از نظرمن واقعیات دنیای خیال را رقم زده است و به دلیل علاقه ام به سیاست آن را در فضای آبان ۹۸ رقم زده ام.
قهرمان این داستان هویت گمشده محدثه صدرزاده است.
تمام تلاش بر این بوده که شماخواننده عزیز عالم خیال را در واقعیت برایتان به تصویر کشیده شود.
امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.
✨ #بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان #نیمۀ_راه
✍️به قلم #محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت اول
به دفترچه داخل دستم نگاه میکنم. اعصاب درست و حسابی ندارم. دقیقا صبح که میخواستم از خانه بیرون بیایم، از پدر شنیدم که مردم ساعت ۱۰ صبح قرار است اعتراض کنند اما باز هم مانند همیشه آن رابه شوخی گرفتم.
هربار این ضدانقلاب ها ساعتی مشخص میکنند و بعد تصاویر نامربوط به شاید سالها پیش را به عنوان گزارش آن اعتراض پخش میکنند.
فکر میکردم این بار هم همین گونه است. وقتی سوار تاکسی شدم؛ مردی که راننده بود شروع کرد به اراجیف گفتن و فحش دادن به نظام؛ رگ غیرتم بالا زده بود؛ اما حیف پیرمرد بود و حرمتش واجب.
-کم حرص بخور؛الان اون دفترچه سوراخ میشه از فشارهای تو.
به دفتر داخل دستم نگاه میکنم، از عصبانیت زیاد آن را درحد توان فشار دادهام اما خدا را شکر سالم است. دفتر را گوشهای میاندازم. شروع به قدم زدن میکنم. گاهی هم نگاهی به زهرا که با اخم به من خیره است؛ میکنم.
صدای تقههای در مرا به خود میآورد.
-بفرمایید.
با این حرف من عارفه وارد اتاق میشود و کنار زهرا مینشیند. گیج به هردوی مانگاه میکند که با اخم به او نگاه میکنیم. کمی سر میچرخاند و اتاق را با چشم میگردد.
-عه، پس فاطمه کو؟
گیج به دور و اطراف نگاه میکنم؛ مگر فاطمه رفته بود؟
منتظربه زهرا نگاه میکنم.
زهرا دستی به شانه عارفه میزند و میگوید:
-رفت خونه؛ تو مگه امتحان نداشتی چی شد؟
تکیهای به صندلی میدهد و میگوید:
-وای خوب شد فاطمه رفت؛استاد زنگ زد گفت خودشو پسرش گیر کردن تو ترافیک.
میخندد:
-امتحان کنسل شد.
نه اینگونه نمیشود. باید خودم بروم خیابانها را ببینم.
چادرم را از چوب لباسی برمیدارم و سر میکنم. از روی میز هم تنها کیفدستیام را برمیدارم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞
سلام
این داستان در رابطه با آشوبهای آبانماه سال ۹۸ در اصفهان هست.
اگر یادتون باشه، ۲۵ آبان سال ۹۸ بعد از سه برابر شدن قیمت بنزین، اغتشاشات گستردهای در کل ایران اتفاق افتاد که واقعاً وحشتناک و شبیه به جنگ داخلی بود.
شروع این حوادث هم از شهر اصفهان بود و اصفهان جزو شهرهایی بود که اعتراضات درش شدید شد.
من، خانم صدرزاده و خانم اروند هرسه اون روز گیر کردیم و به سختی رسیدیم خونه
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمهٔ_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
داستان پیش روی شما داستانی است از تقابل خیال و واقعیت. داستانی که روایتی متفاوت از اتفاقات مهمی از تاریخ ایران را بیان می کند. تاریخی که زمان زیادی از آن نگذشته است.
روایت اتفاقات سال ۹۸ که قهرمان آن نویسنده است. قهرمانی که با شناخت خود به هدفش میرسد.
تمام تلاش نویسنده بر این است که شیرینی تقابل خیال و واقعیت را هر چند کوتاه برای شما با قلم خود به رشته تحریر در بیاورد و لذت تصور کردن را برای خواننده به ارمغان بیاورد.
امیدوارم که از خواندن این روایت لذت ببرید.
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان #نیمهٔ_تنها
✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️
قسمت اول
محدثه کلافه است. در اتاق مدام رژه میرود وطوری به من نگاه میکند انگار من مقصرم.
یک لحظه میخواهد چیزی بگوید که میگویم: بسه دیگه مگه من بنزینو گرون کردم.
سرش را پایین میاندازد و میگوید: ببخشید کلافهام. نکنه اتفاقی بیوفته که...
نمیگذارم ادامه دهد. میگویم: نه انشاءالله چیزی نمیشه. نگران نباش، انقدرم خودخوری نکن.
چند دقیقه میگذرد. عارفه میآید داخل که با چهره اخموی من و محدثه مواجه می شود.
انگار دنبال کسی میگردد. می گوید: پس فاطمه کو؟
بلند می شوم و میگویم: رفت. راستی بلآخره تکلیف امتحانت چی شد؟
عارفه میگوید: استادم توی راه گیر کرده. پس کنسله.
جمله آخر را با خنده میگوید. باز هم خوب است یک نفر اینجا خوشحال است. محدثه به طرف میز میرود. چادرش را بر میدارد. میگویم: کجا؟
در را باز میکند و میگوید: اینجوری نمیشه. نمیتونم صبر کنم. پایگاه دست خودت.
و میرود.
اصلا اجازه نمیدهد چیزی بگویم. عارفه آهی میکشد و میگوید: ای بابا همه که دارن میرن. بیا ماهم بریم.
نگرانم. میترسم پایگاه را خالی بگذارم و آن وقت اتفاقی بیوفتد. اما نمیشود ماند. گوشیام را در میآورم و شماره خانه را میگیرم.
مادرم جواب میدهد: سلام کجایی؟
میگویم: هنوز پایگاهم.
میپرسد: پس چرا نمیای؟ میخوای بیام دنبالت؟
به خاطر اوضاع خیابانها جرئت نمیکنم بگویم که بیاید. سریع میگویم: نه مامان.
از یه مسیری میام که شلوغ نباشه. نگران نباش.
میگوید: باشه پس مواظب باش و زود بیا.
خداحافظی که میکنم عارفه جلویم میایستد و نگاهم میکند. بدجور نگاهم میکند.
چشمانش را که ریز میکند میترسم. از همان نگاههایی که وقتی عصبی است میکند.
میگویم: چیه؟
میگوید: خب چیکار کنیم الان به مامانت میگی میای به من میگی وایسا؟
میگویم: ببخشید اگه میای بریم، فقط من پایگاه رو چک کنم یه وقت چیزی نمونده باشه تا بریم.
سری تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. یک دفترچه گوشه پایگاه توجهم را جلب میکند.
برش میدارم. انگار مال فاطمه است. ولی چرا جا گذاشته؟ هیچ وقت این را از خودش جدا نمیکرد.
دفترچه را داخل کیفم می گذارم و چادرم راسر میکنم. با عارفه از پایگاه خارج میشوم. در پایگاه را قفل میکنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞