eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
578 ویدیو
78 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ارزش و عظمت زینب کبری(سلام الله علیها) به خاطر موضع و عظیم انسانی و اسلامی او و براساس است. 🔆 بخش عمده این عظمت از اینجاست که موقعیت را شناخت و ثانیا طبق هر موقعیت یک کرد. این انتخاب‌ها زینب را ساخت. 🎙رهبر حکیم انقلاب 🎊میلاد حضرت زینب سلام الله علیها مبارک. https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی (۳)_compressed.pdf
198.5K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه سوم مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه چهارم مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 203 *** صدای لرزش شیشه و جیرجیر میله‌های فلزی را می‌شنوم. گلویم خشک است. زمین می‌لزرد. احساس می‌کنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم می‌پیچد. جایی را نمی‌بینم. مُرده‌ام؟ کسی دستم را نوازش می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش می‌کند را واضح ببینم. مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت می‌دهد و لبخند می‌زند. پس حتماً شهید شده‌ام؛ اما چرا انقدر تشنه‌ام؟ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟ مطهره حرفی نمی‌زند و نگاهم می‌کند فقط. به سختی زبان می‌چرخانم و صدای خش خورده‌ای از گلویم خارج می‌شود: - من... شهید شدم؟ صدای خنده مردانه‌ای را از سوی دیگر تخت می‌شنوم. برمی‌گردم به سمت صدا. کمیل است که می‌گوید: - آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟ وا می‌روم. فکر می‌کردم همه چیز تمام شده ها... نشد! می‌نالم: - من کجام؟ دوباره زمین می‌لرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم می‌خورد به پنجره‌هایی که چسب ضربدری خورده‌اند و با موج انفجار در جا می‌لرزند. دقت که می‌کنم، سوزن سرم را می‌بینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخ‌های بینی‌ام حس می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند: - فهمیدی کجایی؟ زیر لب غر می‌زنم: - بیمارستان. - آفرین. پس عقلت سر جاشه. و حرفش را تکمیل می‌کند: - توی یکی از بیمارستان‌های تدمریم. دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرم‌های پشت سر هم راحت شده بودم... ای خدا... جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بی‌حکمت نیست. اصلا چطور زخمی شده‌ام؟ چرا بدنم را حس نمی‌کنم؟ می‌پرسم: - چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 204 کمیل می‌زند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خنده‌های بی‌موقعش بدم می‌آید که نگو. می‌خواهم داد بزنم؛ اما نفس کم می‌آورم. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته‌اند. صورتم از درد جمع می‌شود. کمیل تیغه دست راستش را روی مچ دست چپش می‌گذارد و کف دست چپش را نشانم می‌دهد: - یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریه‌ت! با چشمان گرد نگاهش می‌‌کنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم! کمیل کمی از نگاه به چهره بهت‌زده‌ام لذت می‌برد و بعد دوباره می‌خندد: - شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی! و دوباره می‌زند زیر خنده. نگاهم می‌چرخد به سمت سرمی که قطره‌قطره می‌چکد و وارد خونم می‌شود. می‌گویم: - وضعم خیلی خرابه؟ - فکر کنم آره. صدای قدم‌های کسی باعث می‌شود مکالمه‌مان را تمام کنیم. چشمانم را تنگ می‌کنم و پوریا را می‌بینم که وارد اتاق می‌شود: - به، آقا سید! خوبی؟ به زور لبخندی می‌زنم و سلامِ شکسته‌ای از حلقم درمی‌آید. پوریا بالای سرم می‌ایستد و نگاهی به سرمم می‌اندازد: - بهتری؟ حالت خوبه؟ - الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟ - هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریه‌ت. حرف‌هایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت می‌افتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود. منتظر ادامه توضیحاتش می‌مانم. می‌گوید: ترکش‌هایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان بنده هر سوالی که بود رو پاسخ میدم؛ مگر سوالاتی که قبلا چندبار پرسیده شدند یا سوال شخصی هستند یا درباره مسائلی هستند که بنده قبلا گفتم پاسخ نمیدم(مثلا این که می‌پرسید چطوری میشه مامور امنیتی شد) لطفاً از بنده ناراحت نشید.
سلام خیلی ممنونم که به یادم بودید. ان‌شاءالله شما هم همین‌طور.
سلام خیر نخوندم.
نظرات شما عزیزان🌿 خیلی ممنونم از لطفی که به بنده دارید. _________ بله، در تنفس مشکل ایجاد می‌کنه. پزشک‌ها به این اختلال می‌گن پنوموتوراکس.(به لطف عباس و بلاهایی که توی رمان سرش اومد، اطلاعات پزشکیم هم رفته بالا!!!) __________ چه فرقی می‌کنه عباس کجا شهید بشه؟ حاج قاسم گفتند امروز حرم حسین بن علی علیه‌السلام ایران است. پس اگر کسی در دفاع از امنیت ایران شهید بشه هم مدافع حرمه. عباس مدال افتخار از ۳تا حرم رو روی سینه‌ش داره: حرم امام حسین علیه‌السلام، حرم حضرت زینب علیها‌السلام و حرم جمهوری اسلامی. درضمن، شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند.