🍃قسمت سوم
صدای احسنت گفتن شیخ بالا میرود. تک سلفه ای میکنم.
-وهمان خدا گفت:《گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد دردناک./آل عمران۱۷۸》اسم خودتونا گذاشتید مسلمان، نه شما خیلی پست و حیوان هستید که باسر یه انسان بازی میکنید.
با گفتن این حرف بغض گلویم سنگین تر میشود. این بار به زور میتوانم آب دهانم را فرو بدهم. آفتاب سوزان بر صورتم میتابد، دانه های درشت عرق را که از پیشانی ام سر میخورد حس میکنم.
-خفه شو مرتد. یه کلمه دیگه حرف بزنی میفرستمت جایی که برادرت را فرستادم.
اما مگر میشد ساکت ماند، بغضم را ساکت کرده ام اما ناگفته هایم را چه؟ هر بار بر سر کلاس درس حاضر میشدم و به شاگردانم درس میدادم، بشیر میگفت:
-تو روزی این استعداد سخنوریت را به همه نشون میدی.
نمیدانم با این حرف ها تهش چه میشود، اما همین اندازه میدانم که نباید سکوت کنم.
-روزی میرسه که از تمام حرف ها و کرده هات پشیمون می شی. یادت نره که خداگفت:《و گمان مبر آنان را که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می خورند./آل عمران۱۶۹》
نفسی از عمق وجودم میکشم که باعث میشود سینه ام بسوزد. صدای گریه آشنایی از دور به گوششم میرسد بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم، زنی یک دست آیه را گرفته است و آن را به این سمت میکشد، آیه هم در حال گریه کردن است. به شیخ نگاه میکنم هنوز هم چیزی از چهره عصبانی اش کم نشده است. بغض گلویم بزرگ تر و سنگین تر میشود. باز به چشمان گیرای بشیر نگاه میکنم.
-بچه برادرت هم گفتیم بیارن که سر باباشو ببینه، دیدم تو با دیدنش دهن باز کردی فکر کردم شاید اونم خوشش بیاد.
-فراموش نکن که همونایی که تو را به این مقام رسوندن یه مشت آدمی هستن که دین و پیامبر براشون مهم نیست و در آینده ای نه چندان دور تو را از این تخت وبارگاه حکومت به زیر میکشند.
کمی سرم را بالا میگیرم به سختی دو دسته صندلی را میگیرد و بلند میشود. خشم از سر و رویش میبارد. نگاهی به سیگار میان دستش می اندازد و آن را به زیر پایش پرت میکند. تنها صدایی که می آید، صدای گریه های آیه است که چند دقیقه ای است تبدیل به هق هق شده است. دیگر صدای نفس های کش دار شیخ گم شده است.
در وجودم غوغایی بر پا میشود، نگران آیه شده ام چرا که هیچ گاه اجازه اینکه کسی از گل نازک تر به او بگوید را نداشت. همیشه تاج سر بشیر و ناز پرورده اش بود. نمیدانم چرا اما از دیگر بچه ها برایم عزیزتر بود. چند قدمی جلو می آید تعادلی بر روی راه رفتنش ندارد. دونفر از مردهایی که آنجا هستند از پشت سر هوایش را دارن که برروی زمین نیوفتد.
-ببندید دهن این کافر را!
🍃قسمت چهارم
این حرف را میزند؛ اما انگار همه خشکشان زده است و تنها به من نگاه میکنند. هنوز هم نوع نگاهشان را نمیفهمم؛ اما از سنگینی نگاهشان کم شده است.
این بار عربده میزند:
-مگه با شما نیستم...این سگ رو بکشید.
دو محافظ از ترس قدمی به عقب بر میدارند. عقب که میروند تازه اسلحههای کلاشینکفشان مشخص میشود. یادم هست بشیر بارها برای این که بلد باشم از خود دفاع کنم کار با اسلحه کلاش را یادم داده بود. چشمانم را میبندم. «الا به ذکرالله تطمئن القلوب/رعد۲۸». و دلم تنها با این جمله است که آرام میشود.
-اگر سرنوشت و مصیبتهای زمانه منو به اینجا نمیکشاند، مطمئن باش تا عمر داشتم با شخصیتی مثل تو که هم پستی وهم ناچیز، حتی همکلام نمیشدم.
این بار به سمت محافظ میچرخد و اسلحه را از دستانش بیرون میکشد، مستقیم به سمت من میگیرد. هنوز هم تعادل ندارد. دستانش میلرزد چشمانم را باز خیره چشمان بشیر میکنم. صدای کشیدن گلنگدن را میشنوم و بعد از آن دردی در پایم میپیچد که باعث میشود برروی زمین بیفتم. صدای شکسته شدن کمرم را میشنوم، سنگ های روی زمین اذیتم میکنند.
این بار چشمان بشیر را بهتر میبینم؛ دقیق روبه رویم. ناخود آگاه لبخندی میزنم. با اینکه درد همه وجودم را فراگرفته است دیگر پای سمت راستم را حس نمیکنم. سعی میکنم صدایم نلرزد.
-این که میبینی افتادم زمین یا مجبورم از پایین نگاهت کنم از ترس نیست، از سختی و سینه پردردمه ، مگر نه که تو هیچ ارزشی نداری و قطعا کسی که روبه روی شیعه ایستاده مورد خشم پیامبر قرار میگیره.
عصبیتر میشود و باز تیری دیگر به سمتم روانه میکند که این بار بازویم را هدف میگیرد. نفسهایم به خسخس افتاده. دیگر صداها را واضح نمیشنوم. تنها صدایی که میآید صدای عمه عمه گفتن آیه است. نمیدانم چه میشود که حضور کسی را روی سینهام حس میکنم، چشمانم تار شده است اما تلاش میکنم او را ببینم. آیه سه ساله است که دارد گریه میکند و مرا تکان میدهد. دستانش را میگیرم گرم است. سرفه ای میکنم.
-فکر نکن... با این... کارت باعث شدی... دیگه کسی اسمی... از علی و... خاندانش... و شیعیانش... نیاره... تو همیشه پستی... و نام شیعه همیشه... باقی میمونه.
نفسنفس میزنم، صدای خرناسههای عصبی شیخ را میتوانم تشخیص بدهم. دیگر صداها محوتر شده است حتی صدای آیه کوچولو که پدرش را صدا میزند.
تمام قدرتم راجمع میکنم و با لرزی که در صدایم هست میگویم:
-از خدا... ممنونم... که پایان کار... منم شهادت... گذاشت و...
میخواهم کلمهای دیگر بگویم که تیری سینه ام را میشکافد. از گوشه چشم به آیه نگاه میکنم. دستان کوچکش را قاب صورت بشیر کرده است و گریه میکند. نمیدانم یک دفعه چه میشود که دیگر صدای گریههایش نمیآید. پلکهایم سنگین میشود دیگر توان باز ماندن ندارد. ناگهان جسمی کنارم روی خاکها میافتد. نمیتوانم ببینمش؛ اما حسی میگوید آیه است. چشمانم دیگر خستهاند. وجود بشیر را کنارم حس میکنم. دلم میخواهد بعد چند سال با بشیر تنها باشم و ساعتها با یکدیگر حرف بزنیم واین حرف زدن سعادت من است.
♨️مکالمات عالمه با شیخ برگرفته شده از خطبه حضرت زینب(س) درشام بوده است.
پایان
✍🏻نویسنده:#محدثه_صدرزاده(پیشه)
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب
#روایت_عشق
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
https://eitaa.com/istadegi
💫 ارزش و عظمت زینب کبری(سلام الله علیها) به خاطر موضع و #حرکت عظیم انسانی و اسلامی او و براساس #تکلیف_الهی است.
🔆 بخش عمده این عظمت از اینجاست که موقعیت را شناخت و ثانیا طبق هر موقعیت یک #انتخاب کرد. این انتخابها زینب را ساخت.
🎙رهبر حکیم انقلاب
🎊میلاد حضرت زینب سلام الله علیها مبارک.
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی (۳)_compressed.pdf
198.5K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه سوم
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه چهارم
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 203
***
صدای لرزش شیشه و جیرجیر میلههای فلزی را میشنوم. گلویم خشک است.
زمین میلزرد. احساس میکنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم میپیچد.
جایی را نمیبینم. مُردهام؟
کسی دستم را نوازش میکند. چشمانم را باز میکنم و چندبار پلک میزنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش میکند را واضح ببینم.
مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت میدهد و لبخند میزند. پس حتماً شهید شدهام؛ اما چرا انقدر تشنهام؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم؟
مطهره حرفی نمیزند و نگاهم میکند فقط. به سختی زبان میچرخانم و صدای خش خوردهای از گلویم خارج میشود:
- من... شهید شدم؟
صدای خنده مردانهای را از سوی دیگر تخت میشنوم. برمیگردم به سمت صدا.
کمیل است که میگوید:
- آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟
وا میروم. فکر میکردم همه چیز تمام شده ها... نشد! مینالم:
- من کجام؟
دوباره زمین میلرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم میخورد به پنجرههایی که چسب ضربدری خوردهاند و با موج انفجار در جا میلرزند.
دقت که میکنم، سوزن سرم را میبینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخهای بینیام حس میکنم.
کمیل لبخند میزند:
- فهمیدی کجایی؟
زیر لب غر میزنم:
- بیمارستان.
- آفرین. پس عقلت سر جاشه.
و حرفش را تکمیل میکند:
- توی یکی از بیمارستانهای تدمریم.
دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرمهای پشت سر هم راحت شده بودم...
ای خدا...
جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بیحکمت نیست.
اصلا چطور زخمی شدهام؟ چرا بدنم را حس نمیکنم؟
میپرسم:
- چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 204
کمیل میزند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خندههای بیموقعش بدم میآید که نگو.
میخواهم داد بزنم؛ اما نفس کم میآورم. انگار یک جسم سنگین روی سینهام گذاشتهاند. صورتم از درد جمع میشود.
کمیل تیغه دست راستش را روی مچ دست چپش میگذارد و کف دست چپش را نشانم میدهد:
- یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریهت!
با چشمان گرد نگاهش میکنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم!
کمیل کمی از نگاه به چهره بهتزدهام لذت میبرد و بعد دوباره میخندد:
- شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی!
و دوباره میزند زیر خنده. نگاهم میچرخد به سمت سرمی که قطرهقطره میچکد و وارد خونم میشود.
میگویم:
- وضعم خیلی خرابه؟
- فکر کنم آره.
صدای قدمهای کسی باعث میشود مکالمهمان را تمام کنیم.
چشمانم را تنگ میکنم و پوریا را میبینم که وارد اتاق میشود:
- به، آقا سید! خوبی؟
به زور لبخندی میزنم و سلامِ شکستهای از حلقم درمیآید.
پوریا بالای سرم میایستد و نگاهی به سرمم میاندازد:
- بهتری؟ حالت خوبه؟
- الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟
- هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریهت.
حرفهایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت میافتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود.
منتظر ادامه توضیحاتش میمانم. میگوید: ترکشهایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عزیزان بنده هر سوالی که بود رو پاسخ میدم؛ مگر سوالاتی که قبلا چندبار پرسیده شدند یا سوال شخصی هستند یا درباره مسائلی هستند که بنده قبلا گفتم پاسخ نمیدم(مثلا این که میپرسید چطوری میشه مامور امنیتی شد)
لطفاً از بنده ناراحت نشید.
#پاسخگویی_فرات