14000129-06-hale-khoob-low.mp3
9.7M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه ششم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید سیده آمنه صدر (بنتالهدی) 🌷
(دختر آیتالله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر)
🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین
🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹شمسی، اعدام توسط رژیم بعث عراق
#ماه_رمضان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_آمنه_صدر (بنتالهدی) 🌷
(دختر آیتالله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر)
🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین
🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ش اعدام توسط رژیم بعث عراق
فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. یازده ساله که شد به همراه برادرانی که میخواستند درس دین بخوانند، راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونهای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت.
آمنه بنتالهدی صدر، از آن زنهایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس میخواند و هم کار میکرد؛ کار فرهنگی!
در خانهاش کلاس و جلسه برای زنان میگذاشت و آنها را با امور دینی آشنا میکرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان مینوشت و در مجلهی الاضواء چاپ میکرد. تمام دغدغهاش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند.
کمکم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبههای مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد داشت. بنتالهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده میکرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت میکردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار میکرد و سوالات دانشجویان را در وقتهای مناسب پاسخ میگفت.
نوشتن، وسیله و ابزار بنتالهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. میتوانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همهی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. او اولین زن شیعهای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت.
روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بیتفاوت و منفعل باشد. او پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق بود و در مسیر حرکت اسلامی برادرش محمدباقر صدر حرکت میکرد.
در خرداد ۱۳۵۸، رژيم عراق، شهيد آيت الله صدر را دستگير كرد. بنت الهدي تا خيابان اصلي به دنبال برادر رفت و تصميم داشت همراه او سوار ماشين شود، ولي ماموران اجازه اين كار را به او ندادند. او به راننده حامل آيت الله صدر گفت: «سرانجام تو روزي بيدار ميشوي و از اين كار خود پشيمان خواهي شد.» او همان جا ماند و سخنراني عجيبي را ايراد كرد و به برادرش گفت: «من بر نميگردم. ميخواهم مانند حضرت زينب (سلام الله علیها) كه برادرش امام حسين (علیه السلام) را همراهي كرد، همراه شما باشم.» هنگامي كه ماشين حامل آيت الله صدر حركت كرد، بنت الهدي با تكبيرهاي رعدآساي خود، قلب دشمن را لرزاند. سپس به طرف حرم مطهر اميرالمؤمنين(علیه السلام) حركت و در آنجا سخنراني پرشوري را ايراد كرد و مردم را به گريه انداخت و به تحرك واداشت.
تلاشهاي پيگير بنتالهدي، سرانجام برادر را از زندان آزاد كرد، ولي طولي نكشيد كه در بيستم جمادي الاول سال ۱۳۵۹ خواهر و برادر توسط رژيم خونخوار عراق دستگير شدند و شديدترين شكنجهها بر آنان روا داشته شد.
طی سه روز با شکنجههای شدید ایشان را به شهادت رساندند و شبانه دفن کردند. محل دفن شهید بنت الهدی صدر هنوز هم مشخص نیست.
از صدام پرسیدند که این خانم را چرا رها نکردی، گفت نمیخواستم اشتباه یزید را تکرار کنم. یزید زینب (س) را نکشت و او رسوایش کرد، نمیخواستم خواهر محمدباقر صدر هم ما را رسوا کند...
💠امام خامنهای در دیدار جمعی از بانوان، شهید بنتالهدی را اینگونه یاد کردند:
اگر خانوادهای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد... در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنتالهدی» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنتالهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. اینگونه زنهایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.۱۳۷۶/۰۷/۳۰
#ماه_رمضان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 433
از آدمهایی که حدس میزنند در ذهنم چه میگذرد، کمی میترسم. هاج و واج به مسعود خیره میشوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهودهای میزنم تا معلوم شوند؛ که نمیشوند. سعی میکنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته. میگوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟ مار سیاهی که در سینهام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود میخزد. میگویم:
- چرا؟
- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.
- پرسیدم چرا؟
کلافه مقابلم قدم میزند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... میخوای ازشون بازجویی کنی.
دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم. مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود میپیچد. میگویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من میکند و میگوید:
- چون چارهای نداری.
جملهاش چندبار در ذهنم تکرار میشود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟ شاید... سینهام تیر میکشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان میشود. میگوید:
- حق داری بیاعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.
عاقلاندر سفیه نگاهش میکنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آیسییو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمیتواند اینجا کاری بکند... میگوید:
- چند وقته سعی کردم سایهبهسایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت میکرد. میدونم بو بردی.
بو بردهام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ میکنم و خیره میشوم به چشمان سبزش. میگوید:
- اینطوری نگام نکن. میدونم داری خودت پرونده رو ادامه میدی، ولی تنها نمیتونی. چندبار خواستن حذفت کنن.
ادامهاش را میدانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل... البته هیچکدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟
او فقط کسی ست که خیلی چیزها میداند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذیای که تو فکرشو میکنی من نیستم. بهم اعتماد کن.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم تا به زبان بیزبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور میکردی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 434
و با چشم، اشاره میکند به دو متهمی که روی تخت خوابیدهاند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشهشان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم میگذرد و تا کجا پیش رفتهام.
دکتر سلانهسلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر میزند:
- چه خبرتونه؟
صدایش آرام و خفه است؛ همانطوری که باید در بخش مراقبتهای ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود میاندازد و ابرو در هم میکشد:
- تو رو کی راه داده؟
مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناساییاش را به دکتر نشان میدهد. دکتر رو میکند به من:
- چی شد یهو رفتی؟ بالاخره میخوای اینا رو ببری یا نه؟
مسعود نگاه پیروزمندانهای به من میکند و از چهرهام میفهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان میدهد:
- هوم... البته اگه باور میکردی عجیب بود. ولی خب فعلا چارهای نداری. این دوتا رو کجا میخوای ببری؟
باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بیقرار نگاهم میکند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود میگوید:
- حدس میزدم جایی رو سراغ نداشته باشی.
صورت دکتر بدجور درهم میرود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چندلحظهای فکر میکند و میگوید:
- من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ میشه.
بعد رو میکند به دکتر:
- این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه.
دکتر سرش را تکان میدهد و دوباره به من چشمغره میرود. میگویم:
- هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا میکنم.
زیر لب میگوید:
- امیدوارم...
و میرود برای آماده کردن متهمها. مسعود میگوید:
- قبول کنی یا نکنی، بدون من نمیتونی انجامش بدی.
نفسم تنگی میکند و آن مار سیاه، دندانهای نیشش را به مسعود نشان میدهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را میگیرم و قاطعانه در چشمانش زل میزنم. هرچه خشم دارم در صدای خفهام میریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان میدهم:
- به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بیخیال همهچیز میشم و میکشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره.
و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمیدارد و نیشخند میزند:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریههای داغونت فشار نیار.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
شاید باورتون نشه اما تصور مشخصی از چهره بشری ندارم؛ چون اصلا برام مهم نبود که ظاهرش چطوری باید باشه.
اما دوستانم معتقدن مثل خودمه.🙂
#پاسخگویی_فرات
سلام
خیلی دوست داشتم یک مامور خانم هم بذارم؛ اما این شرایط پرونده هست که ایجاب میکنه مامور خانم داشته باشیم یا نه؛ و توی این پرونده حداقل تا الان لازم نشده.
#پاسخگویی_فرات
سلام
سپاس از لطف شما. البته همه نقدها نوشته بنده نیست و بعضی از سایت نمکتاب هست.
درباره نقد فیلم، حقیقتا در این زمینه تخصصی ندارم و خیلی اهل فیلم و سریال دیدن نیستم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
زیارتتون قبول درگاه حق؛ هنوز هم برای شهادت وقت هست، دل را باید صاف کرد...
#پاسخگویی_فرات
سلام
راستش اینطور نیستم که مداحیهای یک مداح رو همه رو گوش بدم یا طرفدار مداح خاصی باشم؛ هر مداحیای که به دلم بنشینه رو گوش میدم اون هم نه زیاد. به همین دلیل هم شناختی از شخص آقای مطیعی ندارم که بخوام درباره ایشون نظر بدم؛ اما معمولاً شعرهاشون زیبا، پرمحتوا و انقلابی بوده و شعرخوانی سیاسی ایشون در عید فطر و سایر اعیاد هم کار خیلی قشنگیه که واقعا بهش نیاز بود.
#پاسخگویی_فرات