#معرفی_کتاب 📚
کتاب #چشم_هایم_در_اورشلیم 📓
✍🏻 #مریم_مقانی
#نشر_معارف
«داستان کتاب با یک قرار ملاقات در آوریل ۲۰۳۵ در پاریس شروع میشود. این قرار بین سفیر اسرائیل در فرانسه با تاجر یهودی مشهوری به نام آدریل عُوادیا اتفاق میافتد. سفیر قصد دارد تاجر یهودی را در جریان نقشه نابودی مسجدالاقصی به وسیله ماهواره نظامی در جشن سال نو یهودیان قرار دهد. اما سفیر نمیداند آدریل عوادیا، همان بنجامین راحیل افسانهای و فرمانده بخش سایبری جنبش آزادی بخش قدس است. مردی که بیست سال است توسط مهمترین سرویسهای امنیتی جهان تحت تعقیب است...»
👇👇
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #چشم_هایم_در_اورشلیم 📓
✍🏻 #مریم_مقانی
#نشر_معارف
«داستان کتاب با یک قرار ملاقات در آوریل ۲۰۳۵ در پاریس شروع میشود. این قرار بین سفیر اسرائیل در فرانسه با تاجر یهودی مشهوری به نام آدریل عُوادیا اتفاق میافتد. سفیر قصد دارد تاجر یهودی را در جریان نقشه نابودی مسجدالاقصی به وسیله ماهواره نظامی در جشن سال نو یهودیان قرار دهد. اما سفیر نمیداند آدریل عوادیا، همان بنجامین راحیل افسانهای و فرمانده بخش سایبری جنبش آزادی بخش قدس است. مردی که بیست سال است توسط مهمترین سرویسهای امنیتی جهان تحت تعقیب است...»
سخت به خودم قبولاندم که خواندنش را ادامه دهم؛ در آغاز شروع دندانگیری نداشت یا شاید انتظار من بیش از این بود با توجه به خلاصهای که از آن خوانده بودم و تعریفهایی که شنیده بودم.
ماجرا در سال ۲۰۳۵ اتفاق میافتد؛ یا به عبارتی ۱۴۱۴ شمسی. و به همین دلیل است که انتظار داشتم فضای داستان، آخرالزمانیتر باشد و هیجانانگیزتر؛ اما همه چیز به طرز عجیبی آرام و ساده و معمولی بود. سپاه قدس، جنبش آزادیبخش قدس و... همه همان کاری را میکردند که همین حالا هم میکنند؛ یک جنگ اطلاعاتی خاموش بدون معلوم شدن برنده نهایی. یک مچاندازی بیپایان و توازن قوایی که باعث میشد هیچیک نتواند مچ دیگری را بخواباند. تنها تغییر چشمگیر جهان، تجزیه ایالات متحده آمریکا به ایالتهای کوچکتر بود؛ اما اسرائیل به عنوان بزرگترین غده سرطانی جهان، هنوز وجود داشت!
و البته، دید نویسنده درباره تغییرات جهان پس از شهادت حاج قاسم، جالب بود و قابل قبول. ضمن این که از حق نگذریم، همانطور که انتظار میرفت، قدرت و نفوذ جنبشهای اسلامی چه به لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ سیاسی و اطلاعاتی و علمی، بیشتر شده بود که البته اگر غیر از این بود جای تعجب داشت.
شروع داستان طوری بود که انتظار داشتم با یک نبرد آخرالزمانی و نابودی اسرائیل تمام شود؛ اما روند بسیار کند طی شد و در آخر هم اتفاق خاصی نیفتاد؛ طبق معمول مسلمانان دفاع کردند و جلوی نقشه شوم صهیونیستهای رادیکال را گرفتند و با ضربههای سخت، ارکان رژیم نحس اسرائیل را لرزاندند؛ اما باز هم واژگون نشد این رژیم.
قلم قوی و نگاه جهانیِ نویسنده قابل تحسین بود. شخصیتها تا حد زیادی باورپذیر بودند؛ هرچند گاهی به دام کلیشه میافتادند. داستان کتاب پیشبینیپذیر بود و از نیمههای کتاب توانستم آخرش را حدس بزنم، اما از جنبه محتوایی به خوبی توانست شبهات پیرامون رژیم صهیونیستی را پاسخ بدهد و به مخاطب آگاهیهای نو ببخشد. زیباتر از اینها، عشق نویسنده به حاج قاسم سلیمانی، در خط به خط کتاب منعکس شده بود و به کلمات روح میدمید.
در کل، شاید عالی نبود؛ اما در نوع خود جدید بود و باید از تلاش نویسنده تقدیر کرد بخاطر تعهد و تلاشی که داشته. اگر به ادبیات مقاومت و مخصوصا داستانهای امنیتی و معمایی علاقه دارید، «چشمهایم؛ در اورشلیم» را بخوانید.
#بریده_کتاب 📖
هرچند از خروجم از مقر چیزی به صدرا نگفته بودم، اما او که همیشه با ذرهبین مرا زیر نظر داشت، متوجه تهیۀ مدارک جعلی و بلیت هواپیما به مقصد تهران شده بود. اگر حرفی به ابوایمن نمیزد، میشد این فضولی کردنهایش را تحمل کرد. اما ابوایمن خط قرمز من بود و صدرا مرا نزد او شرمنده کرده بود. ابوایمن از او خواسته بود که دنبالم بیاید و هوایم را داشته باشد. آیا راه گریزی از صدرا بود؟ هیچوقت! احتمالاً بعد از عملیات فاروق سه، اگر زنده میماندم فکری برای خلاص شدن از شرّ صدرا میکردم. البته ممکن بود او زودتر تصمیم بگیرد که کلک مرا بکند!
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
دیروز صبح خانم فاتح زنگ زدند که مشهدند و خانم اروند عصرش زنگ زدند که دارند میروند کربلا. اخبار را که میبینم، حس میکنم همه ایران که نه، همه دنیا دارد میرود به سمت یک جنبش جهانی و فقط منم که چپیدهام گوشه خانه و تماشا میکنم. حس آدمی را دارم که ظهر جمعه بیدار شده و فهمیده آقا ظهور کردهاند و او خواب بوده. حس آدمی که فردای عاشورا رسیده به کربلا و دیده همهچیز تمام شده. نمیدانید چقدر زجرآور است که ببینی همه دارند برای امام زمانشان یک کاری میکنند جز تو. خیلی وحشتناک است که تمام عمر کاری برای امامت نکرده باشی و حتی برای نزدیک شدن ظهورش، قدم هم نتوانی بزنی؛ حتی کار به این سادگی هم از دستت بر نیاید و فردای قیامت، حتی یک قدم زدنِ ساده را هم در پرونده اعمالت نداشته باشی برای امامت.
قبلا گفتهام... اربعین فقط یک زیارت شخصی و معنوی برای خود آدم نیست. یک رزمایش جهانی ست. یک آمادگی ست برای ظهور؛ این که اگر امامت صدایت زد، آمادهای پیاده بزنی به دل جاده و بروی به سویش؟ آمادهای با هر نژادی و هر ملیتی و هر مذهبی همزیستی کنی در سپاه امامت؟
و من از این رزمایش جاماندهام. فردای ظهور، من میان بقیه کربلارفتهها، مثل سربازیام که تمرین خشم شب نکرده و وقتی صدای سوت فرمانده را میشنود، گیج و گنگ دور خودش میچرخد و نمیداند باید چکار کند؛ آن هم میان یک گردان سربازِ کاربلد و آماده و تمرین دیده.
اربعین مهمترین سند است بر حقانیت حکومت توحیدیِ معصوم. یک مدل کوچک از جامعه آرمانیِ شیعه. جامعهای که همه، طمع و حرص و هوای نفس را رها میکنند و نگاهشان را میدوزند به امام. هدفهای متعدد و متفاوت در نور توحید محو میشوند و آن وقت است که بدون هیچ اجباری، نظم رعایت میشود، فقر از بین میرود و جنگ هم. سی میلیون آدم میتوانند با عشق به یک امامِ شهید، اینطور زیبا کنار هم زندگی کنند؛ با عشق به امامی که اصلا او را ندیدهاند. حالا فکر کنید آن امام حاضر باشد، مردم چهره زیبایش را ببینند و کلام دلنشینش را بشنوند... چه میشود این حکومت!
امشب یک پیام ناشناس آمد از سوی یکی از اعضای کانال، مبنی بر این که زائرند و دوست دارند سفرشان را با ما به اشتراک بگذارند. هرچند هر پیامشان دل جاماندهها را به آتش میکشد؛ اما اگر به اندازه خودم، حماسه اربعین را بازتاب ندهم، واقعا جا میمانم از این رزمایش. قدم نمیتوانم بزنم، قلم که هست...
با سپاس از خانم معصومه سادات رضوی که قرار است راوی زیبایی باشند. با دعای سلامتی و سفر خوش برای ایشان.
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
#کربلا
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️#معصومه_سادات_رضوی
همه چیز آماده است. کولهام تکمیل روی مبل وسط هال، لباسهایم اتو شده، کفش مناسب اربعین خریده شده و صد البته یک گذرنامه دارای اعتبار و از همه مهمتر یک خانواده که تصمیم دارند به کربلا بروند. از وقتی زمزمه رفتن به سفر اربعین توی خانه پیچید تصمیم داشتم یک سفرنامه بنویسم و امروز که دارد صفحه های اول این زیارت و دیدار ورق میخورد کلمات را مهمان سفیدی صفحه نوت گوشی کردم...
قرار بود بعدازظهر راه بیفتیم و من دقیقا صبح تا بعدازظهر کلاس داشتیم. این کلاسم طوری است که تمام تلاشم را میکنم سرم برود و کلاسم نه. در این حد که حاضرم بخاطرش ساعت هفت و نیم صبح از خواب بیدار شوم. طبق همین فرمول امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم و به سوی کلاس رهسپار شدم. همه چیز مثل همیشه گذشت. کلاس آخر استاد درباره کربلا و کربلایی شدن و دعا کردن صحبت میکردند. دقایق آخر کلاس از طریق خانواده احضار شدم که :"بیا باید برویم." تا ایستادم تا از استاد خداحافظی کنم استاد در جواب گفتند :"کلاس ما هم تمام شد." و من ماندم و تک تک آدم هایی که حلالیت میگرفتم و در آغوش میفشردمشان و حاصل آن لحظات دو عریضه شد که به یکی از حرم ها برسانم و کلی التماس دعای مخصوص و غیر مخصوص. از زهرا که خداحافظی میکردم گریهاش و توی اغوشم سفارش میکرد فراموشش نکنم و من هم به دلایل تا حدودی نامعلوم اشکم در آمد و در اغوش هم زار میزدیم. او بخاطر نرفتن و من به خاطر رفتن...
بعد از ورود به اغوش خانواده و پریدن از سر کلاس به داخل ماشین دل به جاده زدیم و من هم همان اول توی ماشین یک ساعت جلسه مجازی داشتم و بعدش هم با گفتن:"چه فرصتی بهتر از الان برای کارهای نکرده " به دیدن برنامه های تلویزیونی که چندین وقت برای دیدنشان وقت نداشتم پرداختم...
در حالی که انتظار داشتم حداقل اولین موکب را حوالی مهران ببینم وسط جاده ساوه موکب برپا بود و عجب تر از آن نماز جماعتی در فضای باز. سرویس بهداشتی هم که آب نداشتند و خانمها بطری پر می کردند و میآوردند وضو بگیرند. بعد از نماز به سمت ماشین که میرفتم صدای "قدم قدم موکبا رو میگردم" بنی فاطمه حال و هوا اربعین را به فضا پمپاژ میکرد. به پدرم میگفتم:"در هیچ زمانی و هیچ مکانی نمیشود مردمی را لب جاده دید که سراسر مشکی پوش از اتوبوس و ماشین پیاده شوند و نماز جماعت بخوانند و بروند که در کشوری دیگر مزار عزیزانشان را زیارت کنند و به عشق آنها هشتاد کیلومتر راه پیاده برود. گرمای هوا در مقابل زیارت برایشان به شوخی شبیه باشد و بخاطر کسی همدل شده باشند، الا در حوالی اربعین و جادههای منتهی به عراق و نجف و بخاطر شخصی به نام حسین بن علی..."
بعد از نماز مغرب و عشا ماشین در تاریکی کامل فرو میرود و تاریکی بیابان و چراغهای ماشین ها همه به من میگویند:" اگر دنبال خلوت میگردی الان وقتشه." و من به جاده نگاه میکنم و به روز های پیش رو فکر میکنم. به سالهای پیش رو. به کربلا و درسهایش. و بعد از آن هندزفری و مداحیها حالم را خوش میکنند.
تصمیم بر این شد شب در شهرستانی حوالی همدان بخوابیم و فردا صبح بیرون بزنیم به قصد مرز مهران.
من هم که به فرصتی نیاز داشتم که یک سری وسایلم را از یک کوله به کوله دیگر منتقل و لباس عوض کنم با خوشحالی تمام پذیرفتم. فردا صبح همه چیز وارد یک مرحله جدید میشود...
"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..."
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️#معصومه_سادات_رضوی
دیشب خبر رسید کسانی که از چند هفته پیش قرار بود همسفرمان باشد، در راه برایشان مشکلی پیش آمده و بعید نبود که سفرشان کنسل بشود.
بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم تا امروز ظهر منتظر بمانیم و اگر آمدنی شدند که با هم میرویم. اگر نه خودمان راهی بشویم. هنوز هم دلم شور میزند که اگر به حرم نرسم چه ؟ اتفاق دیشب هم مثل یک سیلی توی صورتم خورد که میتوانی در مسیر باشی و نرسی...
دلشوره شیرینی است. معلق ماندن میان زمین و آسمان، میان رسیدن و نرسیدن دلهرهآور و زیبا است. مثل بندبازی روی یک دره عمیق.
همان همسفرهایمان که بالا گفتم، آمدنی شدند انگار ارباب میخواست ببیندشان... "دستگاه حسین حساب و کتاب خودش را دارد."
بعد از نماز و ناهار به دل جاده زدیم. حال دلم خوب است. یک لبخند ریز هم روی لبهایم جا خوش کرده. عراق تنها جایی است که اجازه دارم پوشیه بزنم و حالا من و این حجاب دوستداشتنی همسفریم. به جاده نگاه میکنم و ذهنم را به کربلا پر میدهم. به اینکه حتما دختران کوچک حسین با دیدن صحرای کربلا به چه فکر کردهاند، از گرمای طاقتفرسای آفتاب، پوست لطیف چهرهشان سوخته است، تشنه شدهاند، علیاصغر از گرما بیتاب شده است و رباب نگران او را زیر چادر گرفته است. ازیک جایی به بعد آب نبود ولی عمو را که داشتند... روضه نخوانم...
مسیر طولانی است. چند ده کیلومتری کرمانشاه جاده دو شاخه میشود. روی تابلویی که مشخص میکند هر راه به کجا میرسد، سمت چپ را کنار مقصدهای دیگر زده به سمت کربلا. یعنی واقعا داریم به کربلا میرویم؟
جاده مثل ماری خاکستری تا مهران پیچ و تاب خورده و این روزها مهمان زائرهای حسین است. مهمان قلبهایی که با هر تپش حسین حسین میگویند.
حوالی کرمانشاه اولین ترافیک مسیر را مزه مزه میکنیم. دلیلش مهم نیست ولی مثل مانور است برای عملیات، عملیاتی که مطمئنم نزدیک مهران شروع خواهد شد و تا مرز ادامه دارد...
در مسیر ناگهان پدرم میگویند:" معصومه اینجا تنگه چهارزبره." از جا میپرم و میگویم:"جدی میگین؟" و با جواب مثبت پدر یاد عملیات مرصاد میافتم. یاد عملیاتی که بچههای رزمنده، منافقین را که هوس گرفتن ایران و تهران به سرشان زده بود در این تنگه زمینگیر کردند. یادم بماند در این سفر به یاد شهدای عملیات مرصاد یک زیارت بکنم...
بَلَد( یک نرم افزار مسیریاب) میگوید حداقل ساعت دوازده و ربع مرزیم. آن هم بدون در نظر گرفتن ترافیک راه و پیدا کردن جای پارک در مهران و همان عملیات مذکور که بالا گفته شد. هر طور فکر میکنم یا باید روایت امروز را بدون رسیدن به مرز به دستتان برسانم یا میرود برای فردا شب. تصمیم میگیرم همین اندک را به دیدگانتان برسانم. معذرت بابت طولانی شدن سفرمان در ایران.
" از این سختی و دوری راه ، به شوق تو باکی نداریم..."
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi
عزیزان
سفر اربعین و شرایط این بانوی زائر کاملا پیشبینی ناپذیر هست.
امیدواریم که در طول سفر هم بتونیم با روایت ایشون همراه باشیم؛ اما احتمالا ارسال روایتها نظم نخواهد داشت.
و البته... ازشون خواستم که به نیابت از همه ما اعضای مهشکن هم قدم بردارند...
27.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️رسانه امام مظلوممان باشیم...
⚠️تا حسین جهانی نشود، مهدی ظهور نخواهد کرد...🏴
#اربعین #کربلا #امام_زمان
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی 🌷
(فرزند حجتالاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجارهدار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر)
🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی 🌷
(فرزند حجتالاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجارهدار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر)
🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
(بازنشر به مناسبت سالگرد کشتار هفدهم شهریور)
همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، معارف اسلامی را به خوبی میشناخت. قرآن، نهجالبلاغه و صحیفهسجادیه را بسیار مطالعه میکرد و با تفاسیر هم آشنا بود.
نظم، مهربانی، صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقتشناسی، استقلال فکری و پیگیری مستمر کارها و ذهن بسیار خلاق از جمله ویژگیهای اخلاقی و شخصیتی او بود.
شرکت مستمر در راهپیماییها، پخش اعلامیه، دیوارنویسی، مطالعه آثار ارزشمندی چون آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و رساله امام خمینی(ره) بخش دیگری از زندگی او را شامل میشد.
خواهر شهید میگوید:
محبوبه خیلی دختر خاصی بود. همیشه فکر میکنم چقدر خوب رفت و خوش به حالش که بسیاری از چیزها را ندید. اینها با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آنها نمیرفتند، پایههای انقلاب محکم نمیشد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا میکند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش میمانند، ایجاد کند؟
در روز شهادتش وقتی همه به طرف خیابان کوکاکولا میرفتند، مردها به محبوبه گفته بودند: «شما برو اینجا نمان.» محبوبه به آنها جواب داده بود: «اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر هم کار غلطی است که شما هم نباید بروید.»
در اوج راهپیمایی، یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف گرفته و به شهادت رساند.
برادرش درباره او میگوید:
«اگر بخواهم محبوبه را در چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمیشد. برای پیدا کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوانهای آن دوره است.»
از این رو محبوبه برای یافتن پاسخ بیشتر سؤالات خود به قرآن، نهجالبلاغه و کتب دینی و مذهبی مراجعه میکرد.
آراستگی، نظم و مهربانی محبوبه فوقالعاده بود. با دیگران بسیار خوشبرخورد و مهربان بود. محبوبه پایینتر از خیابان سیروس، در یک کتابخانه مشغول به کار بود و برای بچههای جنوب شهر کتاب میبرد. او همواره در تلاش بود تا بچهها را با فرهنگ اسلامی و انقلابی آشنا کند.
این شهید یک حرکت نو و انقلابی را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود و همهی همتش این بود که سربازان مخلص و وفاداری را برای انقلاب تربیت کند.
یکی از دوستانش نقل می کند:
خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباسهایش مرتب و آراسته بود. چادرش را در میآورد و به شکل بسیار منظمی تا میکرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت. وقار و متانتش به شدت انسان را تحتتأثیر قرار میداد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را میدید، در همان برخورد اول طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست او را میشناسد.
مادر شهید محبوبه آشتیانی چند روز قبل از آسمانی شدن دختر ۱۷ سالهاش در خواب میبیند که برای ثبتنام کلاس درس به مدرسه رفته است. با اصرار از خانم مسئول میخواهد تا نامش را در کلاس بنویسد؛ اما مسئول ثبتنام دری را برای مادر شهید میگشاید و از او میخواهد تا به منظره روبهرو نگاهی بیندازد. مادر شهید محبوبه آشتیانی باغی را مشاهده میکند که بینهایت بزرگ و زیباست.
مادر شهید میگوید:
جمعه صبح، صبحانه نخورده، پیراهن آبی گشادش را پوشید و مقنعه و چادرش را سر کرد و صدا زد: «مامان من میرم با دوستام تظاهرات.»
سرم را بلند کردم و گفتم: «یه چیز بخور خب!»
با عجله گفت: «نه مامان میل ندارم!»
آمد نزدیک، آرام صورتم را بوسید:
- مامان!
- جانم؟
- اگر شهید شدم غصه نخوریا!
دلم هرّی ریخت پایین. سکوت کردم. نگاهش چیز عجیبی داشت. با همان شادابی همیشگی، مثل پرندهها از درب خانه بیرون پرید.
هنوز در ذهنم خواب چند روز پیش را مرور میکردم دشتی پر از گلهای سرخ و آتشین! زیبایی آن گلها مرا همچنان مبهوت کرده بود!
💠💠💠
صدایم را به زور از حنجرهام میشنیدم. نمیدانم تا آن موقع چطور راه میرفتم! گفتند تن پاکت را تحویل نمیدهند! ولی من نمیتوانستم. باید کاری میکردم. پیچیدم سمت غسالخانه. آنقدر به زن غسال التماس کردم تا دلش به رحم آمد.
- بیا ببین همینه بچهات؟!
دلم ریش شد. نمیتوانستم آنچه را دیدم باور کنم!
پیراهن آبی محبوبه من با یک گل سرخ درست روی قلبش.🥀
تازه خوابم برایم تعبیر شد!
دشت پر از گل سرخ!
در اطرافم گلهای سرخ زیادی پرپر بودند.
چه دشتی! مثال دشت کربلا...
🥀🥀🥀
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_کبری_صفا 🌷
🔸تولد: ۱۳۲۶، کاشان، اصفهان
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_کبری_صفا 🌷
🔸تولد: ۱۳۲۶، کاشان، اصفهان
🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران
در ۱۸ سالگی ازدواج کرد و به دلیل آنکه شغل همسرش در تهران بود در این شهر ساکن شد. کبری که علاقه زیادی به شعائر مذهبی و شرکت در مراسم مذهبی داشت، اوایل ازدواج با دیدن تهران آرزو میکرد که کاش میتوانست در شهر مذهبی و ساده خود، راحت زندگی کند.
دو سال پس از ازدواجش، مریم به دنیا آمد و در سال پنجاه و سه، دختردیگرش مینا. مینا شش ماهه بود که پدرش بر اثر ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. کبری ماند و دو دختر خردسالش. از آن پس باغ دلگایش بهشت زهرا بود. در برابر سختیها و ناملایمات زندگی صبور بود. حدود سه سال بود که همسرش را از دست داده بود و خود به بهترین نحو فرزندان عزیزش را مراقبت میکرد.
با اوجگیری انقلاب، کبری بیش از همه وقت خوشحال و مسرور بود و مرتب از مراسم و جلسات مذهبی سخن میگفت و اعلامیههای امام را جمع آوری میکرد.
جمعه سیاه هفدهم شهریور، نخستین روز حکومت نظامی بود. کبری حدود ساعت ۹ صبح با مادرش تماس گرفت. از اوضاع کاشان پرسید و شنید که مرتباً شعار و تظاهرات برپاست.
گفت: اینجا که قیامت است. جوانها، پیرها، دخترها و حتی پیرزنها با پای پیاده و سواره و با موتورسیکلت به میدان ژاله میروند؛ من هم میروم به امید خدا.
مادرش نگران بود و کبری در جواب نگرانی مادر، گفت: مادر ناراحت نباش. وظیفه شرعی است و دستور است با طاغوت مبارزه شود؛ من هم میروم.
و در جواب اصرار مادر گفت: یکبار بیشتر نخواهیم مرد. چه بهتر که در راه دین و قرآن فدا شویم.
ساعت چهار بعد از ظهر آن روز، مادر از شهادت کبری مطلع شد. سراسیمه و با زحمت خود را به تهران رساند. شب بود موقع حکومت نظامی. جنازه کبری که از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، توسط آشنایان شناسایی شده و برای رهایی از ربوده شدن توسط ساواک، به منزل آورده شده بود.
پیکر شهیده کبری صفا را پس از چهل هشت ساعت مخفیانه به کاشان رساندند. در کاشان با همه سختگیری نیروهای رژیم، با شرکت هزاران نفر از مردم مراسم تشییع برگزار شد و کبری در گلزار شهدای دشتافروز کاشان به خاک سپرده شد.
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زیبایی
✍️ #معصومه_سادات_رضوی
ساعت ۳:۳۸ بامداد است و ما وسط ترافیک حوالی مرز به سر میبریم. رسیدن به مرز از آنچه فکر میکردم خیلی طولانیتر شد؛ ولی تجربه ثابت کرده هرچقدر الان سخت باشد و اذیت شویم، در آینده از آنها خاطراتی خواهیم داشت که به حلاوت عسل است. این روزها منطقه مرزی مهران شبانه روز بیدار است و رنگ آسایش به خود نمیبیند. حتی الان که به سحر نزدیکیم هم، جمعیت قابل توجهی در ماشینها به سمت مرز در حرکتند و مهران خلوت نمیشود که نمیشود.
مرز مهران، مرز مورد علاقه خیلیهاست و اگر حداقل از تهرانیها بپرسی، از هر ده نفر هشت نفر به مهران میروند. شما خودت حساب کن مرز چه خبر است!
بالاخره بعد از دوازده ساعت به مهران میرسیم. هر کجا چشم میچرخانی ماشین پارک کرده اند. شهر به پارکینگ بزرگی تبدیل شده و فقط راه های باریکی برای رفت و آمد ماشینها باز است. نماز صبح را کنار خیابان میخوانیم و از یک موکب عدسی میگیریم تا ضعف نکنیم.
از مهران تا پایانه مرزی چند کیلومتر راه است که زوار باید آن را با اتوبوسهای تعبیه شده در مسیر بروند. سوار یکی از اتوبوسها میشوم و به بیرون چشم میدوزم. روی تابلویی کنار فلش مستقیم زده کربلا...
آفتاب طلوع میکند و لحظه به لحظه هوا گرمتر میشود. گیتهای پشت سر هم و جمعیت زیاد و آفتاب سوزان کلافهام میکند؛ ولی غر نمیزنم. اربعین یکی از خاصیتهایش صبور کردن آدمهاست...
تقریبا تنها راهی که باعث میشود خنک بمانی و گرمازده نشوی، این است که کمی آب روی سرت بریزی. پنج دقیقهای خشک میشود ولی واقعا کارساز است( این هم تجربهای برای زیارت اربعین. امسال یا سال دیگر به کارتان میآید). بالای سر در آخرین گیت نوشته نایب الزیاره مرزبانان باشید. دلم برایشان کباب میشود. و آنها هم میروند توی لیست زیارت نیابتی. خاک گرم عراق برای زائران آغوش باز کرده است و ما مهمانش میشویم و بالاخره پای در خاک عراق میگذاریم؛ هر چند تعداد زیاد ایرانیهای حاضر در فضا نمیگذارد خیلی عراق بودنش به چشم بیاید...
سرباز های عراقی :"حرک یا زائر"میگویند. توی گاراژ صدای رانندهها در هم میپیچد. با لهجه عراقی مقصدشان را فریاد میزنند:"کاظمین، سیدمحمد، سامرا، نجف..." و وقتی میخواهند با مسافرها چانه بزنند و طی کنند، تمام فارسی دست و پا شکستهشان را به کار میگیرند و مسافر هم تمام کلمات عربی که بلد است را استفاده میکند تا به یک توافق مشترک برسند. رانندهای با تمام توان فریاد میزند:"کربلا ،کربلا." همه را دعوت میکند به رفتن به مکتب حسین، به قدم برداشتن در زمینی که حسین در آن قدم زده، اشک ریخته، جنگیده... ما را دعوت میکند به زیارت پدر بندگی...
با اینکه دلمان برای کربلا پر میکشد، قصد داریم اول به کاظمین برویم؛ به دیدن پدر و پسر امام رضای عزیزمان. سوار ماشین میشویم و چشمهایم را روی هم میگذارم، بلکه جاده زودتر تمام و چشمم به دیدن آن دو گنبد طلایی روشن شود.
"سلام ما به حسین و به کربلای حسین..."
#اربعین
http://eitaa.com/istadegi
یاد این شعر افتادم:
من از مشهد، من از تبریز، من از شیراز و کرمانم...
من از ری، اصفهان، از رشت، من از اهواز و تهرانم...
نمیدانم کجایی هستم؛ اما خوب میدانم...
هوایی هستم و آوارهای در مرز مهرانم...
اگر آوارهام قلبم در ایوان تو جا مانده
دلم با هر نفس با هر قدم، اسم تو را خوانده....
😭😭