eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
521 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (فرزند حجت‌الاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجاره‌دار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر) 🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (فرزند حجت‌الاسلام شهید غلامرضا دانش آشتیانی و نامزد شهید حسن اجاره‌دار؛ از شهدای حادثه هفتم تیر) 🔸تولد: دوم بهمن ۱۳۴۰، تهران 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران (بازنشر به مناسبت سالگرد کشتار هفدهم شهریور) همیشه در مسائل درسی ممتاز بود و با آنکه ۱۷ سال بیشتر نداشت، معارف اسلامی را به خوبی می‌شناخت. قرآن، نهج‌البلاغه و صحیفه‌سجادیه را بسیار مطالعه می‌کرد و با تفاسیر هم آشنا بود. نظم، مهربانی، صداقت، راستگویی، وفای به عهد، وقت‌شناسی، استقلال فکری و پیگیری مستمر کارها و ذهن بسیار خلاق از جمله ویژگی‌های اخلاقی و شخصیتی او بود. شرکت مستمر در راهپیمایی‌ها، پخش اعلامیه، دیوارنویسی، مطالعه آثار ارزشمندی چون آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و رساله امام خمینی(ره) بخش دیگری از زندگی او را شامل می‌شد. خواهر شهید می‌گوید: محبوبه خیلی دختر خاصی بود. همیشه فکر می‌کنم چقدر خوب رفت و خوش به حالش که بسیاری از چیزها را ندید. این‌ها با رفتنشان راه را باز کردند. اگر آن‌ها نمی‌رفتند، پایه‌های انقلاب محکم نمی‌شد. واقعا چه چیز بالاتر از اینکه انسان بداند دارد در راهی جانش را فدا می‌کند که شاید وضعیت بهتری برای آنهایی که پشت سرش می‌مانند، ایجاد کند؟ در روز شهادتش وقتی همه به طرف خیابان کوکاکولا می‌رفتند، مردها به محبوبه گفته بودند: «شما برو این‌جا نمان.» محبوبه به آن‌ها جواب داده بود: «اگر کار درستی است که زن و مرد ندارد. اگر هم کار غلطی است که شما هم نباید بروید.» در اوج راهپیمایی، یکی از ماموران شاه، او را با گلوله هدف گرفته و به شهادت رساند. برادرش درباره او می‌گوید: «اگر بخواهم محبوبه را در چند کلمه معرفی کنم، کلمه اول کنجکاوی است. سریع قانع نمی‌شد. برای پیدا کردن حقیقت، سرسخت بود. به نظر من محبوبه سمبل جوان‌های آن دوره است.» از این رو محبوبه برای یافتن پاسخ بیشتر سؤالات خود به قرآن، نهج‌البلاغه و کتب دینی و مذهبی مراجعه می‌کرد. آراستگی، نظم و مهربانی محبوبه فوق‌العاده بود. با دیگران بسیار خوش‌برخورد و مهربان بود. محبوبه پایین‌تر از خیابان سیروس، در یک کتابخانه مشغول به کار بود و برای بچه‌های جنوب شهر کتاب می‌برد. او همواره در تلاش بود تا بچه‌ها را با فرهنگ اسلامی و انقلابی آشنا کند. این شهید یک حرکت نو و انقلابی را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود و همه‌ی همتش این بود که سربازان مخلص و وفاداری را برای انقلاب تربیت کند. یکی از دوستانش نقل می کند: خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباس‌هایش مرتب و آراسته بود. چادرش را در می‌آورد و به شکل بسیار منظمی تا می‌کرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت. وقار و متانتش به شدت انسان را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را می‌دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می‌کرد که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. مادر شهید محبوبه آشتیانی چند روز قبل از آسمانی شدن دختر ۱۷ ساله‌اش در خواب می‌بیند که برای ثبت‌نام کلاس درس به مدرسه رفته است. با اصرار از خانم مسئول می‌خواهد تا نامش را در کلاس بنویسد؛ اما مسئول ثبت‌نام دری را برای مادر شهید می‌گشاید و از او می‌خواهد تا به منظره روبه‌رو نگاهی بیندازد. مادر شهید محبوبه آشتیانی باغی را مشاهده می‌کند که بی‌نهایت بزرگ و زیباست. مادر شهید می‌گوید: جمعه صبح، صبحانه نخورده، پیراهن آبی گشادش را پوشید و مقنعه و چادرش را سر کرد و صدا زد: «مامان من می‌رم با دوستام تظاهرات.» سرم را بلند کردم و گفتم: «یه چیز بخور خب!» با عجله گفت: «نه مامان میل ندارم!» آمد نزدیک، آرام صورتم را بوسید: - مامان! - جانم؟ - اگر شهید شدم غصه نخوریا! دلم هرّی ریخت پایین. سکوت کردم. نگاهش چیز عجیبی داشت. با همان شادابی همیشگی، مثل پرنده‌ها از درب خانه بیرون پرید. هنوز در ذهنم خواب چند روز پیش را مرور می‌کردم دشتی پر از گل‌های سرخ و آتشین! زیبایی آن گل‌ها مرا همچنان مبهوت کرده بود! 💠💠💠 صدایم را به زور از حنجره‌ام می‌شنیدم. نمی‌دانم تا آن موقع چطور راه می‌رفتم! گفتند تن پاکت را تحویل نمی‌دهند! ولی من نمی‌توانستم. باید کاری می‌کردم. پیچیدم سمت غسال‌خانه. آنقدر به زن غسال التماس کردم تا دلش به رحم آمد. - بیا ببین همینه بچه‌ات؟! دلم ریش شد. نمی‌توانستم آنچه را دیدم باور کنم! پیراهن آبی محبوبه من با یک گل سرخ درست روی قلبش.🥀 تازه خوابم برایم تعبیر شد! دشت پر از گل سرخ! در اطرافم گل‌های سرخ زیادی پرپر بودند. چه دشتی! مثال دشت کربلا... 🥀🥀🥀 https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 🔸تولد: ۱۳۲۶، کاشان، اصفهان 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 🔸تولد: ۱۳۲۶، کاشان، اصفهان 🔸شهادت: هفدهم شهریور ۱۳۵۷، تهران در ۱۸ سالگی ازدواج کرد و به دلیل آنکه شغل همسرش در تهران بود در این شهر ساکن شد. کبری که علاقه زیادی به شعائر مذهبی و شرکت در مراسم مذهبی داشت، اوایل ازدواج با دیدن تهران آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست در شهر مذهبی و ساده خود، راحت زندگی کند. دو سال پس از ازدواجش، مریم به دنیا آمد و در سال پنجاه و سه، دختردیگرش مینا. مینا شش ماهه بود که پدرش بر اثر ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. کبری ماند و دو دختر خردسالش. از آن پس باغ دلگایش بهشت زهرا بود. در برابر سختی‌ها و ناملایمات زندگی صبور بود. حدود سه سال بود که همسرش را از دست داده بود و خود به بهترین نحو فرزندان عزیزش را مراقبت می‌کرد. با اوج‌گیری انقلاب، کبری بیش از همه وقت خوشحال و مسرور بود و مرتب از مراسم و جلسات مذهبی سخن می‌گفت و اعلامیه‌های امام را جمع آوری می‌کرد. جمعه سیاه هفدهم شهریور، نخستین روز حکومت نظامی بود. کبری حدود ساعت ۹ صبح با مادرش تماس گرفت. از اوضاع کاشان پرسید و شنید که مرتباً شعار و تظاهرات برپاست. گفت: اینجا که قیامت است. جوان‌ها، پیرها، دخترها و حتی پیرزن‌ها با پای پیاده و سواره و با موتورسیکلت به میدان ژاله می‌روند؛ من هم می‌روم به امید خدا. مادرش نگران بود و کبری در جواب نگرانی مادر، گفت: مادر ناراحت نباش. وظیفه شرعی است و دستور است با طاغوت مبارزه شود؛ من هم می‌روم. و در جواب اصرار مادر گفت: یکبار بیشتر نخواهیم مرد. چه بهتر که در راه دین و قرآن فدا شویم. ساعت چهار بعد از ظهر آن روز، مادر از شهادت کبری مطلع شد. سراسیمه و با زحمت خود را به تهران رساند. شب بود موقع حکومت نظامی. جنازه کبری که از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، توسط آشنایان شناسایی شده و برای رهایی از ربوده شدن توسط ساواک، به منزل آورده شده بود. پیکر شهیده کبری صفا را پس از چهل هشت ساعت مخفیانه به کاشان رساندند. در کاشان با همه سخت‌گیری نیروهای رژیم، با شرکت هزاران نفر از مردم مراسم تشییع برگزار شد و کبری در گلزار شهدای دشت‌افروز کاشان به خاک سپرده شد. https://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ ساعت ۳:۳۸ بامداد است و ما وسط ترافیک حوالی مرز به سر می‌بریم. رسیدن به مرز از آنچه فکر می‌کردم خیلی طولانی‌تر شد؛ ولی تجربه ثابت کرده هرچقدر الان سخت باشد و اذیت شویم، در آینده از آن‌ها خاطراتی خواهیم داشت که به حلاوت عسل است. این روزها منطقه مرزی مهران شبانه روز بیدار است و رنگ آسایش به خود نمی‌بیند. حتی الان که به سحر نزدیکیم هم، جمعیت قابل توجهی در ماشین‌ها به سمت مرز در حرکتند و مهران خلوت نمی‌شود که نمی‌شود. مرز مهران، مرز مورد علاقه خیلی‌هاست و اگر حداقل از تهرانی‌ها بپرسی، از هر ده نفر هشت نفر به مهران می‌روند. شما خودت حساب کن مرز چه خبر است! بالاخره بعد از دوازده ساعت به مهران می‌رسیم. هر کجا چشم می‌چرخانی ماشین پارک کرده اند. شهر به پارکینگ بزرگی تبدیل شده و فقط راه های باریکی برای رفت و آمد ماشین‌ها باز است. نماز صبح را کنار خیابان می‌خوانیم و از یک موکب عدسی می‌گیریم تا ضعف نکنیم. از مهران تا پایانه مرزی چند کیلومتر راه است که زوار باید آن را با اتوبوس‌های تعبیه شده در مسیر بروند. سوار یکی از اتوبوس‌ها می‌شوم و به بیرون چشم می‌دوزم. روی تابلویی کنار فلش مستقیم زده کربلا... آفتاب طلوع می‌کند و لحظه به لحظه هوا گرم‌تر می‌شود.  گیت‌های پشت سر هم و جمعیت زیاد و آفتاب سوزان کلافه‌ام می‌کند؛ ولی غر نمی‌زنم. اربعین یکی از خاصیت‌هایش صبور کردن آدم‌هاست... تقریبا تنها راهی که باعث می‌شود خنک بمانی و گرمازده نشوی، این است که کمی آب روی سرت بریزی. پنج دقیقه‌ای خشک می‌شود ولی واقعا کارساز است( این هم تجربه‌ای برای زیارت اربعین. امسال یا سال دیگر به کارتان می‌آید). بالای سر در آخرین گیت نوشته نایب الزیاره مرزبانان باشید. دلم برایشان کباب می‌شود. و آن‌ها هم می‌روند توی لیست زیارت نیابتی. خاک گرم عراق برای زائران آغوش باز کرده است و ما مهمانش می‌شویم و بالاخره  پای در خاک عراق می‌گذاریم؛ هر چند تعداد زیاد ایرانی‌های حاضر در فضا نمی‌گذارد خیلی عراق بودنش به چشم بیاید... سرباز های عراقی :"حرک یا  زائر"می‌گویند. توی گاراژ صدای راننده‌ها در هم می‌پیچد. با لهجه عراقی مقصدشان را فریاد می‌زنند:"کاظمین، سیدمحمد، سامرا، نجف..." و وقتی می‌خواهند با مسافرها چانه بزنند و طی کنند، تمام فارسی دست و پا شکسته‌شان را به کار می‌گیرند و مسافر هم تمام کلمات عربی که بلد است را استفاده می‌کند تا به یک توافق مشترک برسند. راننده‌ای با تمام توان فریاد می‌زند:"کربلا ،کربلا." همه را دعوت می‌کند به رفتن به مکتب حسین، به قدم برداشتن در زمینی که حسین در آن قدم زده، اشک ریخته، جنگیده... ما را دعوت می‌کند به زیارت پدر بندگی... با اینکه دلمان برای کربلا پر می‌کشد، قصد داریم اول به کاظمین برویم؛ به دیدن پدر و پسر امام رضای عزیزمان. سوار ماشین می‌شویم‌ و چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم، بلکه جاده زودتر تمام و چشمم به دیدن آن دو گنبد طلایی روشن شود. "سلام ما به حسین و به کربلای حسین..." http://eitaa.com/istadegi
یاد این شعر افتادم: من از مشهد، من از تبریز، من از شیراز و کرمانم... من از ری، اصفهان، از رشت، من از اهواز و تهرانم... نمی‌دانم کجایی هستم؛ اما خوب می‌دانم... هوایی هستم و آواره‌ای در مرز مهرانم... اگر آواره‌ام قلبم در ایوان تو جا مانده دلم با هر نفس با هر قدم، اسم تو را خوانده.... 😭😭
سلام از بنده‌ای که تشنه یک نگاه مهرآمیز است، به سقایی که مهر می‌نوشاند به تشنگان محبت اربابش... سپاس از خانم اروند.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ بین راه اتوبوس نگه می‌دارد برای به قول خودشان" طعام و استراحه". موکب‌ها در عراق حساب کتاب خاصی دارند. دارایی موکب‌دار مهم نیست، او تمام تلاشش را می‌کند تا به شما بهترین خدمات را بدهد و می‌گوید انا خادم الحسین. در موکب کنار جاده، غذایی کاملا عراقی می‌خوریم که معادلی در ایران برایش پیدا نمی‌کنم. فکر کنید در خوراک، گوشت و سیب زمینی و فلفل دلمه ریخته باشند و شده باشد چیزی شبیه به خورشت و روی برنج ریخته باشند، یک چیزی تو همان مایه‌ها با ادویه هایی که تندی جذابی را به غذا هدیه کرده است. اولین چای عراقی را مهمان این موکب می‌شویم و وه که چه طعم جذابی دارد این نوشیدنی شگفت انگیز! طعم بهشت می‌دهد... اینجا اولین جایی بود که حرصم گرفت از اینکه عربی را خوب بلد نیستم و دست و پا شکسته حرف می‌زنم. عراقی‌ها در  برهه زمانی اربعین در رابطه با زوار حسین مهربان‌ترین مردم دنیایند. انتساب تو به حسین کافی است برای اینکه تمام محبتشان را خرجت کنند. اربعین تجلی همین محبت است... بعد چند ساعت بالاخره به کاظمین رسیدیم. تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به حرم، در منزل یکی از دوستان عراقی ساکن شویم. واقعا مهمان‌نوازی عراقی‌ها مثال زدنی است. آدم خجالت‌زده می‌شود و"شکرا " گفتن از دهانش نمی‌افتد. تو را به واسطه زائر حسین بودن آنقدر اکرام می‌کنند که تصورشدنی نیست. باید چشید... با تاریکی هوا راهی حرم می‌شویم تا برای اولین و آخرین بار در این سفر دو امام عزیزمان را زیارت کنیم و این مهلت چقدر کم است برای رفع دلتنگی چند ساله و مفصل حرف زدن... از اول خیابان دو گنبد را می‌بینم. نفس عمیق می‌کشم. پشت سر هم می‌گویم:"دورتان بگردم." جلو می‌روم. تفتیش، تحویل گوشی، کفش را گوشه‌ای گذاشتن، بوسیدن در... قدم در صحن حرم می‌گذارم. حرم یعنی آرامش، یعنی آغوش باز پدری مهربان. دو رکعت نماز زیارت می‌خوانم و به سمت ضریح می‌روم. از طرف امام رضا سلام می‌رسانم. دستم را در شبکه نقره‌ای ضریح این پدربزرگ و نوه گره کرده‌ام. جمعیت مرا هل می‌دهد، به ضریح می‌چسبم. همان لحظه نوایی از سمت مردانه دلم را هوایی می‌کند. یک همخوانی زیبا:"ای صفای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضا جان، سر ز خاکت برندارم..." و بعد صدای لبیک یا حسین ولبیک یا مهدی توی گوشم می‌پیچد. حال دلم خوب است. از محوطه ضریح بیرون می‌آیم. کنار زنی روستایی قدم برمی‌دارم. زن عراقی می‌فهمد ایرانی هستیم. رو به زن روستایی به عربی می‌گوید:"سلام مرا به امام رضا برسان."؛ با همان بغضی که ما به راهی کربلا می‌گوییم سلام ما را برساند. دوباره به سمت ضریح می‌روم. اذن دخول حرم را کنار ضریح می‌خوانم، خیلی شبیه به اذن دخول حرم امام رضاست. عجیب دلتنگ مشهد می‌شوم؛ دلتنگ صحن انقلاب... خیلی حرف می‌زنم، خیلی دعا می‌کنم، از گذشته و آینده می‌گویم.  التماس دعاها را می‌رسانم. برای بار آخر ضریح را لمس می‌کنم و از جمعیت بیرون می‌آیم. در حرم با حال پریشان می‌روی و آرام و زلال برمی‌گردی. روی زمین می‌نشینم  و در گوش سنگ‌های خنک مرمر زمزمه می‌کنم:"خوش به حالتون، خوش به حالتون که اینجایید." به آینه‌کاری‌ها خیره می‌شوم. آینه‌های شکسته را کنار هم چیده‌اند. اینجا هیچ‌کس نمی‌تواند عکس کامل خودش را در آینه‌ها ببیند، اینجا "من" می‌شکند... موقع وداع زود می‌رسد. عقب عقب از حرم بیرون می‌آیم. یک به امید دیدار می‌گویم و دست روی قلبم می‌گذارم و از حرم بیرون می‌زنم. زیارت مثل یک رویا زود تمام شد... به خانه که می‌رسیم، میزبان جای خوابمان را انداخته است. باید زود بخوابیم. سحر قرار است برویم سمت سامرا... " کی می‌تونه غیر توبفهمه حالمو؟ کی می‌تونه بشنوه صدای قلبمو؟..." http://eitaa.com/istadegi
🚩 همه جا کربلاست... 🏴پیاده روی مردمی اربعین حسینی 🔹از منازل، مساجد و حسینیه ها 🔸به سمت گلستان شهدای اصفهان ⏱از اذان صبح تا شام اربعین 🔻الی اصحاب الحسین(علیه السلام) http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ بسم الله سامرا برای من به معنی غربت بود. چهار، پنج سال پیش که به زیارت حرم سامرا آمده بودم، جز کاروان خودمان و چند نفر کسی نبود. آن خلوتی و غربت توی ذهنم حک شده بود‌. اما این روزها سامرا شلوغ است. با دیدن جمعیت دلم قرص می‌شود. جمعیت سیاه‌پوش به سمت مقصدی مشترک می‌روند و دور و بر حرم پر از موکب است. در تفتیش اول، بازار صلوات فرستادن داغ است؛ از سلامتی امام زمان تا شادی روح سردار دل‌ها و ابومهدی المهندس. خانمی بلند پیشنهاد می‌دهد:"دعای فرج بخوانیم؟" و جمعیت منتظر هم صدا شروع می‌کنند:"الهی عظم البلا..." از تفتیش که بیرون می‌آییم و به سمت حرم می‌رویم، صدای همخوانی جمعیتی می‌آید. آن‌ها هم دعای فرج می‌خوانند... بعد از روضه حسین دعای فرج زبان مشترک شیعه‌هاست از هر شهر و دیاری‌؛ تمنای بودن عزیزی که نبودنش هزار و چندین سال است ادامه پیدا کرده... در طلابی حرم را می‌بوسم و وارد می‌شوم. از این در مستقیم وارد محوطه ضریح می‌شوی. بوی خوشی در فضا پیچیده. دلم می‌خواهد تا ابد اینجا بمانم و عمیق نفس بکشم. امام هادی، امام حسن عسکری، حکیمه خاتون و نجمه خاتون همه اینجا هستند. خودم را به ضریح می‌رسانم و دعا می‌کنم، برای تعجیل پسرشان... زمان زیادی نداریم. کفشم را به خانواده می‌سپارم و دوان دوان به سرداب می‌روم. بعد از این همه سال آمدن، سرداب را زیارت نکرده از اینجا نمی‌روم. از پله‌ها پایین می‌روم و شبکه‌های نقره‌ای ضریح نصب شده نزدیک دیوار را می‌گیرم. سال‌ها پیش این نقطه از عالم شاهد واقعه‌ای بزرگ و سرنوشت‌ساز بوده؛ غیبت صغری. و از آن روز شیعه‌ها "اللهم عجل لولیک الفرج" می‌گفتند. هزار و صد و اندی سال زمین و آسمان چشمان انتظار ظهور است و امام منتظر سیصد و اندی مرد میدان... از پله ها که بالا می‌آیم، زنی شروع می‌کند به خواندن دعای فرج..." بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد..." از حرم بیرون می‌زنیم و به سمت محل قرار می‌رویم... پدرم تا مرا می‌بیند قهوه تعارف می‌کند. ذوق می‌کنم. با دست خانواده‌ای را نشان می‌دهد. پدر خانواده روی زیرانداز نشسته و با یک قابلمه، کمی نبات و قهوه و یک گاز تک شعله کوچک، قهوه درست می‌کند و دست مردم می‌دهد. زائر خلاق تهرانی است اینجاست که با عمق وجود می‌فهمم خدمت به زائر حسین زمان و مکان و ملیت نمی‌شناسد. خلاقیتش را تحسین می‌کنم. ناهار را از موکب‌های اطراف می‌گیریم و بعد از خوردنش سمت ماشین‌ها می‌رویم. مقصد بعدی نجف است. خیلی وقت است دلتنگ نجفم. پیامبر رحمت فرموده‌اند: من و علی پدران این امتیم. خیلی وقت است اميرالمؤمنين را باباعلی خطاب می‌کنم و هر شب قبل از خواب برنامه فردایم را برایش تعریف می‌کنم و کمک می‌خواهم. همانطوری که خیلی وقت است حضرت فاطمه برایم مادر است. نجف برای من یعنی خانه پدری و من عجیب دلتنگ پدرم... "دل من تنگِ علی، تنگِ اذان نجف است..." http://eitaa.com/istadegi
زائر خلاقِ مذکور🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کرده‌ایم. تهدیدی که وادارمان می‌کند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگی‌مان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگی‌مان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاط‌آمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هسته‌ای، در هاله‌ای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانواده‌های کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدت‌ها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمی‌کردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود. ... (بازنویسی شاخه زیتون)
بسم الله الرحمن الرحیم ✍️ ساعت چهار صبح از خواب بیدار می‌شوم. گیج گیجم. از چهارشنبه تا حالا درست و حسابی نخوابیده‌ام. یا در ماشین چشم بر هم گذاشته‌ام، یا در خانه ی دوستان عراقی حداکثر شش ساعت خوابیده‌ام(دیشب شش ساعت خوابیدم وگرنه کاظمین هم همان سه چهار ساعت بود). اصلا اربعین همه چیزش فرق می‌کند. در این راه کسی کسی که حداقل هشت ساعت در روز می‌خوابید، اگر در چند روز درست و حسابی نخوابد هم اعتراضی نمی‌کند چون از راه دیگری شارژ می‌شود... بعداز بیدار شدن، شورای تصمیم‌گیری برگزار می‌شود با موضوع مهم: کی بریم حرم بهتره؟ بعد از بحث‌ها و مذاکرات فراوان، بعد نماز همه بیرون از خانه ابوفاطمه ایستاده‌ایم. اصرار کردند حتما ظهر خانه‌شان باشیم چون هوا خیلی گرم است. چند قدم که از خانه دور می‌شویم، خیابان شلوغ می‌شود و آدم‌ها کوله به دوش به مقصد کربلا راهی پیاده‌روی می‌شوند. ساعت پنج صبح است، ولی موکب‌ها دارند به مردم صبحانه می‌دهند. چون خیلی تا حرم راه است، سوار وسیله نقلیه‌ای می‌شویم که انگار نصف جلویی موتور را وصل کرده‌اند به چیزی مانند نصف عقبی نیسان که کمی از آن کوچک‌تر و دیواره‌هایش کوتاه‌تر است. با موتور-نیسان به حوالی وادی‌السلام می‌رویم. وادی‌السلام بزرگترین قبرستان جهان است و ظاهر عجیبی دارد. مثل بهشت زهرا نیست که همه قبرها یک اندازه و با نظم و ترتیب و تقریبا هم‌شکل باشند. مقبره‌هایی که هر چند قدم دیده می‌شود، قبرهای کوتاه و بلند، بنرهای بزرگ با عکس متوفی و... وادی السلام را از قبرستان‌های ایران متفاوت می‌کند. دوست دارم در وادی‌السلام قدم بزنم. اینجا محل عبرت گرفتن است، محل بیدار کردن فطرت... اما نمی‌شود. باید زودتر به حرم برویم و با بابا علی دیداری تازه کنیم. مسافتی را پیاده می‌رویم و از تفتیش‌ها رد می‌شویم. قرار می‌گذاریم و وارد حرم می‌شویم. حرم شلوغ است، خیلی شلوغ. با بطری همراهمان یک وضوی فوری می‌گیریم و به سمت ضریح می‌رویم. سال ۹۸ هم که آمدیم بر اثر اتفاقات آنقدر سریع زیارت کردم و دستم به ضریح نرسید و فقط گوشه‌ای از ضریح را دیدم که از همان روز حسرت یک زیارت حسابی در حرم بابا علی به دلم مانده است. هر کس از سمت ضریح برمی‌گردد به ما نصیحت می‌کند: نروید، خفه می‌شوید، ازدحام خیلی زیاد است. خودمان که کمی نزدیک به در ورودی ضریح می‌شویم، با تک‌تک سلول‌های بدن حس می‌کنیم ازدحام را. پشیمان می‌شویم برمی‌گردیم. روا نیست مردم را هل بدهیم و اذیت شوند، مادر هم گفت: معصومه نریا، راضی نیستم. دلم برای در آغوش کشیدن ضریح و عطر خوشش را استشمام کردن پر می‌کشد؛ اما خودم را راضی می‌کنم که حرم فقط ضریح نیست و امام به کل حرم توجه ویژه دارند. ده قدمی از در ورودی راهرویی که می‌رسد به ضریح دور می‌شوم. دلم می‌خواهد ضریح را ببینم و دنبال راهی می‌گردم. برمی‌گردم و روی پنجه پا بلند می‌شوم و می‌بینمش. گوشه بالای ضریح قسمت مردانه از اینجا مشخص است. شروع می‌کنم با پدر حرف زدن. حرف‌هایم که تمام می‌شود، به صحن حضرت زهرا می‌روم و گوشه‌ای جاگیر می‌شوم. بعد از خواندن زیارت عاشورایی که رفیقم سفارش کرده بود حرم امیرالمومنین برایش بخوانم، نظرم به ضریحی می‌افتد مثل پنجره فولاد در مشهد. می‌روم ببینم چه خبر است. ضریح از اینجا کامل مشخص است، ضریح زیبای بابا علی ، پدر عالم، همسر زهرا، امیرالمومنین از اینجا پیداست. الهی دورش بگردم که دلش نمی‌آید کسی ناراحت از حرمش برود (تجربه دومی که به کارتون میاد اینه: خانم‌ها در انتهای صحن حضرت زهرا می‌تونین اگر به هر دلیلی نمی‌خواید وارد محوطه ضریح بشید، دل سیر ضریح رو ببینید). حین رفتن به سمت مامان، می‌بینم خانمی دارد برای جمعی کوچک درباره حجاب و انقلاب حرف می‌زند. آنقدر شیرین و دلچسب حرف می‌زند که پای حرف‌هایش می‌نشینم و در کمال ناباوری می‌فهمم که خواهر شهید خادم صادق است، همان شهیدی که چندی پیش دختر و همسرش برای امر به معروف در اصفهان کتک خوردند، بعد از اتمام صحبت‌هایش جلو می‌روم و در آغوشش می‌کشم.‌.‌‌. ازدحام در حوالی ضریح آنقدر زیاد می‌شود که درهایی که صحن را به محوطه نزدیک ضریح وصل می‌کند می‌بندد‌. چند دقیقه بعد چند مرد دوان‌دوان می‌آیند و برانکارد را به سمت آنجا می‌برند. نگران می‌شوم. آیت‌الکرسی می‌خوانم و فوت می‌کنم سمت درهای بسته. فرصت نداریم، باید برویم. ابوفاطمه منتظر است... "ایوان نجف عجب صفایی دارد..." http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما فقط رمان رفیق مربوط به فتنه ۸۸ هست. و اهمیت این حادثه تاریخی و عبرت‌هاش نباید کم‌رنگ بشه.
💔😔
سلام آمار دقیقی که در دست نیست ولی تخمین روی حدود هفت هزار نفره و شاید بیشتر.
سلام نابود که نه، قراره از نو نوشته بشه. توصیه می‌کنم فعلا نسخه قبلی رو منتشر نکنید. و فعلا اگر نخوندید این رمان رو، مطالعه‌ش نکنید.
سلام بله واقعا درسته. بنده برای رمان سلما درگیر همین مشکل هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیام خانم رضوی... ان‌شاءالله زیارتشون قبول و سفرشون بی‌خطر باشه✨