eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز صبح، هوای خوب، چشم‌انداز خوب، و کتاب خوب✨📚 پ.ن: نمی‌دونستم نشستن توی تراس و کتاب خوندن انقدر لذت‌بخشه!
📚 📙مستوری ✍🏻صادق کرمیار آقای کرمیار از نویسنده‌های متعهد و متخصصه؛ متعهد به تاریخ ایران و اسلام و متخصص در نویسندگی. این کتاب هم مثل آثار قبلی‌ای که ازشون خونده بودم هم پرکشش بود هم پرمحتوا. و البته در نوع و ژانر خودش جدید بود تا حدودی. یه داستان پخته و خوب امنیتی؛ اونم در حوزه پیچیده و خاص امنیت اقتصادی و گوشه چشمی به زندگی شهید مهدی زین‌الدین، که با یه عاشقانه‌ی ملایم، بالغانه و شیرین همراه شده... ولی بازهم بهترین قسمت کتاب برای من، همین پرداختن به مجرمان اقتصادی و مسائل کلان اقتصاد کشوره... و این که پردازش شخصیت‌ها انقدر پخته‌ست که تو باور نمی‌کنی شخصیت منفی واقعا منفیه و مثبت واقعا مثبت! و تا آخر تو رو توی تعلیق و شک نگه می‌داره! خلاصه خیلی داستان شیرینی بود و اوج شیرینیش وقتی بود که اواخر داستان، به یک بانوی شهیده هم رسید!✨🥀 پ.ن: توی داستان هم یه عباس داشتیم هم یه شکیبا، فقط شکیبا مرد بود و یه مامور امنیتی بسیار خفن🙄😎 عباسم بازم شهید شد اینجا😕 پ.ن۲: زاویه دید داستان کمی گیج‌کننده بود، یعنی راوی اصلی داستان سپیده بود ولی گاهی شبیه دانای کل می‌شد. هرچند، تا جایی که می‌دونم اینم یه سبکه! http://eitaa.com/istadegi
از اون بریده‌های کتاب که خیلی حرف داره توش... نزدیک انتخاباتم هست، آره دیگه خلاصه...
بلایی که واردات به سر اقتصاد می‌آورد... پ.ن: داستان در کل خیلی قشنگ جا انداخت که واردات و سودجویی‌های شخصی یه عده از واردات چه بلای خانمان‌سوزی سر اقتصاد کشور آورده...
عباسشونم اینطوری شهید شد😔 شخصیت بامزه‌ای بود، واقعا از اون شخصیت‌های زنده بود... حضورش زیاد نبود ولی خیلی وزن داشت توی رمان.
تویی تمام ماجرا، که رفته‌ای ولی مرا، به حال خود نمی‌گذاری... صدای قلب من! چرا غمت نمی‌کشد مرا؟ چرا هنوز ادامه داری؟💔😭 پ.ن: امشب وسط کارهام یهو چشمم به عکسش افتاد و بغضم ترکید... خوبیش اینه که دیگه الان حرف زدن با رییس‌جمهور خیلی راحت شده... سامانه و درگاه و نامه و... نمی‌خواد... و خیلی ساده، دلم می‌خواد بشینم با شهیدجمهورم حرف بزنم، غصه‌هام رو بگم و مثل همیشه اونم سریع پیگیر کارم بشه که حلشون کنه...
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۱۱ *** ذوق‌زده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم! بلند و سرخوش خندیدم. -من یکم زیادی لوسم... ببخشید. لبخند نزد حتی. فقط سرش را تکان داد. -اشکالی نداره. از این به بعد باید با دقت روی کارمون تمرکز کنیم. من فردا اون اثر انگشت رو آماده می‌کنم. تو هم روی پدرت کار کن. کامل از ماشین پیاده شدم. -باشه... حتما. دیگه برو، مواظب خودت باش. دیروقته. در ماشین را بستم. -درها رو قفل کـ... تلما پایش را روی گاز گذاشته و رفته بود. من اما خشنود و با یک لبخند گشاد تا بناگوش، در کوچه ایستاده بودم. سرخوش و لی‌لی کنان خودم را تا خانه رساندم؛ انگارنه‌انگار که یک زلزله پنیک را از سر گذرانده بودم. شاد و خندان و خرامان قدم برمی‌داشتم و سعی می‌کردم تمام رفتارها و حرف‌های تلما را به شکلی مثبت برداشت کنم. مثلا این که گفت بوی گند لباسم داشت خفه‌اش می‌کرد یک کنایه بود... شاید بخاطر همان بوی عطر دلش برایم تنگ شده بود. شنیده بودم عطر وابستگی می‌آورد... وای خدای من! باید چندتا شیشه از همان عطر بخرم... حتی اگر منظورش این نباشد، همین که عطر من یادش مانده، همین که سلیقه‌ی انتخاب عطرم برایش مهم بوده... این‌ها معنی‌اش این است که بیش از یک ابزار مهمم. وگرنه چرا عذرخواهی کرد؟ اصلا چرا دنبالم آمد؟ وای خدایا... تلما دنبالم آمد! نزدیک بود پرواز کنم. مثل یک پسربچه توی کوچه می‌پریدم و می‌دویدم و خوب شد کسی نبود که در آن حال ببیندم. میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅
جالب بود، مخصوصا بند آخرش... توی مدرسه و دانشگاه همیشه قرون وسطی رو خیلی سیاه نشون میدادن به ما، و کلیسا رو به شدت مخالف علم... همه‌ش هم بر پایه ماجرای گالیله بود. خب البته خیلی اشتباه نبود، کلیسا از یه جا به بعد فاسد شد، منحرف شد، و قرون وسطی واقعا اروپا خیلی تاریخ درخشانی نداره! ولی انگار به این شدت هم نبوده... این کتاب و جلد یکش رو که بخونید یکم نگاهتون تغییر میکنه... جلد ۳ هست که دارم می‌خونم.
جالب‌تر هم شد!! گالیله درواقع با نظریات ارسطو مخالف بوده نه کلیسای کاتولیک!! پ.ن: جالبه بدونید پدر علم اپتیک(نورشناسی) که یکی از پایه‌های فناوری‌های مدرنه، یک دانشمند مسلمان به اسم ابن‌هیثمه!
آزمایش گالیله در برج پیزا مربوط میشه به اون نظریه ارسطو که اگه یه سنگ و یه پَر رو رها کنیم، پر که سبک‌تره دیرتر به زمین می‌رسه؛ پس اجسام سبک دیرتر سقوط می‌کنن!!!! (بزرگوار اصلا کاری به آیرودینامیک و این صحبتا نداشت😅) گالیله با آزمایشش این نظریه رو(که سال‌ها مورد قبول دانشمندان غربی بود) رد کرد.
عجب!!
باز هم عجب!!!
بریم برای ادامه...
و ما ادراک ایلیا 😅
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 212 میان این‌همه خوشحالی، ناگاه صدایی مرا در همان حال خشکاند. صدای قهقهه؛ قهقهه‌ی یک زن، یک قهقه‌ی آشنا و لعنتی و شیطانی. سر جایم ایستادم و دور و برم را نگاه کردم. کسی در کوچه نبود، باد برگ درخت‌ها را تکان می‌داد و آخرین خودرویی که از کوچه‌ی اعیان‌نشین ما رد شده بود ماشین خودم بود. صدای قهقهه از خانه خودمان می‌آمد، همراه با صدای خنده‌ای مردانه و گفت‌وگویی شیطنت‌آمیز. با قدم‌های آرام و محتاط به خانه نزدیک شدم و از میان نرده‌های بلند سیاه و بوته‌های گل که حیاط را محصور می‌کردند، داخل را دیدم. خودش بود؛ صاحب آن قهقهه‌ی شیطانی. گالیا. چشمانم دوبرابر اندازه طبیعی‌شان باز شدند و هرچه سرخوشی از بودن با تلما بود از سرم پرید. -چی؟ گالیا؟ گالیا هم آره؟ با بابا؟ مگه می‌شه؟ امکان نداره! مثل دیوانه‌ها این جملات را زیر لب تکرار می‌کردم و سر جایم خشکم زده بود. پدر و گالیا توی حیاط درندشت خانه و در پناه بوته‌هایی که تقریباً مستورشان کرده بود با هم خلوت کرده بودند و چندش‌آورترین حرکات ممکن را انجام می‌دادند. بارها صدای خنده‌ها و معاشقه پدر با زن‌ها را شنیده بودم و به چشم دیده بودم حتی. می‌دانستم با خیلی‌ها رابطه دارد، روابط کوتاه مدت با زن‌های جوان، از هر مدلی که فکرش را بکنید. از زنان هرجایی گرفته تا زنان و دختران مقامات، مجرد یا متاهل یا مطلقه... پدر یک زن‌باره‌ی تمام‌عیار بود که اگر زنی چشمش را می‌گرفت به این راحتی بی‌خیالش نمی‌شد. گاه می‌بردشان هتل، ولی ترجیح می‌داد برای حفظ وجهه‌اش آن‌ها را به خانه بیاورد، جایی که هیچ‌کس جز محافظانش چیزی نمی‌فهمیدند و پسر معتاد به کارش هم کاری به او نداشت. لکه‌های رژ لب و تارهای مو را یکی دوبار توی اتاقش و روی لباس‌هایش دیده بودم. خیلی هم برایم مهم نبود. به هرحال دنیای پیرمردهایی مثل او در مثلث پول، قدرت و شهوت خلاصه می‌شد. من هم ترجیح می‌دادم خودم را به ندیدن بزنم و بگذارم در دنیای رقت‌انگیزش خوش باشد. ولی آخر گالیا؟ ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون که اصلا هویت یه نویسنده س🙄
سلام ممنونم از لطف شما به هرحال از همون اول یه سری چارچوب‌ها مشخص کردم برای خودم، حد و مرزهایی که نباید ازش بیرون زد.
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 213 خدای من... دوست داشتم همان لحظه بروم دست پدر را بگیرم و بگویم هیچ اشکالی ندارد با زن‌ها رابطه داری، ولی خداوکیلی این مادر فولادزرهِ نفرت‌انگیز را با چه استانداردی به عنوان دوست‌دخترت انتخاب کردی؟ گالیا هم البته با این که می‌توانست استاد راهنمای شیطان برای رساله دکترایش باشد، ولی بهش نمی‌آمد کارهایش را با این کثافت‌کاری‌ها پیش ببرد. نه قیافه آنچنانی داشت و نه خیلی به خودش می‌رسید. اخلاقش هم هیچ‌وقت نمی‌‌توانست خواسته یا ناخواسته مردی را اغوا کند و دل ببرد. بخاطر همین‌ها بود که داشتم به عقل پدر شک می‌کردم و این رابطه برایم نامفهوم و گنگ می‌شد. خب البته توی دنیای سیاست روابط بر مبنای عشق و زیبایی و تفاهم تعریف نمی‌شوند. تشخیصش سخت است که گالیا پدر را اغوا کرده بود یا پدر گالیا را؛ و به عبارتی، کار کدام پیش دیگری گیر بود که چنین رابطه‌ی تهوع‌آوری شکل گرفت؟ اگر چند دقیقه دیگر سر جایم می‌ایستادم و حرکاتشان را می‌دیدم، ممکن بود واقعا دل و روده‌ام را همان‌جا بالا بیاورم. نرده‌های حیاط را دور زدم تا از در پشتی بروم داخل. مثل اینکه امشب کلا شانس به من رو کرده بود. خانه خالی بود؛ مثل این که پدر محافظ‌هایش را هم مرخص کرده بود تا با گالیا تنها باشد. معلوم نبود دقیقا می‌خواستند چکار کنند؛ ولی انقدر بچه نبودم که فکر کنم فقط یک قرار عاشقانه‌ی ساده است. هرچه بود اهداف سیاسی پشتش بود. عجب شب خوبی را برای سر زدن به خانه انتخاب کرده بودم! روی میز غذاخوری چند ظرف و دیس خالی غذا بود که نشان می‌داد گالیا خانم امشب خیلی صمیمانه با پدر شام خورده‌اند، و از بطریِ خالی و بزرگ شراب که وسط میز بود هم فهمیدم هردو حسابی مست شده‌اند. نمی‌دانستم کارشان تا کی توی حیاط طول می‌کشد، این راه هم نمی‌دانستم که می‌خواهند برگردند داخل خانه یا نه. به هرحال پدر مست بود؛ پس بدون نگرانی خاصی از پله‌ها بالا رفتم و مستقیم رفتم به اتاق خواب پدر. به لطف دوربین‌هایی که توی اتاق خواب و اتاق کارش گذاشته بودم، دستم حسابی از پدر پر بود. نمی‌دانستم می‌خواهم با آن‌ها چکار کنم؛ ولی مطمئن بودم به وقتش به دردم می‌خورند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 214 برای امنیت بیشتر، دوربین‌ها حافظه داخلی داشتند و تصویرشان را آنلاین نمی‌فرستادند؛ برای همین هر ماه به بهانه سر زدن به پدر، می‌رفتم خانه تا دوربین‌ها را چک کنم و حافظه‌شان را خالی کنم. حدس می‌زدم امشب بالاخره شاه‌ماهی‌ای که می‌خواستم در تورم افتاده است؛ شاه‌ماهی هم نه... احتمالا یک نهنگ بزرگ شکار کرده بودم. یک حدس‌هایی درباره این جلسه سیاسی-عاشقانه‌ی پدر و گالیا می‌زدم که اگر درست بود، می‌توانستم بگویم شانس با کلید در خانه من و تلما را باز کرده و آمده داخل و روی مبل نشسته! وقتی در کمال سکوت و آرامش به تمام اتاق‌های خانه سرک کشیدم و کارت‌های حافظه پر را با خالی عوض کردم، برگشتم به اتاق خواب تا از پنجره‌اش ببینم گالیا و پدر در چه حال‌اند. گالیا دم در بود و راننده‌اش هم پشت سرش ایستاده بود. از مستی تلوتلو می‌خورد، معلوم بود که نمی‌تواند رانندگی کند. پدر هم بهتر از او نبود. یک خداحافظیِ بی‌سروته کردند و پدر مست و خرامان به سمت خانه آمد. یک لحظه به ذهنم رسید که نکند گالیا هم توی اتاق خواب یا بقیه قسمت‌های خانه دوربین گذاشته تا یک مدرک حسابی علیه پدر دستش باشد؛ ولی زود به این نتیجه رسیدم آدمی مثل گالیا برای چنین کارهای پیش‌پاافتاده‌ای خودش وارد عمل نمی‌شود، از سویی، برملا کردن چنین رسوایی‌هایی دیگر یک حقه قدیمی شده. پدر توی مسیر سنگفرش حیاط قدم‌های بلند برمی‌داشت و به چپ و راست متمایل می‌شد. داشت با خودش حرف می‌زد، کلماتی نامفهوم که به آواز بی‌شباهت نبودند. فرصت داشتم خودم را برسانم به آشپزخانه و وانمود کنم آمده بودم به پدرم سر بزنم و حالا هم دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. یک سیب از داخل یخچال برداشتم و پشت میز آشپزخانه نشستم. سرد بود و با گاز زدنش دندان‌هایم یخ زد. صدای پدر نزدیک شد و بعد صدای باز شدن در خانه را شنیدم. در را پشت سرش بست. -وزیـــــــر... هیع... شااااایســــتـــه... هیع... دفاااااع.... کلماتی مثل این را همراه کلماتی نامفهوم‌تر داشت با خودش می‌گفت، گاه آهنگین و گاه نه. یک لحظه فکر کردم شاید شب خوبی برای یک دیدار پدر و پسری نباشد. داشتم با خودم سبک سنگین می‌کردم که بمانم یا تا پدر من را ندیده بروم؛ اما دیر شد و پدر را دیدم که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و من را دید. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا