eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
477 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا یه بار من دلم برای عباس سوخت می‌گید چرا، عوضش کلی بلای دیگه سرش آوردم😈
سلام کتاب رو باید به کسی داد که قدرشو بدونه؛ و البته باید کتابی که هدیه می‌دی متناسب با روحیات و شرایط سنی طرف باشه، اگه طرف کتابخون نیست باید یه کتاب کم‌حجم و خیلی جذاب بهش بدی، چیزی که درباره‌ش کنجکاو باشه... و حواستون باشه وقتی کتاب امانت می‌دید حتما یه جا بنویسید(تاریخ، اسم کتاب و اسم کسی که بهش امانت دادید). و بهش بگید کتاب رو بعد ۲ هفته بهتون برگردونه. یادمه مصباح یه دفتر داشت مخصوص این کار(یه جایی بنویسید که یادتون بمونه کجا نوشتید😐)، حتی بابت تاخیر جریمه هم می‌گرفت مگر اینکه فرد خودش قبل از ۲هفته میومد تمدید می‌کرد. ولی منم تجربه اینو داشتم که یکی کتاب ازم بگیره و پس نده، مثلا اواخر دبیرستان به یکی از دوستای راهنماییم کتاب امانت دادم، تا همین دو سه ماه پیش بهم پس نداد، و من با اینکه دیگه با هم صمیمی نبودیم و اون بنده خدا کلا رفته بود پی زندگیش هی بهش پیام میدادم می‌گفتم کتابمو بیار😂 خدا منو ببخشه خیلی بهش گیر دادم😅 ولی سر پس گرفتن کتاب امانتی تعارف نداشته باشید. از قبلش بگید فلان تاریخ ازت می‌گیرم و بعد هم مودبانه ازش بگیرید. اسمتون رو هم صفحه اول کتاب بنویسید که یادش باشه کتاب مال کیه. اگه مثل من روی کتابتون حساسید، قبل امانت دادن جلدش کنید(من همیشه با چسب پهن شفاف جلد می‌کنم کتاب‌ها رو) و سفارش کنید که مواظب کتابم باش(من گاهی یکم تهدید هم چاشنی‌ش می‌کنم🙄) من حتی بالا و پایین عطف بعضی کتابا نوار چسب می‌زنم که نتونن کتاب رو بیش از حد باز کنن😂 (این کارا رو از مصباح یاد گرفتم)
به این شکل بالا و پایین عطف رو چسب بزنید که نتونن کتاب رو خیلی باز کنن و شیرازه‌ش آسیب ببینه😎📚 اسمتون رو هم حتماً حتماً صفحه اول کتاب بنویسید. (یکی از فامیلامون مهر برای خودش درست کرده بود و کتاباشو مهر می‌زد، اول و وسط و آخر کتاب مهرش رو می‌زد که دیگه کسی نتونه روی کتاب ادعای مالکیت کنه😎 خیلی کار جالبی بود به نظرم) تا آموزش‌های بعدی خدانگهدار 😅 پ.ن: چند وقت پیش خاله‌م کتاب «کهکشان نیستی» رو بهم امانت دادن، گفتم می‌خواین براتون جلدش کنم؟ چون قراره به چند نفر امانتش بدین و طولانی هم هست، برای همین خیلی توی دست می‌مونه و دست عرق می‌کنه و جلدش خراب می‌شه... دیگه خلاصه کتاب رو براشون جلد کردم که راحت امانتش بدن🌱
به نام خدا، کتابخونه😅 اگه توی کتابخونه شهرداری عضو بشید می‌تونید از همه کتابخونه‌های شهرداری کتاب بگیرید. توی همه مناطق هم هستن، کافیه نزدیک‌ترین کتابخونه به منزل‌تون رو پیدا کنید. البته من از کتابخونه دانشگاه هم امانت می‌گیرم. و غیر از اون از اشتراک فیدی‌پلاس و طاقچه بی‌نهایت هم استفاده می‌کنم. و از اینا مهم‌تر، از دوستام کتاب امانت می‌گیرم!😎
بله رنج مقدس ۱ یه کتاب خیلی دخترونه‌ست که فراز و فرود خاصی نداره و فقط زندگی یه خانواده ست. کتاب راز تنهایی رو نخوندم، تعریفش رو شنیدم اما. البته درباره قلم خانم شکوریان و کتاب رنج مقدس چندتا نکته هست که در ادامه می‌گم. بله، این هم یه منبع خوب برای کتاب‌های خوب و درست و حسابیه، مخصوصا اگه کتابخون نیستید و نمی‌دونید چه کتابی بخونید، مشاوره هم میدن بهتون.
منظورشون کتابای خانم شکوریانه 😅
من قلبا به نویسنده کتاب ارادت دارم. بارها پای صحبت‌هاشون نشستم، توی یه دوره استادمون بودن، رودررو هم باهاشون صحبت کردم و خلاصه به نظرم فرد واقعا مخلص، کاربلد و دغدغه‌مندی هستن. البته توی یه زمینه‌هایی بهشون نقد‌های جدی دارم، ولی دلیل نمی‌شه کامل تکفیرشون کنم!! کسانی که آثار ایشون رو خوندن میدونن که آثارشون کمی به لحاظ داستانی ضعیفه، مستقیم‌گویی هم خیییلی داره!(مشکلی که بیشتر نویسنده‌های مذهبی از جمله خودم درگیرش هستیم) بیشتر داستان‌ها اینطوریه که یه مکالمه ست که توش به شبهه پاسخ داده می‌شه، یا کلا نویسنده میره روی منبر!! خب خیلی وقتا حوصله‌سربر میشه، ولی باور کنید خیلی از نوجوان‌ها تشنه شنیدن این حرف‌ها هستن و لازمه که یکی بهشون بگه. البته غیرمستقیم گفتن توی داستان بهتر و اصولی‌تره، ولی ایشون وقتی دیدن که نویسنده‌های حرفه‌ای خیلی دغدغه نوجوان‌ها و جواب به سوالاتشون رو ندارن، تصمیم گرفتن وارد میدون بشن و در حد توانشون کار کنن، درسته که خیلی اصولی و حرفه‌ای نیست ولی بهتر از اینه که ما کلا شبهات نوجوان‌ها رو رها کنیم... بهتر از هیچیه! از اون گذشته، برای کسی که مذهبی هست هم کتاب‌های ایشون از این جهت مفیده که یاد می‌گیره جواب شبهه بده و مطالب جدید یاد بگیره. ایشون ۲تا ویژگی خیلی مثبت دارن، اول این که سعی می‌کنن تا جایی که ممکنه مستند بنویسن. مثلا برای نوشتن اپلای با خیلی از دانشجوهای نخبه که مهاجرت کرده بودن یا در آستانه مهاجرت بودن مصاحبه کردن، یا برای نوشتن زنان عنکبوتی، سیاه‌صورت و شطرنج‌باز از مستندات واقعی استفاده کردن. درسته که این سه‌تا کتاب واقعا داستان درست و حسابی و جذابیت بالایی نداره؛ ولی تا حد زیادی مستنده. این خیلی مهمه که نویسنده به واقعیت وفادار باشه. ویژگی مثبت دیگه ایشون، حیای قلم هست. یعنی طوری می‌نویسن که بشه راحت داد دست نوجوان. اصلا این جمله‌ی «قلم باید حیا داشته باشه» رو من از شخص ایشون شنیدم و یاد گرفتم و سعی کردم بهش مقید باشم. از نقایص داستانی که بگذریم، همون‌طور که گفتید دخترهای خوب در داستان‌های ایشون دخترهای خیلی آروم، مهربون و منفعل هستند. هم توی رنج مقدس و هم توی اپلای، دختر خوب و ایده‌آل داستان دانشگاه نرفته چون معتقد بوده دانشگاه به درد نمی‌خوره(این ایده تا حدی درسته و تا حدی غلط، نمی‌شه راحت قضاوتش کرد)، معمولا اینطور برداشت می‌شه که دختری خوبه که بعد از ازدواج هم بشینه توی خونه و سرش گرم کارهای هنری و کتاب خوندن و بچه‌داری باشه. این الگو خیلی خوبه، ولی اینطور هم نیست که بگیم این الگو درسته ولاغیر! الگوهای درست دیگه‌ای هم هستن. من احساس می‌کنم گاهی نویسنده لطیف بودن رو با منفعل بودن اشتباه گرفته... چندباری هم توی صحبت‌هاشون گفته بودن زن اصلا نمی‌تونه بیرون از خونه کار کنه و فشار که بهش بیاد گریه می‌افته و... که بنده رودررو به این صحبتشون انتقاد کردم. و اتفاقا خود ایشون یه خانم بسیار بسیار فعال هستن، شاغل نیستن ولی ده‌برابر یه خانم شاغل فعالیت می‌کنن. شاید این نگاه کمی برخاسته از زمینه‌های تربیتی ایشون و زندگی خودشون باشه (کتاب ناخدا رحمت رو درباره برادر شهیدشون پدرشون نوشتن، خوندنش خالی از لطف نیست). حتی این که توی داستان‌هاشون پسرهای مذهبی رفتار بسیار پخته و عاقلانه دارن هم شاید تحت تاثیر شخصیت برادرشون و تعامل خوبشون با برادرهاشونه(این صرفا حدس منه). و البته همیشه هم اینطور نیست که پسرهای داستان خوب باشن و دخترها بد، توی از کدام سو و هوای من بیشتر پسرها بد هستن. ولی بازهم اینو قبول دارم که دخترهای داستانشون یا خیلی مستور و منفعل و خونه‌نشین هستن یا خیلی منحرف و بی‌قید... به هرحال براشون آرزوی موفقیت دارم.
بله درسته، ایشون با درس خوندن مخالف نیستن(برعکس به شدت تشویق می‌کنن به مطالعه)، برداشتی که من داشتم این بود که ایشون میگن درس خوندن حتماً مساوی با دانشگاه رفتن نیست و می‌شه دانشگاه نرفت و درس خوند. من تا قبل از ورود به دانشگاه خیلی طرفدار این حرفشون بودم ولی الان به این نتیجه رسیدم که نمی‌شه گفت مطلقا درسته. بستگی به فرد و شرایطش داره. این حرف «مثل مردها شدن...» خیلی جای بحث داره، من فکر می‌کنم این که ما یه سری کارها رو از اساس مردانه می‌دونیم اشتباهه و اصل شایستگی در انجام کاره، چه زن باشه چه مرد. و دیدگاه رهبری هم اینه که همه میدان‌ها باید برای حضور زنان باز باشه، اگر خانمی در زمینه‌ای استعداد داره باید این استعداد شکوفا بشه(در چارچوب‌های شرعی و با حفظ عفاف) و این که بگیم بعضی حوزه‌ها مردانه ست و زن نباید واردش بشه رو قبول ندارم. اگر زنی در یک زمینه‌ای که به نظر ما مردانه ست استعداد داشته باشه، علاقه داشته باشه، خب این خلقتش نیست؟ اگه این استعداد رو سرکوب کنه از اصالت و خلقت خودش دور نمی‌شه؟ اتفاقاً رهبری معتقدند در خیلی زمینه‌ها لازمه زن با همون ظرافت و لطافت وارد بشه، چون نگاه مردانه کارآمدی کافی نداره و اگه زن با همین زن بودنش وارد کار بشه خیلی باعث رشد می‌شه.
🕋🥀 هاجر چشم دوخته بود به لب‌های آن ابرمرد بت‌شکن؛ همان بت‌شکن که روح مردم بود، همان بت‌شکن که از نسل ابراهیم بود. به فرمان بت‌شکن، دوتا اسماعیل به قربانگاه فرستاده بود؛ دو جگرگوشه‌ی از جان عزیزتر. و باز هم آرام ننشسته بود، گوشش به فرمان فرزند ابراهیم بود که این‌بار فرمان داده بود حاجیان پا جای پای ابراهیم بگذارند و از مشرکین برائت بجویند. هاجر پشت سر اسماعیل‌هایش به قربانگاه رفت؛ آن روز هزاران هاجر، مهمان هاجر بودند، با اسماعیل‌هایشان، در حرم امن پروردگار و با چادرهای سپیدِ خونین. ✨🥀🕋 شهیده هاجر حائری عراقی، مادر دو شهید دفاع مقدس بود که در مراسم حج خونین سال ۶۶ به شهادت رسید و پیکر پاکش در صحن حرم امام رضا علیه‌السلام آرام گرفت. 🌱✨🌱 در حمله‌ی مزدوران آل‌سعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند. http://eitaa.com/istadegi
✨🥀🕋 به بهانه روز عرفه؛ آشنایی بیشتر با چند تن از بانوان شهیده‌ی سرزمین وحی 🥀شهیده فاطمه نیک، ام‌الشهدای جزیره هرمز 🥀شهیده حافظه سلیمان‌شاهی، مادر بزرگوار سه شهید 🥀شهیده رقیه رضایی، همسر جانباز و جوان‌ترین شهیده‌ی حج خونین سال ۶۶ 🥀شهیده مرجان نازقلیچی، بانوی شهیده‌ی اهل‌سنت و فرماندار بندر ترکمن(شهیده‌ی منای سال ۹۴) 🌱✨🌱 در حمله‌ی مزدوران آل‌سعود به حجاج ایرانی، حدود دویست بانو به شهادت رسیدند که در میان آنان ٣۶ مادر یک شهیدی، دو مادر دو شهیدی، سه مادر سه شهیدی، یک مادر چهار شهیدی که همسر شهید هم بود، یک مادر دو شهیدی و همسر جانباز حضور داشتند. پ.ن: ان‌شاءالله در روزهای آینده زندگی‌نامه چند تن دیگه از این بانوان شهیده در کانال منتشر می‌شه. http://eitaa.com/istadegi
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 216 و وانمود کردم هیچ چیز برایم مهم نیست؛ سیبم را گاز زدم ولی طعم تلخ اضطراب با تکه‌های سیب در دهانم قاطی شد و مزه زهر مار داد. پدر باز هم سکسکه کرد. انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت و در هوا تکان داد. انگار همه مفاصلش شل شده بودند، مثل یک عروسک. گفت: تو دوست‌دختر داری؟ سیب را به زور وادار کردم از مری‌ام برود پایین. انگار داشتم ریگ قورت می‌دادم. یعنی باید باور کنم گالیا انقدر فضول و خاله‌زنک است که بیاید به پدر بگوید من با یک دختر دوست شده‌ام؟ نمی‌دانستم چقدر می‌داند و اینجا باید انکار کنم یا اعتراف. ترجیح دادم قدم به قدم پیش بروم تا پدر خودش لو بدهد که در چه حد می‌داند. گفتم: اشکالی داره؟ به میز خیره شد. سرش را تکان داد و چشمانش را گشاد کرد. -نه، هیع... بالاخره تو هم... باید... هیع... لبخند زدم و ساکت ماندم. یک گاز دیگر به سیب زدم و آرنج‌هایم را به میز تکیه دادم. او مست بود؛ پس می‌شد امیدوار باشم بدون این که بفهمد خیلی چیزها را لو بدهد. سیب مثل سنگ سفت بود و تکه‌هایش در دهانم انگار کلوخ خرد شده بودند. پدر ادامه داد: شنیدم دختره... هیع... خبرنگاره... قسمت بدش اینجا بود. سیاستمدارها همیشه به خبرنگارها حساسیت دارند. متاسفانه پدر خیلی دیر فهمیده بود آنچه از آن می‌ترسیده به سرش آمده؛ حتی هنوز نفهمیده بود پسرش در یک قمار عاشقانه از او مایه گذاشته است. -نگران نباشید، براتون خطری نداره. این را با دهان پر گفتم و بعد سیب را قورت دادم. پدر داشت سعی می‌کرد گردنش را راست نگه دارد؛ ولی نمی‌توانست. چندبار دهانش را باز و بسته کرد که حرفی بزند، ولی دیگر انقدر هوشیار نبود که بتواند کلمات را کنار هم بچیند. از جا بلند شدم و زیر بازوی پدر را گرفتم. -فکر کنم امشب خیلی خسته‌این... سر یه فرصت دیگه درباره‌ش حرف می‌زنیم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ۱۹.۷۶
سلام ممنونم، چندبار هم خارجی معرفی کردم... مثل مجموعه جک ریچر. هشتگ نقد کتاب رو هم جستجو کنید. چشم، سعی می‌کنم از این به بعد خارجی هم معرفی کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یکی از دوستامو قبل مراسم عرفه دانشگاه دیدم، گفت به ابالفضل قسم الهی اگه دعام نکردی سنگ شی😶😐 خلاصه یکم خشن گفت ولی دیگه من از ترسم حسابی دعاش کردم😅 حالا شمام لطفاً بدون اینکه بخوام به زور متوسل بشم دعام کنید، خیلی دعام کنید...
یا رازق الطفل الصغیر...😭😭 دعا برای مردم غزه یادتون نره... 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۱۷ پدر با فشار کوچکی که به بازویش آوردم تسلیمم شد. برخاست و بیشتر وزنش را روی من انداخت. -می‌دونی ایلیا... توی کمسیون... واقعا... هیع... یه مشت احمق... هیع... دور هم جمع شدن... هیع... انگار داشت در خواب حرف می‌زد، سست و زمزمه‌وار. دلم می‌خواست بگویم قضیه از این که می‌گویی فراتر است، نه فقط در کمسیون، که در تمام کنست و چه بسا در تمام اسرائیل یک مشت احمق دور هم جمع شده بودند که فکر می‌کردند بالاخره روزی دنیا آن‌ها را به رسمیت می‌شناسد. فکر می‌کردند بعد از آن‌همه گندی که در غزه بالا آوردند و آن شکست فاجعه‌بار از یک گروه مقاومت کوچک، باز هم مجامع بین‌المللی برایشان تره خرد می‌کنند. دیگر حتی میلیاردرها و شرکت‌های یهودی هم نمی‌خواهند در این خراب‌شده سرمایه‌گذاری کنند. خیلی از کشورها روابط دیپلماتیکشان را با ما قطع کرده‌اند. پاسپورتمان به اندازه یک کاغذپاره هم نمی‌ارزد... هفت میلیون احمق دور هم جمع شده‌ایم، آن وقت پدر بیچاره من نگران احمق‌های کمسیون امنیت و روابط خارجی ست! هیچ‌کدام از این حرف‌ها را به زبان نیاوردم؛ بجایش گفتم: باز چی شده؟ جواب نداد، فکر کردم نشنیده است. در بزرخ خواب و بیداری بود. به پله‌ها رسیده بودیم. گفتم: بیاین بالا... اینجا پله ست! زیر وزنش و دست سنگینش که دور گردنم افتاده بود به نفس‌نفس افتاده بودم و عرق می‌ریختم. واقعا باید رژیم را جدی می‌گرفت. پایش را به زور از روی زمین بلند کرد و از پله بالا رفت. تا به بالا برسیم، فرصت داشتم کمی بیشتر از او حرف بکشم. صدای ناله‌مانندی از گلویش درآمد و گفت: اون ایسر نادون... هیع... همون که... هیع... اون دختر خبرنگاره... هیع... لجن‌مالش کرد... ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست؛ لبخند فاتحانه. سکوت کردم که ادامه‌اش را بشنوم. -ایسر دیگه... به درد نمی‌خوره... هیع... فقط... یه آشغاله... هیع... ولی بعضیا... اینو... نمی‌فهمن... دمت گرم تلما... قرار بود دقیقا به همین نتیجه برسند. جای تلما خالی بود که این پیروزی را ببیند. باز هم حرفی نزدم؛ یعنی اساسا نظر من در این باره مهم نبود. بالای پله‌ها رسیده بودیم و من احساس حلزونی را داشتم که باردار است و یک پایش هم شکسته. هن‌هن کنان پدر را به سوی اتاقش راهنمایی کردم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۱۸ زمزمه‌های پدر داشت آرام‌تر می‌شد و نامفهوم‌تر. -وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه... -درسته... همینطوره بابا. پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهره‌های کمرم به آه و ناله افتاده بودند. پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفش‌هایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقه‌اش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه... کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه می‌رم. دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب... چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرام‌تر می‌شد. -من باید... عروسمو... هیع... دستش افتاد روی تخت و بقیه‌اش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم. پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. می‌دانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد. نمی‌دانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است. احتمالا می‌خواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمی‌فهمیدم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت عید قربان دو قسمت تقدیم‌تون شد✨