eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
480 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله همینطوره. با هم دوستیم و مکمل هم.
سلام توصیه بنده شروع با آزادی معنوی هست. اما روی ترتیب همین فهرست هم که بخونید خوبه: داستان راستان(دو جلد) حکمت‌ها واندرزها(دو جلد) سیری در سیره نبوی جاذبه و دافعه علی علیه السلام سیری در نهج البلاغه حماسه حسینی(دو جلد) سیری در سیره ائمه اطهار آزادی معنوی تعلیم و تربیت در اسلام انسان کامل عرفان حافظ فلسفه اخلاق فطرت گفتارهایی در اخلاق اسلامی انسان شناسی قرآن احیای تفکر اسلامی اسلام و نیازهای زمان(دو جلد) جهاد اسلامی قیام و انقلاب مهدی علیه السلام از دیدگاه فلسفه تاریخ -به ضمیمه مقاله شهید نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر آینده انقلاب اسلامی ایران حج پنج مقاله شش مقاله امدادهای غیبی در زندگی بشر ده گفتار پانزده گفتار بیست گفتار نظام حقوق زن در اسلام مسئله حجاب پاسخ های استاد به نقدهایی بر کتاب مسئله حجاب اخلاق جنسی زن و مسائل قضایی و سیاسی انسان و ایمان جهان‌بینی توحیدی وحی و نبوت انسان در قرآن گریز از ایمان و گریز از عمل زندگی جاوید یا حیات اخروی انسان و سرنوشت عدل الهی جهان بینی الهی و جهان بینی مادی امامت و رهبری ولاء ها و ولایت‌ها توحید نبوت معاد ختم نبوت خاتمیت علل گرایش به مادیگری هدف زندگی خدا در اندیشه انسان خدا در زندگی انسان خدمات متقابل اسلام و ایران پیامبر امی نبرد حق و باطل (به ضمیمه تکامل اجتماعی انسان در تاریخ) جامعه و تاریخ فلسفه ی تاریخ(چهار جلد) کلیات منطق و فلسفه کلیات فقه و اصول فقه کلیات کلام،عرفان و حکمت عملی دوره ۱۴ جلدی آشنایی با قرآن مسئله ربا و بانک نظری به نظام اقتصادی اسلام مسئله شناخت مقالات فلسفی ادامه👇
ادامه فهرست کتاب‌های شهید مطهری: اصول فلسفه و روش رئالیسم (۵ جلد) شرح منظومه،شرح مبسوط منظومه(مجموعه آثار ۹ و ۱۰ ) درس‌های اشارات و شفا (مجموعه آثار ۷ و ۸ ) درس‌های اسفار(۶ جلد) نقدی بر مارکسیسم
سلام. ممنونم خواهش می‌کنم، لطف دارید🌿 موفق باشید ان‌شاءالله
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 7 ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی می‌کند و می‌گوید: می‌خوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها می‌شه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس می‌گوید: معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمی‌تونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت می‌شه. ابوالفضل سرش را تکان می‌دهد: این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آن‌ها طرفم فکر می‌کنم و بعد می‌پرم وسط حرفشان: وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس این‌جا چکار می‌کنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند می‌زند؛ عباس هم. عباس می‌گوید: تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمی‌شناسم: کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل می‌خندد: اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر می‌کردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیت‌هایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل‌باور! این‌ها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان می‌دهد. تازه یادم می‌افتد قرار است بروم خانه. می‌نالم: من باید برم خونه! خانواده‌م منتظرن! بشری سر تکان می‌دهد: حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ می‌کشم: بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که می‌خواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر می‌کردی. همون که کمیل هم توش بود. البته قبلا اسمش وحید بوده انگار. در ذهنم حرف‌های بشری را کنار هم می‌چینم؛ پس برای همین بود که بهزاد می‌توانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من. می‌نالم: من باید برم خونه! نمی‌شه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست می‌گوید: فعلا می‌بریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه می‌کند: اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم می‌کنم. عباس می‌گوید: خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمی‌زنیم. با حرص نفسم را بیرون می‌دهم: خب به خانواده‌م چی بگم؟ بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و می‌گوید: بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. -شما رو نمی‌شناسه. موبایلش را به سمت من دراز می‌کند: بگیر زنگ بزن بهشون، برای این که لازم بشه خودم باهاشون صحبت می‌کنم که مطمئن بشن. با مادر تماس می‌گیرم و توضیح می‌دهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیده‌ام و می‌توانم به خانه‌شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و می‌خواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت می‌کند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را می‌گیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ می‌خورد. بشری زمزمه می‌کند: اریحاست! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 8 و پاسخ می‌دهد: الو اریحا کجایی؟ -... . -ما خودمونم گیر افتادیم. نمی‌تونیم کاری بکنیم. -... . -بهتره نری بیمارستان، اگه می‌تونی برگرد خونه. -... . -مامان هم الان پیش ماست. فعلا جاش امنه. خیلی مواظب باش! -... . -باشه؛ خداحافظ. قطع می‌کند و می‌گوید: اریحا توی خیابون گیر کرده. داشته می‌رفته بیمارستان، شوهرش انگار توی این شلوغیا زخمی شده. قبل از این که درباره اریحا بپرسم، خودش جواب می‌دهد: اریحا هم شخصیت رمانته. همون که ایده‌ش چند وقت پیش به ذهنت رسید. ابوالفضل در هر خیابان اصلی‌ای که می‌پیچد، به بن‌بست می‌خورد. واقعاً تمام شهر قفل است. زیر لب می‌گویم: چرا این‌طوری شده؟ عباس شانه بالا می‌اندازد: چون مردم عصبانین، حق هم دارن. آخه یکی اومده قاه‌قاه خندیده و گفته من خودم صبح جمعه فهمیدم! این دردش از بنزین سه‌هزارتومنی بیشتره! سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. خسته‌ام؛ هم روحم خسته است هم جسمم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: کجا داریم می‌ریم؟ صدای بشری را می‌شنوم: بذار فعلاً بهت نگیم. واقعاً احمقانه است که در ماشینِ شخصیت‌های داستانم نشسته‌ام و دارم می‌روم جایی که نمی‌دانم کجاست. ماشین تکان می‌خورد؛ مثل گهواره. بالاخره ابوالفضل از میان کوچه‌پس‌کوچه‌ها راهی باز می‌کند و جلوی در خانه‌ای می‌ایستد. چشمانم را باز می‌کنم؛ یک خانه با در سبزرنگ تیره. چقدر آشناست! می‌پرسم: این خونه کیه؟ بشری با شیطنت می‌خندد. ابوالفضل قفل بچه را غیرفعال می‌کند و پیاده می‌شود، عباس هم. با تردید پیاده می‌شوم. یک خانه حیاط‌دارِ دوطبقه که برگ‌های درخت مو از پشت دیوارهایش تا کوچه سرک کشیده. بشری یک کلید می‌دهد دستم: در رو باز کن! کلید را در قفل می‌چرخانم. در باز می‌شود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گل‌های رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه می‌کنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه می‌کنم: این که خونه مادربزرگمه! هرسه‌تا لبخند می‌زنند. عباس می‌گوید: نه دقیقاً. ولی شبیهشه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم می‌گوید: این خونه‌ایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمی‌گردم به سمت صدا. خودم را می‌بینم که کنار دوستم زهرا ایستاده‌ام. زهرا این‌جا چکار می‌کند؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
نظرات شما عزیزان🌿 خوشحالم که دوست دارید🙂
یه توضیحی بدم... آسایشگاه فارابی که اینجا بهش اشاره کردم، آسایشگاهی هست که بیماران روانی رو درش بستری می‌کنند. توی اصفهان معروفه، هر وقت می‌خوایم بگیم تیمارستان می‌گیم فارابی🙂 گفتم شاید عزیزانی که اصفهانی نیستند تعجب کنند.
سلام نه دیگه در این حد🙄
نظرات شما عزیزان🌿 پ.ن: حالا بذارید ببینم معلوم میشه یا نه...
📖 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مى‌برد 📝 رهبر انقلاب: من اين را مى‌خواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال خوابشان مى‌برد. خود من هم همين‌طورم. نه اين‌كه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مى‌كنم؛ تا خوابم مى‌آيد، كتاب را مى‌گذارم و مى‌خوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مى‌خواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مى‌كنم كه همه خانواده‌هاى ايرانى بايد اين‌گونه باشند. توقّع من، اين است. 📚بايد پدرها و مادرها، بچه‌ها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچه‌هاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند. 📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبل‌هاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند. 📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶ 📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرات شما عزیزان🌿 پ.ن: سلام، بله اولین رمان دلارام من بود، بعد عقیق فیروزه‌ای و بعدش نقاب ابلیس. ممنون از لطف همه شما🌿
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم دستانم شروع به لرزیدن می‌کند گوشی را روی کیف پرت می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. به حد انفجار رسیده ام. اصلا رمان من هنوز تمام نشده، نمی‌دانم چطور دست آنها رسیده است. کلافه شده ام. ترسی ندارم چون می‌دانم کاری از آنها بر نمی آید. با صدای مهیبی سر بلند می‌کنم و دور و اطراف را با چشم بررسی می‌کنم. قلبم به تپش افتاده است. سریع کیف و گوشی ام را بر می‌دارم و به سمت خیابان اصلی می‌دوم. وقتی به خیابان می‌رسم کانکس پلیس را درحال سوختن می‌بینم. این بار واقعا ترسیده ام هر چه می‌گذرد انگار وضعیت خطری می‌شود. ردشدن از خیابان خود یک ریسک بزرگ است به سمت یکی از کوچه های میان‌بر می‌روم و راه می افتم. کوچه ها باف بومی و قدیمی دارد. -خانم! صدای مردانه ای است. عرق سرد را که از کمرم سر می‌خورد می‌فهمم. نمی‌دانم جواب بدهم و یا فرار کنم. -خانم! مثل اینکه ول کن ماجرا هم نیست؛ صلواتی می‌فرستم و بر می‌گردم. سوالی به پسر جوان رو به رویم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا از تیپ و قیافه اش اصلا خوشم نمی آید. کمی به من نگاه می‌کند کمی به صفحه گوشی اش و لبخند زشت و کریحی می‌زند که لابه لای آن صورت بدون ریشش خیلی خود نمایی می‌کند. حسی می‌گوید فرار کنم. دو قدمی را به عقب می‌روم و چادرم را سفت دورم می‌گیرم که باد زیر آن نزند. مرد هنوز هم به من نگاه می‌کند. با صلواتی سریع بر می‌گردم و به سمت مقصد نا معلومی می‌دوم. صدایش خیلی واضح است. -وایسا دختره چموش عوضی. فرار کنی بازم آدمای دیگه دنبالتن. سعی می‌کنم بدون اهمیت به حرف هایش سرعتم را زیاد کنم. دائم از کوچه ای به کوچه دیگر می‌روم و گاهی میان پیچیدن به کوچه ها پایم پیچ می‌خورد. کفش های غیر اسپرت که دو سه سانتی هم پاشنه دارد هیچ مناسب دویدن نیست. -وایسا؛ کاریت ندارم. فقط اون فایل رمانتو می‌خوام. صدایش دورتر شده. قفسه سینه ام می‌سوزد اما بی اهمیت می‌دوم. جلوتر یک مادی می‌بینم که پراز درخت است. سریع به سمت پایین مادی می‌روم و خود را لابه لای بوته ها پنهان می‌کنم. نفس هایم بریده بریده شده است و قلبم طوری خود را به سینه می‌کوبد که انگار قرار است راهی برای خروج پیدا کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
درباره ، دیروز این پیام به دستم رسید...🥀
📖 لوح | دروازه دانش 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «کتاب، دروازه‌ای به سوی گستره‌ی دانش و معرفت است و کتاب خوب، یکی از بهترین ابزارهای کمال بشری است.» ۱۳۷۲/۱۰/۴
سلام خواهش میکنم🙏🏻 ----------- سلام راستش من اولین رمانم را دارم مینوسم و قبلا درحد داستان و یا دلنوشته نوشتم. بیشتر فعالیتم در حوزه خبر نویسی و تحلیل خبریه اما خوب به دلیل علاقه ام و همین طور همراهی های خانم شکیبا تصمیم به نوشتن رمانم کردم که ان شاءالله به زودی نشرش میدم.🙂
🏴 یا فاطمة اشفعی‌لنا فی‌الجنة ▪️شهادت خانم حضرت فاطمه معصومه(سلام‌الله علیها) رو محضر حضرت ولی عصر(عجل‌الله) و ولی نعمتمان حضرت رضا(ع) تسلیت عرض می‌کنیم. 📖 السلام عليكِ يا بنتَ رسول‌الله السلام عليكِ يا بنتَ فاطمةَ و خديجةَ السلام عليكِ يا بنتَ أميرالمؤمنين السلام عليكِ يا بنت‌الحسن و الحسينِ السلام عليكِ يا بنتَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا أختَ وليِّ‌اللهِ السلام عليكِ يا عَمَّةَ وليِّ اللهِ السلام عليكِ يا بنتَ موسي بن جعفرٍ و رحمةُ اللهِ و بركاته.🖤 🥀 س
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم چادرم را روی سرم صاف می‌کنم. با اضطراب و عصبانیت نگاهش می‌کنم. با لحن خشک و جدی می‌گویم: ممنون آقا. ولی تو کی هستی که منو اینجوری می‌کشونی دنبال خودت. مگه آزار داری که نجاتم می‌دی بعد اینجوری منو می‌کشونی. داشتم با سر می‌خوردم زمین. تابه حال این‌گونه با مرد نامحرم حرف نزده بودم. احساس ترس و هیجان را باهم تجربه می‌کردم. مثل اولین بار که مبارزه کردم. نفسش که بالا می‌آید می‌گوید: نترس. من غریبه نیستم. اگه از اونجا نجاتت نمی‌دادم و تا اینجا نمی‌کشوندم شاهین و کیهان یه بلایی سرت می‌اورد. با اخم نگاه می‌کنم و می‌گویم: چی؟تو اونارو می‌شناسی؟ نکنه همدست اونایی؟ دستش‌را به نشانه نه تکان می‌دهد و می‌گوید: اصلا. من با اونا نیستم. فقط می‌دونم اونا دنبالتن. کاری هم به الان که تعقیبشون کردی نداره. چی. از کجا می‌داند که من آنهارا تعقیب می‌کنم. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که می‌گوید: تعجب نکن من آشنام. بخشی از وجود خودتم. منم. سیدعلی. یادت نمیاد. سید علی چه اسم آشنایی. اما ما که در میان آشنا و فامیل سید علی نداریم. فقط تنها سید علی که من می شناسم شخصیت داستانم است که هنوز بخشی از آن را نوشتم. اما چطور ممکن است. یعنی.... می‌گوید: آره درسته. من سیدعلی داستانتم. همون کسی که تصور کردی و خواستی شخصیت اصلی رمانت باشه. کلافه‌ام. انگار دارد من را مسخره می‌کند. دلم می‌خواهد تلافی کنم. حتی اگر سیدعلی داستانم هم باشد باز هم دلیل نمی‌شود اینگونه من را بکشد و بعد مسخره کند. یک لحظه می‌گویم: اون چیه؟ به پشت سر که نگاه می‌کند، با پا ضربه ای به ساق پایش می‌زنم. از درد روی زمین می‌نشیند.ناله اش بلند می‌شود و می‌گوید: آخ چرا میزنی؟ احساس خوبی پیدا می‌کنم. دلم کمی خنک می‌شود. می‌گویم: هیچی. اینو زدم که دستت بیاد فکر نکنی با یه دختر ساده طرفی. حالا اگر راست می‌گی ثابت کن. دست در جیبش می‌کند و برگه ی کاغذی به دستم می‌دهد. برگه را می‌خوانم: شخصیت‌های اصلی سیدعلی، حاج احمد، مجید... این برگه صفحه پیرنگ داستانم است. می‌گوید: این مال خودته مگه نه؟ باور کردی؟ متعجب نگاهش می‌کنم. احتمالا دیوانه شدم. انقدر با خودم حرف زدم که... ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار می‌شود و با سرعت به طرف ما می‌آید. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام بله این سه داستان هم زمان با هم و مکمل همدیگه اند. باهم بخونید خیلی بهتر داستان را متوجه می‌شوید. ________________ سلام قرار بر این هست که من و خانم صدر زاده یک قسمت در روز و خانم شکیبا دو پارت بزارند.