eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله تازه توئیتر یک اشکال بزرگ دیگه هم داره: فیلتر هست و طبق قوانین جمهوری اسلامی ممنوعه... و واقعا جای تأسف داره که مسئولین ما حتی به قوانین جمهوری اسلامی عمل نمی‌کنند و حساب توئیتر دارند...
سلام نمی‌دونم؛ فایل مشکلی نداشته و کامل آپلود شده. گویا بقیه هم چنین مشکلی نداشتند.
سلام هدف از نوشتن اینه که همین رو بگیم: مرام واقعی شیعه اینه؛ نه چیزی که رسانه‌های غربی گفتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو یکی از مخاطبان کانال برای بنده ارسال کردند. ازشون ممنونم.🌿 مطالب مهمی بود درباره امکان اثرگذاری در پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی خارجی. پیشنهاد می‌کنم اگر در رابطه با اینستاگرام و توئیتر سوالی دارید حتما این صحبت‌های استاد پورآقایی رو ببینید. http://eitaa.com/istadegi
🇮🇷🥀 🍂گویی سال‌هاست از یاد برده‌ایم که مردی مقابل حکومت ظلم، پرچم دعوتِ حسینیِ "هل من ناصر" را بلند کرد و عده‌ای او را لبیک گفتند؛ و نتیجه دعوتش سال‌ها بعد در انقلاب اسلامی نمایان شد. 🍂سال‌ها در میان ابعاد مه‌آلود تاریخ تنها و تنها از او با نام گروهی به نام فداییان اسلام یاد شد؛ اما هیچ‌گاه گفته نشد که او کیست. 🍂اینک قلم تبیین زمانه، نشان داده است که نواب، بنیان‌گذار نهضت ملی شدن نفت است؛ و مصدق تنها بازگوی طرح اوبوده است. مصدقی که هنوز هم چهره واقعی‌اش در ابهام مخفی شده است. 🍂۲۷دی‌ماه سالگرد شهادت مردی است که حتی در آخرین لحظات، رضا پهلوی را با نام شاه صدا نزد؛ کسی که حتی آوردن نامش لرزه به اندام خاندان ظلم می‌انداخت. 🍃و در آخر با رگباری از گلوله، صدای حق را بستند و به خیال خودشان نواب و اندیشه‌اش را در سکوتی وهم‌آور دفن کردند؛ اما امروز همه می‌دانند نواب نامیراست؛ اندیشه‌اش هم. و امروز وقت آن است که قلم تبیین، چهره نورانی نواب را از پس مه و غبار بیرون بکشد... ۲۷دی ماه ۱۴۰۰ ومن الله توفیق ✍🏻محدثه صدرزاده http://eitaa.com/istadegi
سلام خدمت همه عزیزان امشب بنده جایی هستم و ممکنه نتونم برای فرستادن قسمت جدید دسترسی داشته باشم به اینترنت. عذرخواهم. اگر نشد بفرستم، ان‌شاءالله فرداشب قسمت جبرانی تقدیم‌تون می‌شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام راهش اینه که ذهنش رو از چیزهای دیگه پر کنه تا این تصاویر محو بشن. مثلاً انقدر سر خودش رو با کارهای مفید مثل ورزش و کتاب و... مشغول کنه که فرصتی برای فکر کردن به این تصاویر پیدا نکنه. و کم‌کم فراموششون می‌کنه. قبل از نماز هم خیلی خوبه اگر بگه«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و یا سه بار بگه «صلی الله علیک یا اباعبدالله».
سلام پیام‌رسان‌های ایرانی زیادند و امکانات خوبی دارند... مثلا گپ، آی‌گپ، سروش، بله، و همین ایتا. گپ مخصوصاً سرعت خیلی خوبی داره. شبکه‌های اجتماعی ایرانی هم، روبیکا، هورسا، نزدیکا و... اینا هم جمعیت نسبتا زیادی دارند، هم محیط و امکاناتشون مثل اینستاگرام و چه بسا بهتره. معمولا توی اینا هم مطالب آموزشی هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰به مناسبت هفتمین سالگرد ، آقازاده مقاومت و شهدای مظلوم قنیطره🥀 🌱و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون...✨ 👊لن نترک المسیره، لن نترک الساح، لن نترک السلاح، لبیک یا نصرالله... وعداً و عهداً، اننا ماذون فی طریقکم، طریق الحب و الجهاد، و طریق التصمیم لالنصر...💞 تک‌تک جملاتی که در این نماهنگ هست، زیبا و انگیزه‌بخشه... مخصوصاً آیات قرآن با لهجه زیبای عربی شهید جهاد... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 271 حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم: - تحویلش می‌دم به بچه‌های سوری. باید بره اردوگاه آواره‌ها. اون‌جا بهش می‌رسن. به اردوگاه که می‌رسیم، کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بوده‌اند. کمیل جلوتر از همه می‌دود و با چشمانی که از بی‌خوابی و نگرانی دودو می‌زند، می‌پرسد: - آقا... کجا بودین؟ فکر کردم... لبخندی می‌زنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر می‌گیرم: - می‌بینی که اینجام، چیزیم هم نشده. و دستم را روی شانه‌اش می‌زنم: - ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد می‌کنه برای دردسر! چشمکی می‌زنم و به سمت چادرها می‌روم؛ اما صدای پیرمرد را از پشت سرم می‌شنوم: - حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟) بشیر و رستم که داشتند تلاش می‌کردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا می‌زنند. پیرمرد مانند بچه‌ها بهانه من را می‌گیرد. انگار از بقیه می‌ترسد. هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است. مقابلش می‌ایستم و شانه‌هایش را می‌گیرم: - شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟) پیرمرد گریه می‌کند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند. دست می‌کشد روی محاسنم و می‌نالد: - لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟) موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌اش را نوازش می‌کنم: - لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابی‌طالبم.) - ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...) - کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.) پیرمرد حرفی نمی‌زند و فقط گریه می‌کند. بعد از چند دقیقه می‌گوید: - بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(می‌خوام همره تو باشم. تنهام نذار. می‌ترسم.) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 272 مانند بچه‌ها شده است؛ آسیب‌پذیر و وابسته و البته ترحم‌برانگیز. من اما نمی‌توانم بیشتر از این کاری برایش بکنم. دستان چروکیده‌اش که روی صورتم مانده است را می‌گیرم و نوازش می‌کنم: - لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمی‌شه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمی‌کنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک می‌کنن.) پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید می‌پرسد: - أ یمکننی رویه ابنی؟(می‌تونم پسرم رو ببینم؟) - نحنا مو بعرف وینو. ترینو ان‌شاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمی‌دونیم اون کجاست. ان‌شاءالله می‌بینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.) وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد می‌افتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش می‌گیرم و به سینه می‌چسبانم. میان گریه‌هایش، کلمات منقطعی را می‌شنوم: - انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد می‌گیرم شما بر حقید...) نور امیدی در دلم روشن می‌شود که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود. آرام سرش را از سینه جدا می‌کنم و می‌گویم: - فی امان الله.(به امان خدا.) و اجازه می‌دهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود... *** جنگیدن کلا کار سختی ست؛ فرقی نمی‌کند کجا باشی. کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد فرقی نمی‌کند، سختی‌های خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سخت‌تر باشد. حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛ ترکیب دو واژه ناهمگون. شهری که قرار است محل زندگی و آرامش و جنب و جوش باشد، می‌شود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان، مردم عادی بیشتر قربانی می‌شوند تا نظامیان آموزش‌دیده. گاه سنگرت می‌شود اتاق خوابِ نیمه‌ویرانی که دیوارهای زخمی‌اش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسک‌هایش زیر پوتین‌های نظامی‌ات می‌افتند؛ و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه، به سمت دشمنت آرپی‌جی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانه‌ای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره می‌شده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت می‌دهد. برای همین است که می‌گویم جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسان‌ها می‌کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 273 یادتان هست می‌گفتم در بیابان، باید بدون جان‌پناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟ در جنگ شهری، جان‌پناه هست اما نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ چون نمی‌دانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست. هرجایی می‌تواند باشد؛ در اتاق‌ها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسه‌های یک فروشگاه. شاید اصلا دو قدمی‌ات، پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه داده‌ای. و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل می‌کند به یکی از سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین شیوه‌های جنگ. داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد. حالا تقریباً می‌توان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تک‌تیراندازهای انتحاری و باقی‌مانده‌های داعش در شهر مانده‌اند و باید شهر را پاکسازی کنیم. از سویی در درگیری‌ها و آتش‌باران توپخانه دوطرف، خانه‌ها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند. من و حامد همراه بچه‌های تخریب جلوتر از همه وارد دیرالزور شده‌ایم؛ شهری که من نیمه‌شب‌هایش را بارها قدم زده‌ام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم. آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد. اثر درگیری‌های شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان می‌رود. آسفالت خیابان شخم خورده است و ما بخاطر خطر تک‌تیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمه‌ویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم. از دور هنوز صدای انفجار و درگیری می‌آید؛ اما اطراف ما به طرز مرگ‌آوری ساکت است. هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. همه به این سکوت گوش سپرده‌ایم؛ به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانواده‌های آسیب‌دیده باشد. یکی از بچه‌های تخریب فاطمیون، هم‌قدم با من جلو می‌آید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی می‌کند. جوان باریک‌اندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کم‌سن و سال است؛ اما همه به چیره‌دستی‌اش در تخریب اعتراف کرده‌اند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 274 یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنه‌ای سوخته و درب و داغان و البته راننده‌اش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده. می‌توان از سر و شکل راننده‌اش فهمید داعشی بوده. نمی‌توانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست. صفر با اشاره دست نگهمان می‌دارد و آرام با لهجه افغانستانی‌اش می‌گوید: - این تله ست. نیاید جلو. همانجا در پناه دیوار می‌ایستیم و صفر جلو می‌رود. با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است و هیچ‌وقت آن را از خودش جدا نمی‌کند، آرام به خاک‌های اطراف جنازه ضربه می‌زند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا می‌شود که حدس صفر را تایید کند. حامد زیر لب می‌گوید: - خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمی‌کنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمی‌دونید که به جنازه شهدامون رحم نمی‌کنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازه‌ش براتون حرمت نداره؟ خیره‌ام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و می‌گویم: - اینا اگه حرمت حالیشون می‌شد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی... و تمام چیزهایی که در سوریه دیده‌ام دوباره می‌آید جلوی چشمم. قلبم تیر می‌کشد. حتی نمی‌توان تصورش را کرد که اگر پای این‌ها به ایران باز می‌شد، وحشی‌گری و حیوان‌صفتی را به کجا می‌رساندند... تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف می‌کند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان می‌خورد. با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه می‌رود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگ‌زده نمی‌توان انتظارش را داشت. زن برمی‌گردد و روی یکی از صندلی‌های شکسته‌ی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان می‌نشیند. صورتش را می‌بینم؛ دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. مطهره است! عین خیالش نیست که این‌جا یک منطقه جنگی ست. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. نمی‌دانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک می‌زنم و صدای صفر را می‌شنوم: - حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
عذرخواهم بابت تاخیر. همونطور که قول داده بودم، چهار قسمت تقدیم‌تون شد به جبران دیشب.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نه، اتفاقا خیلی هم خوبه. اصلا مومن باید بدنش ورزیده و آماده باشه... و به تقویت اراده هم کمک می‌کنه(ورزش یکی از چیزهایی هست که اگر با هدف درست باشه، جوان‌ها رو از گناه دور می‌کنه). ولی اگر می‌خواید وارد ورزش رزمی بشید، حتما به اعتقادات مربی رزمی‌تون دقت کنید. چون اعتقادات مربی خیلی روی فرد تاثیر می‌ذاره. ضمن این که، بعضی از ورزش‌های رزمی هم هستند که صرفا ورزش نیستند بلکه اعتقادات مردم آسیای شرقی رو هم با خودشون دارند؛ مثل نینجوتسو که می‌شه یه جورایی گفت یک فرهنگ و مجموعه اعتقادات هست نه صرفا ورزش. و خب؛ لزوماً این اعتقادات درست نیستند یا برای ما مناسب نیستند. برای همین اگر خواستید وارد ورزش رزمی بشید، حتما درباره رشته رزمی و خود مربی باشگاه تحقیق کنید. بنده دفاع شخصی رو پیشنهاد می‌کنم. مخصوصاً برای خانم‌ها.
سلام خیلی ممنونم که وقت گذاشتید. لطف دارید. خیر.
سلام خیلی ممنونم، لطف خداست. ان‌شاءالله همیشه همینطور باشه. بله، خط قرمز جلد دوم رفیق هست.
سلام قبول دارم که سرعت ایتا و مخصوصاً سروش چندان رضایت‌بخش نیست. اما پیام‌رسان‌هایی مثل گپ و آی‌گپ واقعا سرعتشون عالیه و امنیت بالایی هم دارند. اولا خدا نکنه توی موقعیت خطرناکی قرار بگیرید. دوما می‌تونید از خانواده بخواید که یک پیام‌رسان ایرانی نصب کنند (و بخاطر شما هم که شده این کار رو می‌کنند). جالبه بدونید توی فامیل ما، خانواده ما هستند که حاضر نشدند پیام‌رسان خارجی نصب کنند. و بقیه فامیل برای این که بتونن با ما در ارتباط باشند، پیام‌رسان ایرانی نصب کردند و اونجا گروه خانوادگی زدند(البته بازهم از واتساپ استفاده می‌کنند ولی ایرانی‌ها رو هم دارند). اتفاقاً این یه تبلیغ هست برای پیام‌رسان ایرانی. چون اعضای خانواده، با کادر مدرسه و دانشگاه و... فرق دارند و برای ما ارزش بیشتری قائل اند.
سلام درود بر شما. این کار قشنگ شما یک مبارزه با هوای نفس بود... و ان‌شاءالله در دنیا و آخرت خیرش رو می‌بینید. این که خودتون رو از اسارت شبکه اجتماعی بیگانه آزاد کردید، قطعا روح حاج قاسم سلیمانی رو شاد کرده... و به اندازه خودتون به دشمنان ایشون ضربه زدید (شاید فکر کنید ناچیز به نظر میاد اما واقعا مهمه). و از اون مهم‌تر، این که کار خوب‌تون و حس خوب بعدش رو به اشتراک گذاشتید، ارزشش رو بیشتر می‌کنه... باز هم آفرین به شما.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 275 وقتی بار دیگر نگاهم را از صفر به سمت مطهره می‌چرخانم، می‌بینم که مطهره غیبش زده. ایمان دارم که خیالاتی نشده‌ام. شاید مطهره آمده که من را با خودش ببرد. شوق غریبی میان رگ‌هایم می‌دود. شاید الان همان وقتی باشد که مطهره و کمیل به من وعده داده بودند... شاید یکی از تیر و ترکش‌هایی که مثل نقل و نبات بر سرمان می‌بارد، سند رهایی‌ام باشد... صفر با چشم روی زمین دنبال چیزی می‌گردد و تکه پلاستیک زباله بزرگ و پاره‌ای را از روی زمین برمی‌دارد. آن را روی صورت جنازه می‌اندازد و درحالی که خنجرش را در هوا تکان می‌دهد، به سمت ما می‌آید: - توی تخریب، دومین اشتباه آخرین اشتباهه. حامد ابرو در هم می‌کشد: - دومی یا اولی؟ پس اولی چی؟ صفر که نگاهش روی زمین است و با دقت به تکه‌های سنگ و آجرِ روی زمین نگاه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: - اولیش اینه که اومدیم تخریب‌چی شدیم! من و حامد که تازه متوجه شوخی‌اش شده‌ایم، لبمان به خنده باز می‌شود. تکیه از دیوار برمی‌داریم و با دیدن اولین خانه‌ای که هنوز تقریباً سالم است، جست و جوی خانه به خانه را شروع می‌کنیم. از این که مجبوریم وارد خانه‌های مردم شویم حس خوبی ندارم؛ اما چاره‌ای نیست. با حامد، دو طرف درِ آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه می‌ایستیم که احتمالا روزی رنگش کرمی بوده. صفر، در ورودی را بررسی می‌کند و با سر، به من اشاره می‌کند که بزن. قفل در را نشانه می‌گیرم و دستم روی ماشه می‌لغزد. با صدای بلند و گوش‌خراشی، قفل از جا می‌پرد و در کمی باز می‌شود. حامد لگد آرامی به در می‌زند تا در بیشتر باز شود و این‌بار هم صفر، با دقت به آستانه در و حیاط خانه نگاه می‌کند. زیر لب بسم‌الله می‌گوید و وارد می‌شود. با دست به ما هم چراغ سبز نشان می‌دهد. خانه حیاط‌دار و کوچکی ست؛ خانه‌ای در حاشیه شهر. با حیاطی که می‌توان حدس زد قبلا پر بوده از بوته‌های گل. پشت سر بشیر و با اسلحه‌ی آماده به شلیک قدم برمی‌دارم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 276 حیاط جان‌پناهی ندارد و اگر کسی داخل خانه باشد، می‌تواند به راحتی بزندمان. برای همین است که سریع خودمان را به دیوار خانه می‌رسانیم و به آن تکیه می‌دهیم. بوی تعفنی که از گوشه حیاط برمی‌خیزد، باعث می‌شود چهره‌هایمان را درهم بکشیم. با نگاه به گوشه‌ای از حیاط می‌توان فهمید این بو از لانه مرغ و خروس‌هایی ست که گوشه حیاط است. جنازه چند مرغ و خروس کف لانه‌شان افتاده که حتما از گرسنگی مُرده‌اند. حامد نگاهی به مرغ و خروس‌ها می‌اندازد: - بیچاره‌ها، اینا نتونستن از دست داعش فرار کنن. پشه‌ها و مورچه‌ها روی لاشه مرغ و خروس‌ها جشن گرفته‌اند. یاد بچگی خودم می‌افتم و خانه پدربزرگ که مانند همه خانه‌های قدیمی و سنتی، چند مرغ و خروس داشت و تابستان‌های دوران کودکی من و بقیه نوه‌ها به بازی با آن‌ها می‌گذشت. از صبح تا ظهر، زیر تیغ آفتاب تابستانی با دستان خودم کاهگل درست می‌کردم و با چوب و کاهگل، برای جوجه‌ها خانه می‌ساختم. خانه‌های کوچکی که معمولا زیاد دوام نمی‌آوردند و با یک لگد خروس‌ها، فرو می‌ریختند و باز هم فردایش روز از نو روزی از نو. از ساختن خسته نمی‌شدم. وقتی از کار دست می‌کشیدم که مادربزرگ صدایم می‌کرد برای ناهار و وقتی لباس‌های گلی‌ام را می‌دید حرص می‌خورد. حامد کنار در ورودی اتاق می‌ایستد و من، با لگدی به در وارد می‌شوم. خبری نیست جز همان سکوت وهم‌آلود که صدایش مانند ناقوس مرگ است. خانه آسیب زیادی ندیده؛ فقط شیشه پنجره‌هایش از موج انفجار شکسته است و روی همه وسایل، یک لایه خاک نشسته. گویا ساکنان خانه خیلی وقت است که دار و ندارشان را رها کرده‌اند و معلوم نیست به کدام ناکجاآبادی گریخته‌اند از شر داعش. حامد آشپزخانه را می‌گردد و من می‌روم سراغ تنها اتاق کوچکی که در خانه هست. اتاق خالی و دست‌نخورده است و نور خورشید خودش را پهن کرده روی فرش رنگ و رو رفته اتاق. همه چیز کهنه است و بوی مرگ می‌دهد. یک گوشه اتاق، چند رختخواب روی هم چیده شده است و سمت دیگرش، کنار یک کمد چوبی قدیمی، یک گهواره خاک گرفته و خالی مدت‌هاست برای یک نوزاد آغوش گشوده. نوزادی که اصلا معلوم نیست به دنیا آمده یا نه و الان کجاست؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله. درباره اسم سیدطاها ایمانی، چندنفر از دوستان بنده تحقیق کرده بودند و از بنیاد شهید و چند مرجع دیگه استعلام گرفتند و متوجه شدند هیچ شهید مدافع حرمی به این نام ثبت نشده... منم تا مدت‌ها برام سوال بود که این فرد مجهول کی هست ولی اخیرا فهمیدم که گویا واقعیت نداشته.