eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر شما عزیزان ممنونم که نظراتتون رو برام می‌فرستید و عذرخواهم که نمی‌تونم اون‌طور که شایسته هست، به محبت شما پاسخ بدم. درباره پی‌دی‌اف، ممکنه یکم طول بکشه. درباره صدای روی کلیپ‌ها هم، گروه درختان سخنگوی باغ انار به بنده کمک کردند. درباره بانو عمار، ایشون خانم هستند😅 ولی انتخاب اسمشون رو نمی‌دونم علتش رو. اسم قشنگیه. شهید محسن فرج‌اللهی مامور امنیتی نیست، اما یه شباهت‌هایی به عباس داره. من شخصاً این دونفر رو خیلی به هم نزدیک می‌بینم.
آنچه از خط قرمز یاد گرفتیم...🌿 پاسخ‌های زیبای شما. چقدر خوشحال میشم از برداشت‌های قشنگ شما... شما چی یاد گرفتید؟ منتظریم: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🌷دعای روز بیست و چهارم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
748494592_-211078.mp3
6.77M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه بیست و چهارم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۶۳
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۶۴ *** وقتی به خانه می‌رسم که هوا تاریک شده است. هنوز هم نمی‌دانم چطور موضوع را به آیه بگویم. درگیر کلنجار رفتن با خودم هستم که یک باره دستی به شانه‌ام می‌خورد. پدر است. _سلام. چرا اینجا وایسادی؟ اشک چشمانم را پر می‌کند. از موتور پایین می‌آیم و روبه پدر می‌ایستم. کیسه نان را روی موتور می‌گذارد و شانه‌ام را می‌گیرد. لب باز می‌کنم: _مهدی رو شهید کردن. دستانش شل می‌شود. باید به او می‌گفتم تا کمکم کند برای گفتن این حرف به آیه. با بهت نگاهم می‌کند. صدایش می‌لرزد: _شوخیت گرفته؟ شوخی!؟ واقعا ای کاش شوخی بود و بعد از تمام شدنش مهدی می‌آمد. دستی به ریش‌های سفیدش می‌کشد. صدایش را می‌شنوم که با خود حرف می‌زند: _جواب سید مرتضی رو چی بدم؟ بگم در حق امانت خیانت کردم. خسته‌ام. فکر آیه دیوانه‌ام کرده است. با صدای ضعیفی می‌گویم: _بابا میشه خودتون به آیه بگید؟ در خانه را با کلید باز می‌کند. و کنار در می‌ایستد تا موتور را ببرم داخل. این سکوتش برایم ترسناک است. نان‌ها را برمی‌دارم و موتور را داخل حیاط می‌برم. صدای خنده و گفت‌وگو از سالن می‌آید. چطور الان ذوقش را کور کنم؟ پدر با یا اللهی وارد می‌شود. آخرش که چه؟ باید به او بگویم؛ اما جرئتش را ندارم. دستانم آن‌قدر یخ زده است که توان گرفتن کیسه نان هم ندارد. با صدای جیغ زهرا به خود می‌آیم. با ذوق به سمتم می‌دود و می‌گوید: _وای داداش کی اومدی؟ منتظر جوابم نمی‌شود و دستم را می‌کشد و به من را داخل سالن می‌برد. وارد که می‌شوم گرما به صورتم می‌خورد و به خود می‌لرزم. انگار تازه متوجه سرمای بیرون شده‌ام. دندان‌هایم به هم می‌خورد. آیه کناری ایستاده و با بهت نگاهم می‌کند. صدای مادر می‌آید: _این چه سر و شکلیه بچه؟ مادر نگران سر و شکل من است و من نگران آیه‌ای که می‌ترسم توان شنیدن این حرف را نداشته باشد. چادر کرم رنگی پوشیده است و با دستانش آن را محکم گرفته است. بدون این‌که بخواهم به او زل زده‌ام. خجالت می‌کشد و سرش را به زیر می‌اندازد. این بار صدای پدر می‌آید: _دخترم بشین. آیه متعجب به پدر نگاه می‌کند. همه ایستاده‌اند و پدر تنها او را به نشستن دعوت می‌کند. با صدای لرزانی می‌گوید: _اتفاقی افتاده؟ می‌ترسم لب باز کنم و اشک‌هایم بریزند. نگاهی به من و نگاهی به پدر می‌اندازد و می‌گوید: _چی شده؟ پدر می‌گوید: _بشین دخترم چیزی نشده که اینقدر نگرانی. صدای آیه می‌لرزد. _آقا حیدر، صبح گفتن مهدی آزاد شده. شما ازش خبری دارید؟ نکنه برا اون اتفاقی افتاده؟ خبر از کجا به دست آیه رسیده است؟ درمانده به پدر نگاه می‌کنم. سری تکان می‌دهد و می‌نشیند. مادر می‌گوید: _پسر خوب یه حرفی بزن. از آیه‌ای که این‌گونه جلویم می‌لرزد می‌ترسم. اگر بلایی سرش بیاید جواب مهدی را چه بدهم؟ چشمانش پر از اشک می‌شود و دو قدمی سمت من می‌آید هنوز هم می‌لرزم از سرما. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
آنچه از خط قرمز یاد گرفتیم...🌿 پاسخ‌های زیبای شما. چقدر خوشحال میشم از برداشت‌های قشنگ شما... شما چی یاد گرفتید؟ منتظریم: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh