eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلامت باشید. با رعایت شرایط کپی اشکال نداره.
سلام ممنونم از لطف شما خیر. بنده فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی فعالم. رمان فصل سوم نداره و باید منتظر یک رمان جدید باشید... ان‌شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز همراه ما باشید با یک مجموعه صوتی بی‌نظیر و شگفت انگیز این مجموعه صوتی رو هم می‌تونید خانوادگی گوش بدید هم می‌تونید به کسانی که دوستشون دارید هدیه بدید •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴سوم: فرات وقتی شما آمدید، موج‌هایم روی سر هم سوار می‌شدند تا شما را ببینند؛ و وقتی خاک صدای قدم‌هایتان را به گوشم رساند، حس می‌کردم پرآب‌تر و جاری‌تر شده‌ام؛ زلال‌تر و زنده‌تر. هربار که می‌آمدید آب بردارید برای خیمه‌گاه، قطره‌ها موج‌موج هجوم می‌آوردند به سمت دهانه مشک‌هایتان و سبقت می‌گرفتند برای فرار از فراخی رود به سمت تنگنای مشک؛ برای آرام گرفتن در آغوش لبان حسین علیه السلام. علت خلقت من، علت جوشیدن من از چشمه و علت روان شدن و طی طریقم در مسیر سنگ و کوه، سیراب کردن بندگان خدا بوده. اصلا وقتی شما را دیدم، فهمیدم من جاری شده‌ام تا کام شما و ارباب‌تان را به گوارایی و زلالی‌ام مهمان کنم. من این آب گوارا را فرسنگ‌ها از میان کوه‌های ترکیه تا دشت‌های عراق، بر چشم حمل کرده‌ام و نگذاشته‌ام چیزی آن را آلوده کند؛ برای روزی که شما پا به این دشت می‌گذارید. این تنها دارایی من بود برای تقدیم کردن به شما. وقتی دشمن میان من و شما فاصله انداخت، من طوفانی شدم. به خشم آمدم و خروشیدم. از خشم دهانم کف کرد و موج‌هایم برآمدند برای گرفتن اذن طغیان از خدا؛ که اگر اذن می‌داد، همه آن حرامی‌ها را می‌بلعیدم، چنان که نیل سپاهیان فرعون را. نه این که ابا داشته باشم از سیراب کردنشان؛ نه. اما آن‌ها من را از هدف خلقتم محروم می‌کردند؛ از چیزی که همیشه آرزویش را داشتم. میان تمام جنبندگان عالم، شما شایسته‌ترین بودید برای نوشیدن از آب گوارای من. وقتی صدای العطش گفتن کودکان خیمه‌گاه را باد به گوشم می‌رساند، خنکای آبم به جوش می‌آمد برای رسیدن به شما و می‌خواستم زمین را بشکافم و سر بچرخانم به سمت خیمه‌گاه. شما اما، خروشنده‌تر از دریا بودید و چنان صفشان را می‌شکافتید که سربازان دشمن، چون کشتی‌های طوفان‌زده به ساحل من می‌غلتیدند. و خروش من تنها وقتی فرو می‌نشست که دست نوازش بر موج‌هایم می‌کشیدید و مشکتان را در آغوش می‌گرفتم و می‌بوسیدم. بار آخر که دیدمتان، تشنه‌تر از همیشه بودید. به رسم همیشه، ترک‌های روی لبتان را شمردم. دوتا اضافه شده بود و لبتان به سپیدی می‌زد. نفس‌نفس می‌زدید و من بی‌تابانه موج می‌خوردم برای سیراب کردن شما. دستانتان را کاسه کردید و من با خوشحالی در میان دستانتان جا گرفتم. موج‌هایم بلندتر شده بودند از بی‌قراری. در چند قدمی رویایم ایستاده بودم؛ رویای دست کشیدن بر ترک‌های لبتان و خنک کردن جگرِ سوزانتان. فقط کمی مانده بود تا رسیدن به رویایم که شما دستانتان را باز کردید و من، وقتی به خودم آمدم که داشتم سقوط می‌کردم. صدایی نداشتم برای فریاد کشیدن. شما تشنه بودید؛ اما نه تشنه آب که تشنه سیراب شدن بچه‌های اباعبدالله؛ و از آن مهم‌تر، تشنه دیدار خدا. از آن روز به بعد، من از همیشه تشنه‌ترم؛ تشنه لبان حسین. موج‌هایم خیلی وقت است که بلند نیستند؛ بی‌رمق شده‌اند و فروافتاده. داغ تشنگی بر جگرم مانده و اگر خشک نشده‌ام، بخاطر عرق شرم است و اشکی ست که صبح و شب، در حسرت سیراب نکردن شما می‌ریزم... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
Poyanfar_-_Az_Bachegi_Shadi_Forkhtam.mp3
10.18M
🥀 من همه خونواده‌مو نذر رقیه‌ت می‌کنم... 🎤 محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه اول قسمت دوم.mp3
5.24M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه اول، قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴چهارم: سنگ تن‌مان زیر آفتاب صحرا داغ شده بود. ما را از زمین برداشت و ریخت در دامنش. همه ما، همه عالم، حتی ذرات وجودش تسبیح می‌گفتند؛ اما خودش نه! مثل یک وصله ناجور بود در عالم. یک ساز ناهماهنگ نفرت‌انگیز. پیشانی‌اش پینه داشت، قرآن زمزمه می‌کرد و ذکر می‌گفت، اما ذکرش را می‌دیدم که بالا نمی‌رود و به صورتش کوبیده می‌شود. آدم‌ها بیشتر از آنچه من فکر می‌کردم پیچیده‌اند. ظاهرا خدا را عبادت می‌کنند و در مقابل نماینده خدا می‌ایستند. می‌دید، می‌شنید، می‌فهمید با چه کسی می‌جنگد و باز هم مثل یک شهاب‌سنگِ سرگردان، تن به مدار جاذبه حسین نمی‌داد. رفتارش همان‌قدر احمقانه بود که انکار خورشید در روز روشن. حتی من، منِ سنگ هم می‌دیدم که حسین، میان آسمان و زمین ایستاده و این دو را به هم پیوند می‌زند. می‌دیدم که فیض وجود از سوی خداوند به سوی هستی روانه می‌شود، از دستان حسین می‌گذرد و در جان آفرینش می‌نشیند. پس عقلی که آدمی به آن می‌نازد کجا رفته بود؟ نه یکی، نه دوتا، سی‌هزار شهاب‌سنگِ سرگردان اینجا بود که از چرخیدن در مدار هستی سر باز می‌زدند؛ سی‌هزار سازِ ناهماهنگ، سی‌هزار وصله ناجور در هستی. آرزو می‌کردم کاش کمی آن‌سوتر بودم که به چنگش نمی‌آمدم. اصلا کاش آن طرف صحرا افتاده بودم؛ کنار پای تو. تویی که مثل سیاره‌ای بودی در مدار حسین؛ مثل یک ساز هماهنگ با عالم هستی. همان‌قدر که ناهماهنگی با جهان نفرت‌انگیز است؛ هماهنگی دوست‌داشتنی ست. صدایت را از اینجا هم می‌شنیدم که در تسبیح با ما هم‌صدایی. اگر آن‌سو بودم، شاید تو من را می‌دیدی و به عنوان مهر نماز، برم می‌داشتی و من می‌توانستم هنگام سجده، پیشانی‌ات را ببوسم؛ جای زخمی را که از صفین به یادگار داشتی. من دیدم. نمازی که سپاه ابن‌سعد خواند، به آسمان نرفت، برگشت و چنان نفرینشان کرد که گمان بردم الان خدا به زمین فرمان شکافتن و بلعیدن این سپاه را خواهد داد. ما هم نفرینشان کردیم. تمام عالم نفرینشان کرد. و نمازی که شما خواندید هم به آسمان نرفت؛ چون از همان ابتدا آسمانی بود؛ بهشتی بود. هزاران سال تسبیحِ منِ سنگ، نیست بود در برابر یک سجودِ نماز شما. تو که پا به میدان گذاشتی، همه یک قدم عقب رفتند؛ حتی همان نامردی که کیسه‌اش را از ما سنگ‌ها پر کرده بود. انقدر سریع به عقب جهید که یکی از ما افتاد روی زمین. پچ‌پچ‌ها زیاد شد. همه سپاه دشمن از تو حرف می‌زدند. از این که خطیبی توانمند، پهلوانی سلحشور و عابدی شب‌زنده‌دار هستی؛ از این که در سی‌هزار نفر سپاه، یک هماورد برای تو پیدا نمی‌شود. و من می‌دیدمت که واله‌وار در مدار حسین می‌گردی، به ریسمان نجاتش چنگ زده‌ای تا خودت را به خدا برسانی. همان نامرد، در گوش عمر سعد گفت: این مرد شیر شیران است، این مرد عابس بن ابی‌شبیب است، مبادا کسی به جنگ او برود... تو همچنان ایستاده بودی میانه میدان. فریاد می‌کشیدی و مبارز می‌طلبیدی. هرفریادت تسبیحی بود که فرشتگان برای ثبتش سبقت می‌گرفتند. صدایت تن شهاب‌سنگ‌های سرگردان را می‌لرزاند؛ خردشان می‌کرد. می‌دانستند با شمشیر تو، مستقیم می‌روند به جهنم که خودشان را پشت سر یکدیگر پنهان می‌کردند. نمی‌دانم چقدر گذشت و تو همچنان مبارز طلبیدی و جوابی نگرفتی. بی‌تاب شدی. زره و کلاهخود از تن درآوردی. زخم پیشانی‌ات بیشتر به چشمم آمد و دلم را برد؛ چقدر بوسیدنی بود این پیشانی؛ نه فقط بخاطر سجده‌های طولانی‌ای که دیده بود؛ بلکه بخاطر زخمی که در صفین، در راه علی بر آن نشسته بود. آن زخم هم تسبیح می‌گفت؛ هم‌صدا با ما. اسبت هم. شمشیرت هم. لبانت هم. جهان داشت همراه تو می‌تاخت به سوی سپاه شهاب‌سنگ‌های سرگردان؛ سپاه ابن‌سعد. مانند گله گوسفند گریختند به این‌سو و آن‌سو. می‌غریدی و جنازه درو می‌کردی. نگاهت جای دیگری بود؛ به باطن هستی. سپاه سی‌هزارنفریِ مسلح را چنان نگاه می‌کردی که انگار سنگ‌هایی بی‌اراده و بی‌حرکتند؛ مثل ما. آخر همان مردی که من را از زمین برداشته بود، در گوش چندنفر نجوا کرد. نشنیدم؛ بی‌تابِ بوسیدن پیشانی‌ات بودم که ناگاه، انگشتان مرد دور تنم پیچیدند. لعنتش کردم؛ جهان لعنتش کرد. چندنفر از زمین ریگ و سنگ برداشتند. همه سنگ‌ها نفرینشان کردند. مرا به آسمان برد و سرم گیج رفت. به سمت تو رهایم کرد. همراه چند سنگ دیگر به سویت پرواز کردیم؛ مثل یک دسته پرنده مهاجر. قلبم می‌تپید برای آن لحظه. خدا دعایم را اجابت کرد؛ پیشانی‌ات را بوسیدم. جای همان زخمِ به یادگار مانده از صفین را. گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
اعظم الله اجورنا_۲۰۲۱_۰۸_۲۷_۱۱_۵۷_۰۴_۱۱۶.mp3
10.35M
🥀 ساکنم زیر پرچم تو میزنم سینه با غم تو 🎤محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AudioCutter_جلسه 2قسمت اول.mp3
6.63M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت اول انسانـــ☆♡☆♡ چقدر بزرگــــه❓و چقدر کوچیک❓ انسان نسبت به کره زمیــ🌎ـن چقدره؟ ➕بیاید یه سری اطلاعـ📓ـات رو با هم مرور کنیم: . حالا خوبه بدونیم که خورشـ🌕ـید؛ یک میلیون و سیصد و نود و هفت هزااااار برابرِ زمینه!😱 تازه...! خورشید جزو کوتوله‌های آسمان محسوب می‌شه❗️ ما سیاره‌های متوسط، غـ🌗ـول‌پیکر و ابـ🌑ـرغول پیکر داریم! ☆~☆~ که البته همه این‌ها فقط مال کهکشان راه‌شیری هست... در صورتی‌که دانشمندا می‌گن: ما صدها میلیارد کهکشان دیگر هم داریم❗️🌝 که تمام این‌ها مال آسمون اوله، و ما هفت تا آسمون داریم😊 و تو هر آسمــ💨ـونی؟؟؟... ♡☆♡☆~ عجایب خلقت رو ببینید♡☆♡☆~ http://eitaa.com/istadegi
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. http://eitaa.com/istadegi
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. نویسنده‌ی این مجموعه که شغل‌ها و گرایش‌های مختلفی دارند، با لحن توصیفی، نسبت شخصی و زیسته‌ی خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کرده‌اند. روایتگرانی با شغل‌های مختلف؛ از پژوهشگر، پزشک، گرافیست و کتابدار گرفته تا معلم، خانه‌دار، طلبه و جهانگرد. در این روایت‌ها از تجربه‌هایی صحبت شده که در دل این سنت و عزا و در همین کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته و دریافت و برداشت تازه با خودش آورده. آمیختن طعم و لحن خرده‌روایت‌های شخصی، روایت‌هایی خواندنی آفریده است. اگر دنبال روایت‌هایی متفاوت از نسبت آدم‌های امروزی با واقعه‌ی عاشورا می‌گردید، خواندن مجموعه‌ی سه‌جلدی «کآشوب» را از دست ندهید. نویسنده‌ها در «کآشوب» تلاش کرده‌اند گزارشی صادقانه و عینی از روضه‌هایی زندگی‌شده بدهند. 📖 محرم برای اغلب مردم، محرمِ تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماه‌ها و روزها می‌آید و می‌رود. محرمِ من ولی تمام نمی‌شود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است. حالا سال‌هاست مطالعه‌ی محرم، عاشورا، امام حسین، روضه، مداحی و عزاداری نه بخشی از علایق و رفتار دینی که کار و شغل و حرفه‌ی من شده است. بعضی‌های دیگر هم هستند که محرم‌شان تقویمی نیست. که کل یوم برایشان عاشوراست واقعاً. مثل روضه‌خوان‌ها، مثل مداح‌ها، مثل منبری‌ها، مثل نوحه‌سراها. اما ورود آن‌ها از درِ ادبیات است و هنر. ورود من از درِ تاریخ است و جامعه‌شناسی. سر و کار آن‌ها با دل است و سر و کار من با عقل. ابزار آن‌ها باور است و ابزارِ من، شک. می‌دانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سر و کار آدم با خط‌کش و ترازو و ذره‌بین باشد؟ به قول خواجه «صعب کاری، بوالعجب روزی، پریشان عالمی» ست. برای من روزی چند بار عباس راهی شریعه می‌شود. روزی چند بار قاسم با بند کفشِ باز به میدان می‌رود. روزی چند بار امام به جوانش می‌گوید قبل از رفتن مقابلش قدم بزند. روزی چند بار شمر خنجرکشیده پا می‌کشد سمت گودال. اگر روضه‌خوان آن صحنه‌های مگو را به کنایه برگزار می‌کند از بیم آن‌که حق مطلب ادا نشود، از بیم آن‌که «مُصیبَةً مَا اَعظَمَها...» اصلاً مگر می‌شود حقش ادا شود، اگر مقتل را می‌خواند ولی بعضی جاها را ترجمه نمی‌کند که مبادا قساوت قلب بیاورد، من بی‌مقدمه، بی‌کنایه، بی‌وقت باید بروم داخل متن. داخلِ داخلش. مجبورم. کارم چنین اقتضا می‌کند. باید قدم‌های اکبر را بشمارم. زخم‌های «از ستاره بر تنش افزونِ» امام را شماره کنم. فاصله‌ی کمانِ حرمله تا گلوی اصغر را اندازه بگیرم. آن‌جا که در فیلم «روز واقعه» دشتِ پرجنازه در پلانی کوتاه می‌آید و می‌رود، من باید stop کنم ببینم تعداد اجساد چقدر است. غبار جنگ که فرو نشست، سنگ‌ها را از زمین بردارم ببینم خون جاری می‌شود؟ به شفق خیره شوم ببینم سرخ شده یا نه؟ کمین کنم ببینم بنی‌اسدی‌ها کی از راه می‌رسند؟ از این مقتل به آن مقتل. از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیح‌السند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلاً مقتل‌نویس کیست؟ استادش که بوده؟ سلسله‌ی راویانش چه کسانی‌اند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرموده‌ی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنَّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب می‌شود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات می‌کند و من حیرانم آن وسط که حسینِ من کجاست؟ برای همین است که خیلی وقت‌ها غبطه می‌خورم به حال همین پیرمردروضه‌ای‌ها که نمی‌دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی‌دانند عاشوراپژوهی دیگر چه صیغه‌ای‌ست و نمی‌دانند آسیب‌شناسی با سین است یا صاد و از خط‌کشی‌های سیاسی و باندی مداحان و منبری‌ها و مجالس بی‌خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش‌کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش‌شان می‌رسد اشک‌شان به پهنای صورت جاری می‌شود. http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴پنجم: خون شش ماه است که سرتاسر تن کوچکت را طواف می‌کنم. شش ماه است که قلب کوچکت، تسبیح گویان مرا به این‌سو و آن‌سو می‌فرستد. شش ماه است که هرگاه صدای پدرت را می‌شنوم، بی‌قرارتر در رگ‌هایت می‌دوم تا برسم به گوش‌هایت و واضح‌تر بشنوم صدای حسین را. شش ماه است که تک‌تک سلول‌هایت عاشقانه شوق تکثیر دارند تا زودتر قد بکشی و مثل برادرهایت، با پای خودت پشت سر حسین قدم برداری و بشوی قوت قلبش. امروز اما، از همه این شش ماه کم‌جان‌تری و دلیلی جز تشنگی ندارد این بی‌حالی‌ات. آبِ بدنِ چون برگِ گلت کم شده. دست و پا می‌زنی و من هم دیگر رمق دویدن در رگ‌هایت را ندارم؛ نه فقط از تشنگی که از غصه. شرمنده‌ام از خودم. خون همه مردان بنی‌هاشم برای دفاع از حسین بر زمین ریخته، بجز من که هنوز در رگ‌ها زنجیرم. دیواره نازک رگ، برایم مثل زندان است. می‌خواهم بیرون بزنم و حسین را ببینم؛ روی ماهش را. صدای گام‌های پدرت را که می‌شنوی، آرام می‌شوی و من به تب و تاب می‌افتم. این‌بار خسته‌تر قدم برمی‌دارد. از میدان نبردی نابرابر برمی‌گردد؛ برای وداع. این را از صدای گریه مادر و عمه‌ها و خواهرانت می‌فهمم. بی‌قرارتر می‌شوم. فرصتم رو به پایان است. سراغ تو را می‌گیرد. بی‌قرار در رگ‌ها می‌دوم؛ بی‌توجه به خستگی. تو را انقدر تنگ در آغوش می‌گیرد که عطر گریبانش مستم می‌کند. کاش تو هم برایش فدا می‌شدی و من بخاطرش بر زمین می‌ریختم. این آرزوی من نیست فقط. هربار مادرت در آغوشت گرفته، صدای ضربان قلبش را شنیده‌ام که این آرزو را زمزمه می‌کند، این آرزو با آه از دهانش بیرون می‌دود و زمان لالایی خواندن، در صدایش جاری می‌شود. صدای صفیر تیری را می‌شنوم؛ تیری که به قصد حسین از کمان جهیده. انگار صاحبش ترسیده حسین پا به میدان بگذارد و به جهنم بفرستدش. گردن لطیف تو اما، سپر آهنینی می‌شود برای حسین. تیر، پوست و گوشت و رگ تو را می‌شکافد و من را از زندان آزاد می‌کند. به شوق آزادی، به سوی شاهرگ گردنت می‌دوم و چشمم به چهره نورانی حسین روشن می‌شود. آزاد و رها، خود را میان دستان حسین می‌اندازم. تو دست و پا می‌زنی از شوق این که با شش ماه عمر، در صف جوانمردان شهید کربلا قرار گرفته‌ای. حسین تو را در آغوش می‌فشرد و دستانش را برای من کاسه می‌کند. تمام جان حسین، حمد و تسبیح می‌گوید و من را به آغوش آسمان می‌اندازد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
Mehdi Rasouli - Keshti Shekasteh Manam [Musicbazi].mp3
20.16M
🥀 از عشق تو سرشارم... از بوی تو مست... تا بوده این بوده حسین... تا هست همین هست... 🎤مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه دوم قسمت2.mp3
10.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴 🔸جلسه دوم قسمت دوم http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴ششم: کلاهخود بی‌تابانه نگاهت می‌کردم که داشتی عمامه دور سرت می‌بستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن می‌کردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی می‌روی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکم‌تر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ می‌زدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تخته‌پاره‌هایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیق‌تر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو می‌زد؛ طوری که دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش می‌گیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیده‌ام تا محکم باشم و ضربه‌هایی که میان پتک و سندان خورده‌ام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را می‌شد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم. بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تک‌تک‌شان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود. اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه می‌دانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا می‌شد، تو را نگاه می‌کرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی می‌تواند با تو بجنگد، مگر کسی می‌تواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟ تو چنان می‌جنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آن‌ها می‌رسید و جهنم برایشان شعله می‌کشید. من در حیرت بودم که این‌ها چطور مسلمانی‌اند که با شبیه‌ترین فرد به پیامبرشان می‌جنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمی‌کشیدند؟ اصلا چطور می‌توانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟ انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. این‌بار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدام‌شان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم. گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد می‌زدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو می‌تازد؛ از پشت سر. دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر... حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
احلی من العسل_۲۰۲۱_۰۸_۱۴_۲۰_۴۴_۲۴_۰۳۹.mp3
9.83M
🥀 این زخم‌های بی‌عدد احلی من العسل... 🎤حاج محمود کریمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جلسه سوم.mp3
8.77M
🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴 بیاید قبول کنیم که «ما» با همه‌ی قیل و قالمون! «یه ذره‌ایم» و ذره؛ همیشه محتاجه... محتاج به کسی که هیچ‌وقت تموم نشه، کم نشه، کمرنگ نشه، دور نشه... و اون یک نفر، فقط یکیه! فقط خدا... جلسه سوم •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی احلی من العسل... http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 🌷 (شهیدِ سیزده ساله انقلاب) 🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس 🔸شهادت: نهم فروردین‌ماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی "...مهری برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بود، در آن سال‌ها برای رعایت حجاب سخت‌گیری می‌شد. من، مهری و همکلاسی دیگرمان حمیده قروی از معدود بچه‌هایی بودیم که برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بودیم و حاضر نبودیم روسری از سرمان بیفتد، اما برخی از معلم‌ها، سختگیری را از حد گذرانده بودند و با تنبیه‌های بدنی بچه‌ها را مجبور به رعایت حجاب می‌کردند. چادر قهوه‌ای گل‌گلی‌اش را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، با بچه‌ها به مسجد محله می‌رفتیم، ما بچه‌ها سر صف نماز شوخی و بازی هم می‌کردیم اما موقع نماز که می‌شد او جدی‌تر از همه بچه‌ها از ما جدا می‌شد و می‌رفت وسط صف بزرگتر‌ها می‌ایستاد. " با این که سن و سالش کم بود اما درک بالایی داشت و همیشه به پدر می‌گفت: «امام را تنها نگذارید، این انقلاب پیروز می­ شود و ما باید کاری کنیم تا همه زیر پرچم اسلام و انقلاب بیایند». مادر شهید: "مهری زمان شهادت سیزده سال بیشتر نداشت؛ هرچه از مهری بگویم کم گفته‌ام؛ دختری بسیار مهربان، قانع، مردم‌دار، مرتب و مسئولیت‌پذیر بود، دخترم به حجابش خیلی اهمیت می‌داد؛ اگر چه آن زمان دختران با‌حجاب حق ورود به‌مدرسه را نداشتند، اما با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر می‌رفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی می‌شد و حتی مدیر مدرسه سرش را به‌خاطر یک روسری به دیوار می‌کوبید. از لحاظ فکری از سن خودش جلوتر بود، بیشتر می‌فهمید." خواهر شهید آخرین فردی‌ است که قبل از آن اتفاق با مهری بوده از روز واقعه می‌گوید: "روز ۹ دی سال ۵۷ همه با هم خانوادگی به تظاهرات رفتیم، مادرم با بچه ۶ ماهه در بغل و پدر و برادرانم بودیم، در شلوغی جمعیت من و مهری و یکی از همسایه‌ها(شهیده فاطمه امیری) که با ما بود، از خانواده دور افتادیم، من که آن زمان ۱۰ سال سن داشتم تا چند لحظه قبل از مجروح شدن مهری دستم در دستان او بود، بعد از اینکه تانک‌ها از طرف چهارراه لشگر به سمت چهارراه استانداری آمد، آن لحظه دیدیم که دختری هم سن و سال مهری(شهیده الهه زینال‌پور) قسمتی از لباسش به تانک گیرکرده و همراه تانک روی زمین کشیده می‌شود، مهری برای نجات آن دختر دست من را رها کرد و به سمت او رفت و تانک بین ما فاصله انداخت و جمعیت را شکافت، من داخل جوی آب کنار خیابان افتادم و جمعیت زیادی روی من افتادند، دیگر چیزی ندیدم دود و تیراندازی، بوی‌ خون، فریاد الله‌اکبر جمعیت، فضای خاصی بود؛ بعد از آن در‌حالی که نگران خواهر بزرگترم بودم مستاصل و بی‌پناه به کمک مردم از جوی آب خارج شدم و به کمک یک خانم با تاکسی به‌منزل رسیدم." مهری تنها کسی بود که وقتی دید الهه، یکی دیگر از شهدای انقلاب مشهد، گوشه لباسش به تانک گیر کرده و ده‌ها متر برروی زمین کشیده شده است، در حالی که همه از ترس مواجهه با مزدوران شاه فرار می‌کردند، از جان گذشتگی کرد و به کمک وی شتافت و او را نجات ‌داد. هر چند که الهه با کمک مهری نجات یافت اما پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید. مادر شهید: "همان شب از طریق عموی بچه‌ها مطلع شدیم مهری در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده؛ با همسر و پسرم به‌سمت بیمارستان راه افتادیم؛ بیمارستان محاصره بود و تیراندازی می‌کردند؛ به‌سختی از بین آن همه تیراندازی و شلوغی‌ها خودمان را به بیمارستان رساندیم؛ اجازه وارد شدن به بیمارستان نمی‌دادند؛ از پنجره‌ای که خیلی بلند نبود بالا رفتم شاید بتوانم دخترم را ببینم اما چیزی ندیدم." فردا صبح که به بیمارستان می‌روند، ۴ مجروح را نشانشان می‌دهند تا مهری را شناسایی کنند، اما به‌خاطر شدت جراحات مادر نمی‌تواند فرزندش را که با موهای تراشیده و سر و صورت باندپیچی در‌ حالی‌که یک چشم و گوشه‌ای از سرش زیر تانک له شده بود را شناسایی کند، تا اینکه پرستار لباس‌هایش را می‌آورد و مادر از روی لباس‌ها دخترش را می‌شناسد. مهری بعد از تحمل سه ماه مجروحیت، به شهادت رسید و برای همیشه در بهشت رضا(علیه‌السلام) آرام گرفت. زندگینامه داستانی این بانوی شهید سیزده ساله، با نام "دختران هم شهید می‌شوند" به قلم آزاده فرزام‌نیا و توسط نشر بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است. https://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴هفتم: سنگ صیقل به اندازه کافی تیز هستی؛ اما باید تیزتر باشی. من صدای هیاهوی سپاه را شنیده‌ام؛ وقتی همین چند ساعت پیش قصد حمله کردند. صدای هزاران فریاد بود، هزاران فریاد خشم‌آلود کسانی که برای ورود به دروازه جهنم، از هم سبقت می‌گرفتند. نمی‌دیدند که جهنم در مقابل‌شان قد علم کرده و فریادِ «هل من مزید» سر می‌دهد؛ و تو، قرار است همان واسطه‌ای باشی که به جهنم می‌فرستدشان. جَون من را برداشت و رفت تا خیمه امام. ذراتم از شوق دیدار امام جنبیدند. امام انقدر آرام بودند که گویا هیچ لشگری در مقابلشان شمشیر نکشیده. انقدر آرام که گویا از همین الان، در اعلی علیین جای گرفته‌اند. جَون کناری نشست و من را مقابلش گذاشت. امام، تو را به جَون دادند و خودشان نشستند؛ غرق در تفکر. جَون دقیق نگاهت کرد و موشکافانه. چشمانش را ریز کرد و جلو و عقبت برد. در دستانِ سیاه و پینه‌بسته‌اش چرخاندت. روی تیغه و دسته‌ات دست کشید و بعد، بر من قرارت داد. آرام تو را بر من حرکت داد و با حوصله، مشغولِ صیقل دادنت شدم. با هربار حرکتت، به یکی از آن هزاران نفر سپاهِ جهنمی فکر می‌کردم که قرار بود به جهنم بفرستی. و جون هم با هر حرکت، با من و تو نجوا می‌کرد. از ما می‌خواست روز قیامت شهادت بدهیم که او هم گوشه‌ای از قیام حسین بوده؛ که او هم به اندازه تیز کردن یک شمشیر، به حسین کمک کرده. جون با مهارت تو را در دستش می‌رقصاند و اصلاحت می‌کرد؛ و من در گوشَت از آداب جنگ می‌گفتم. از این که محکم به دستان امام بچسبی و از او جدا نشوی. از این که در کشتن دشمنان امام، کوتاه نیایی و کند نشوی و نشکنی. و البته تو، بیشتر از همیشه تشنه بودی به خون دشمنان امام. خوش به حالت که فردا انگشتان حسین را لمس خواهی کرد و حسین با تو به میدان می‌رود. جون یک نگاهش به من و تو بود و یک نگاهش به امام. خوف و رجا در نگاهش به هم پیچیده بود. می‌ترسید؛ شاید برای جان امام و شاید برای اذن میدانش. می‌دیدم که دعای روز و شبش، گرفتن اذن میدانِ روز نبرد بود. لبان امام جنبید؛ آرام؛ طوری که گویا با جون درد و دل می‌کردند: ای روزگار! اف بر تو باد که هر صبح و شام دوستی را از من می‌گیری... گوشه‌ای از تنم تر شد. شوری اشک جون را حس کردم که چکیده بود روی من. خط اشک بر چهره سیاهش رد انداخته بود. خوش به حال جون... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi