سلام
عذرخواهم اگر باعث رنجش شدم.
منظور من این نیست که هرکس عازمه آدم بدیه و...
بلکه منظورم این بود که این عزیزان حال کسانی که عازم نیستن رو درک نمیکنن و ناخواسته بیشتر نمک روی زخم میپاشند.
حتی اگر سالهای قبل جا مونده باشند، باز هم وقتی امسال عازمند فراموش میکنند حال یک جامانده رو.
این درباره خودمم صدق میکنه.(اگر طلبیده بشم البته)
پ.ن: اگر جلوی شما گریه نمیکنن به این دلیل نیست که براشون مهم نیست، فقط انقدر شکسته هستند که دلشون نمیخواد شما ببینید این شکستگی رو.
زیارتتون قبول باشه
لطفاً حلال کنید.
لبم را میگزم و میگویم: مطمئنی نمیخوای بری خونه؟
-هوم.
جلوتر میروم و با چشمانم روی زمین، دنبال پوکه فشنگ میگردم؛ سه تا.
-دنبال اینایی؟
برمیگردم به سمت عباس. عباس پلاستیکی را روبهرویم بالا گرفته و پوکههای طلایی، از داخل پلاستیک و زیر نور بیرمق کوچه، برق میزنند. عباس توضیح میدهد: ترسیدم دیر برسی، گم و گور بشن.
پلاستیک را مانند جعبه جواهری گرانبها از دستش میگیرم و داخل جیبم میگذارم: کجا افتاده بودن؟
عباس اشاره میکند به فضای خالی جلوی ماشین تا در پارکینگ: اونجا.
همانجایی که عباس اشاره کرده بود میایستم. ماشین حدود یک متر با در پارکینگ فاصله داشته و این فاصله کافی بوده برای عبور موتور. سهتا سوراخ روی شیشه جلوی ماشین، مثل مرکز تار عنکبوت خودشان را به رخم میکشند.
#بریده_کتاب
ویراست جدید شاخه زیتون...
پ.ن: نمیدونم کی آماده انتشار میشه؛ ولی لطفا هرچه از رمان قبلی توی ذهن داشتید رو فراموش کنید.
شاید حتی یک اسم جدید براش انتخاب کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
دیروز یکی از خانمهای خادم هیئت محلهمان تماس گرفتند؛ از مشهد: سلام. ما اومدیم حرم امام رضا(علیهالسلام). صبح تاحالا متنهات رو توی کانال خوندم، به یادت بودم. دختر منم گذرنامهش هنوز نیومده، خیلی ناراحته. همه چیزمون رو آماده کردیم که بریم، فقط گذرنامه دخترم مونده. دیگه اومدیم مشهد، از آقا بخوایم جور بشه.
(برای ایشان و همه کسانی که آرزومندند دعا کنید)
آدم باید چنین اتفاقاتی را به فال نیک بگیرد. این چند وقت، حداقل سه چهار نفر پیام دادهاند یا زنگ زدهاند و گفتهاند در مشهد به یادم بودهاند. امیدوارکننده است برای کسی که سه سال است مشهد نرفته؛ یعنی از تابستان نود و هشت تا الان. (انگار میخواهند بگویند همین برایت بس است دیگر!)
و اتفاقا جالبتر است بدانید که قرار بود برویم قم، همین دو سه روز پیش و دقیقه نود بهم خورد. یعنی اربعین که جور نشد هیچ، حتی تا قم هم طلبیده نشدم. انقدر اوضاع خراب است که با خودم میگویم شاید دو روز دیگر یک اتفاقی بیفتد و تا همین امامزاده شاهزید خودمان هم نتوانم بروم!
فقط کسی این را میفهمد که خودش تجربه کرده باشد. این که سه سال است طلبیده نشدی. سه سال است توی خانه ماندهای، اعتکاف هم نرفتهای که سالانه خودت را تنظیم کنی و حتی جز دهه محرم، روضه درست و حسابی هم نرفتهای. سه سال است که همه برای رفتن به مشهد و کربلا و... از تو حلالیت گرفتهاند و تو بغضت را قورت دادهای و گفتهای به سلامتی!
اینجور وقتها مثل کسانی میشوی که در خواب داد میزنند. با تمام توان داد میزنی، جیغ میکشی... انقدر که نفس برایت نمیماند و باز هم صدایت نمیرسد به گوش کسی؛ صدای توسلهایت، ختمهایت. مثل مریضی میشوی که مجربترین پزشکان را آزموده و بهبودی را نچشیده. فقط از این و آن، نقل کرامت فلان شهید و فلان امامزاده و فلان ختم و ذکر و دعا را شنیدهای و به چشم ندیدهای. انگار هر ختم و ذکر و نمازی که هست برای دیگران گرهگشاست نه برای تو. انگار حاجتت در درگاه هیچ بابالحوائجی پذیرفته نیست و انگار شهدا فقط حواسشان به دیگران است نه تو. و آن وقت است که شک میکنی به هرچه کرامت و معجزه است...
بارها در خلوت خودت، از خودت میپرسی نکند واقعا مشکل از من است؟ نکند واقعا من آدمِ این راه نیستم و فقط دارم الکی اصرار میکنم برای ماندن؟ نکند واقعا من را نمیخواهند و من دارم خودم را به زور تحمیل میکنم؟
و بعد دور و اطرافت را نگاه میکنی و میبینی چقدر خالی ست! نه این که کسی نباشد؛ هست ولی نه برای تو. تو تنهایی. مثل یک شازده کوچولوی سرگردان روی ستاره ب ششصد و دوازده. یک شازده کوچولو که هیچکس را ندارد، جز یک گل سرخ و تمام محبتش را خرج آن گل کرده و باز هم بیمحبتی دیده. یک شازده کوچولو که دربهدر راه افتاده دنبال یک دوست. یک نفر که حرفش را بفهمد یا حداقل بشنود، بدون این که سرزنشش کند. و ما در آخر مسیر شازده کوچولو ایستادهایم. جایی که فهمیده با وجود میلیاردها انسان در کره زمین، باز هم تنهاست.
آن وقت میشوی مثل ساختمانی قدیمی که سالهاست از بنایش گذشته، زلزلهها و طوفانهای سخت را از سر گذرانده، ترک خورده و آسیب دیده؛ اما تعمیر نشده و حالا تمام ستونهایش در آستانه فروپاشیاند. یک ساختمان متروکه، وسط یک بیابان. بدون ساختمان دیگری برای تکیه کردن و بدون هیچ ساکنی که انگیزه باشد برای فرو نریختن و سر پا ایستادن. ساختمانی که هربار به خود لرزیده، کمی از خاکهایش فرو ریخته و ستونهای لرزانش غریدهاند به این امید که کسی آن اطراف باشد و صدای هشدار ریزش را بشنود و تلاشی بکند برای تعمیر. و هرکس که این صدا را شنیده، بی آن که کاری بکند، تشویقش کرده برای سرپا ماندن و سرزنشش کرده بخاطر این فریاد کمکخواهی. و حالا به شمارش معکوس ریزش رسیده است...
...نقشه میریخت مرا از تو جدا سازد «شَک»
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن!
زیر بار غم تو داشت کسی له میشد،
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن...
وزش باد شدید است و نخام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از این کردن...(کاظم بهمنی)
پ.ن: میخواستم اینها را ننویسم، ولی شدیداً محتاج معجزهام برای بازگشت یقینم؛ یقینی که دارد زیر آوار تردید و ترس، نفسهای آخرش را میکشد...
و بعد از آن، شاید راه عقل و دل جدا شود؛ عقل راهش را ادامه میدهد ولی دلی نمیماند برای همراهی کردنش...
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
#محرم
#ارسالی_کاربران
💬نایب الزیاره شما و اعضای عزیز کانال مه شکن در حرم امام حسین بودم
ان شاءلله به زودی قسمتتون بشه
ممنونم از شما بزرگوار ✨🌷
#اربعین