هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
#برای_تاریخ
🗓 مدینه ۶۱ هجری قمری
"یا بشیر اخبرنی عن ابیعبداللهالحسین (علیهالسلام). اولادی و من تحت الخضرا کلهم فدا لابیعبداللهالحسین"
بشیر فرستاده امام سجاد روبروی این بانو متحیر نشسته است. خبر شهادت فرزندانش عباس و عبدالله و جعفر و عثمان را داده است و از این بانو نشنیده است جز سوال در مورد امام حسین علیهالسلام.
"ای بشیر! خبر از اباعبداللهالحسین بده که فرزندان من و همه آنچه زیر این آسمان مینایی است فدای اباعبدالله"
و چون بشیر خبر شهادت امام حسین را به او داد صیحهای کشید و گفت: "قد قطعت نیاط قلبی" ای بشیر! رگ قلبم را پاره کردی و سپس صدا به ناله و شیون بلند کرد.
🗓 تهران ۱۳۶۷ هجری شمسی
رهبر انقلاب روبروی مادرِ شهید ژان داوید نشسته است. برای مادرِ شهید؛ از مادر دیگری؛ از حلیمهخاتون نامی میگوید، تا دلِ او آرام شود:
"هفتهی گذشته خانهای رفتم، که ۵ عکس به دیوار زده بودند. چهار جوان، مثل چهار دستهگل. و پدر که بعد از بچهها شهید شده بود.
تاریخ شهادت را که برای من گفتند دیدم که از شهادت اولین تا آخرین یک سال فاصله نشده است. واقعا چیز عجیبی است! انسان واقعاً منقلب میشد. مادر خانواده همهی آن کوه مصیبت را تحمل میکرد؛ تنهایی.
من واقعا خیلی آن خانم را بزرگ و با ارزش یافتم. خیلی با عظمت دیدم آن خانم را "
🗓 مدینه ۶۱ هجری قمری
امالبنین دست عبیدالله فرزند عباسش را گرفته است. عبیدالله شاهد زندهای است از واقعه عاشورا. امالبنین نوحه میخواند. او مانند تمام تبارش دلیر است و ادیب. آنچنان غوغا به پا میکند که مردم مدینه اطراف او گرد میآیند و با او هم ناله میشوند. مروانبنحکم حاکم مدینه هم میگرید.
و این مرثیهها و شعرها نه در عزای فرزندان که برای تبلیغ کربلا است و روضهداری برای امامش حسین!
🗓 تهران ۱۳۸۸ هجری شمسی
روزهای فتنه است. این روزها برای حلیمهخاتون سخت میگذرد. دعوت ناگهانی به بیت آقا دلش را روشن میکند. آقا را که میبیند و صحبتهایش را میشنود خیالش راحت میشود و دلش آرام میگیرد. آقا از در بیرون میرود ولی از در دیگر رو به روی او میآید. از حلیمه خاتون میپرسد: مادر چیزی نمیخواهید؟
حلیمه خاتون میگوید: هیچ چیزی جز سلامتی شما را نمیخواهم.
🗓 از فاطمهبنتحزام تا امالبنینِ خانهی علی
فاطمه از تبار بنیکلاب بود که دلیری و دستگیری از خلق مرامشان بود و ذوق و قریحه سرمایهشان.
اما آنچه فاطمهبنتحزام را امالبنینِ علی و تاریخ ساخت، ادبش بود و خضوعاش در برابر ولایت و
در برابر زهرا(سلاماللهعلیها) و فرزندان زهرا و بزرگترین سرمایه مادرانهاش برای عباس.
🚩 به احترام او؛
و تمام امالبنینهای تاریخ؛
حلیمهخاتون خانیان، همسر شهید سیدحمزه سجادیان و مادر شهیدان سیدقاسم، سیدداوود، سیدکاظم و سیدکریم،
زهرا کارکوب،
زهرا موزونی،
سکینه واعظی،
تاج طلا شیراوند و ...
تمام نامهای درخشانی که تاریخ به نور آنها روشن است.
🖊 راضیه ترکان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@rabteasheghi⏪
💥جلسه زنده آموکار:💥
موضوع جلسه:
چرا امنیت پیام رسان های داخلی از پیام رسان های خارجی بیشتر است؟
زمان:
پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹
ساعت ۱۹ تا ۲۰
در این جلسه همه می توانند از صوت و تصویر و متن خود برای تعامل در جلسه استفاده کنند.
لینک جلسه:
atiba.ir/amookar
ورود برای همگان آزاد است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_کتاب 📚
#میر_و_علمدار 📗
✍️ #نرجس_شکوریان_فرد
#نشر_عهدمانا
... وقتی کتاب را خواندم، با این که مادر نبودم، اما مادری را تمام و کمال درک کردم.❤️
سعی کردم دنیایم را شبیه دنیای مادری که راوی کتاب است، بکنم. حالا بانو امالبنین را جور دیگری میشناسم و به او عجیب علاقه مند شده ام.🦋
✍️ از خودم میپرسم:
آیا میشود من هم فداییِ ولایت شوم؟
آیا میشود نام من نیز در تاریخ به نیکی ماندگار بماند؟
آیا میشود آنقدر بزرگ شوم که بتوانم، عباسها🌤 در دامان بپرورانم؟
🌴 کلمه به کلمه میر و علمدار،
ذره ذره ی حال و هوایت را جور دیگری میکند!
همان حال و هوایی✨ که سالها منتظرش بودهای...
این کتاب روایتی دلنشین و خواندنی است،
برای تمام مادران و همسرانِ و دختران این سرزمین...💝
『خـرید اینـترنتـی کتـابهـا📮』
📪-@sefaresh_namaktab
『خـرید اپلیکشن کتـاب📱』
📲 https://b2n.ir/732271
#وفات_حضرت_ام_البنين
#ام_البنین
#مادر_ادب
#ام_العباس
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمان_رفیق
#فاطمه_شکیبا
...بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد...
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
@istadegi
بوی گل سوسن ویاسمن آمد..mp3
5.88M
🔅↭🇮🇷﷽🇮🇷↭🔅
🎙بوی گل سوسن ویاسمن آید...
🇮🇷سالروز ورود امام به خاک ایران و آغاز دهه فجر مبارک🇮🇷
#دهه_فجر
@tanhamasirKordestan
❇️ رهبر معظم انقلاب:
💢 ورود قدرتمندانهی امام بزرگوار، همه چیز را معنا کرد. امام وارد شد؛ شهر تهران، بلکه ایران از آن بزرگوار استقبال کردند. یعنی در شهرهای دیگر هم مردم شاهد این حادثه و گوش به زنگ این قضیه بودند. بعضی حرکت کردند و به تهران آمدند؛ بعضی هم در همان شهرهای خودشان کاری را کردند که اگر تهران هم بودند، انجام میدادند.
۱۳۷۵/۱۱/۱۲
#دهه_فجر
#امام_خمینی
#عید_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجتالاسلام راجی نویسنده کتاب «صعود چهل ساله»👌👌
آقا فرمود: قلبم را شاد کردید...تور دستاوردها راه بیندازید😊😍
#دهه_فجر
#عید_انقلاب
#امام_خمینی
#حاج_قاسم
زهرا زهرا، رمز استجابتی.mp3
12.83M
|⇦•زهرا زهرا، رمز استجابتی ..
💓فرموده خدا به پیغمبر
انا اعطیناک الکوثر💓
دستامون به دامن مــــــادر
ما بستیم عهد و پیمانی
با ابومهدی و سلیمانی
بشیم تو راه عشق قربانی
حاج محمود کریمی ۹۸ •✾•
#میلاد_حضرت_زهرا سلام الله علیها
#روز_مادر
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌸لوح | رهبرانقلاب: بايد كاری کنیم که بچهها حتما دست مادر را ببوسند.
🌹 #روز_مادر
💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/بررسی وضعیت فقر و نابرابری در ایران با نگاهی به آمارهای بینالمللی
📖 بریدهای از کتاب #صعود_چهل_ساله 📗
#نشر_حداکثری
#دهه_فجر
#فجر_فاطمی
#امام_خمینی
#عید_انقلاب
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از Arbaeen.ir |رسانه مردمی اربعین
📷 درخواست خواندنی از #شهید
🔻 #عکس_اربعین
🔸️ای شهید عزیز! اربعین امسال سفر کربلا را برای همه بینندگان این عکس جور کن.
#من_کربلای_اربعین_را_دوست_دارم
🆔 @ArbaeenIR
📌www.arbaeen.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت آموزشی تو ایران، نسبت به کل دنیا چطور هست?
براساس آمارهای بین المللی
📊📈📉📋
📖 بریدهای از کتاب #صعود_چهل_ساله 📗
#نشر_حداکثری
#دهه_فجر
#فجر_فاطمی
#امام_خمینی
#عید_انقلاب
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
🚨 #فوری 🚨
⚠️ #رفیق در راه است...⚠️
📖 #بریده_کتاب 📖
"...یک دست سپهر روی گردنش مانده بود و از بین انگشتانش خون میجوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین. سپهر تقلا میکرد حرف بزند ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طلاییاش را به رنگ سرخ درمیآوردند..."
⛔️ انشاءالله ساعت 22:22 روز 22 بهمن، منتظر #رفیق باشید...⚠️
🔰 #رفیق در راه است...🔰
#دهه_فجر
#فجر_فاطمی
#امام_خمینی
#عید_انقلاب
#حاج_قاسم
🛑 دوستان خود را دعوت کنید👇👇
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از تک رنگ
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
امشب را اصلا از دست ندهید❗️♥️
ساعت ۲۱ صدای تجدید پیمانمان
در شهر بلند و رسا همه باهم جاری خواهد شد✌️🏻✨
ندای الله اکبر، ندای حفظ استقلال
و زیر بار ذلت نرفتن است🌹
ما تا آخر هستیم بر عهدمان🌾😇🦋
امشب را اصلا از دست ندهید❗️♥️
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷😎🇮🇷
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🚨ساعت: 22:22 روز 22 بهمن 1399....
نام رمان: #رفیق
نویسنده: #فاطمه_شکیبا
ژانر: #اجتماعی ، #امنیتی
خلاصه: حسین، نوجوانِ دهه پنجاه است و مردِ میانسالِ دهه هشتاد که از همان نوجوانی با وحید و سپهر رفیق نه؛ بلکه برادر بوده. اما یک شکاف، یک اتفاق، و شاید یک انتخاب، این رفقا را از هم جدا انداخته و شاید سال های پایانی و پر التهاب دهه هشتاد، راهی برای پیوند یا گسستی همیشگی باشد... و البته درکنار حسین، جوانی هست از دبستانیهای دهه شصت که شاید جوانیاش، انعکاسی است از جوانی حسین.
کلام نویسنده:
«یا رفیق من لا رفیق له»
ای دوست کسی که رفیقی ندارد...
میان داستانهای قبلیام، جای یک رفیق خالی بود. شخصیتهایی مانده بودند که فریاد میزدند ما را روایت کن! از ما بگو! ما هنوز حرف داریم... نباید پروندهمان را ببندی. بگذار یک بار هم که شده، خودمان حرف بزنیم. نگذار انقدر سکوت کنیم که دیگران به جای ما حرف بزنند و باز هم جای قاتل و شهید عوض شود... .
جای یک رفیق خالی بود. جای روایتی از شاخهی زیتونِ پنهان شده پشت نقاب ابلیس و آنهایی که خودشان ناآرامند تا دلآرامِ مردم این سرزمین باشند. جای رفیق و عقیق فیروزهایِ در دستش خالی بود در کهکشان روایتها و داستانها...
همین هم شد که بسیاری از شخصیتها قدیمیاند. نمیگویم تکراری؛ چون برای من هیچگاه تکراری نمیشوند. این شخصیتها برداشتی آزاد از شخصیتهای حقیقی و شهدا هستند و باید بارها و بارها بازخوانی و تفسیر شوند.
ماجرای داستان شاید به برخی حوادث واقعی شباهت داشته باشد، اما کاملا غیرواقعی و ساختگیست و نام هیچ یک از افراد و مکانها واقعی نیست. تنها قسمت حقیقی داستان، قسمتیست که همه ما بارها از رسانهها شنیده و دیدهایم.
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
مقدمه:
رفیق یعنی یار، دوست، همدم. یعنی کسی که همیشه، تا آخر، حتی بعد از مرگ با تو بماند. در مرام و مسلک ما، رفیق نیمهراه وجود ندارد. یا هستی و یا نیستی.
تو کنار کسی قرار میگیری که با او همدل بودهای. از یک جایی به بعد، یکی میشوی با رفیقت. حرفهایش را نگفته میفهمی. محرم راز میشوید باهم. هرجا هست، تو هستی و هرجا او هست، تو همراه اویی. حتی اگر جسمتان کنار هم نباشد، دلتان یکیست. گاه حتی حالت حرف زدن و لهجهات، حرکات و حالات دستها و صورتت، شکل نشستنات و تکیه کلامهایت مثل او میشود؛ بدون این که بفهمی.
رفیق برای من، چیزی فراتر از دوستیهای دوران مدرسه و دانشگاه است. فراتر از بگو بخندها و گشت و گذارها. رفیق گاه دستت را میگیرد و تا بهشت میرساندت و گاه، رفیقش را با خودش به قعر جهنم میکشاند.
آدم هرچه بامرامتر، در رفاقت لوطیتر. و آنها که از همه لوطیترند را، خدا دربارهشان فرموده است: حَسُنَ اولئکَ رفیقا... یعنی چه نیکو رفقایی هستند!
این داستان را هم باید تقدیم کنم به بهترین رفقای عالم؛ به رفقای شهیدم. به سرورشان سیدالشهدا علیهالسلام.
به شهدایی که شدند الگوی شخصیتهای داستانم:
به سردار شهید حاج حسین همدانی؛
به شهیدِ امنیت، شهید محمدحسین حدادیان؛
به شهید ادواردو آنیلی؛
به شهدای مدافع حرم؛ به ویژه شهید محسن حججی، شهید عمار بهمنی و سردارشان حاج قاسم سلیمانی...
حَسُنَ اولئکَ رفیقا...
فاطمه شکیبا/ پاییز 99
#دهه_فجر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیهالسلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خونهای ریخته شده کف خیابان وطن...🥀
قسمت1
‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد...
صدای تیرهوایی در گوشش پیچید و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشهای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست. وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچهها را بلد نبود. همه بنبست بودند. این بار وحید دستش را کشید تا راهنماییاش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد. صدای مامورها نزدیکتر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.
دستش را به کمر گرفت و با ناله خفهای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛ اثری از زخم گلوله پیدا نکرد. زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. صدای دخترانهای شنید:
- بابایی! حالتون خوبه؟
نرگس صدایش میزد. نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کمنور اتاق، نرگس را میدید که متعجب نگاهش میکرد. نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید. نرگس پرسید:
- کابوس دیدین بابا؟
سرش را تکان داد و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر تهتغاریاش بود و عزیز دردانهاش.
نفسش که سر جایش برگشت، نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن میشد. صدای اذان صبح، از گلدستههای مسجد در آسمان پخش میشد و کمکم راهش را به اتاق باز میکرد. حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:
- برو نمازتو بخون باباجون.
نرگس هنوز نگران پدر بود:
- مطمئنید حالتون خوبه؟
- خوبم.
زنگ همراهش قطع شده بود. خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:
- سلام.
- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.
- خواب نبودم. بگو!
- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.
- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟
- اینطور که معلومه آره.
- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟
- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.
- خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟
- آره. عباس درحال میزبانیشه!
- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میآم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 2
سلام نماز را که داد، حضور نرگس عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کردهاند. دعای همیشگیاش را زیر لب خواند:
- اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... .
دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه:
- قبول باشه جانم!
عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز میخندید و دانههای تسبیح میان انگشتانش میلغزیدند. هربار حسین میگفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالتزده لبخند میزد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد:
- شما دیرت نشده؟ الان میآن دنبالت!
حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند.
لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. میگفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد میگرفت. وحید به زور به او هم عطر میزد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمیکرد.
ادکلن را برداشت و بویید. بینیاش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت:
- اینم برای وحید!
صدای بوق رانندهاش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد.
به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد:
- حاجی ما فکر میکردیم یه نفره ولی عباس میگه دونفر اومدن.
- غیر دختره دیگه کی؟
- یه دختر دیگه هم همراهشه.
رسیدند به اتاق جلسات. صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش میکاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد:
- سلام آقای مداحیان.
- سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟
صابری نیمنگاهی به برگههای مقابلش کرد و گفت:
- اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری میکرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه.
حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید:
-گفتید رشتهش چی بوده؟
- زیستشناسی دانشگاه تهران.
- مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟
- نه.
تمام عواملی که شاخکهای یک مامور امنیتی را حساس میکرد فراهم شده بود. گفت:
- جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟
- نه. اگه اویس آمارش رو میداد که زودتر میفهمیدیم کیه.
حسین رفت روی خط بیسیم عباس:
- عباس جان چه خبر؟ کجایی؟
- سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
⭕️ حلول ماه رجب؛ ماه ولایت و امامت، ماهی که رحمت گسترده الهی بر بندگانش جاری میشود، مبارک باد
🔸حضرت امام کاظم (ع):
🔹«رَجَبٌ شَهْرٌ عَظِیمٌ یُضَاعِفُ اللَّهُ فِیهِ الْحَسَنَاتِ وَ یَمْحُو فِیهِ السَّیِّئَاتِ مَنْ صَامَ یَوْماً مِنْ رَجَبٍ تَبَاعَدَتْ عَنْهُ النَّارُ مَسِیرَةَ سَنَةٍ وَ مَنْ صَامَ ثَلَاثَةَ أَیَّامٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»
🔹ماه رجب، ماه بزرگى است که خداوند در آن [پاداش]کارهای نیک را چند برابر میکند و گناهان را در آن میآمرزد.
🔹کسى که یک روز در ماه رجب روزه بگیرد، آتش جهنّم به اندازه مسیر یک ساله از او فاصله میگیرد، و کسى که سه روز روزه بگیرد، بهشت براى او واجب میشود. (من لا یحضره الفقیه ج۲. ص ۹۲)