eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
538 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب به مناسبت شب یلدا، دو قسمت تقدیم‌تون می‌شه... یلداتون مبارک...
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 70 جلوتر می‌روم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 71 می‌پرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟ -نه مادر... من دقیقا نمی‌دونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانه‌های دشمن، مردم رو تحریک می‌کردن برای اغتشاش. ولی نمی‌دونم خودشون تا چه حد توی خود خیابون‌های ایران عملیات انجام دادن. -اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار می‌کنید؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود؛ مانند لبخند مادر پیر و دنیادیده‌ای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش می‌گذرم. ولی اگه ضربه‌ای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده. زیر لب تکرار می‌کنم: باید تاوانشو بده... -ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟ -خوبم... در دل ادامه می‌دهم: فقط خیلی خسته‌م. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمی‌دونم چی درسته چی غلط... نمی‌دونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟ آرام و ناخودآگاه، کلمه‌ای که سال‌ها به زبان نیاورده بودم، به زبانم می‌آید: ماما... -جان دلم عزیزم؟ -برام لالایی می‌خونین؟ صدایش را صاف می‌کند. کمی مکث می‌کند و بعد، آرام و مادرانه می‌خواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من می‌مونی که یک شب روی شونه‌هاش چکیدم/ سرم گرم نوازش‌های اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم... یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته... -ببخشید... براتون دمنوش آوردم... فاطمه ایستاده جلوی در، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمی‌دارم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. فاطمه لبخند کج و کوله‌ای می‌زند: انگار بدموقع مزاحم شدم... -نه دخترم. بیا تو، بیا... فاطمه سینی دمنوش را می‌گذارد روی میز و می‌گوید: حالتون خوبه مامان؟ -الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم. فاطمه سرش را خم می‌کند به سمت من و آرام می‌گوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود. -همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گل‌گاوزبون درست می‌کردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت. این را مادر عباس می‌گوید و لیوان را می‌دهد دستم. می‌گویم: آدم عصبی‌ای بود؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 71 می‌پرسم: یعنی
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 72 مادرش می‌خندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی می‌اومد، چشماش رو نمی‌تونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم توی خودش می‌ریخت مشکلاتش رو. نمی‌تونست به ما بگه. فاطمه حرف مادرش را کامل می‌کند: من فقط دوبار گریه‌ش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره. -بچه‌م توی سی سالگی، موهاش سفید شده بود... این را مادر عباس می‌گوید و خیره می‌شود به یک نقطه نامعلوم. می‌پرسم: یعنی افسرده بود؟ فاطمه چند جرعه از دمنوشش را می‌نوشد و می‌گوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی می‌کرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمی‌تونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد. خودم هم که فکرش را می‌کنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدم‌های خسته بود؛ اما شبیه افسرده‌ها نه. خودش را جمع و جور کرده بود به قول فاطمه. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند. وگرنه خیلی‌ها با اتفاقاتی بدتر از آنچه عباس از سر گذراند، می‌روند سراغ مواد و الکل و خودکشی و هزار چیز دیگر. از خانه‌شان که بیرون می‌آییم، هنوز سرخوش از آرام‌بخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم. -باشه، ولی زود باش. من عصر کلاس دارم. پیاده قدم می‌زنیم به سوی مسجد و من، از فرصت استفاده می‌کنم تا دیده‌ها و شنیده‌هایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونه‌شون؟ -خودش که گفت. عباس بهش گفته. با کلافگی می‌گویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامش‌بخشیه ولی واقعی نیست. آوید لبخندی حکیمانه تحویلم می‌دهد: ما فکر نمی‌کنیم. خدا گفته شهید زنده ست. -شهید چه فرقی با بقیه مُرده‌ها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟ -چون واقعا فرق دارن. -فقط شکل مردن‌شون فرق داره. دیگر رسیده‌ایم نزدیک مسجد و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، می‌گوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات بقیه، بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی. می‌رود داخل مسجد و من به دیوار تکیه می‌دهم. زیر لب از خودم می‌پرسم: چرا مردن؟ کدوم انسانیت؟ این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اگر لینک کانال رو هم ذکر کنید اشکالی نداره
سلام منظور از اطلاعات، تمام پیام‌ها و رسانه‌هایی هست که افراد برای هم می‌فرستند، تمام کانال‌ها و گروه‌هایی که عضوند و ریز فعالیت‌شون در اون پیام‌رسان. شاید بی‌اهمیت به نظر برسه ولی در واقع خیلی مهمه و به درد سرویس‌های اطلاعاتی می‌خوره.
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 «خانه امن» ✍🏻فاطمه شکیبا مامان تندتر از همه این چندماهی که با هم بوده‌ایم قدم برمی‌داشت. انگار یادش رفته بود که باید وزن من را هم همراه خودش تحمل کند. هم او ذوق داشت، هم من. بالاخره بعد از مدت‌ها، با مادر از خانه بیرون زده بودیم. تا همین چند روز پیش، انقدر احساس تنگی نفس و سنگینی می‌کرد که به ندرت از خانه بیرون می‌آمد؛ ولی حالا قلبش تندتر می‌زد و راحت‌تر نفس می‌کشید. امروز هم وقتی از جا بلند شد و گفت می‌خواهد برود روضه، مادربزرگ گله‌مند و دلسوزانه گفت: با این حالت کجا می‌خوای بری؟ مامان در تکاپو بود برای آماده شدن: سادات خانم خواب دیده. روضه آقای مومنی نظرکرده‌ست. من که نمی‌دانستم روضه چیست؛ ولی حتما جای خوبی بود که مامان انقدر بی‌قرار بود برای دیدنش. مخصوصا که به قول مامان، نظرکرده هم بود که آن را هم معنایش را نمی‌دانستم؛ ولی حتما خیلی خیلی خوب بود. صدای غرش بلندی، مکان امنم را به لرزه انداخت. مامان هم از حرکت ایستاد. همه‌جا سکوت شد و بعد چند لحظه، مادربزرگ گفت: هواپیما بود؟ - فکر کنم آره... - این از خدا بی‌خبرا ممکنه قم رو هم بمبارون کنن، خطرناکه. - نترسین، زود برمی‌گردم. هواپیما را هم نمی‌دانستم چیست؛ ولی فکر کنم چیز ترسناکی بود که مامان و مادربزرگ، موقع حرف زدن از آن صدایشان لرزید. مامان با هر قدم، یک ذکر هم از قلبش می‌گذراند. یک بار استغفار، یک بار صلوات، یک بار تکبیر و بعد تهلیل... من هم همراهش تمرین می‌کردم. ناگاه، ایستاد و ذکر هم نگفت؛ سلام داد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. آرام‌تر قدم برداشت و بعد، نشست. فهمیدم اینجا همان روضه است. قلب مامان مستانه می‌تپید؛ انگار داشت آواز شادی می‌خواند. با خودم فکر کردم روضه چجور جایی می‌تواند باشد؟ شاید یک جایی شبیه بهشت. زیبا، سرسبز... پر از آدم‌های خوب. صدای زمزمه‌شان را می‌شنیدم. مثل زمزمه فرشته‌ها بود. داشتند با مامان سلام و علیک می‌کردند و حالش را می‌پرسیدند. بعد، همه ساکت شدند و صدای مهربان و سنگین خانمی را شنیدم: خواب دیدم حضرت زهرا اومدن، داخل کوچه پیچیدن و مستقیم داخل خونه شما شدن. اینجا تکبیر گفتن و ایستادن به نماز. همه ما هم پشت سرشون اقتدا کردیم. گرمای دستان مادر را حس کردم که آن‌ها را گذاشته بود روی شکم‌اش تا نوازشم کند. دلم پر می‌زد برای روزی که بیرون بیایم و در آغوشم بگیرد. غرق لذت بودم که صدای غرش بلندی، وجودم را به ارتعاش انداخت. همان صدایی بود که در خانه شنیدم... صدای هواپیما. چیزی نفهمیدم جز این که انگار دنیا زیر و رو شد. ضربه محکمی به من و مادر خورد و بعد، سکوت محض. گوش خواباندم تا صدای قلب مادر را بشنوم، یا صدای ذکر گفتنش را. آرام داشت می‌گفت: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... به سختی همراه مادر تکرار کردم. تمام تنم درد می‌کرد؛ ولی صدایی نداشتم برای گریه کردن حتی. از اطراف، صدای زمزمه‌هایی زنانه را می‌شنیدم که جملات مادر را تکرار می‌کردند. قلب مامان، چند ضربه بی‌رمق زد و بعد، ایستاد. نفسم تنگ شد. در خودم پیچیدم. خانه امنم بهم ریخته بود؛ دیگر امن نبود. ترسیده بودم. گرمای دستان مادر را گم کرده بودم و داشتم فرو می‌رفتم در سرمایی عمیق. -مامان... کجایی؟ بیا بغلم کن... مامان... مامان را دیدم. خودم را در آغوشش پیدا کردم. می‌خندید. فهمیدم روضه یعنی چی؛ روضه، آغوش مادر است... 🌿🌿🌿 🏴 تقدیم به بیست و یک مادر و کودک شهیدِ روضه فاطمیه قم، که در روز شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و در مجلس روضه‌‌ی بانوانه، در دی ماه ۱۳۶۵ در اثر بمباران هواپیماهای بعثی به فیض شهادت نائل آمدند. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 72 مادرش می‌خندد
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 73 زن‌های چادری از کنارم رد می‌شوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد می‌آورم: - از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغام‌آوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود... ادامه‌اش... ادامه‌اش را یادم نمی‌آید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را می‌خواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر عمیق نشده بودم در معنایش. عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خنده‌دار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشی‌ام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتش‌باران دیرالزور تا تنفس مصنوعی بدهد به کالبد بی‌جان انسانیت. من دارم چکار می‌کنم؟ قرار است لگدی بزنم به جنازه انسانیت و حیوان‌وار از کنارش رد شوم؟ سرم درد می‌کند و نبض می‌زند. حرف‌های آوید و مادر عباس در سرم چرخ می‌خورند. با عینک آن‌ها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را می‌خواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد. کوچه دور سرم می‌چرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را چسبانده بیخ گلویم؛ دستی درشت و قدرتمند. -از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید... با دو دست، یقه و روسری‌ام را چنگ می‌زنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم. -بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق... دست از دور گلویم رها نمی‌شود. نمی‌توانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار می‌چسبانم و به خودم می‌پیچم. رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم. -خانم! خانم! چی شد؟ سرم سوت می‌کشد. صداهای اطرافم محو می‌شوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب می‌رود. دارم با نگاه بی‌رمقم دنبال فرشته مرگ می‌گردم. کاش پیدایش بشود امروز. از جایی دور، صدای همهمه می‌آید. صدای کسانی که دارند تکرار می‌کنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟ صدا از حنجره‌ام درنمی‌آید. کم‌کم دارند محو می‌شوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ می‌کند و کسی، آب سرد را به کامم می‌ریزد. همه جانم یخ می‌کند در این هوای سرد؛ اما شوک سرما، حواسم را برمی‌گرداند به جایی که هستم. آب، راهِ بسته گلویم را باز می‌کند و ریه‌هایم تنفس را از سر می‌گیرند. اطرافم را واضح‌تر می‌بینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفته‌اند و لیوان آب در دست یک‌نفرشان، تا نیمه خالی شده. نشسته‌ام روی زمین، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیم‌خیز نشسته‌اند. چندنفر آدم کنجکاو(بخوانید فضول) هم بالای سرمان، دارند نگاه می‌کنند که ببینند آخرش به کجا می‌رسد. همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام دست می‌کشد به پیشانی‌ام: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا