🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
داستان کوتاه "شیفت نیمهشب"
✍🏻 فاطمه شکیبا
- سمانه... این بیمار جدید که توی آیسییوئه تصادفی بوده؟
سمانه گفت و گویش را با خانم سجادی قطع میکند و برمیگردد به سمت من: کدوم؟
میروم داخل ایستگاه پرستاری و میگویم: همون پسر جوونه که توی کماست.
سمانه شانه بالا میاندازد: نه، منم تازه شیفتم شروع شده. درست جریانش رو نمیدونم.
پودر نسکافه را داخل ماگم خالی میکنم و از فلاسک، آبجوش میریزم رویش. بوی قهوه سرحالم میکند. میگویم: هوشیاریش خیلی پایینه. از جایی پرت شده؟
خانم سجادی صدایش را پایین میآورد و میگوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود.
پشت میز، کنار خانم سجادی مینشینم. سمانه سرش را جلوتر میبرد و چشمانش از کنجکاوی برق میزنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟
خانم سجادی لبش را میگزد: نه بابا... طفل معصوم قیافهش به خلافکارا نمیخوره. ببین انگشترشو!
از داخل یکی از کشوها، یک انگشتر خونین و شکسته درمیآورد و نشانمان میدهد. عقیق است و رکابش شکسته. سمانه چشم تنگ میکند تا انگشتر را دقیقتر ببیند: چی نوشته روش؟
تلاش میکنم نوشته حک شده روی انگشتر را، از میان خونهای خشکیده بخوانم. چون درهم نوشته شده، فقط کلمه عباس را تشخیص میدهم. خانم سجادی میگوید: انگشتش انقدر ورم داشت که مجبور شدیم انگشتر رو بشکنیم.
سمانه ابرو بالا میدهد: ولی دلیل نمیشه هرکی انگشتر عقیق داره، آدم خوبی باشه.
خانم سجادی انگشتر را برمیگرداند سر جایش و لب میگزد: من از دکتر حمیدی شنیدم بسیجی بوده. توی اکباتان ریختن سرش و زدنش.
-کیا؟
این را من و سمانه همزمان میپرسیم. خانم سجادی میگوید: کیا؟ خب معلومه. اغتشاشگرها دیگه. این کارها مخصوص اوناست. هرکی که مخالفشون باشه رو میکشن. شماها یادتون نمیاد، ولی من بیست ساله پرستارم. سال هشتاد و هشت انقدر موارد مشابه این بنده خدا داشتیم. حتی از این بدتر. طرف چون ریش داشت با چاقو زده بودن به کمرش و قطع نخاعش کرده بودن. اوه... نمیدونی...
سمانه چینی به ابروهایش میدهد و با صدایی آرام و لحنی معترض میگوید: خب تقصیر خودشونه. اونام کم بچههای مردم رو نمیزنن. همین مهسا امینیِ بیچاره رو انقدر زدن که خونریزی مغزی کرد و فوت کرد.
خانم سجادی با یک لبخند عاقلاندر سفیه به سمانه نگاه میکند: یعنی تو باورت شده مهسا رو زدن؟
سمانه حق به جانب میگوید: چرا نشه؟
-یادت نیست دکتر شایگان چی میگفت؟ میگفت مهسا فقط ایست قلبی کرده. ایست قلبی هم پیر و جوون نداره و کاری به بیماری زمینهای هم نداره. اونایی که اونجا بودن هم دکتر نبودن که بدونن اگه بعد از ایست قلبی، خون به مغز نرسه، ممکنه طرف دچار مرگ مغزی بشه. نمیدونستن باید چکار کنن. تا اورژانس بیاد و برسوندش به بیمارستان هم دیگه کار از کار گذشته بوده.
سمانه پوستههای لبش را میکند و میگوید: دکتر شایگان که اصلا این رژیم رو قبول نداره!
خانم سجادی، لبخند پیروزمندانهای میزند: همین دیگه. با این که قبول نداره ولی میگفت مطمئنم مهسا کتک نخورده. آخه اونهمه دختر اونجا بودن، هیچکدوم نگفتن ما کتک خوردیم. فقط خونواده مهسا همچین ادعایی کردن. سر ادعای اونا، این جوون طفل معصوم باید به این روز بیفته؟ میدونی انقدر محکم زدن که جمجمهش شکسته؟ گزارش کشیک اورژانس رو خوندی که با چه وضعی آوردنش؟
نیاز به گزارش نیست؛ علائم حیاتیاش اصلا امیدوارکننده به نظر نمیرسد. پی حرف خانم سجادی را میگیرم: منم تا حالا بیماری با این وخامت حال ندیده بودم. اصلا اعصابم بهم ریخت. بیچاره مادرش...
سمانه، خسته از بحث، رویش را برمیگرداند به سمت دیگری: چه میدونم والا...
صدای قدمهای دونفر در راهرو، گفتوگویمان را تمام میکند. یک خانم چادری و مردی میانسال، مقابل ایستگاه پرستاری میایستند. مرد با صدای لرزانش میپرسد: ببخشید... به ما گفتن بیماری به اسم آرمان علیوردی رو آوردن اینجا، درسته؟
خانم سجادی از جا بلند میشود و فهرست بیماران را نگاه میکند. چهرهاش در هم میرود و زیرچشمی به من علامت میدهد که اوضاع خراب است. لبخندی ساختگی به زن و مرد تحویل میدهد و میگوید: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-پدرش هستم.
لبخند خانم سجادی، پهنتر میشود: بله همینجاست. نگران نباشید... بفرمایید...
و از ایستگاه پرستاری میرود بیرون. دنبالشان راه میافتم؛ با فاصله. میرسند پشت پنجره آیسییو. نمیشنوم خانم سجادی چه میگوید؛ اما به کسی اشاره میکند. چند قدم میروم جلوتر؛ با آن چهرهی کبود و درهمریختهای که جوان داشت، میدانم مادرش امشب سرملازم خواهد شد. خانم چادری قدمی به عقب میگذارد و با لبخند به خانم سجادی میگوید: ببخشید... فکر کنم اشتباه شده... این آرمان من نیست!
#آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷
🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس
🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیهالسلام
شهیدهی حمله تروریستی به شاهچراغ🥀
#شاهچراغ #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷 🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس 🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، ش
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷
🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس
🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیهالسلام
شهید زهرا اسماعیلی به روایت خواهر:
قبل از اینکه زهرا با شهید علیرضا سرایداران ازدواج کند، ایشان چند سالی بود که در نیروی دریایی مشغول به خدمت بود، پس از ازدواج یک سال در شیراز ماندند و سپس به بندرعباس رفتند.
خواهرم از نظر انجام واجبات و ترک محرمات نمونه بود و در این مسائل، کوتاهی نمیکرد. نیمساعت قبل از اذان صبح بیدار میشد و خانوادهاش را برای نماز صدا میزد.
خوشاخلاق و خنده رو بود، اهل قهر و کینه نبود، همه او را دوست داشتند. یک سال بود که به شیراز آمده بودند؛ در این مدت با اغلب همسایه ها معاشرت داشت، حتی لقمه نانی را هم که داشت با همسایهها نصف میکرد.
اگر کمکی از دستش برمی آمد انجام میداد. برادرم تعریف میکرد یک شب به منزل آنها رفتیم، در حیاط را زدند، خواستم بروم در را باز کنم خواهرم مانع شد، خودش رفت و در را باز کرد، وقتی برگشت به اتاقی رفت و صحبتهایی بین او و همسرش رد و بدل شد.
وقتی خواهرم از اتاق بیرون آمد نایلونی دستش بود، فردی که در حیاط بود نیازمند چیزی بود و خواهرم بدون این که حتی برادرم بفهمد آن را در نایلونی قرار داده و به آن فرد میدهد.
خانمی که همسرش نظامی است و مدام در پادگان و ماموریت به سر میبرد، زحمت تربیت کردن و بزرگ کردن بچهها بیشتر بر عهده اوست.
چنین خانمی وقتی پدر خانواده حضور ندارد، علاوه بر نقش مادری باید نقش پدری را هم برای فرزندان ایفا کند، نمونه آن تربیت فرزندی هم چون آرشام است که معلمش وقتی می خواهد از او صحبت کند گریه می کند. پسر یازده سالهای که آنچنان مودب و باشخصیت است که در کلاس معلم خود را با لفظ "استاد" صدا میزده است.
از وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، خواهرم غبطه میخورد و مدام میگفت: خوش به حال حاج قاسم، یعنی میشود روزی برسد که ما هم مثل حاج قاسم تشییع شویم؟
آرزویی که برآورده شد و مانند حاج قاسم، با شکوه تشییع شد.
#شاهچراغ #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 20
خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشهای را روی لپتاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینتهای حساب و اسناد و گزارشهای مالی. یکی از فایلها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تکتک فایلها داشتند فریاد میزدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا.
گالیا حلقه نقرهای کلفتی که در انگشت اشارهاش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد. اینها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمیخواست رزومه کاریاش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا میخواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرکسازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند.
گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آنها کینه داشت را ردیف کرد.
دانیال.
چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده.
صدای دیگری در سرش گفت: اون میدونست. اون میدونست تو آمی رو کشتی.
-نه نمیدونست. نمیدونست. نمیدونست.
میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را میزد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند.
***
پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سهبعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور میچرخاند. روی تخت معاینه نشستهام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه میکنم بلکه چیزی بفهمم. دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش میفشارد. نمیدانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق میشود. دانیال با چهرهای که در آن نگرانی موج میزند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمیفهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری میگردد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش میلرزد.
-مشکلی هست دکتر؟
پزشک سوال دانیال را نشنیده میگیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمیدانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمیکَنَد؟ دانیال به من نگاه میکند و لبخندِ لرزانی میزند.
-نترس.
نمیترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشتهام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق میکشد و به سخن میآید.
-ضربهای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری.
به چهره ناباور من و دانیال نگاه میکند و لبخند میزند.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
توی رمانهای من دنبال زوج میگردید؟😐
پس هنوز منو خوب نشناختید🙄
عشق توی رمانهای من بچگانهترین چیزه😎
🚨 #فوری
🔺 یکی از خبرنگاران الجزیره موفق شد از طریق پیامک با شبکه خود در ارتباط باشد.
🔹حال ما خوب نیست، همه جا اعضای بدن است، موشکها بین پیر و جوان فرقی نمیگذارند و صدای بمباران جنونآمیز قطع نمیشود.
🤲 همسنگران عزیز
از باب الدُّعا سِلاحُ المُومِن
مردم مظلوم غزه را خیلی دعا کنید.
_ دعای جوشن صغیر
_ ختم اَمَّن یُجِیب المُضطَر
_ ختم صلوات
الهی بدم المظلوم،عجل لولیک الفرج🇵🇸
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
سلام
بنده این صوت رو ندارم.
توی کانال خود شهید فکر کنم بتونید پیداش کنید.
https://eitaa.com/shahid_armanaliverdy
مهشکن🇵🇸
توی رمانهای من دنبال زوج میگردید؟😐 پس هنوز منو خوب نشناختید🙄 عشق توی رمانهای من بچگانهترین چی
🙄
آه عباس آخرش منو میگیره😶
مهشکن🇵🇸
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هو
🥀✨
یک چنین صبحی، ششم آبان، توی بیمارستان یک ملاقاتی ویژه داشتی. دو روز بود که برایش انتظار میکشیدی.
دو روز بود که تو انتظار میکشیدی برای آغوشش، دو روز بود که شهدا انتظار میکشیدند برای در آغوش گرفتن تو. شاید دور تختت حلقه زده بودند و دائم از هم میپرسیدند: پس آرمان کی میآید پیش ما؟
ما که چشم دلمان باز نشده؛ ولی شاید اهل دل اگر میدیدند، میفهمیدند که بیمارستان پر شده از ارواح شهیدان و فرشتگان. آمده بودند شهیدِ دهه هشتادی را ببینند. تو را نشان میدادند و میگفتند: همان طلبهی بسیجیِ دهه هشتادی ست، همان جوان مومن متعبد حزباللهی، همان که آقا نور چشمش است، همان که جان داد ولی به رهبرش توهین نکرد، همان که یک تنه جلوی هفتاد نفر ایستاد، همان که...
و باز هم بیقرار میشدند و میپرسیدند: پس آرمان کی میآید پیش ما؟
روح خودت هم بیقرار بود. شاید تنها دلیل ماندنت این بود که میخواستی به پدر و مادر مهلت دل کندن بدهی. ولی آن صبح، ششم آبان، بالاخره مهمان ویژهات آمد. همان که منتظرش بودی. همان که میخواستی جانت را تقدیمش کنی. جانت را توی دست نگه داشته بودی که بدهی به خودش. به خودِ خودش.
به هرحال، او آمد.
سیدالشهدا(علیهالسلام) را میگویم. پای آخرین ماموریتت مهر تایید زد.
در آغوشت گرفت...؟
نمیدانم. من فقط شنیدهام شهدا توی آغوشش جان میدهند.
تن ارباًاربایت را در آغوش گرفت و برد. رفتی که نفس تازه کنی برای صبح ظهور.
🌱تو شهید شدی؛ یک چنین صبحی؛ ششم آبان...✨
✍🏻 فاطمه شکیبا
#آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
Shab3Fatemieh2-1401[04].mp3
6.06M
🥀
زیر هجوم سنگها گر شکند عقیق من،
دست نمیکشم من از یاری غزه و یمن...
🎤میثم مطیعی
#غزه #آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 21
-بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوششانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانوادهت متاسفم.
برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمدهام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم.
دانیال دست بر سینه میگذارد و نفس حبس شدهاش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون میریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره میکند و رو به من میگوید: خیلی نگرانش کردی!
نمیدانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمیدانم باید چه بگویم. فقط بیحرکت سر جایم مینشینم و پلک میزنم. دانیال میپرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟
-نه. خیالت راحت.
دانیال تشکر میکند و درحالی که با دقت به توصیههای پزشک گوش میدهد، کمکم میکند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامتمان در گرینلند میگذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کمتر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب میشود.
با دانیال از مطب بیرون میآییم. گودتهاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستانهای اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانههایی اکثراً ویلایی و شیروانیدار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمانهای بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمانهایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا میشوند. هوا بینهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگیای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب.
کریسمس است و شهر را چراغانی کردهاند. مردم بیتوجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمدهاند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی میفهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازیها و جشنها و نمایشهای محلی داغ است. مردم به در خانهشان حلقههای گل مصنوعی و مجسمههای کوچکی به نام توپیلاک چسباندهاند و خانه را با چراغانی تزئین کردهاند. مقابل مغازهها، رستورانها و کافهها شلوغ است و مردمِ چشمبادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفتوگو میکنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم میزنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیرهایم که انگار باورمان نمیشود در چنین دنیای بیرحمی هنوز میتوان خوشحال بود.
واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟
-دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب ماه انقدر گرد و قشنگ و پرنور بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم، توی ماشین هم مثل آفتابگردون(یا شایدم مهتابگردون!) میچرخیدم سمت ماه و فقط نگاهش میکردم.
راستی ماهگرفتگی هست امشب. یادتون نره که #نماز_آیات واجب میشه!
پ.ن: دو ساعته دارم از خستگی بیهوش میشم ولی بیدار موندم که نماز آیات رو بخونم و بخوابم.
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق میکند... ✍️فاطمه شکیبا در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس میکشد که چ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی فدای چشمهای بهتزده و خسته و مضطربت بشم...😭
چند روزه این دختر کوچولوی فلسطینی به طرز عجیبی دلم رو برده... شاید چون شبیه بچگی خودمه یکم.
امیدوارم زنده باشه، سالم باشه، بزرگ بشه و طعم شیرین زندگی توی فلسطین آزاد رو بچشه...
#غزه #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 22
دانیال این را میپرسد و روبهرویم میایستد. از پیشنهادش بدم نمیآید؛ اما کمی تردید میکنم.
-خطرناک نیست؟
-نه نترس.
چشمک میزند. با خودم قرار گذاشتهام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان لهتر میشود و من از فشردن برف با پایم لذت میبرم. دانیال کمی جلوتر میرود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمیدانم کجاست. برف نرمی آرام میبارد. باد سرد باعث میشود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم.
شهر کوچک است و ماشین کم. هیچوقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگهایی که به خانههاشان زدهاند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفتهاند. زیر لب میگویم: اینجا خیلی قشنگه!
دانیال نمیشنود. صدای هوهوی باد و گفتوگوی مردم، گوشهامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا میآید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برفگرفتهای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیکتر میشویم و صدای سرود را هم میتوان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کردهاند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخپوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیتها، بومیهای گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور میکند که دوست دارد؛ آنطور که فکر میکند هر آدمی باید باشد.
دانیال اما دستم را میکشد و از مقابل کلیسا عبور میکنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هماندازه کلیسا میبینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدیشکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم میگوید: مسلمونهای دانمارکی که دولت دانمارک اذیتشون میکنه، میان اینجا.
در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن میآید. یادم میافتد ماه رمضان است و مسلمانها بیشتر از همیشه قرآن میخوانند. یاد ایران میافتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند میکنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم.
کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمهویرانی میرسیم که مردم دورش را گرفتهاند. از بقیه خانهها بزرگتر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیبدیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستادهاند و به دیوارهاش سنگ میزنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمیتوانم بخوانمش. دانیال میایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که میروند و میآیند، میتوان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت میکند و میرود. آنسوی خیابان، روبهروی خانه، روی تختهسنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم میزند.
-این... این...
-قاسم سلیمانیه.
چهره دانیال کمی درهم میرود. میپرسم: قضیه چیه دانیال؟
دانیال نگاه از خانه برمیدارد و رو به من میکند.
-یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi