#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
خانمها توی خیابون در صفهای نماز نشستن. خدا رو شکر جمعیت زیاده. دو تا دختر بچه هشت، نه ساله تو پیادهرو دارن با هم دوست میشن. تو مرحله آشنایی و اطلاعات شناسنامهای هستن؛
- تو تنهایی؟ خواهر برادری، چیزی!! داری؟
+ ما سه تاییم. یه خواهر و یه برادر دارم. البته اگه خودم رو هم حساب کنیم، با آبجیم میشیم دو تا😶
- آهان! چهار تا خواهر هستید، پنج تا بچه؟😶
سیستم محاسباتشون خیلی پیچیدهست!😅
دمتون گرم که بچهها رو میارید راهپیمایی روز قدس💖🇵🇸🇮🇷 یه کوچولو روی ریاضیشون هم کار کنید دیگه عالی میشه...
#فاطمه_خسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
لگوی زرد را روی لگوی قرمز میگذارم و نگاهی به خانهی بیقاعدهی عروسکش میاندازم. دارم فکر میکنم خوب میشود یک لگوی قرمز دیگر کنار قبلی بگذارم، که میگوید: «مامان من میتلسم(میترسم) تو پیشم نباشی… قووووول بده همیشه پیشم باشی.»
میگویم: «من همیشه مراقبتم مامان. اگر هم لازم باشه جایی برم، پیش کسی که دوستش داری و جایی که بهت خوش بگذره میذارمت.»
- نه تو بری کسی میاد. یه آقایی میاد منو با تفتگ میتوشه(میکشه)!!
گفتوگوی این روزهای من و نورای ۳سال و یکماهه حتما به این موضوع میرسد. دخترک در این سن دوباره با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم میکند، ولی اینبار خیالپردازی و داستانسرایی هم چاشنیاش شده؛ من هر لحظه باید به شکلی، امن بودن و امنینت داشتن را برایش ترسیم کنم.
در آغوش میگیرمش، محکم، گرم و آرام. میگویم: «من و بابا همیشه مراقب تو و خودمون هستیم. مراقب خونهمونم هستیم؛ هیچکس بدون اجازهی ما نمیتونه بیاد خونهمون مامان جان.» و به کشیدگی قول گفتن خودش، با اطمینان میگویم: «بهت قووووول میدم.»
بغض کوچکی در گلویم نبض میگیرد، میپرسم: «اصلا تو تا حالا آقایی رو دیدی که تفنگ داره؟ یهو بیاد خونهی کسی و بهش صدمه بزنه؟!»
- نه ندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حق به جانب ادامه میدهم: «پس هیچکس اینکار رو نمیکنه.»
بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار میدهد و میگوید: «تو راست میگی مامان» و رهایم میکند و در دنیای بازی خودش غرق میشود.
میرود و من را با بغضی که با اشک از خفهکردنم دست برداشته تنها میگذارد. اشکهایم یواشکی روانه میشود و فکر میکنم؛ کاش میتوانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه پیدا کرده کاملا بهجاست. واقعیست. میشود خانه جای امنی نباشد نورا. میشود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمدهاند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان.
میشود هر روزِ کودکی همسن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد.
میشود کیلومترها آن طرفتر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظهای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد.
تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلبهای آنها با فکر بمب هر آنْ میلرزد.
نمیتوانم به تو بگویم اینها را حالا، اما مینویسم و مینویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت سر گذاشتند و چه خونهایی بر ریشهی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان.
انشاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست «خانه»_ جان و جهان.mp3
7.41M
#روایت_شنیدنی
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
نویسنده، گوینده و تنظیم: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
«توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما میخواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد.
آخرین عدد روی شمارهگیر، با انگشت اشارهام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم.
بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت.
- سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟
عمه سلام و احوالِ بیحس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت.
- عمه میخواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازهشو میگیری؟
صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...»
صدای هق هق عمه نگذاشت ادامهی جملهاش را بشنوم.
با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچهها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازهی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچهها و مامانم میکشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمیخوره. تازه حاجخانوم هم که میاد بنده خدا.»
بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/994
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
شب قدر مادرهمسرم به علی ۵/۵ ساله گفتند: «امشب غسل داره.»
علی گفت: «غسل چیه؟»
مادرهمسرم گفت: «یه کار عبادی مثل نماز.»
از طرفی علی از من شنید که گفتم: «فاطمه رو بردم حموم، غسل هم دادم.»
از مجموع این دو حرف...
وقتی از حمام آمد بیرون گفت: «مامان! منم غسل کردم.»
گفتم: «آفرین پسرم! مگه بلدی؟ چطوری؟»
گفت:« آره دیگه، رفتم حموم دوش رو باز کردم،
رفتم زیر دوش سجده کردم!!!» 😄🥴
#مهدیه_بیدی
در جان و جهان مادران روایت میکنند ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تجویز_خانم_دکتر
#روایت_شانزدهم_مجله
با دست راستم محکم جعبهٔ کیک را چسبیده بودم، دست چپم کیف مدرسه بود و سعی داشتم با گوشهٔ آرنج، دکمهٔ آسانسور را بزنم که خانم همسایه مرا دید. فوری جلو آمد و جعبهٔ کیک را گرفت، دکمه را برایم زد و حال و احوال کردیم. پرسید:
- پیشدانشگاهیها هم مگه برای خرید بیرون میرن؟
- امروز تولدمه. بعد از مدرسه با مادرم رفتیم کیک خریدیم حال و هوام عوض شه.
- عه؟ پس امشب مهمونی دارید!
لبخند زدم. گفتم که هفتهٔ دیگر ماه مبارک شروع میشود، شب اول ماه افطاری میگیریم و همانجا هم تولد را برگزار میکنیم!
خانم همسایه فوری گفت: «امسال به مهرناز گفتم روزه نگیره، تو هم امسال روزه نمیگیری دیگه، نه؟» لبخند روی لبم ماسیده بود، مانده بودم چه جوابی بدهم! آمدم توضیح بدهم که من از کلاس سوم دبستان به اینطرف هیچ سالی نتوانسته بودم روزه بگیرم اما با تفکرات خانم همسایه که روزهداری را با پیشدانشگاهی بودن من و مهرناز در تضاد میدید صحبتهای من شبیه بهانه به نظر میرسید.
خدا بیامرزد پدر آسانسور را که به موقع رسید. فوری جعبهٔ کیک را از دستش گرفتم. با پشتم، درِ آسانسور را هل دادم و خداحافظی کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روی پلهها نشستم و تمامی قوانین و قواعد فقهی که در مورد روزه گرفتن و عوارض آسیبرسانی به خود، بلد بودم را دوره کردم. احکامی که یاد گرفته بودم را بالا و پایین میکردم ببینم حکم روزه در سال پیشدانشگاهی چگونه درمیآید که با صدای باز شدن دوبارهٔ درِ آسانسور و رسیدن مادرم، به خودم آمدم!
رفتیم داخل و مشغول درس شدم. عصر مهرناز پیامک تبریک تولدم را داد و گفت: «اگه میخوای بیا بالا با هم درس بخونیم.» تشکر کردم و گفتم حوصلهٔ درس را ندارم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. ذهنم درگیر صحبتهای پزشکم بعد از آندوسکوپی سه سال پیش بود که روزهداری را برایم ممنوع کرده بود. شمارهٔ خانم تقوی را داشتم؛ معلم دینی سال پیشم که قبلاً معلم دینی مادرم و بعد از آن همکارش شده بود. خانم تقوی مرا در کلاس، نوهٔ خود صدا میزد و نسبت به من دلسوزی ویژهای داشت.
- الو، سلام
- سلام ثمینجان خوب هستی؟ مامان خوبن؟
- سلام میرسونن. خدا رو شکر. ممنون! ببخشید خانم تقوی یه سوالی دارم. اگه کسی بخواد روزه بگیره و دکترا بگن نباید بگیره، اون وقت چیکار باید بکنه؟
- اگه دکتر واقعا تشخیص بده که فردی نباید روزه بگیره که قطعا نباید بگیره و اگه بگیره گناه کرده، اما خب دکتر داریم تا دکتر! برای خودت میپرسی؟
«بله» را از ته چاه گفتم.
- چرا نمیری پیش عمهی دوستت؟
- کدوم دوستم؟
- فاطمه! عمهش یه دکتر خیلی مؤمن و متعهد و کاردرسته. چند تا مریض معدهدردی رو خوب کرده!
انگار بعد از مدتها سقوط، جایی پیدا کرده بودم دستم را به آن بگیرم. یعنی ممکن بود تشخیص عمهی فاطمه مجوز من برای روزه گرفتن شود؟
فردا بعد از مدرسه مستقیم به مطب دکتر اسعدی رفتیم. استرس زیادی داشتم. مطبِ کوچک و جمعوجوری بود. دکتر هنوز نیامده بود. کمی منتظر ماندم تا برسد. آقایی که نفر اول صف بود، از تجربهٔ مثبتش با دکتر برای درمان اضطراب و بیخوابیاش میگفت. خانم دکتر که آمد، متوجه شدم موقع راه رفتن نیاز به کمک دارد. وقتی از کنارم رد شد با من سلام علیک گرمی کرد و پرسید: «دوست فاطمه شما هستی؟» گفتم: «بله! تعریف شما رو ولی از خانم تقوی شنیدم.» با شنیدن اسم خانم تقوی گل از گلش شکفت. وقتی با اولین مریض به اتاق رفت، گفت در را کامل نبندد. فضا زنانه شد و خانم منشی برایم توضیح داد که خانم دکتر، همرزم شهید چمران بوده و در لبنان مجروح شده. توی دلم گفتم: «فاطمه گفت عمهی من پزشکی رو تو مصر خونده و خانم عجیبیه اما دیگه نه در این حد!» صدای دکتر بلند بود. توصیههای اخلاقی که به آقای مریض میکرد را میتوانستم بشنوم. با خودم تصور میکردم به من چه خواهد گفت! نفر دوم من بودم و لحظاتی بعد روبروی خانم دکتر میانسال نشسته بودم. اول تند تند از فاطمه برایم گفت و علاقهاش به او، بعد مشکلم را پرسید. گزارش آندوسکوپی سه سال پیش را نشانش دادم. گرفت و گفت باید معدهام را معاینه کند. بعد از معاینه خیلی راحت گفت: «این که مشکلی نیست، غصه نداره.» چند مدل قرص و چند دستور ذکر برای مداوای درد معدهام داد و گفت: «تمام درد تو اضطراب و استرسه. خودت ذهنتو کنترل کن! مدام این ذکرا رو بگو و با یاد همیشگی خدا به جنگ استرس برو. ترشی، بادمجون و تخممرغ هم اصلا نخور. فستفود و غذاهای چرب هم ممنوع! روزههاتو میتونی بگیری.» به همین راحتی، انگار که تمام دنیا در یک لحظه برای من شده بود.
من آن سال را به تمامی روزه گرفتم، با همان داروها و البته همان ذکرهای تجویز شده توسط عمهی فاطمه! البته که روزه گرفتنِ یک ماهه برای دختر ۱۷ سالهای که در بهترین حالت توانسته بود تنها ۱۴ روز پشت سرهم روزه بگیرد اصلا ساده نبود. ماه مبارک اواخر شهریور شروع شده بود و مهرماه خیلی زود از راه رسید، در مدرسه، معدهام همچون اژدهایی در درونم بود که سر هرکدام از زنگها یکی از اندامهای داخلی را میبلعید و من سر کلاسها سرم را روی میز میگذاشتم، ذکرم را میگفتم تا اضطراب نگیرم و به این فکر میکردم که این زنگ کدام عضوم را از دست خواهم داد! بعدازظهر که از مدرسه برمیگشتم میخوابیدم تا افطار و از افطار شروع به درس خواندن میکردم. البته که زمانم برکت گرفته بود و فکر اینکه «من میتونم به بقیه ثابت کنم با روزه هم میشه کنکور داد و قبول شد»، انگیزه بیشتری به من میبخشید.
رمضان ۸۶ برای من سرشار از شیرینی گذشت و هرگز آن تجربه برایم تکرار نشد. من بالأخره توانسته بودم یک ماه روزه بگیرم و به همه ثابت کنم میتوان معدهدرد داشت و روزه گرفت! مادر مهرناز هر بار مرا میدید و حالم را جویا میشد با افتخار میگفتم روزه هستم و درسم را هم میخوانم.
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هفدهم
نیممتر تا پنجرهفولاد فاصله داشتم. یک شبانهروز دستِ لاله را به مُشبّکهایش بسته بودم.
از دور نگاه میکردم به دخترکِ هجدهسالهام که بیحرکت رویِ صحن غریبالغربا نشسته بود. پارچهی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت.
سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلکهایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی میکرد.
مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی میآمدند. انگار او برای آدمها شناس و شفابخش بود.
همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت میکردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّیست.
زن سبزهرویی با چادر رنگیرنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانهی پسر چهار، پنج سالهاش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچهم.»
سیلابِ اشکهایش را با گوشهی چادرِ کودریاش پاک کرد: «شفای بچهمو از امامرضا بگیرین.»
مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سینهایِ دعا از میانِ لبهایش بلندتر در فضا پخش میشد.
عقبتر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند.
به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاجآقا میشه شفای بچهی منم از امام رضا بخواید؟»
کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونیکه که پایینِ پنجرهفولاد نشسته. دخترمه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
حاجآقا قبل از اینکه لاله را به او نشان بدهم، داشت او را نگاه میکرد. چهرهاش برق خاصی داشت. نگاهش را روی سنگهای صحن انداخت: «ایشونو باید فقط خدا شفا بده.»
انگار که رعد از بدنم رد شد و برقش را جا گذاشت.
مردِ روحانی راه افتاد و جمعیتِ مُلتمس دعا هم به دنبالش رفتند. من ماندم و ردِ ثابتِ نگاهم به صورتِ سبزهی بیمارم و برقِ مانده در جانم.
روزهای بعد، تا توانستم عطر حضور دخترم را به جان کشیدم. در کنارِ زیارت، رستوران و تفریح میبردمش.
روز چهارم، دست در دستِ لاله به تماشایِ بازار رضا رفتیم. از جلوی روسریفروشی گذشتیم. روسریها از سقف و در و ویترینِ مغازه آویزان بود.
دستِ لاله را دنبالم به داخل کشاندم و یک روسری مناسبِ رنگِ صورتش انتخاب و سرش کردم.
برقِ چشمهایش قلبم را آرام کرد و ذهنم را آشفته.
- مامان خیلی خوشگله، ممنونم.
تشکرش را با «مبارکت باشه دخترم» جواب دادم و به فروشنده سفارشِ سه روسری دیگر هم دادم.
لاله با تهماندهی ذوقش و صدایِ شُل و وِلی از خنده گفت: «مامان یه دونه بسه برام. دیگه نمیخوام.»
به سمت فروشنده چرخیدم: «این سه تا رو هم میبرم.»
- لالهجان این روسریا سوغاتیه. برای مامانبزرگ و خواهرت و خانمِ بابات.
«واقعا؟» را بلند گفت و بستهی روسریها را برداشت.
پشتِ سرش از مغازه بیرون رفتم. نیمقدمی که جلو رفت، برگشت و دستم را بوسید: «مامان، تو خیلی خوبی. فقط حیف که از من دوری.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1000
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آنجا_که_نازشان_را_کسی_نمیکشد
روز چهارم روزهداری دختر نهسالهام بود.
خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دستها را روی شکم فشار داد:
«مامان دیگه نمیکشم، دارم از گرسنگی میمیرم.»
تخم شربتیهای خیسخورده را توی پارچ خاکشیر ریختم.
دختر کوچکترم شبکهها را یکی یکی رد میکرد. نوبت به شبکهی خبر رسید.
شکر و گلاب از تخمشربتیهای صدرنشین عبور کردند. گلابها محو شدند. دانههای شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند.
صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم میمیرم از گرسنگی!»
موشکی میان تصویر شبکهی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخمشربتی، توی پارچ به هم پیچیدند.
دخترم نالهی گرسنگی میزد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید.
بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم:
«باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمیمیری!»
دختر ششسالهام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود.
تن لاغر بچههای غزه غرق خون افتاده بود. استخوانهایشان از روی پوست شمرده میشد.
دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحهی تلویزیون گفت:
«تو از گرسنگی نمیمیری، ولی بچههای غزه گرسنه میمیرن!»
اینبار تخم شربتیها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند.
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan