eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
822 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
«آخه هر کی کمک خواست تو باید پیش‌قدم شی؟ پس من چی؟» بوته‌های سیر از سر و روی آشپزخانه بالا می‌رفت. روی میزها، زمین، ظرفشویی حتی تا وسط‌های پذیرایی پر شده بود از سیر. خانه بیشتر شبیه باغ سیر بود تا منزلی که برای زندگی کردن باشد. نگاهم به بازارِ شام‌ روبه‌رو بود و توی دلم غر می‌زدم: «آخه مرد، هرکی بگه یه وانت سیرم زیر آفتابِ اهواز داره پوک میشه تو باید همشو بخری؟ آخه مرد هم انقدر دل‌رحم؟! اگه اون‌دفعه که نعناهای پلاسیده‌ی گاری‌چی رو خریدی باهات برخورد کرده بودم الان این کارو نمی‌کردی‌. هر کی هرچی داشت بردار بذار تو سفره‌ی من.» سیرها را از روی زمین کنار زدم و اندازه‌ی یک نفر جا بازکردم و نشستم‌ کَف آشپزخانه. ابروهایم‌ را توی هم کشیدم و چاقو را با حرص به تنِ بوته‌های سیر کشیدم. خیالِ شوهرم را جلوی رویم گذاشتم: «آخه من دستِ تنها تو شهر غریب این همه سیر رو چیکار کنم؟ اصلا به کی بدمشون؟ ای کاش تهران بودم حداقل می‌بردم برا فامیل. خوب هم منو شناختی که چیزی رو دور نمی‌ریزم. مردِ دل نازک!» چندین روز دستم بندِ سیرها بود‌. قسمتی را خشک کردم. چند کیلویی را خُرد و سرخ کردم. باقی‌اش را با سرکه توی دبه‌های بزرگ ریختم و توی انباری گذاشتم. سیرترشیِ خوبی هم از آب درآمد. آن سال برگشتیم تهران و جای سیرها دوباره توی تاریکی انباری شد. می‌خواستم به وقتش که هفت‌ساله شد و قدرت درمانی برای استخوان‌درد پیدا کرد، برای اقوام ببرم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بعد از بمباران ضاحیه به دست اسرائیل دوباره یاد سیرها افتادم. توی خانه راه می‌رفتم و به توانی که دراختیار دارم فکر می‌کردم. به این‌که آقا فرمانِ فرض جهاد داده‌اند؛ یعنی همین الان باید به سمت خدا بدَوَم. سیرها نشست توی مغزم و قلبم از داشتن آن‌ها خوشحال شد. به دوستم پیام دادم: «من کلی سیرترشی دارم. می‌خوام به نفع مقاومت بفروشمشون. کمکم می‌کنی؟» دانه دانه کلمات پیامش انرژی‌بخش بود. مثل فنر پریدم‌ سمت انباری‌. با کمک رضوان سیرها را توی دبه‌های یک کیلویی ریختیم و پیام فروش را توی گروه‌های مجازی پخش کردیم: «سیرترشی پنج‌ساله، کیلویی پانصد هزار تومان و سیر مخصوص با سس بالزامیک و شیره‌ی انار، کیلویی یک میلیون تومان. تمام هزینه‌ی فروش صرف کمک به لبنان می‌شود.» بیست و چهار ساعت نشد که تمام صد و ده کیلو سیر با این‌که قیمتش بالاتر از بازار بود فروخته شد. امروز یک هفته از شروع فروش سیرها می‌گذرد و هنوز پول به حسابم‌ واریز می‌شود‌. با وجود این‌که همه‌جا اعلام‌ کردیم، سیرها تمام شدند‌. واریزکنندگان پیام‌ می‌دهند: «عیبی نداره! می‌خوام‌ اسم‌ منم‌ جزو کسایی که سیرترشی خریدن باشه.» به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون محمدطاها سه سال و نُه ماهه و مامان فاطمه ۲۵ ساله؛ من عاشق انیمیشن‌های قدیمی مثل «حنا دختری در مزرعه» و «زنان کوچک» و «آنه شرلی» هستم. دیروز شبکه نهال آنه شرلی نشون می‌داد، به پسرم گفتم: «محمدطاها من این فیلم رو خیلی دوست دارم! 😍 (خیلی شخصیتش شبیه بچگی‌هام هست) یه نگاه متعجب به من و تلویزیون انداخت بعد با تأسف گفت: «چطوری می‌تونی دوسش داشته باشی؟ خیلی صحبت می‌کنه و مالیلا (ماریلا) رو ناراحت می‌کنه. تازه فکر کنم اینقدر حرف می‌زنه دوستاش هم خسته بشن! اصلاً مامان چرا اینو دوست داری؟ ولی من تو اسنپ زیاد حرف زدم گفتی 'زیاد حرف نزن! راننده سرش درد می گیره' بعد آنه زیاد حرف می‌زنه ناراحت نمی‌شی و دوسش داری!» 😐😳🤣 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
چالش اولین مرحله را حل کرده بودیم و قفل درِ اول باز شده بود. به پاگرد پله‌های سیاه که رسیدیم، تاریکی محض شد. صدای موسیقی ژانر وحشت هم‌چنان در فضا پخش می‌شد. من دو سه قدم از اعضای تیم شش نفره‌مان جلوتر بودم. مرد جوان که هدایتگرمان بود از پشت بی‌سیم گفت تا نور نیامده حرکت نکنید. دوباره جمله‌اش را تکرار کرد و خواست همگی در کنار هم باشیم و از یکدیگر فاصله نگیریم. در همان تاریکی احساس کردم کسی روی پله‌های جلوتر است. دو، سه قدم به عقب برگشتم. لحظه‌ای نور آمد. صدای جیغ ممتد دخترها راه‌پله را پر کرد. دوباره نور آمد و جیغ‌ها شدت گرفت. این‌بار صدای گریه‌ مطهره را هم میان جیغ‌ها می‌شنیدم. انگشتم را روی دکمه مشکی کنار بی‌سیم فشار دادم و گفتم: «آقا بچه‌ها ترسیدن، خیلی ترسیدن. لطفا تمومش کنید!» نور آمد. مطهره را بغل کردم. زهرا و مهنّا هم گریه می‌کردند. خانم محمودی سعی داشت دخترها را آرام کند. من و آن یکی زهرا می‌خندیدیم. مطهره عصبانی بود و مستأصل. گریه می‌کرد و می‌گفت: «عمو تو رو خدا دیگه ما رو نترسون! تو رو خدا...» و با خشم رو به من فریاد می‌زد: «برگردیم. همین الان برگردیم.» سه روز تمام برای یک جشن تولد چهار نفره نقشه کشیده بودند. این‌که تاریخ تولدهاشان ۲۸ و ۲۹ مهر بود برای‌شان خیلی جذاب بود و از یکی دو ماه قبل تصمیم گرفته بودند جشن مشترکی داشته باشند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آن روز که آمدند خانه‌ ما و لیستی از برنامه‌های پیشنهادی نوشتند، همگی با گزینه اتاق فرار از خوشحالی بالا پریدند و تمام گزینه‌های دیگر را از روی تخته پاک کردند. ویژگی‌های ده، بیست مدل اتاق فرار را در گوگل خواندیم و بالا و پایین کردیم و به قتل مرموز رسیدیم. روز قبل تولد، اتفاقی در گروهی وسط بحث‌های سیاسی اطلاعیه یک اتاق فرار را دیدم. نوشته بود تجربه‌ای متفاوت در دنیای اتاق‌های فرار! گفته بود پا به دنیای قهرمان‌ها بگذارید و با ماموریتی هیجان‌انگیز و پر رمز و راز وارد میدان بشوید. مسیرش هم به ما نزدیک‌تر بود. موافقت دخترها برای اتاق فرار «الغمام» را در مسجد گرفتم. اواخر دعای کمیل بود. گوشی‌ام را دادم دست‌شان تا پوستر اتاق فرار پیشنهادی‌ام را ببینند و نظرات کاربران را بخوانند. خیلی زود راضی شدند «الغمام» را جایگزین «قتل مرموز» کنند. مطهره با دستان یخ‌کرده‌اش محکم دستم را گرفته بود و خواهش می‌کرد از آن‌جا برویم. در بی‌سیم گفتم دو نفرمان قصد داریم بازی را ترک کنیم. بی‌سیم خش خشی کرد و مرد جوان گفت ایرادی ندارد، همان مسیری که تا اینجا آمدید را برگردید. *برگشت‌مان دقیقا شبیه فرار بود.* با سرعت از راهرو گذشتیم، پله‌ها را پایین آمدیم و درهای جلوی‌مان را یکی یکی باز کردیم. چادر و کیف مطهره را از کمد جلوی در برداشتیم و از ساختمان خارج شدیم. آبمیوه و بستنی، حال مطهره را جا آورد. بعد هم پارک و کیک و ناهار و تولد... اما حال من تا آخر شب جا نیامد! مطهره که خوابید، نشستم و جزئیات ماجرا را برای رضا تعریف کردم. صحنه ترس و جیغ‌ها را که توصیف کردم هر دو می‌خندیدیم. گفتم: «ولی من دلم می‌خواست ادامه بدیم، حالم گرفته شد که مطهره انقدر ترسید و نتونستیم تا آخر بازی رو باشیم.» قبل از خواب گوشی را که چک کردم همه مبهوت شجاعت مردی بودند که تا آخرین نفس در میدان جنگ ایستادگی کرده بود. چشمانم را از خستگی و خواب به زور باز نگه داشته بودم و در گوگل نوشتم فیلم دقایق پیش از شهادت یحیی سنوار. کمتر از یک دقیقه بود و خیلی‌ها برای سکانس پایانی زندگی این مرد مبارز کف زده بودند. من اما بعد از دیدن فیلم، لحاف را روی سرم کشیدم و آرام گریه کردم. در همین همسایگی ما انسان‌هایی هستند که آن‌چه ما جرأت بازی کردنش را نداریم، آن‌ها زندگی می‌کنند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روزی که کارت‌ِ واکسن بچه‌ها را می‌گرفتم کِی فکرش را می‌کردم تاریخِ اتفاق‌ها را با تاریخِ واکسن آن‌ها به ذهن بسپرم؟ مثلا واکسن دوماهگی‌، هم‌زمان شد با عروسی پسرعمه‌ی همسرم و نتوانستیم در مراسم‌شان شرکت کنیم. چند روز بعد از واکس چهارماهگی‌، خواهرم از سفر حج برگشت و من دلتنگی ِ چهارماه خانه‌نشینی را بردم آنجا و یک دلِ سیر فامیل را دیدم و بچه‌ها را سپردم به بغل این و آن و کمی نفس کشیدم. فردای واکسن هجده‌ماهگی اما دیگر خبری از عروسی و مهمانی نبود؛ صبح بیدار شدیم و خبر شهادت حاج‌قاسم مثل یک سیلی محکم توی صورت‌مان خورد. همان لحظه دنیا روی سرمان خراب شد و یادمان رفت استامینوفن را کی به بچه‌ها داده‌ایم و باید دوباره کی بهشان بدهیم؛ کمپرس گرم که کلا پیشکش. واکسن شش‌سالگی را پنجشنبه با غم عزای طبس و غزه و لبنان زدیم و فکر کردیم اوج غم و اندوه یعنی همین. دو روز بعد اما داغ شهادت سید مقاومت دنیایمان را تیره‌تر کرد و بهمان فهماند که اندوه تَه ندارد. حالا از دیروز کارت واکسن بچه‌ها را گذاشته‌ام روبه‌رویم. خیره شده‌ام به مُهر «تکمیل شد» روی کارت‌ها و دعا می‌کنم خیلی زودتر از آنچه خیال می‌کنیم مُهر «اتمام جنگ» بر پیشانی دنیا بخورد و دنیای بدون اسرائیل را همه با هم نفس بکشیم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مامان ها قصّه‌گوهای خوبی هستند، مخصوصاً اگر بخواهند روایت‌های واقعی زندگی‌شان را تعریف کنند. ما عده‌ای مادریم. زندگی هر کدام‌مان، به اندازه چندین 📚🎞️ رمان و فیلم‌سینمایی، قصه‌های کوتاه و بلند دارد! مادری که این روزها با سه تا بچه‌اش می‌رود تجمع برای حمایت از غزه و لبنان🇱🇧🇵🇸 مادری که پسر چهار ساله‌اش مبتلا به اوتیسم است، مادری که وقتی در گفتگو با دختر نوجوانش کم می‌آورد، دست به دامان حاج قاسم می‌شود، مادری که فرزند ششمش را تازه به دنیا آورده، مادری که شاغل است و زندگی روی دورِ تند را تجربه می‌کند، مادری که پسر دو ساله‌اش را با بیماری از دست داده و ... ما می‌نویسیم؛ لابه‌لای شیر دادن و پوشک کردن، وقتی کوه اسباب بازی‌ها را با یک دست جمع می‌کنیم، وقتی توی مطب دکتر قدم به قدم دنبال نوپای گلوله آتش‌مان راه می‌رویم تا نوبتمان بشود، چند دقیقه‌ای که بچه خوابیده و مرخصی ساعتی داده، ما می‌نویسیم، چون مادری زبان مشترک همه زن‌های جهان است. ✅ عضو کانال شوید تا هر روز روایت‌هایی بخوانید که هم از جان می‌گویند و هم از جهان 👇 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://ble.ir/madaremadary
جان و جهان
مامان ها قصّه‌گوهای خوبی هستند، مخصوصاً اگر بخواهند روایت‌های واقعی زندگی‌شان را تعریف کنند. ما عده
جان‌و‌جهانی‌های جان! سلام خبر دارید که تک‌تک بازدیدهای‌تان روی چشم ما جا دارد؟!😍 وقتی نظرتان را در بخش دیدگاه‌ها می‌گذارید، توی دلمان قند و نبات آب می‌شود! هر یک نفر که به اعضای کانال اضافه می‌شود، مثل آنست که یک مهمان جدید به مجلس صمیمی‌مان اضافه شده، چشم‌هایمان برای این آشنایی تازه، برق می‌زند! شما هم دست دوستان و آشنایان‌تان را بگیرید و چند مهمان سوگلی بیاورید به محفل‌مان! پیام بالا را به گروه‌هایی که عضوید بفرستید و بقیه را هم جان و جهانی کنید! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بچه‌ها که راهی مدرسه شدند، سفره صبحانه را جمع کردم و هر چیزی را سر جایش گذاشتم. دستمال نم‌دار را روی کابینت کشیدم و خُرده نان‌ها را راهی کیسه‌ی نان خشک کردم. صدای سوت کتری بلند شده بود. هیچ‌وقت نتوانستم صبح‌ها مثل بچه‌ها شیرعسل بخورم، مگر چیزی پیدا می‌شود که جای قهوه‌ی صبح را بگیرد؟ نگاهی به کشوی مهمات انداختم. از صندوق تیربار، یک خشاب بیشتر نمانده بود. حالا چه کنم؟ باید به فکر تامین مهمات باشم! همان یک خشاب را برداشتم، از گوشه سوراخش کردم و داخل لیوان آب جوشی که بخارش به هوا بود خالی کردم! تفنگم پر شد! بخار لیوان، بوی مطبوع قهوه به خود گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و بوی قهوه را بلعیدم. لیوان را با دو دستم گرفتم و روی مبل نشستم. گرمای قهوه از دستانم به وجودم سرازیر می‌شد. لیوان را روی میز گذاشتم، کنار گوشی و کتاب. نگاهی به هر دو کردم و گوشی را برداشتم. قفلش را باز کردم. وارد پیام‌رسان بله شدم؛ تنها پیام‌رسان پرکاربردم. چه خبر شده؟! همه گروه‌ها آخرين پیامشان حاوی کلمه‌ی منحوس اسراییل بود! قلبم مثل ساختمان‌های غزه فرو ریخت. گرمای دلپذیر قهوه به سرعت یخ زد. نکند باز هم به جنوب لبنان یا غزه حمله کرده! هنوز حادثه بیمارستان را هضم نکرده‌ام. دلم می‌خواست گوشی را خاموش کنم و بی‌خیال قهوه شوم. بروم کنار دخترک غرق در خواب و پتو را روی سرم بکشم. گوشی درون دستم لرزید. بالای صفحه اعلانی از مادرانه محله شهدا نمایان شد! دلهاااا: «پاشین جنگ...» ✍ادامه‌ در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا ویرانه‌های دلم هم داشت تجزیه می‌شد، وای خدای من! چه شده... گروه را باز کردم و پایین آمدم. دلهاااا: «خوابین؟پاشین جنگ شده🤣» خنده‌ی آخر برای چه بود؟ مگر جنگ هم خنده دارد؟ پیام‌ها را یکی یکی پایین‌ آمدم. niloofar: «چه وحشتناک😱😫😅» زینب حسینی: «چی وحشتناکه؟» اعظم رنجبر: «خبرها حاکی از آن است امروز صبح، به لطف صدای زیبای پدافند هوایی‌مون، برای اولین بار در تاریخ، اکثر مردم تهران، به موقع برای نماز صبح بیدار شدند. 😉🇮🇷🇮🇷» سریع کانال خبری را باز کردم: «پدافند هوایی ایران، موشک‌های اسراییل را منهدم کرد!» نکند گنجشک‌ها روی درخت توتِ داخل حیاط، بزم امنیت گرفته‌اند؛ جیک‌جیکشان محله را پر کرده، از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و می‌رقصند. قدر امنیت آسمان را پرنده می‌داند و بس! لیوان قهوه را بر می‌دارم، جلوی بینی‌ام می‌گیرم و از عطرش لذت می‌برم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan