✍بخش دوم؛
به پدرم که در سکوت به صحبتهای ما گوش میداد نگاهی گذرا انداختم و ادامه دادم: «شما رفتید جبهه و با دشمن جنگیدید که از ایران و اسلام دفاع کنید، الان دیگه جنگ اون شکلی نیس فعلا. اگه جلوی اسرائیل گرفته نشه زحمتای شما به باد میره، من طلامو دادم که جنگ تو خاکمون نیاد و فیتیله اسرائیل پیچیده شه، تموم شه!»
پدرم سکوتش را شکست و گفت: «کاش حداقل یه چیز سبکتر میدادی، یا مثلا فقط یه لنگهشو میدادی!»
به مادرم که دیگر نشانی از عصبانیت درچشمهایش دیده نمیشد نگاه انداختم و بلند شدم چایهای از دهن افتاده را عوض کنم. پشت اوپن ایستادم و گفتم: «خب وقتی شما تونستید جونتونو بگیرید کف دستتون و با دشمن بجنگید، چرا من نتونتم از پولم بگذرم؟ جونم مهمتره یا پولم؟ وقتی با این طلایی که دادم میتونیم حداقل یه موشک بیشتر بسازیم و بزنیم تو اسرائیل و نابودش کنیم، چرا که نه؟»
دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سینی چایهای خوشرنگی که بخار از آن خارج میشد را روی میز گذاشتم و خداحافظی کردم که بروم مدرسه دنبال دخترم.
حین رانندگی از سِیر مکالمهای که داشتیم لبخند روی لبهایم نشسته بود. یاد شب قبل افتادم که همسرم با مِنمِن و خجالت، پیشنهاد اهدای طلا را مطرح کرد و من که فکر میکردم خودش موافق این کار نباشد، گل از گلم شکفت و فوری قبول کردم!
ضبط ماشین را روشن کردم و توی آهنگهای حماسی رادیو غرق شدم.
شب که از راه رسید، درحال گچکاری قسمتی از دیوار خانهی جدیدمان بودیم که پدرم آمد.
به همسرم گفت: «قبول باشه کمک به مقاومتتون! صبح باید بودی و میدیدی که این خانومت چه نطقی برامون کرد! کم مونده بود بگم بیا ببر فرشامونو بفروش پولشو بزن به حساب مقاومت!»
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1556
#قسمت_سوم
چند روزی میشود که مطمئن شدهام این گلولهای که چند ماهیست مهمان گلویم شده و با هر نفسم بالا و پایین میرود، نه عفونت غدد لنفاویست، نه گواتر، و نه چند گره ساده. این گوی لجباز که هر لحظه با نشانهای حضورش را به من یادآوری میکند، تودهای بدخیم است که جدا کردنش از تن، کار آسانی نیست.
تمام این روزها بعد از هر نماز مثل همیشه دعا کردهام. اول برای ظهور، دوم برای رهایی جهان از جنگ و ظلم، و بعد عاقبتبهخیری عزیزانم. اما هر کاری میکنم زبانم نمیکشد برای خودم دعا کنم؛ مثلا بگویم خدایا شفایم بده! بگویم لااقل به راحتی بگذرد! انگار خجالت میکشم برای خودم دعا کنم. شاید فکر میکنم حقم بوده به چنین دردی دچار شوم. یا گمان میکنم مردم هزار درد بیدرمان دارند، من چرا باید برای درد خودم دعا کنم؟ از خودم خجالت میکشم که دغدغهام چنین دردی باشد... .
نمیدانم، هرچه هست تا به خودم میرسم، انگار قفل بر دهانم میزنند و دیگر زبانم به دعا نمیچرخد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
جمعه قرار است احسان برای کاری برود سمت قم، خودم را وسط میاندازم و میگویم من هم میآیم. هم کمکت میکنم، هم یک زیارت میرویم. بی چون و چرا قبول میکند.
صبح زود بچهها را به سختی از خواب بلند میکنم. خوب شد دیشب تاکید کردم زهرا کیفش را آماده کند، وگرنه حالاحالاها آماده شدنش طول میکشید. ریحانه را همانطور که خواب است توی بغلم میگیرم. هرچند که مطئنم به در نرسیده بیدار میشود، ولی دلم نمیآید صدایش بزنم. دو قدم از کنار تختش دور نشده، تیزی لگوهایی که روی زمین پخش کردهاند کف پایم فرو میرود. ناخودآگاه آخ بلندی میگویم و ریحانه چشمهایش را باز میکند. هنوز به حرف نیفتاده، تا چشمانش را باز میکند میگوید: «مامان داااده»، یعنی همان سلام خودمان، بعد هم با یک لبخند شیرین روزم را شیرینتر میکند. محکم به سینهام میچسبانم و میبوسمش، آخ که بوی بهشت میدهد. صورتم را لای موهای فرفریاش فرو میبرم و نفس عمیقی میکشم.
بلاخره راه میافتیم. توی مسیر بچهها را به مامان میسپارم و حرکت میکنیم سمت قم. اگر نگران گرمای هوا و گرمازدگی بچهها نبودم همه باهم میرفتیم، کجا بهتر از حرم و زیارت؟!
با خودم فکر میکنم میروم حرم، مینشینم رو به ضریح و تکیه میکنم به دیوارههای مرمرینش. آنجا درد دل میکنم شاید گرهی دلم باز شود.
تمام مسیر به سکوت میگذرد. حوصلهی حرف زدن ندارم. رادیو اربعین روشن است و بین مداحیها، مجری حال و هوای مشّایه و شرایط مرزها را گزارش میکند. امسال هرچه به مامان و احسان اصرار کردم، حاضر نشدند بروند. مامان نگران بود نوبت عمل بگیرم و نباشد. احسان هم میگفت ترجیح میدهم کنارت باشم.
به حرم که میرسم مثل همیشه دوست ندارم سریع به زیارت بروم. اول مُهر و کتاب دعا را برمیدارم و کنجی پیدا میکنم و مشغول نماز و خواندن زیارتنامه میشوم. از گرمای هوا پناه بردهام به خنکای سنگ کف حرم. آخ که همین عطر حرم کافیست برای یک عمر آرام شدن. وقت کوتاه است، فرصتی برای خلوت و فکر کردن ندارم.
بلافاصله بعد از نماز و زیارتنامه میروم سمت ضریح. بعد از زیارت ضریح، تکیه میزنم به درِ ورودی تا چند کلام با خانم درد دل کنم. «یاحضرت معصومه! ممنونم اجازهی زیارت دادین بانو. عرضی نیست خانم جان. بعد از دعا برای ظهور و سلامتی و عاقبتبهخیری همه و خانوادهام، یه عرض کوچیک دیگه هم هست. نه که شفا بخواهم نه، میگم اگه قراره عمری باقی باشه کمکم کنید توی مسیر حق باشم. اگه قرار شد بمونم و برای دخترانم مادری کنم، کمک کنید مادر خوبی باشم. اگه موندنم به صلاح دخترهاست کمک کنید که بمونم. همین، عرضی نیست.
فقط یه چیز دیگه، میشه این آخرین زیارتم نباشه؟»
#ادامه_در_قسمت_چهارم
#ح._م.
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#خنده_شیرین_پدر
اتوبوس را از مبدأ شهر دانشگاهم، به مقصدِ شهر خودمان سوار شدم. صندلیام را که ردیف یکی مانده به آخر بود پیدا کردم. وسایلم را بالای سرم جا دادم و نشستم.
یک خانواده دو فرزندی که دختر نوجوان و پسر چهار، پنج سالهای داشتند هم سوار شدند. همانجا پسرک را شناختم؛ بیستبار طول ترمینال را دویده بود و هر بیستبار از جلوی من رد شده بود. چشمان پر از شیطنتش داشت همهی اطراف را رصد میکرد. مادر خانواده روی صندلی دونفره کنار پنجره نشست. دختر نوجوان، کنار مادرش و پدر هم صندلی تکنفره همان ردیف نشست. پسرک هم بینشان در حال جابهجایی و بازی کردن و حرف زدن با مادر و خواهرش بود. چند بار تا آخر اتوبوس دوید و باز به سمت خانوادهاش برگشت. اما این دفعه فرق داشت. دویدنش که تمام شد، رفت بین صندلی پدر و خواهرش و رو به سمت پدرش ایستاد. به شانهاش زد و دو انگشت اشاره و وسطی را به سمت چشمانش گرفت و بعد به سمت چشمان پدرش، که یعنی نگاهم کن. دو آرنجش را روی دو تا دستهی صندلیها گذاشت و تاب خورد. پدرش خندید و با اشاره چیزی به او گفت. پسرک هم خندید. نمیدانم چرا گریهام گرفته بود، دلم برای پدرم تنگ شده بود یا بهخاطر ناشنوا بودن پدرِ پسرک و ارتباط زیبای آن دو نفر بود.
در طول سفر کل حواسم پی این خانواده بود. انگار اتوبوس داشت از کنار شکوفههای بادام کوهی مسیر شیراز به بوشهر رد میشد و من تا وقت داشتم باید این عطر را استشمام میکردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ساعتی بعد دختر نوجوان شروع کرد به زبان اشاره چندین خاطره را برای پدرش تعریف کرد و پدر هم قهقهههای بلندی میزد و کل اتوبوس غرق در شکوه خندههای پدری بر خاطرات دخترش بود؛ خندههایی که خود پدر نمیشنید. یاد خندههای پدرم افتادم، آن روزی که بیشتر از همیشه از خندههایش شاد شدم.
ما در شهر کوچکی زندگی میکردیم. از آن شهرها که یک خبر از اول کوچه که شروع میشد، آن چیزی نبود که به نفر آخر میرسید، هر کسی کلاغی اضافه میکرد و تحویل نفر بعدی میداد.
چهارم ابتدایی بودم. خوب یادم هست که شب قبلش با دختر عمویم که همکلاسیام هم بود به خانهشان و صبح روز بعد از همانجا به مدرسه رفتیم. به محض تمام شدن صف صبحگاهی بود که همکلاسیام روبهرویم ایستاد و بدون هیچ حس خاصی توی صورتش گفت: «پدرت یه پسر جوونو کشته!»
اینکه از هفت صبح آن روز تا ساعت دوازده چه بر من گذشت، داستانی است دراز. اما نتیجه آن حال این بود که گوشهایم صدای معلم را نمیشنید، سرم گیج میرفت و زبانم قفل شده بود. پیش خودم فکر میکردم شب قبل که خانه نبودم حتما اتفاقی افتاده و من از همهجا بیخبر ماندهام.
زنگ تفریح پشت دیوار مدرسه پناه گرفتم و جوری که کسی صدایم را نشنود گریه کردم و گفتم: «خدایا این خبر اشتباه باشه به جاش اون هشتصد تومنی که از پول تو جیبیهام جمع کردم میندازم صندوق صدقات.» به گمانم این اولین نذر زندگی من بود.
به خانه که رسیدم دیدم همه خوش و خرم در حال گذران زندگی روزمره بودند. پدرم که انگار تازه از سر کار آمده بود، با همان لباس بیرون نشسته بود به صحبت با یکی از دوستانش که آمده بود به او سر بزند. دو استکان چای خوشرنگ و چند لیموی نصفشده هم جلوی آنها بود.
وارد که شدم بابا خندهای کرد و با من خوش و بش کرد. خندههای بابا در کنار عطر لیموی تازه خبرهای خوبی داشت. بابا وقتی سرکِیف بود چند قطره لیمو به چاییاش اضافه میکرد. خبرهایی از این جنس که اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است. آن خنده شیرینترین خنده زندگی من بود. شیرینی به طعم چای شیرینی که چند قطره آبِ لیموی تازه درون آن ریخته باشند.
ماجرا را از مادر پرسیدم. در حالیکه کل صورتش تعجب و بهت بود گفت: «پسر عمهت تصادف کرده و طرف مقابل مقصر بوده. طرف فوت کرده و پسرعمهتم بیمارستانه.»
سرخوشانه دویدم سمت کمدم؛ چهار تا دویست تومانی را درآوردم. یکییکی تا کردم و از سوراخ باریک صندوق صدقات داخل فرستادم.
حالا من از شیشه پنجره اتوبوس، شکوفههای بادام کوهی را میدیدم و به این فکر میکردم که وقتی بچه بودم دنیا را از آینه چشمان پدر و مادرم میدیدم و شاید پسرک و دختر نوجوان هم خندههای پدرشان است که به آنها میگوید خبری نیست، دنیا امن و امان است. حتی اگر مشکلات چسبیده باشند بیخ گلویمان و یا کنار گوشمان.
پدر پسرک آمده بود روی بوفه اتوبوس پشت سر من نشسته بود و همانطور که داشت سر پسرک را روی پاهایش نوازش میکرد تا به خواب برود از پنجره شکوفهها را نگاه میکرد، اما نمیدانم در ذهن پر از سکوتش عطر چه حرفهایی پیچیده بود.
#مرضیه_دیرنیک
#به_بهانه_روز_جهانی_معلولان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مرتبتر_از_همیشه
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یکربع دیگر را خبر میداد. خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم. فاطمه را صدا کردم: «بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد!»
موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده و توپهای بازی، پذیرایی را پر کرده بود. صاف کردن موتور را به پسرک سپردم و توپها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچهها بردم.
دمکردن چای را به دختر بزرگترم سفارش دادم: «مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش.»
فاطمه گوشهی رومتکایی را توی دستش گرفته بود و پتو را روی زمین آرام آرام میکشاند: «مامان، مادرت داره میادا. چقدر رودربایستی داری ازش!»
باقی توپها را انداختم توی اتاق و در را بستم: «خب مادرم باشه. آدم باید جلوی مادرش مرتبتر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم.»
جملههایم را با خنده و به شوخی گفتم. شاید میخواستم بعدتر که به خانهشان رفتم صحنههای شورانگیز و بههمریخته نبینم.
فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت: «مگه فردا روضهی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز میکردیم دیگه.»
چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو رفته بودم و انتهایش را دستمال میکشیدم. صدای خندهدار فاطمه را از نزدیک شنیدم و سرم را بیرون آوردم.
- مامان آخه کی ته کابینتو میبینه؟! خانوما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه!
جملههایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم آمد و چشمهایم گرم اشک شد:
«آدم باید برای روضهی مادرش مرتبتر از همیشه باشه.»
#مهدیه_مقدم
جان و جهان ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#همسایه_جدید
همیشه آمدن همسایهی جدید کمی اضطراب و دلشوره به همراه دارد. فکرت درگیر میشود. ذهنت پر از سوال میشود که «آدم خوبی هست؟ روابط عمومیشون چجوریه؟ چجوری باهاش ارتباط برقرار کنم؟ چجوری باهاش دوست بشم؟ اصلا بهم روی خوش نشون میده یا نه؟»
اما اینبار کمی آرامتر بودم. انگار سوالهای ذهنیام خود به خود جواب داده شده بود. دلم میخواست هر کس را که میدیدم درباره همسایه جدید با او صحبت و او را از این اتفاق خبردار کنم. دلم قرصِ قرص بود که پر از خوبی است.
اسمش را نمیدانستم. فقط گفته بودند که از راه دور میآید. سر تا پا شور و ذوق بودم برای دیدارش. باید کارهایم را جوری میچیدم تا به استقبالش برسم.
حالا این حس و حال من به بچهها هم منتقل شده بود. آنها هم دوست داشتند بیشتر راجع به همسایه جدید بدانند. این را در نگاهشان میدیدم و از سوالهایی که مدام میپرسیدند.
یک روز برای کاری به بیرون از خانه رفتم. زن همسایه، مریم خانم، را در راه دیدم. کمی از من بزرگتر است و دو تا فرزند دارد. مهربان و خوشبرخورد، ولی از نظر ظاهری با ما کمی متفاوت است.
سر صحبت را باز کردم و از همسایهی جدید گفتم. لبخندی زد و بعد از آن بغض پشت گلویش را میتوانستم ببینم. با خوشحالی گفت: «خیلی وقته منتظرشم. میخوام براش شیرینی بپزم و به استقبالش برم. مطمئنم که از دستپختم خوشش میاد.»
دستی بر پشت شانهاش کشیدم و گفتم: «بر منکرش لعنت! کیه که از شیرینیهای شما خوشش نیاد مریم خانم؟!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صبح زود از خواب بیدار شدم. بچهها را یکی یکی صدا زدم. برخلاف همیشه که باید کلی سر و کله میزدم تا بیدارشان کنم، اما اینبار خیلی سریع بلند شدند. صبحانه را که خوردیم، لباسهایمان را پوشیدیم و آماده رفتن شدیم.
امروز قرار است همسایه جدیدمان بیاید، همان همسایهای که روزها انتظار آمدنش را میکشیدیم.
درب خانه را باز کردم و با بچهها به بیرون از خانه رفتیم. همسایهها هم یکی یکی داشتند وارد کوچه میشدند. ما هم با آنها راهی شدیم و دست در دست دخترهایم قدمزنان تا سر کوچه آمدیم.
مریمخانم را دیدم که با ظرف شیرینیاش داشت میآمد. از دور حال و احوالی کردم و دستی برایش تکان دادم.
سر کوچه توقف کوتاهی کردیم. جمعیتی که به استقبال همسایه آمده بودند باورکردنی نبود. چشمانم از شوق دیدار پر از اشک شدند.
با صدای سنج و دمام، نگاهم به آنطرف چهارراه جلب شد. جمعیت زن و مرد همه به آنسمت می رفتند و هر کس حال و هوای خودش را داشت.
با صدای بلند گفتم: «بچهها همسایه داره میاد... اومد!»
دختر کوچکم، محیا، که قدش را نمیتوانست بیشتر از این بلند کند، گفت: «من نمیبینم. کو؟»
او را به بغل گرفتم و تابوت را که روی دستها به سمتمان میآمد نشانش دادم.
محیا پرسید: «مامان اسم همسایه جدیدمون چیه؟»
- اسمش شهید گمنامه دخترم.
- خونهش قراره کجا باشه؟
- توی پارک سر کوچه، وسط اون همه درخت سبز و قشنگ و بزرگ.
- همون پارکی که میریم سرسرهبازی؟
- آره عزیزم. اما از این به بعد اول میریم سری به همسایهمون میزنیم، بعد میریم سرسرهبازی.
محیا لبخند کوچکی زد و با دستش صورت من را سمت خودش کشاند و گفت: «مامان، من شهید گمنام دوست دارم. راستی مامان نداره؟»
نمیتوانم بغضم را فرو دهم با صدای لرزان میگویم:
- نه نداره.
دوباره با همان لحن بچگانه صدایم میزند: «مامان! میدونی مامان شهید گمنام کیه؟ حضرت زهراست.»
نمیدانستم در آن لحظه چطور به ذهن کودکانهاش رسید. اما حالا دیگر بغض نبود و هقهقِ گریه بود که امانم نمیداد.
امروز روز شهادت حضرت زهراست. روزی که شهید گمنام آمد و همسایه ما شد.
#اعظم_رنجبر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#در_ملاقات_با_روضه
#روضه_مجسم
صبح یک روز سرد و دلگیر دی ماه بود، هوا سوز برف داشت و خورشید رمقی نداشت تا از پسِ آن همه ابر سیاهی که آسمان را پوشانده بودند، نورش را روی زمین پخش کند. در خیابانهای خلوتِ پنجشنبهصبح، با همسرم میرفتیم سمتِ بهشتزهرا؛ برای تدفین مادربزرگم.
عادت داریم در ماشین مداحی گوش کنیم. همسرم ضبط ماشین را روشن کرد و مداح شروع به خواندن کرد: «الصلااااة، الصلاااااة...بغضِ زمینیا شکست و تو آسمون عزا و ماتمه، صف میبندن ملائکه، پشت سر امامِ فاطمه...»
مداحی «صلاة الفراق» را اولین بار آنجا شنیدم، اولِ بزرگراه شهید باکری، در همان صبح دلگیر و سرد زمستانی، که برای تدفین مامانبزرگ میرفتیم.
بعد از آنکه نماز میّت را کنار مزارِ خالی اقامه کردیم، برانکاردِ بهشت زهرا را، که حالا خالی شده بود، به کاجهای بلند و بیروح بهشتزهرا تکیه دادند و پیکر را روی خاک گذاشتند. سرمای دردناکی در تمامِ تنم پیچید. حق داشتم؛ زمین حسابی سرد بود، دو روز پیشش برف باریده بود. ناخودآگاه زیر لب، بندی از همان مداحی را تکرار کردم: «خوشی ز عمر ندیده، خدا نگهدارت! صنوبری که خمیده خدا نگهدارت!» اشکها برای حضرت مادر میچکید یا مامان بزرگ؟ نمیدانم!
دی ماه ۱۴۰۱ بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حالا هربار که این نوا را میشنوم، بیاختیار درست همان صحنه و همان حس و حال پیش چشمم مجسّم میشود. انگار مرا برداشتهاند و پرتاب کردهاند درست وسط همان صحنه، همان هوای سرد و تاریک و غمبار زمستانی؛ همانکه سوزِ برف داشت اما نمیبارید... .
این خاصیت شگفتانگیز مغز است؛ عطری، یا نوایی، تو را از زمان و مکانی که هستی برمیدارد و با خود به زمان و مکان دیگری میبرد. پرت میکند وسط خاطرهای، صحنهای، یا تجربهای.
همان ویژگی که نوروساینتیستها به سیناپس بین سلولهای پیاز بویایی و آمیگدال و هیپوکامپ نسبتش میدهند.
حالا تصور کن حسن(ع) در روز چند بار از آن کوچه رد میشد؟ همانکه بین خانه زهرا(س) و مسجدالرسول(ص) بود. مگر نه برای هر نمازی؟
فرقی نمیکند چند سال بگذرد، دیوار همان دیوار است که مادر بر آن دست گذاشت و زمین همان زمین که چادرش را روی آن کشید.
تصور کن علی(ع) را که هر روز از درِ خانه عبور میکرد؛ همان دری که...
همان خانهای که هنوز بوی یاس میدهد.
آه که این عِطر چقدر ماندگار است!
#زینب_همدانی_آزمودهفر
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#تار_و_پود_یک_نقش
نگاهم را به صورتش دوخته بودم که آرام از کنارش بلند شدم. مراقب بودم صدای قیژ تخت درنیاید. یکباره سرش را از زیر پتو بیرون آورد: «دیدی تو نمیخوابی پیشم!» مثل آدمی شدم که با یک لغزش دست، تمام دومینوهای چیدهاش فرو میریزد.
نیم ساعت بود کنارش دراز کشیده بودم، تا خوابش ببرد. با حجم کاری که داشتم، هر دقیقه از این زمان برایم ارزشی بالاتر از «وقت طلاست» و این حرفها داشت.
هنوز به ساعت هشت خوابیدن عادت نکرده، اما من حالا مادری بودم که دومین کلاس اولیام را میفرستادم مدرسه. تجربههای خام سیسالگیام، مثل گِلِ سفال توی کوره پخته شده بود. دیگر آن مادر تازهکار چند سال قبل نبودم که توی آشپزخانه حین کشیدن اسکاچ روی ظرفها، یا بین کلمات رمانی که میخواند، با لحن پرسشی و ملاحظهگر به پسرش بگوید که آیا دلش میخواهد بخوابد یا نه! یاد گرفته بودم که اگر دست پسرک را بگیرم و ببرم توی اتاق، نور را کم کنم و کنارش دراز بکشم و کتاب «تقصیر من بود» اثر ونینگر را برایش بخوانم، به صفحهی آخر نرسیده، خمیازهکشان پتو را میکشد روی سرش و میگوید: «شببخیر مامان!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما انگار آشوب ته دلم، از انگشتانم که گرفته بود توی دستش عبور میکرد و مثل اندامی، بیخوابی را در وجودش ترشح میکرد. آشوب بشقابهای تلنبار شده توی سینک، لباسهای اتو نشده روی دستهی مبل راحتی، درِ نیمهباز ماشین ظرفشویی و کاسه و بشقابهای شستهشده، کیسههای میوه که علی از میدان ترهبار خریده بود و ردیف کرده بود جلوی درِ بالکن آشپزخانه.
با «مامان میای آزمونمو چک کنی؟» که پسر بزرگترم گفت، پلکها را روی هم فشار دادم و لبها را به هم دوختم. بین دوراهیِ ماندن کنار محمدحسین و رسیدن به دادِ معادلاتِ درجه دوی محمدمهدی بودم که صدای علی مثل پتک آهنگری خورد به درِ بستهی اتاق: «خانوم چی شد این شام؟!»
طبیعی بود که به هجمهای از افکار بازدارنده اجازهی ورود به ذهنم را بدهم. «واجبه این همه بدو بدو؟! واجبه آخه با این وضعیت بری دانشگاه؟ به این همه استرس میارزه؟...»
اما ور خوشبین ذهنم مجهزتر از این حرفها بود. انگیزهای که برای دوباره درسخواندن داشتم، برابر بود با انگیزهای که مادر توماس ادیسون بعد از اخراج از مدرسه به او داد. پشیمان نشدم که چرا بعد از چند سال فیلَم یاد هندوستان کرده. کار نیمهتمامی که سالها دنبالش بودم را باید به پایان میرساندم. طعم دغدغههای این روزهایم، طعمِ فسنجان ملسی بود که شیرینیاش به ترشیاش غالب بود.
نشستم لبهی تخت و موهایش را نوازش کردم. نزدیکش شدم و توی صورتش نفس کشیدم «بخواب مامانم من پیشتم».
صدای نفسهایش که سنگین شد. دستم را آرام از بین انگشتانش کشیدم. هالوژن نارنجی سقف را خاموش کردم و رفتم بیرون.
بعد از شام، بشقابها را روی هم گذاشتم و چیدم روی صفحهی سینک. ظرف غذای مدرسهی محمدمهدی را از توی کابینت برداشتم و دو کفگیر لوبیاپلو برایش ریختم. دو، سه قاشق هم سالاد شیرازی ریختم توی طبقهی بالای ظرف. چفتش را بستم و با یک قاشق توی کیسه فریزر، گذاشتم طبقهی وسط یخچال. مقداری از پلو را ریختم داخل ظرف پلاستیکی مایکروویو و گذاشتم طبقهی پایین برای نهار فردای محمد حسین. میخواستم در نبودم دستش به ظرف برسد و نرود دنبال چهارپایه آوردن. بشقابپلوخوری و قاشق و کاسهی سالاد را هم برایش گذاشتم گوشهی میز غذاخوری.
چشمها را با پشت دست مالیدم. کنار سینک، سر چرخاندم و ساعت روی دیوار پذیرایی را نگاه کردم. ده دقیقه به یازده بود. کیسههای سیب و پرتقال را خالی کردم توی لگن سینک. آب باز کردم رویشان و درپوش را گذاشتم. پیشبند را باز کردم و دستم را با حولهی روی دستگیرهی کابینت خشک کردم. دست به کمر، چشم گرداندم توی آشپزخانه. از جمع و جور شدنش خیالم آسوده شد. دلم میخواست وقتی نیستم، بچهها هر چیزی را لازم دارند راحت پیدا کنند.
حالا میتوانستم با خیال راحت بروم سرِ درس و مشقم. کتاب روانشناسی تحولی را ورق زدم و گذاشتم توی کیفم. تکیه زدم پایین تخت و تمرین آمار استنباطی را با جزئیات حل کردم و جزوهی آموزهها را جمعوجور کردم و توی کیفم جا دادم. ساعت نزدیکِ یک شد. فردا یکشنبه بود و باید زودتر بیدار میشدم! یاد میوههای توی سینک که افتادم، از زور خواب و خستگی وایِ کشداری گفتم و رفتم توی آشپزخانه. علی پای سینک داشت آخرین پرتقال را میسابید. لبهایم کش آمد و از کارش قند توی دلم آب شد. با لحن ذوقزدهای گفتم: «دستت درد نکنه!» حالِ دوندهی از نفسافتادهای را پیدا کردم که بعد از چند دور دویدن صدای سوت پایان را شنیده.
ادامه در بخش سوم؛