eitaa logo
جان و جهان
516 دنبال‌کننده
742 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «داستان‌های اسم‌تان را تعریف کنید. از کجا آمده؟ چه احساسی نسبت به آن داشته‌اید و دارید؟ چه ماجراهایی مربوط به اسم‌تان برای شما پیش آمده؟» اسم آزاده از آن اسم‌های به اصطلاح تک است. از جمله اسم‌هایی که کم می‌شنوی. در کل فامیل تنها نام من آزاده‌ بوده‌ و هست؛ حتی فکر می‌کنم در فامیل دور هم آزاده نداریم. در تمام طول تحصیل، فقط سال دوم دبیرستان یک آزاده‌ی دیگر به کلاس ما آمد و سال سوم از مدرسه‌مان رفت. این تک بودن و کم تکرار بودن اسمم هیچ وقت برای من مزیت خاصی به حساب نیامده و تنها حُسنش این است که وقتی در جمعی آزاده را صدا می‌زنند و یا درباره‌ی آزاده حرف می‌زنند، شک ندارم که مقصودشان من هستم. بابا یادش نمی‌آید که چطور اسم مرا آزاده گذاشته است! محکم‌ترین دلیل‌شان ظاهرا آن است که به اسم عاطفه می‌آمده. عاطفه، خواهری که هفت سال بیشتر دختر خانواده‌ی ما نبوده و از دنیا می‌رود. بابا می‌گوید در نوجوانی‌اش، اولین بار اسم عاطفه را می‌شنود و خوشش می‌آید و تصمیم می‌گیرد اگر روزی دختری داشت اسم او را عاطفه بگذارد. و من در تمام طول زندگی‌‌ام هرگاه دوست داشتم اسم دیگری داشته باشم، آن اسم انتخابی‌ام عاطفه بود. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ شاید چون بابا با دقت و عشق بیشتری آن اسم را برای دختر اولش انتخاب کرده بود! اسم آزاده همیشه برای من حس خوشایندی دارد. آن وقت‌ها که نوجوان بودم و مادرم سختگیری می‌کرد و اجازه‌ی بعضی کارها را به من نمی‌داد، پدرم یک بار به مادرم گفت: آزاده، آزاده! آنجا اسمم جور دیگری به دلم نشست. اینکه اسمم برایم آزادی به ارمغان آورده بود، اتفاق مبارکی به حساب می‌آمد. اما در بیست و چندسالگی بود که مهر اسمم عمیقا به جانم نشست. آنجا که در مجلس عزای امام حسین علیه‌السلام روزی مرد روضه‌خوان از حُر گفت و کلام امام وقتی خطاب به او گفته است: «أَنْتَ الْحُرُّ کَمَا سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرّاً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ همچنان که مادرت تو را حرّ نامید، واقعاً تو در دنیا و آخرت آزاد هستی». از آن روز رویای زندگی‌ام آن شد که جوری زندگی کنم که شاید روزی امامم خطاب به من هم بگوید: « همچنان که پدرت تو را آزاده‌ نامید، تو در دنیا و آخرت آزاده هستی...». جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
من عاشق زبان‌ها و لهجه‌های ایرانم، آن‌قدر که دوست دارم دخترم جای زبان خارجی، توی مدرسه کتاب آموزش زبان‌های ایرانی داشته باشد. لهجه‌ها و گویش‌ها، قوام زبان فارسی‌اند. کلمات دَری و اصیل فارسی هنوز توی آن ها نفس می‌کشند و زندگی اقوام ایران را معنا می‌کنند. لهجه، آهنگ سبک زندگی هر شهر است؛ مثلا وقتی کرمانی حرف می‌زنی، انگار نشسته‌ای پشت دار قالی. کلمات همین‌جور رج به رج و آهنگین می‌نشینند پشت هم. پر از واژگان شیرین و کوچکی که مثل گل ریز حاشیه، زیبایی و اصالت کرمان را منقّش می‌کند. ترکی اما قاطع است. همه چیز در زبان ترکی بدیهی و لاتخطّی است. حتی وقت گفتن عاشقانه‌های سوزناک هم، زبان آن‌قدر راسخ توی دهان می‌گردد و آن‌چنان انتهای کلمات را محکم می‌کوبد توی فضا، که باورت می‌شود حتی در دلدادگی هم مجالی برای وا دادن نیست. لهجه‌ی اصفهانی، یک‌جور تغزّل است. شنیدنش حس فراغت کنار زاینده‌رود را دارد. سندی که ثابت می‌کند، روزگاری، تمدنی در فکر غنای موسیقایی کلمات و طنّازی اصطلاحاتش بوده است. مازنی، جریانی تندتر و هجایی بلندتر دارد. به رسم طبیعت اطرافشان، که اگر دیر بجنبی فصل چیدن چوچاق و خالواش و صید ماهی سوف و کفال می‌گذرد. کلمه‌ها سریع و سریالی می‌روند توی خنده‌ها و بغض‌ها و خشم‌ها و با همان ریتم خارج می‌شوند. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ لهجه‌های جنوبی، شورانگیزند. این خاصیت شرجی دریا است، که ریخته توی زبان همجوارانش و آخر کلمات را مَد می‌دهد. انگار گوینده علقه‌ای دارد به واژه‌ها، اصلا به همه چیز. توی واگویه‌های اهالی خلیجی که همیشه مرز ما با دنیای آن سوی آب بوده، یقین می‌کنی هرکس تعصب چیزی را با همه‌ی وجودش کشیده است. با سر پایین، کسی نمی‌تواند کردی حرف بزند. ادای حروف حلقی‌اش سرِ افرازی می‌خواهد. کلماتش قوّت دارند. کمربسته و غیورند‌ و بعنوان قدیمی‌ترین زبان ایران، کردی پایه‌های کوه وطن‌پرستی محسوب می‌شود‌. مشهدی، محجوب است. وقت ادای افعال متکلّم وحده‌اش، ناچار دهان جمع و غنچه می‌شود. لهجه‌ای‌ست که هم‌مرزهایش، همه فارسی‌زبانانِ دورمانده از آغوش مام وطن‌اند؛ شاید برای همین واژگانش در فارسی بودن، بیش‌تر محفوظ مانده‌اند. جز تامّلی غلیظ روی حرف قاف، مابقی کلمات در گویش یزدی به شیرینی قطّاب زیر زبان حل می‌شوند‌. گمان می‌کنم این تأمّل، باید مکثی مالکانه و متعمّدانه باشد روی ارزش‌ها و نشانگان هویتی. وگرنه چه کسی باور می‌کند قنات و قنوت و قناعت، اتفاقی در حرف قاف مشترک باشند؟! لهجه‌ی شیرازی، بهار است. زمان در حوالی رکن‌آباد باید هم سرعت کم‌تری داشته باشد. وقتی که چند شیرازی باهم حرف می‌زنند حس می‌کنم وسط شب شعرم. من همیشه مجذوب طنز غمّازی هستم که از پشت کلمات آهنگینش سرک می‌کشد. چند دَه زبان و گویش دیگر در حوالی شهرها و شهرستان‌های ایران هستند که ما نمی‌شناسیم‌شان. در قدمتی به اندازه‌ی عمر ایران، نسل به نسل و سینه به سینه تا این زمان آمده‌اند ولی حالا نفس‌های آخرشان است. شده‌اند مثل ماهی جدا افتاده از دریای زبان رایج مردم، توی تُنگِ کم‌آبِ کلامِ اندک و لرزانِ پیرمردها و پیرزن‌ها‌. ما وارث زبان فارسی هستیم، وارث تمام لهجه‌ها و گویش‌هایش. ما با زبان فقط حرف نمی‌زنیم؛ تفکر می‌کنیم، حس می‌کنیم، معنا می‌کنیم. این گنج پارسی، امانتی است که ما زنان، بین لالایی‌ها و قربان‌صدقه‌‌های مادرانه، در صندوقچه‌ی جان نسل بعد بجا می‌گذاریم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
میم. حاء. میم. دال. خانم جلسه‌ای حروف را مثل یک اسم رمز، مثل یک رازِ مگو ادا می‌کرد. اما ذهن نوجوان من حیران بود که آخر هر بچه‌ای -که نمونه‌اش خود من باشم- می‌داند اسم امام آخرین، محمد است! پس این‌همه اخفاء و اختصار برای چه؟! نگاه غلیظ مادرم، لب گزیدن لاجرمش و موج برداشتن تنش زیر چادر را به جان خریدم و خطاب به سخنران گفتم: «خب اسم امام باقر(ع) و امام جواد(ع) هم، هم‌نام پیامبر(ص) بود، چرا اسم اونا رو کامل بیان می‌کنیم؟» خانم، زنی بود سفیدرو با چشمان روشن گیرا. تیپ و منِشش جوری بود که فکر می‌کردی دوست دارد مسن‌تر بنظر بیاید. حرکت چشم و دستش هماهنگی داشت. کلماتش کاملا منطبق با دریافت و فهم مخاطب. مسلط به فنون سخنوری. اما با سوالم، شاید هم با جسارت بی‌مقدمه‌ام، همان سه ثانیه مکثش شیر فهمم کرد که جا خورده است‌. آن‌جا بود که دستم آمد آن جمله تکراری در داستان ها -ناگهان سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت- یعنی چه. کنجکاوی‌ام شیطنت داشت، اما صداقت کم سن و سالم خلّص بود. اسم، موجزترین و ساده‌ترین و البته اولین مدرک شناسایی آدم‌هاست. خبر از هویت دینی و فرهنگی‌ات می‌دهد و زبانی که با آن پدر و مادرت تکلّم داشته‌اند را اعلام می‌کند. اما در عربی، موضوع اسم حیاتی‌تر و مفصل‌تر است. اسم، نه تنها همه‌ی این‌ها، که یک تاریخچه شخصی، یک بیوگرافی جمع و جور و حتی یک‌جور شرح حال بالینی است؛ با آن همه لقب و کنیه و الزام الصاق اسم پدر به انتهایش. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ حتما چون خیلی اهمیت و معنا و مسمّی دنبال خودش داشته، نام امام باقر(ع)، محمدثانی است. دومین منسوب به نام مبارک محمد بعد از پیامبر، لقب ‌شان هم امین! راستی چرا امام تنها یک کنیه آن هم ابوجعفر دارد؟ دنیای نام‌ها، شگرف و عمیق و فرهنگ به فرهنگ پر از آیین و داستان است، اما من مجذوب نام‌های چهارده معصومم. چهار علی(ع)، دو حسن(ع)، یک جعفر(ع) و موسی(ع) و تنها یک حسین(ع). فما أحلی أسمائکم. چهار محمد؛ که آخرینش به اسم امام زمان(عج) می‌رسد، اما چرا مقطّع و بریده می‌شود؟! خانم سخنران با نگاهی سوالم را به قضاوت گذاشت و رأی به جواب دادنش داد. صدایش را صاف کرد و گفت: «می‌دونی در نحوه شهادت هر سه محمد(ع) قبل از حضرت حجت، تاریخ پر از ابهامه؟ چه کسی به اون‌ها زهر داد؟ چطور داد؟ روایاتی هست که باهاش روضه می‌خونن اما اکثرا ضعیفن و تار.» خطابش به جمعیت برگشت. بنظرش مقدار زمان و احترامی که برای من گذاشته بود کفایت می‌کرد. صدایش یک پله بالاتر رفت: «هم‌نامی و هم‌کنیه بودن امام زمان(ع) با جدش رسول الله(ص)...» صداهای زیر و زنانه، طنین صلواتی با لحن محاوره‌ و بی اعتنا به مخارج حروف عربی، توی اتاق انداختند. جمع، سکته بحث را فراموش کرد. خانم، ادامه داد: «از علائم امام آخرین بوده. و افشای نامش خطر جانی برای حضرت داشت...» جلسه با دعای فرج تمام شد و سریع همهمه‌ای توی سکوت خانم‌ها ریخت. سفره‌ی سبزی پهن شد. نان و پنیر و سبزی و خرما و شله‌زرد. کسی کاسه شله‌زردی دستم داد. نام محمدی که رویش با دارچین نوشته بودند، نظرم را جلب کرد. با انگشت روی حروف نامش شیار دادم. به کاسه نگاه کردم؛ رویش نوشته بود: م/ح/م/د در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آفتاب مهربانی زن چهارشانه عرب چند بار جمله‌اش را تکرار کرد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. هر بار لبخند زدم تا به حرفی که با روی خوش به زبان می‌آورد، پاسخ داده باشم اما او کوتاه نمی‌آمد و باز با حرارت و مهر همان جمله‌ها را تکرار می‌کرد. ساعت حدود ده صبح مهرماه بود. از مسیر اصلی پیاده روی که میان موکب‌هاست، فاصله گرفته بودیم و بغل جاده روی آسفالت گام برمی‌داشتیم. بزودی گرمای هوا آنقدری می‌شد که حرکت را متوقف کنیم و می‌خواستیم در فرصت باقی‌مانده، عمودهای بیشتری را پشت سر بگذاریم. زن وقتی دید متوجه منظورش نمی‌شوم، دست‌هایش را حلقه کرد و در حالی که به تنش چسبانده بود، آرام تکان داد؛ گویی دارد کودکی را در بغل می‌خواباند. فهمیدم در تمام این مدت داشته به من تعارف می‌زده که محمد نه ماهه را از آغوش خسته‌ام بگیرد. لبخند عمیق‌تری زدم، «شکراً شکراً» گویان دستم را بالا آوردم و به نشانه نفی در هوا تکان دادم. می‌دانستم که محمد اصلا بغل یک غریبه را قبول نخواهد کرد. زن آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. چند لحظه بعد سایه‌ای را روی سرم احساس کردم. خودش را هم‌قدم من کرده بود تا سایه چترش ما را هم فرابگیرد. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره‌ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد، مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جان و جهان ما تویی ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_دلی_که_جا_ماند دقیقا نمی‌دانم از چه سالی شوق پیاده‌روی اربعین را در قلبم احساس کردم، سال ۹۲ بود یا ۹۳؟! همین حدودها بود. همان زمانی که از مردهای فامیل می‌شنیدیم: «اونجا جای خانم‌ها نیست». من اما دوستان مجازی‌ای داشتم که این مسیر را رفته بودند، آن هم با بچه!! و با اشتیاق زایدالوصفی از مشّایه می‌گفتند. گذشت و گذشت، و هرسال به نحوی قسمتم نشد که ضریح شش‌گوشه را در روز اربعین، از مکانی نزدیک‌تر زیارت کنم؛ یک سال بارداری، سال بعد فرزندی که به خاطر حساسیت غذایی و محدودیت‌های تغذیه هردوی‌مان سفر رفتن سخت بود. چند سال کار همسر و مرخصی نداشتن، چند سال کرونا، چند سال... اما سخت‌ترین سال برایم هیچ‌کدام از این‌ها نبود. دشوارترینشان، پارسال بود که به خیال خام خودم، همه‌ی کارها را کرده بودم، آماده‌ی آماده. حتی گرفتن گذر موقت پسرها را به روزهای آخر موکول نکردم. اما... چرا گذر حسین نیامد؟! نمی‌دانم. چرا ۱۲ روز در پست مبدأ مانده بود و پست می‌گفت: «اینجا نیست»؟! نمی‌دانم. چرا تا وقتی که همسر از مرز مهران عبور نکرد، گذر موقت از مبدأ تکان نخورد؟! نمی‌دانم. ولی، می‌دانم روزیِ من، رفتن نبود. امتحانم در ماندن بود! در نرفتن! امتحانم، تحمل کردن بهانه‌های پسرکانم بود؛ که «چرا بابا رفت؟ چرا ما رو نبرد؟ چرا صبر نکرد با هم بریم؟!» صبر صبر صبر چیزی که باید تمرین می‌کردم و چقدر کم‌طاقت بودن و تظاهر به صبر سخت است!! ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ این یک سال و سال‌های پیش از آن هم گذشت و هرسال دل بی‌قرار من بی‌قرارتر می‌شود. هرسال نزدیک اربعین، پیام‌های گروه‌های مادرانه را با دلی پرغصه می‌خوانم. پیام‌ها همگی حول این محور است که با حضور بچه‌ها در سنین مختلف چه تمهیداتی برای زیارت بهتر داشته باشیم؟ از کدام مسیرها برویم؟ برای موکب‌دارها چه هدیه‌ای همراهمان ببریم؟ چطور کوله روح را از گوهرهای این سفر پر کنیم؟ و... حالا دیگر ۱۰ سالی از آن موقع که مردهای فامیل می‌گفتند: «اربعین، جای زن و بچه نیست» گذشته و خیلی‌ از مادرها رفته‌اند و یک‌پا متخصص سفر اربعین با بچه شده‌اند! من اما هرسال فقط تماشا می‌کنم، می‌سوزم و می‌سازم و امید دارم سکّان‌دار کشتی نجات، نیم‌نگاهی به اشک‌های مادر و همسری کند که با پای پیاده زیارت اربعین نرفته، اما دلش در مشّایه جا مانده است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام و احترام 🌹 فقط خواستم بابت گروه خوبتون تشکر کنم از شما و دیگر عزیزان همراهتون 🌸 مرور این کانال برام یه عالمه حس های ناب رقم زد 🥹🥹 عالی بود 💗 شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
من از آن دو اسمی‌های دلبرم... از آن‌ها که اخلاق، روحیات، نوع سخن‌ گفتن و فکر کردن‌شان به دو مرحله‌ی قبل و بعد از شنیدن اسم‌شان تقسیم می‌شود. وقتی از مادرم علت این اسم‌ها را می‌پرسم، در هر شرایطی که باشد، تکان ملایمی به خودش می‌دهد؛ خاطرات را در دهانش مزه‌مزه می‌کند و گویی شکلاتی را در انتهای لپش جا بدهد با لبخندی شیرین میگوید: «همه چیز از 12سالگیم شروع شد. همان سالی که پدربزرگ خانه‌ی جدید خریده بود. حیاطش خیلی بزرگ بود و ما بیشتر وقت‌مان را کنارحوض فیروزه‌ای رنگش می‌گذراندیم. اولین‌بار اسم انیس را از پشت دیوارِ خانه‌ی همسایه شنیدم. وقتی که همسایه، دخترش را صدا می‌زد. انیس شده بود اسم مورد علاقه‌ام... درحدی که به همه گفته بودم وقتی بزرگ شدم اگر خدا دختری به من بدهد اسمش را انیس خواهم گذاشت. همان لحظه بی‌بی با گزیدن لب، شرم و حیا را به من یادآوری می‌کرد.» روزهای زندگی مادرم یکی‌یکی ورق خورد تا رسید به تولد خواهرم. پیشنهاد محکم مادرم انیس بود و به هیچ اسم دیگری فکر نکرده بود. اما مخالف اصلی عمه‌خانم بودند. اسم یکی‌از کارگرهای خانه‌ی پدربزرگم مونس بود و علت اصلی مخالفت عمه، همین نزدیکی این دو اسم به یکدیگر بود. مادرم بنا به شرایط چاره‌ای جز سکوت نداشت و اسم خواهرم به انتخابِ عمه شد حدیث... هفت سالی گذشت و نوبت به تولد من رسید... این‌بار مادرم محکم‌تر بر سر اسم انیس ایستاده بود. کارمند ثبت‌احوال شناسنامه‌ها را می‌گیرد، نگاه عمیقی می‌کند و بعد نام نوزاد را می‌پرسد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ به‌محض این‌که مادرم اسم مورد علاقه‌اش را از صندوقچه‌ی سینه‌اش بیرون می‌ریزد او می‌پرسد: - هم پدر سید و هم مادر؟ مادرم پاسخ مثبت می‌دهد. - نوشتم فاطمه سادات - گفتم انیس السادات - باورم نمی‌شود، نام انیس را بر فاطمه ترجیح می‌دهید؟ بجز سکوت دیگر هیچ مکالمه‌ای رد و‌ بدل نمی‌شود. از درِ اداره بیرون می‌آیند، اما مادرم قصد کوتاه آمدن ندارد. در شناسنامه فاطمه‌سادات و در خانه انیس. تا بیست‌وسه سالگی انیس بودم. همدمی مهربان... پرانرژی و حساس، احساسی و عاشق نقاشی، شور و هیجانِ خانه... با اولین جلسه‌ی خواستگاری عمر انیس هم به‌سر آمد و نوزاد بیست‌وسه ساله‌ای به نام فاطمه متولد شد. همسرم مصرانه بر روی اسم فاطمه ایستاد، آن‌چنان که گاهی انیس برایم غریبه می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در روزهایی که همهمه‌ی رستخیز عظیم «پیاده‌روی اربعین» در عالم پیچیده است، شما را دعوت می‌کنیم به بیان روایت‌هایی کوتاه در حاشیه ماجرای بلند اربعین. 🔸 خرده‌روایت‌های‌تان را در حداکثر ۲۰۰ کلمه به شناسه زیر در بله یا ایتا ارسال بفرمایید: @azadehrahimi 🔸 مهلت ارسال آثار: ۲۵ شهریور ۱۴۰۲ 🔸 متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. نویسندگان آثار برتر، ضمن به عضویت درآمدن در گروه «مداد مادرانه»، هدیه‌ای دریافت خواهند کرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! شماره‌ی پستچی محله را از خانم همسایه گرفتم. به آقای پستچی زنگ زدم، جواب نداد. پیامک دادم و نوشتم «من فلانی‌ام، در سایت دیدم گذرنامه‌ام را آورده بودید و خانه نبوده‌ام. چه کاری باید بکنم؟» جواب پیامم را هم نداد. اما فردا ظهرش زنگ زد و پرسید: «امروز خونه‌این؟ دارم میام سمت خونه‌تون...» تند تند یک لیوان شربت آبلیمو درست کردم و چادر پوشیدم و رفتم دم در. گذرنامه را به دستم داد و گفت: «یادت می‌مونه اگه رفتی کربلا برای منم دعا کنی؟!» جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان! من باید قبل از اذان مغرب به مسجد برسم، اگر دم اذان برسم، نمی‌تونم تکبیر بگم. - مامان! می‌دونی وقتی تکبیر میگم، بین دو نماز، خودم نمازم رو فُرادی می‌خونم مبادا فراموشم بشه؟ - مامان! باید بهم اجازه بدین... از فردا دیگه تا ساعت ده شب نمی‌تونم خونه بیام. باید با بچه‌ها استکان‌ها رو بشوریم، فرش‌های روضه رو جمع کنیم و... - مامان! از فردا صبح ساعت یک ربع به پنج، مسجد زیارت عاشورا داره... اینجا دیگر صدایم درمی‌آید: «خب زیارت عاشورا باشه، نمی‌خوای که دم صبح تنها پاشی بری مسجد؟!! تو تا دم در هم می‌ترسی تنها بری... اون ساعت کوچه خیلی خلوته!!» چشمانش برق می‌زند وقتی می‌گوید: «نه مامان، من به خاطر امام حسین میرم مسجد، مطمئنم که اتفاقی برام نمی‌افته.» نیمه شب با زنگ موبایل از خواب بیدار می‌شوم. موبایل پارساست، کوک کرده که خواب نماند و برای نماز بتواند برود. دیگر مسجد برایش یک پایگاه مهم شده است، تحت هیچ شرایطی نمی‌تواند مسجد رفتن دم صبحش را ترک کند. می‌داند روزهای آخری‌ست که در این محله هستیم و همین امروز و فردا باید برویم یک محله دیگر. - مامان! نوبت گرفتم که پنج‌شنبه‌ی بعدی، نون و پنیر زیارت عاشورا با ما باشه. تا اون موقع وسایل خونه رو هم چیدید. - مامان! امروز رفتم با نونوایی صحبت کردم، گفته که هر بار فقط بهت ده تا نون بزرگ می‌دم. با علی قرار گذاشتیم چند بار بریم نونوایی. نون‌های فردا صبح رو خودم می‌خرم. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ نیمه شب برای پیچیدن نان و پنیرها بیدار می‌شود و با بابا می‌روند برای پخش لقمه‌ها؛ می‌گوید: «مامان دعا کردم اربعین بریم کربلا...» - به مامان جون قول دادم بعد از نماز ظهر برم خونه‌شون که برای روضه‌ی عصرها، فرش‌ها رو پهن کنم، چای بگیرم و کمک بدم... فقط دلم می‌خواد اربعین بریم کربلا. با این‌که دلم نمی‌خواهد امیدش را ناامید کنم ولی می‌گویم: «مامان امسال بچه سه‌ماهه داریم، هوا گرمه... سال دیگه خواهرت بزرگ‌تر بشه میریم إن‌شاءالله!» روز آخر روضه‌ی مامان جون، موقع سلام دادن به امام حسین(ع)، سینی به دست، سر جایش می‌ایستد و با بغض سلام می‌دهد... فردا صبح، خاله‌اش زنگ می‌زند و‌ می‌گوید: «بچه‌های دانشگاه ظهری دارن میرن کربلا. یه جا خالی شده، اسم پارسا رو نوشتیم. اجازه داره با ما بیاد کربلا؟» در کمال ناباوری پدرش می‌گوید: «بره و برای منم دعا کنه...» حالا پارسای ۱۱ساله رفته و ما ماندیم. چه مزد خوبی، محرم امسال از امام حسین(ع) گرفت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هرسال، فکری برای مخارج سفر می‌کرد تا همسرش، هزینه‌ها را بهانه نکند و از این سیل عظیم جا نمانند. یک اربعین، پس‌انداز یک ساله‌اش را خرج کربلا می‌کرد، یک سال وام می‌گرفت و در طی سال قسط‌ها را می‌داد و ... . اما آن سال، گوشواره یادگار دوران مجردی‌اش را فروخت تا خرج سفر هواییِ خودش و چهار فرزندش شود. عازم عراق شد. در منزلی که بیتوته کرده بودند، دختر صاحبخانه، حسابی با دخترش دوست شده بود. انگار نه انگار از دو زبان و دو فرهنگ مختلف بودند. موقع خداحافظی بود. همه وسایل را جمع کرده بودند. دخترک عراقی هدیه‌ای برای دوستش آورده بود. دوستی که مدت آشنایی‌شان زیاد نبود اما عمیقا دلبسته هم شده بودند. کادو را که باز کرد، گوشواره بود. شبیه همان گوشواره‌ای که فروخته بود. پرده اشک، دیدش را تار کرد. پلکی زد و قطره‌ای فرو افتاد. انگار خودِ خودش بود. همانی که به شوق زیارت فروخته بود. چقدر زود برایش جبران کرده بودند، در همان میانه‌ی سفر دلدادگی ... جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلام رفقای اهل قلم حالا که خوشتون میاد از خودتون بشنوید باید بگم ما هم خوشمون میاد از شما مطلب بخونیم. حتی خوشمون میاد که کانال شما رو به بقیه معرفی کنیم. برای همین هم تا مطلبی می ذارید، سریع می خونیمش و ناب ترین ها رو برای بقیه می فرستیم. ان شالله همیشه خودتون و قلمتون در راه خدا باشین... شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @m_rngz
وارد مغازه می‌شوم. فروشنده با تلفن همراهش صحبت می‌کند. تا مکالمه‌اش تمام‌ شود، با چشمانم ردیف جوراب‌های زنانه و مردانه و بچگانه را بالا و پایین می‌کنم. «ببین الان مشتری دارم. زنگ می‌زنم. نه نه، کوله منو نبند. بذار باشه هنوز یه سری چیزا رو نذاشتم. نه نه، خودم اومدم می‌بندم. خداحافظ...» از اینکه فروشنده هم عازم سفر عشق است عمیقا خوشحال می‌شوم. چند جفت جوراب مورد نیاز سفر را می‌خرم و از مغازه خارج می‌شوم. داخل پاساژ، کمی جلوتر، وارد مغازه لوازم بهداشتی می‌شوم. این فروشنده هم مشغول صحبت با تلفن است. تا مکالمه‌اش تمام‌شود، بسته پوشک مای‌بی‌بی سایز پنج را برمی‌دارم و روی پیشخوان می‌گذارم. «ببین بهش بگو شما این کارو بکنی، ما کل سفر کربلا به نیابت از شما پیاده میریم. پیاده چیه، اصلا کل مسیرو سینه خیز میریم به نیابتش... دستت درد نکنه، من مشتری دارم، خداحافظ ...» حس خوشایند و رضایت از خریدم دوچندان می‌شود، کارت می‌کشم و بیرون می‌آیم. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ از پاساژ بیرون می‌آیم و وارد سوپری می شوم. باز هم فروشنده مشغول صحبت با موبایل است: «خوب الحمدلله، الحمدلله. به سلامتی، التماس دعا...» همین‌طور که قفسه بیسکوییت‌ها را برانداز می‌کنم تا یک بیسکوییت باب طبع بچه‌ها پیدا کنم که توشه مسیر مرز تا نجف باشد، فروشنده دوم از اولی می‌پرسد: - عباس بود؟ - بله، کربلا بود. - چقدر زود رسیدن. - مستقیم رفتن کربلا دیگه. بیسکوییت و‌ بقیه خریدها را برمی‌دارم و بیرون می‌آیم. هیچ وقت اینقدر از خرید کردن لذت نبرده بودم. اربعین، مغازه‌ها هم بوی حسین می گیرند. جان و جهان ما تویی ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پدرم می‌خواهد برود خرید؛ مادرم می‌گوید: «بی‌زحمت سبزی نخرید. تابستونه، زود می‌پلاسه.» پدرم همیشه می‌گوید: «مهدیه چشم گفتن را خوب بلد است. چشم می‌گوید و کار خودش را می‌کند.» هر کسی که چهره‌ی مادرم را دیده باشد، می‌گوید من به مادرم رفته‌ام. اما احتمالا اخلاقم به پدرم رفته باشد. وقتی بابا از در بیرون می‌رفت، صدای مادرم را شنید. سرش را برگرداند و رو به مادرم گفت: «باشه، چشم» و حالا با دسته‌ی بزرگی از سبزی‌، وارد خانه می‌شود. مادرم لحظه‌ای چشمش روی دست پدرم و سبزی‌ها قفل می‌شود. چیزی نمی‌گوید؛ می‌رود سینی بزرگ رویی را می‌آورد. زن‌داداشم هم که تازه از طبقه‌ی بالا آمده، می‌نشیند کنار مادر و کمکش می‌کند. مشغول سبزی پاک کردن که می‌شوند، مادرم می‌گوید که: «من گفتم سبزی نخرن. حالا تابستونه زود می‌پلاسه.» عروسمان می‌گوید: «اشکال نداره، حالا هر چه‌ قدر موند، خشک کنید.» مادرم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «آره هر چی خورده نشد باید بذارم خشک بشه. پس‌فردا هم داریم می‌ریم بونات.» بعد انگار یادِ چیزی افتاده باشد، یک‌دفعه سرش را بالا می‌گیرد، کمرش را صاف می‌کند و می‌گوید: «شیراز که دانشجو بودم، می‌رفتم خونه‌ی حسین. طوبی هیچ وقت نمی‌ذاشت چیزی هدر بره. سبزی‌های اضافه رو خشک می‌کرد. دورِ نون که توی سفره می‌موند رو خشک می‌کرد، آسیاب می‌کرد و می‌ریخت تو کوکو و کوفته. ریشه‌های قالی که خراب می‌شد خودش می‌بافت، درست می‌کرد. زنِ زندگیه ماشالا.» زن‌داداش سری تکان می‌دهد. کمی به سکوت می‌گذرد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ بعد مادر می‌گوید: «دیروز دیدم علی تو حیاط برنج‌های سالم و خوب رو ریخته جلوی مرغ‌ها.» علی، پسرِ برادرم است. زن‌داداش می‌گوید: «آره، بچه‌ها از یخچال برداشته‌بودن. نذاشتن تو یخچال، بو گرفته بود.» مادرم سری تکان می‌دهد و تایید می‌کند. او نگاه شخصی‌اش از یک اتفاق معمولی که کدبانویی زندایی‌ام باشد را با مخاطبش به اشتراک گذاشته و گریزی هم به موضوع مدِنظرش زده‌ است. و در پایان اجازه می‌دهد مخاطب خودش افکارش را پشت‌سر هم ردیف کند. فقط این‌که نور از چه زاویه‌ای تابیده بود یا منزل برادرش چه بویی می‌داده‌ یا مزه‌ی غذای زن‌داداشش چقدر عالی بوده را توصیف نکرده است. همان تکنیک‌هایی که توی کلاس روایت‌نویسی یادمان می‌دهند! سبزی‌ها که تمام می‌شود یک دسته می‌گذارد توی یک سبد و می‌دهد دست عروسمان و می‌گوید: «اینم برای شما، ببرید بالا.» عروسمان با لبخند تشکر می‌کند. سبد را می‌گیرد و می‌رود بالا. به مادر می‌گویم: «مادرشوهر بازی درمیاریدا.» پشت‌ِچشمی نازک می‌کند و می‌گوید: «بد می‌گم؟» می‌خندم و چیزی نمی‌گویم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی از اطرافیانم، حال و احوال من را نزدیک اربعین دیده‌اند؛ روزهایم متفاوت‌ از همیشه شب می‌شود و شب‌ها را هم به سختی صبح می‌کنم. تا امروز، اربعین، اعتیاد‌آورترین مساله اجتماعی بوده که با آن مواجه شده‌ام و در برابرش خودم را باخته‌ام. بله! درست همان‌جا وسط مسیر، خودم را باخته‌ام؛ بین آن همه زائر، بین نوای هلا بیکم یا زوّار و ماء بارِد من خودم را گم کرده‌ام و هنوز پیدا نکرده‌ام... بعد از این همه سال و تکرار شدن این‌ زیارت، هنوز اولین چیزی که توی تقویم هر سال دنبالش می‌گردم، روز تولد خودم و یا بچه‌ها نیست، اربعین است. این‌که چه روزی‌ و کجای ماه است؟ چطور می‌شود مرخصی گرفت؟ و تا به وصالش برسم، هزار رویا برایش در ذهنم می‌پردازم، و تازه سال من از آن‌روز شروع می‌شود... پارسال، بعد از چند سال دوری از زیارت اربعین به همسرم خیلی اصرار کردم که ما را هم با خود ببرد. آخر امسال قصه فرق می‌کرد؛ علی بزرگتر شده بود و ما مهیّا بودیم برای این سفرِ عزیز. به سختی مرخصی گرفتیم و کوله‌بارمان را جمع کردیم. عصر روز قبل از حرکت، علی با گریه‌ی شدیدی از خواب بیدار شد و مدام دندان‌های انتهایی‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «درد می‌کنه». مراجعه به دندان‌پزشک هم علت را مشخص نکرد و گفتند: «دندون‌هاش سالمن». ولی همچنان علی درد داشت، تا این‌که نزدیک‌های اذان صبح بود که با صدای نق و نوقش از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم که مریض شده؛ درد از ناحیه گلو بوده. علیِ بدمریض ما که دارو نمی‌خورد و سبک‌ترین مریضی‌هایش برای ما بحران بود، حالا دم رفتن، سرما خورده بود. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ صبح با همسرم، نگاهی به کوله‌پشتی می‌کردم و نگاهی به پسرکم که تب‌دار توی رختخواب بود. وسایل خودم و علی را درآوردم و با وسایل همسر، کوله را جمع‌ و جور کردم. گفتم: «پاشو آقا سعید! زنگ بزن به یکی باهاش برو یا یه بلیط پیدا کن، تنها برو.» اصلا راضی نمی‌شد و دلش نمی‌آمد ما را در این شرایط تنها بگذارد و برود. با خطابه‌ای که برایش خواندم که: «این‌مسیر، مسیر ظهوره، تو نماینده‌ی خانواده مایی. جا نمون از قافله! برو...»، به سختی راضی شد. با دوتا از دوستانش هماهنگ کرد و رفت. من ماندم و حال خراب و طفلی مریض... تلفن را برداشتم و به استادم زنگ زدم؛ بغض گلویم را گرفته بود و امان صحبت نمی‌داد، فقط گفتم: «چرا من اینطوری میشم استاد؟! این چندمین سفر زیارتیه که دم رفتن برنامه‌مون بهم می‌خوره و ائمه، من رو نمی‌پذیرن...» مثل همیشه با صدایی آرام و مطمئن گفت: «شما باید به حالی برسی که امروز اگر تو مسیر بودی و فردا زائر، با اینکه تو خونه‌ای و مراقب فرزندت، فرقی نکنه. اگر به این حال برسی، بردی! وگرنه زیارت که به تو مسیر بودن نیست، هرچند اون هم جزو شعائره و تو براش تلاش کردی و نشده. مراقب باش این امتحانت رو درست پاس کنی...» نگاهم را چرخاندم به سمت پسرکم؛ نگاه پرمهر پرستاری در مسیر مشّایه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan