eitaa logo
جان و جهان
487 دنبال‌کننده
852 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی از اطرافیانم، حال و احوال من را نزدیک اربعین دیده‌اند؛ روزهایم متفاوت‌ از همیشه شب می‌شود و شب‌ها را هم به سختی صبح می‌کنم. تا امروز، اربعین، اعتیاد‌آورترین مساله اجتماعی بوده که با آن مواجه شده‌ام و در برابرش خودم را باخته‌ام. بله! درست همان‌جا وسط مسیر، خودم را باخته‌ام؛ بین آن همه زائر، بین نوای هلا بیکم یا زوّار و ماء بارِد من خودم را گم کرده‌ام و هنوز پیدا نکرده‌ام... بعد از این همه سال و تکرار شدن این‌ زیارت، هنوز اولین چیزی که توی تقویم هر سال دنبالش می‌گردم، روز تولد خودم و یا بچه‌ها نیست، اربعین است. این‌که چه روزی‌ و کجای ماه است؟ چطور می‌شود مرخصی گرفت؟ و تا به وصالش برسم، هزار رویا برایش در ذهنم می‌پردازم، و تازه سال من از آن‌روز شروع می‌شود... پارسال، بعد از چند سال دوری از زیارت اربعین به همسرم خیلی اصرار کردم که ما را هم با خود ببرد. آخر امسال قصه فرق می‌کرد؛ علی بزرگتر شده بود و ما مهیّا بودیم برای این سفرِ عزیز. به سختی مرخصی گرفتیم و کوله‌بارمان را جمع کردیم. عصر روز قبل از حرکت، علی با گریه‌ی شدیدی از خواب بیدار شد و مدام دندان‌های انتهایی‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «درد می‌کنه». مراجعه به دندان‌پزشک هم علت را مشخص نکرد و گفتند: «دندون‌هاش سالمن». ولی همچنان علی درد داشت، تا این‌که نزدیک‌های اذان صبح بود که با صدای نق و نوقش از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم که مریض شده؛ درد از ناحیه گلو بوده. علیِ بدمریض ما که دارو نمی‌خورد و سبک‌ترین مریضی‌هایش برای ما بحران بود، حالا دم رفتن، سرما خورده بود. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ صبح با همسرم، نگاهی به کوله‌پشتی می‌کردم و نگاهی به پسرکم که تب‌دار توی رختخواب بود. وسایل خودم و علی را درآوردم و با وسایل همسر، کوله را جمع‌ و جور کردم. گفتم: «پاشو آقا سعید! زنگ بزن به یکی باهاش برو یا یه بلیط پیدا کن، تنها برو.» اصلا راضی نمی‌شد و دلش نمی‌آمد ما را در این شرایط تنها بگذارد و برود. با خطابه‌ای که برایش خواندم که: «این‌مسیر، مسیر ظهوره، تو نماینده‌ی خانواده مایی. جا نمون از قافله! برو...»، به سختی راضی شد. با دوتا از دوستانش هماهنگ کرد و رفت. من ماندم و حال خراب و طفلی مریض... تلفن را برداشتم و به استادم زنگ زدم؛ بغض گلویم را گرفته بود و امان صحبت نمی‌داد، فقط گفتم: «چرا من اینطوری میشم استاد؟! این چندمین سفر زیارتیه که دم رفتن برنامه‌مون بهم می‌خوره و ائمه، من رو نمی‌پذیرن...» مثل همیشه با صدایی آرام و مطمئن گفت: «شما باید به حالی برسی که امروز اگر تو مسیر بودی و فردا زائر، با اینکه تو خونه‌ای و مراقب فرزندت، فرقی نکنه. اگر به این حال برسی، بردی! وگرنه زیارت که به تو مسیر بودن نیست، هرچند اون هم جزو شعائره و تو براش تلاش کردی و نشده. مراقب باش این امتحانت رو درست پاس کنی...» نگاهم را چرخاندم به سمت پسرکم؛ نگاه پرمهر پرستاری در مسیر مشّایه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در چند قدمی دیگ بزرگ کله‌پاچه ایستاده بودم. به ظرف‌هایی نگاه می‌کردم که بی‌وقفه پر می‌شدند و با سرعت در دست زائران فرود می‌آمدند. هنوز برای اینکه صبح پاییزی‌ام را با کله‌پاچه آغاز کنم، مردد بودم. - مَمَّد! کله‌پاچه! مرد میانسالی با موهای جوگندمی، در آستانه موکبی که کله‌پاچه پخش می‌کرد، با تعجب رفیقش را صدا زد. - من که چربیم بالاس، جرات ندارم بخورم. این را همان رفیق گفت، مردی هیکلی که تیشرت مشکی به تن داشت. - مَمَّد به خدا دیگه هیچ وقت، هیچ کس، هیچ جا این جوری ما رو تحویل نمی‌گیره. با این حرفش، انگار هم مَمَّد توجیه شد، هم من! رفتم جلو، یک کاسه کله‌پاچه گرفتم و با کیف خوردمش. کِیفم نه از بابت طعم کله‌پاچه، که البته بسیار خوشمزه بود، بلکه بخاطر سرکشیدن کاسه محبتی بود که به عشق حسین نثارمان می‌کردند. ما عزیز بودیم، خیلی عزیز. عزیز بودیم چون منسوب به حسین(ع) بودیم. چه کنم جان و جهان را؟ 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیه‌ها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده. فرقی نمی‌کند که در این سال‌ها در صف زائران بوده‌اید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیسته‌اید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است. مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبان‌های مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصف‌العیش‌مان، خود عیش شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازگی خیلی بهانه‌گیر شده‌ام. همه فکر می‌کنند این بهانه‌گیری ناشی از فشار شغلی و تحصیلی سال قبل است که همزمان با مادری دو فرزند تجربه کردم. اما نمی‌دانند که در دلم غوغاست. سال‌هاست که دلم ناآرام است اما این روزها، غوغایی عجیب وجودم را فراگرفته است. گاهی فکر می‌کنم الان است که از گرفتگی قلب جان به جان آفرین تسلیم کنم. گاهی به خودم دلداری می‌دهم که تو هم ثواب می‌بری چون دلت آنجاست. اما به قول مادربزرگم در آتش سوختن بهتر از سوختن در کنار آتش است. گاهی نهیب می‌زنم که اربعین رفتن لیاقت می‌خواهد، ولی این بیت روی لبم می‌آید که «چه کربلا نرفته‌ها که کربلاییند ...». و این چنین خودم را دلداری می‌دهم که «نه، تو بی‌لیاقت نیستی». وقتی دوستی پیام می‌دهد «عازمم، حلالم کن»، زمزمه می‌کنم: «سفر بخیر رفیقی که شدی عاقبت بخیر ...» گاهی به خدا شکایت می‌کنم که «چرا اجازه زن دست همسرش است». بعد به خودم می‌گویم «حقّته! چرا پیاده روی اربعین رو شرط ازدواجت نکردی؟!» چه تلخ است احساس درجا زدن و چه شیرین است درد فراقِ تو حسین. امسال حس عجیبی دارم. به گمانم این عشق است، عشقی آسمانی که بعد چهل سال آمده سراغم. عشق چقدر درد دارد، چقدر غم دارد ولی دوستش دارم. احساس می‌کنم پر شده‌ام. تمام تلاشم این است که در این درجا زدن، پسرفت نکنم و شیطان شاد نشوم و باعث شرمندگی همسرم که اجازه سفر با فرزندان کوچک را به من نمی‌دهند، نشوم و حرف تلخی نزنم. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ خودم البته حرف تلخ زیاد شنیده‌ام. مثلا کسی گفت «اگه زن واقعا بخواد، میتونه شوهرش رو راضی کنه» و موجب شد عمیقا احساس بی‌عرضگی کنم. ولی می‌دانم که باید تقوا پیشه کنم و نباید حرفی بزنم که مومنی را برنجانم. پس با دلی پر غم صبر می‌کنم به امید آنکه دل همسرم نرم شود برای پیاده روی اربعین بعدی. راستی چقدر صبر سخت است زینب جان! دوستان عاقبت بخیرم! اگر مقدور بود، یک قدم به نیت من بردارید. جان و جهان من تویی ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... از همان بچگی همین که می‌رسیدیم به روستای مادرم، ماشین متوقف شده نشده، می‌دویدیم به طرف خانه‌ی بی‌بی. در آهنیِ همیشه بازش را بازتر می‌کردیم و از روی شیب تند دم در پرواز می‌کردیم به سمت اتاق بی‌بی. یک دانه پله روی ایوان را بالا می‌رفتیم و می‌رسیدیم به اتاقش. اتاقی که در آن ساکن بود در واقع دو اتاق تو در تو بود و طرف دیگر خانه یک اتاق بزرگتر بود که تنور داشت و آن وقت‌ها که هنوز دستانش رمق داشتند برایمان نان تَپ‌تَپی و تیری می‌پخت. بی‌بی همیشه زیر طاقچه، بالای اتاق اول، درست روبروی در نشسته بود. در اتاق را که باز می‌کردی او را می‌دیدی که چارقد سفیدش را با سنجاق قفلی زیر گلویش بسته و آن یک ذره موهای حنایی‌اش که پیداست قبل از صورت چروکیده‌اش به رویت می‌خندد. مثل همیشه چهارزانو و دست به سینه در حالیکه آرنجش روی زانویش بود، نشسته‌بود و منتظر، چشمش به در بود تا وارد شویم. حتما از آن پنجره‌ی بزرگ اتاقش که به درِ خانه دید داشت، دیده بودمان. خودمان و آن ذوق و دویدنمان را. تمام سهمیه‌ی ما از دستان گرم و محبت بی‌دریغش تنها دو بار در سال بود. دستانی که بر اثر کار کشاورزی و دامداری زمخت و بزرگ و پینه‌بسته شده‌بود و هیچ ظرافت و لطافتی در آن‌ها نمانده بود اما عجیب گرم و دوست‌داشتنی بودند. بچه که بودیم بعد از آن ماچ‌های آبدارِ سلام و احوالپرسی حتما دو سه تایی شکلات هم از جیب جادویی قبایش قسمتمان می شد. لباس بلندی که دامن چین‌دار داشت و بدون دکمه بود. فقط یک دکمه پشتش می‌خورد. ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ همیشه سه تا قبا داشت. دو تا معمولی که هر بار می‌رود حمام یکی را بشوید و دیگری را بپوشد و یکی هم مجلسی. هیچ وقت سه تا قبایش نشد چهار تا. می‌گفت اسراف است بیش از نیازش لباس داشته باشد. هیچ وقت هم دو تا نشد، قبل از آنکه یکی را که مستهلک شده دور بیاندازد، یک پارچه می‌خرید و می‌داد خیاط برایش بدوزد. وسواسی هم نداشت که خیاط چه کسی باشد، گاهی همسایه بود، گاهی یکی از نوه‌هایش، گاهی عروس دخترش. هر وقت یکی از فامیل برایش دوخته بود هر بار آن را می‌پوشید می‌گفت:« فلانی برام دوخته، خدا خیرش بده». این تنها یکی از آداب زندگی‌اش بود، قوانین نانوشته‌ی زیادی داشت. بی بی سواد نداشت. نه سواد نوشتن و نه حتی سواد قرآن‌خوانی. هر چه را لازم بود انجام شود با صدای بلند می‌گفت و می‌شد قانون نانوشته‌ی او و گاهی هم ما. وقت نماز که می‌شد، می‌گفت :«ننه تا اذان میده پاشید نمازتونو بخونید، خیالتون راحت بشه». با مُهرِ بدون سجاده که نماز می‌خواندیم، می‌گفت :«سجاده سایه‌بون قیامته مادر. سجاده بنداز». از بیرون که می‌آمدیم، می‌گفت :«همین الان لباساتونو آویزون کنید، بیرون رفتنی حیرون و سرگردون نباشید». کار مهمی که انجام می‌داد می‌گفت :«اینم یه غصه‌ای بود. الهی شکر تموم شد». برای هر کاری و هر کسی حرفی داشت. با همان زبان شیرین و لبخند نمکینش. از نوزاد گرفته تا زن زائو و مرد پیر و جوان عزب. من آخرین نوه‌اش نبودم. اما آخرین فرزندِ آخرین فرزندش بودم. ته‌تغاریِ ته‌تغاری‌اش. همیشه می‌گفت:«دوست دارم عروسیتو ببینم». به قول خودش :«دختر هم دخترهای قدیم. اسم ازدواج می‌اومد از خجالت سرخ می‌شدن». اما من دختر قدیم نبودم. می‌خندیدم و راستش خجالت هم نمی‌کشیدم. یک بار که در جلسه خواستگاری‌ام بود و دید که چطور جواب مادر خواستگار را می‌دهم، هزار بار لب گزید و اشاره کرد که دختر ساکت. وقتی هم که رفتند، نشست به نصیحت کردن که دختر را چه به بلبل زبانی جلوی خواستگار؟ اما من گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. وقتی ازدواج کردم گفت:«الهی شکر عروسیتو دیدم.» وقتی بچه‌دار شدم گفت:«خداروشکر بچه‌ت رو هم دیدم.» منتظر بودم بگوید:«الهی شکر حرف زدن بچه‌تم دیدم. الهی شکر بچه دومت هم دیدم. الهی شکر عیالوار شدنتم دیدم. الهی شکر عروسی بچه‌هاتم دیدم. و ...» آخر از وقتی که به یاد داشتم او همینقدر پیر بود. فکر می‌کردم او قرار نیست بمیرد. همیشه همینطور می‌ماند. ✍ادامه در قسمت سوم؛
قسمت سوم؛ هنوز هم باورم نمی‌شود که دیگر نیست. که راه رفتن دخترم را هم ندید. دخترکم شش ماهه بود که رفت. رفت و خروار خروار حسرت را ریخت توی دلم. حسرت اینکه باز هم بنشینم کنارش و از هر دری حرف بزنیم و او بخندد. حسرت اینکه برادرم قلقلکش بدهد و او از جا بپرد و بگوید:« نکن بچه». حسرت اینکه باز هم به خواهرم بگوید:«هنوز مزه اون مرغی که فاطمه برام پخت چِر دندونمه». حسرت اینکه نوه‌های دخترِ ته‌تغاری‌اش را بنشاند روی پایش و قربان صدقه‌شان برود. حسرت اینکه دخترم برایش بلبل زبانی کند و او بگوید:«به مامانش رفته!» حسرت اینکه فرزند دومم را ببیند و باز بگوید :«یکی دیگه بیار ننه. سرمایه ما فقیر فقرا بچه است». اصلا حسرت اینکه بوی عرقش را بشنوم و جمعه‌ها بگوید:« ننه می‌آی کمر منو کیسه بکشی؟» و تا پوست سفید نازکش را سرخ نکنم راضی نشود و هی بگوید :«ننه محکم‌تر. دستت جون نداره؟» تازگی‌ها فهمیده‌ام عرق سر دختر کوچکترم، بوی عرق او را می‌دهد. اولش شک داشتم. عین ندید پدیدها هی دخترکم را بو می‌کردم. باورم نمی‌شد دوباره شامه‌ام دارد این بو را می‌شنود. انگار که خدا دلش برایم سوخته و عطر بی‌بی را همراه این نیم‌وجبی از بهشت برایم فرستاده. بی‌بی همیشه می‌گفت :«اسم بچه‌هاتونو اسم ائمه بذارید. مریض شد بتونید بگید یا صاحب اسمش به دادش برس». من این حرف‌ها را قبول نداشتم. می‌گفتم هر چه باشد ائمه کریمند. ناممان هر چه باشد قبولمان می‌کنند اما الان ته دلم ذوق می‌کنم که نام دخترم را، همسرم زهرا گذاشت. بی‌بی اگر بشنود حتما خوشحال می‌شود. نه! خوشحال می‌شد. راستش من هنوز باور نکرده‌ام که او دیگر نیست. وقتی به من خبر دادند، من دور بودم و تا برسم گفتند دفنش کرده‌اند. گاهی شک می‌کنم. من که خوابیده‌اش را ندیده‌ام. در ذهن من هنوز بالای اتاق، با چارقد سفید و لبخند همیشگی‌اش نشسته. منتظر است بروم دیدنش و او بعد از روبوسی معمولی، پیشانی‌ام را هم ببوسد و بگوید:«خوش اومدی ننه». دخترهایم را بغل بگیرد و بعد از ماچ‌های آبدارش شکلاتی بگذارد کف دستشان و بگوید:«بخور رودُم. نوش جونت». هنوز هم هر کاری که می‌خواهم بکنم ناخودآگاه می‌گویم به قول بی‌بی .... یک لحظه جا می‌خورم، مکث می‌کنم و می‌گویم به قول بی‌بی خدابیامرز. من بعد از فوتش فهمیدم چقدر از آداب زندگی‌ام قانون‌های نانوشته‌ی اوست. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلول‌هایم کار و زندگی را تعطیل کرده بودند و دسته‌جمعی، گُرّ و گُر، عرق می‌ریختند. انگار دوش خانه را همان بغل اجاق‌گاز، بالای سر من کار گذاشته‌اند. وسط گرمای جهنمی خانه، پناه برده بودم به افطاری دادن به دوست و فامیل. اولین خانه‌ای که بعد از عروسی اجاره کردیم، کولر و پنکه‌سقفی نداشت. شهریه طلبگی همسر تا همین‌جا زورش رسیده بود و من بین اعتراض و حفظ شأن مرد خانه، دومی را انتخاب کرده بودم. به مصیبت، دو تا پنکه جور کردم. فقط همین شوق افطاری دادن، جَنَمَش را داشت با غول گرما چشم‌توچشم شود، مُچ پایش را بگیرد و فتیله‌پیچش کند. ماه رمضان که تمام شد، از مسجدی که همسر برای تبلیغ می‌رفت، مبلغی هدیه دادند. خانه که رسید فکرهایش را چید جلوی رویم: - ببین خانم! می‌تونیم با این پول یه کولر پنجره‌ایِ دست دو بخریم. می‌تونیمَم وام بگیریم بزنیم تَنگِش، اربعین بریم کربلا. تو بگو کدوم؟ من دوباره دومی را انتخاب کردم. تو مرا جان و جهان ای ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حوالی عمود ۷۲۵، پسرک داخل کالسکه نق می‌زند، می‌خواهد پیاده شود و خودش قدم بزند. کمی جلوتر می‌روم و منتظر بقیه می‌مانم، یک صندلی پلاستیکی می‌بینم که چند قدم مانده به آن برسم، پیرمردی آن را رها می‌کند و از جا بلند می‌شود، حداقل هفتاد‌وپنج یا شاید هشتاد سال سن دارد. جلوی صندلی یک ویلچر بود، و یک خانم با همان حدود سن رویش نشسته بود. زن تپل و عینکی با صورتی مهربان و پوستی چین خورده، مقنعه و چادر مشکی‌اش را مرتب می‌کرد. پیرمرد آرام آرام چرخی دورِ ویلچر می‌زند، به سختی خم می‌شود، دستش را می‌برد سمت قفلِ وسطِ چرخِ سمتِ چپِ ویلچر، حلقه وسطی را بیرون می‌کشد، کمرش را به سختی راست می‌کند و سمت راست ویلچر می‌آید، دوباره همان حرکت را تکرار می‌کند. چند دقیقه ایست که روی همان صندلی که پیرمرد رهایش کرده بود، نشسته‌ام، پسرک حواسش به پوستر نصب شده روی چادر موکب است. تمثال امام‌حسین(ع) سوار بر ذوالجناح. پیرمرد کمرش را راست می‌کند، هُلی می‌دهد به ویلچر. اما ویلچر حرکت نمی‌کند، دوباره خم می‌شود روی چرخ سمت راست، ظاهرا درست قفل را آزاد نکرده، با دستان استخوانی و پینه بسته فشار دیگری وارد می‌کند تا قفل کاملا آزاد شود، و دوباره کمر راست می‌کند و هُلی به ویلچر می‌دهد. این دفعه ویلچر خیلی نرم شروع به حرکت می‌کند و می‌روند به سمت کربلا... نگاه من هم به دنبالشان، نمی‌دانم پیرمرد ویلچر پیرزن را هل می‌دهد یا ویلچر پیرزن نقش واکر را برای پیرمرد بازی می‌کند. همینقدر یکی شده‌اند و عصای دست هم در طریق الی کربلا... جان و جهان..🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
نفسی نشود. با صدای «خانم بلند شو آفتاب زده! بچه‌ت گرمازده میشه»، از خواب پریدم. به سختی پلک‌هایم را از هم دور و نگاهش کردم. این چندروز از سفر فشرده و سخت‌مان هیچ کجا نخوابیده بودیم، فقط توی راه و داخل ماشین که آن هم با وجود بچه‌های کوچک کامل نمی‌شد؛ هربار چشم‌ها‌ی‌مان می‌رفت روی هم، با صدای گریه و جیغ یکی‌شان، از خوابِ نرفته برمی‌گشتیم. دیشب که به کاظمین رسیدیم. همسرم و دو تا از بچه‌ها دو ساعتی خوابیدند، اما دخترک هفت‌ماهه و من از همان دو ساعت ناقابل هم محروم مانده بودیم. بعد از نماز صبح آمدم بیرون، سر قرار. به همسرم گفتم: «من این بار هم نتونستم بخوابم.» گفتند: «برو یک ساعت استراحت کن.» گفتم: «اگر این دخترک خوابش برد، وگرنه میام که بریم.» قسمتی از بیرون صحن مفروش بود و کولردار، و با چادری پوشانده شده بود برای استراحت خانم‌ها. آن‌جا دخترک بالاخره به خواب رفت و من هم بعد از چند شبانه‌روز بی‌خوابی‌ از هوش رفتم. نگاهی به ساعت انداختم، دیدم عمر این خواب شیرین حدودا یک ساعت و نیم بوده. ته دلم کمی ناراحت شدم که چرا بیدارم کردند، بدون اینکه شرایط و نیاز من را بدانند! یک‌مرتبه خانمی که صدایم کرده بود، گفت: «من اینجا نشسته بودم بالای سرتون، که سایه‌ی من بیفته روتون و گرما مریضتون نکنه، ولی دیگه باید برم و سایه‌مم می‌ره ، گفتم مریض میشی خودت و بچه‌ت‌... ببخش بیدارت کردم!» این حجم از مهربانی و خلوص، بغض شد و در گلویم نشست... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane